پيام قرآن جلد 4

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : پيام قرآن: روش تازه اي در تفسير موضوعي قرآن / ناصر مكارم شيرازي، با همكاري جمعي از فضلا.

مشخصات نشر : تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1377.

مشخصات ظاهري : 10ج.

شابك : دوره 964-440-061-5 : ؛ 25000 ريال: ج.1، چاپ هفتم: 964-440-050-X ؛ 60000 ريال (ج.1، چاپ دهم) ؛ ج.2: 964-440-052-6 ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هفتم) ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هشتم) ؛ 40000 ريال (ج. 3، چاپ هشتم) ؛ 60000 ريال: ج.3، چاپ نهم 964-440-053-4 : ؛ 200000 ريال(ج.3، چاپ يازدهم) ؛ ج.4 964-440-054-2 : ؛ 60000 ريال : ج.4 ٬چاپ هشتم 964-440-054-2 : ؛ ج.5: 964-440-055-0 ؛ 25000 ريال (ج.5، چاپ ششم) ؛ 60000 ريال (ج.5، چاپ هشتم) ؛ 2000000 ريال ( ج.5، چاپ نهم ) ؛ ج.6: 964-440-056-9 ؛ 60000 ريال (ج.6 ٬ چاپ هشتم) ؛ ج.7 964-440-057-7 : ؛ 60000 ريال (ج.7، چاپ هفتم) ؛ ج.8: 964-440-058-5 ؛ 40000 ريال (ج.8، چاپ ششم) ؛ ج.9 964-440-059-3 : ؛ 2500 ريال (ج.9، چاپ پنجم) ؛ 60000 ريال (ج.9، چاپ هفتم) ؛ ج.10 964-440-060-7 : ؛ 40000 ريال (ج.10 ٬ چاپ پنجم)

يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم، 1376.

يادداشت : ج.1 (چاپ هفتم: 1381).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم: 1384).

يادداشت : ج. 1 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج.1 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت : ج.2 (چاپ چهارم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج. 3 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت : ج.3 (چاپ نهم: 1388).

يادداشت : ج.3(چاپ يازدهم: 1392).

يادداشت : ج.4 (چاپ هشتم: 1389).

يادداشت : ج.5 (چاپ ششم: 1381).

يادداشت : ج.5 ( چاپ نهم: 1392 ).

يادداشت : ج.5 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت : ج.5 و 6 (چاپ هشتم : 1389).

يادداشت : ج.7 (چاپ هفتم: 1389)

يادداشت : ج.8 (چاپ ششم: 1386).

يادداشت : ج.9 (چاپ پنجم: 1381).

يادداشت : ج.9 (چاپ هفتم: 1389).

يادداشت : ج.10 (چاپ پنجم : 1386).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معرفت و شناخت در قرآن مجيد.- ج. 2. خداجويي و خداشناسي در قرآن.- ج.3. طرق معرفت الله در قرآن مجيد.- ج. 4. صفات جمال و جلال در قرآن مجيد.- ج. 5. معاد در قرآن مجيد (1).- ج. 6. معاد در قران مجيد (2).- ج. 7. نبوت خاصه در قرآن مجيد (1).- ج. 8. نبوت خاصه در قرآن مجيد (2).- ج. 9. امامت و ولايت در قرآن مجيد .- ج. 10. حكومت اسلامي در قرآن مجيد.

موضوع : قرآن-- تحقيق

موضوع : الهيات

رده بندي كنگره : BP65/4/م7پ9 1300ي ب

رده بندي ديويي : 297/15

شماره كتابشناسي ملي : م 77-3567

ص: 1

پيشگفتار

اشاره

قبل از پاسخ اين سؤال لازم است سؤال ديگرى را مطرح كنيم و آن اين كه:

چرا قرآن به سبك موضوعى جمع آورى نشده؛ و شبيه كتاب هاى معمولى نيست؟ بلكه با تمام آنها تفاوت دارد.

پاسخ اين است كه: براى تهيّه كتاب هاى معمولى مؤلّف يا مؤلّفان، موضوعات مختلفى را كه در يك قدر جامع شريك اند در نظر مى گيرند، مثلًا بيمارى هاى مختلف كه همه آنها به مسأله سلامت انسان ارتباط دارد در علم طب در نظر گرفته مى شود. سپس مسائل مربوط به اين موضوعات را به فصول و ابواب مختلف تقسيم مى كنند (بيمارى هاى قلبى، بيمارى هاى عصبى، بيمارى هاى گوارشى، بيمارى هاى دستگاه تنفّسى، بيمارى هاى پوستى و بيمارى هاى ديگر).

بعد از آن هر فصل و هر باب را با توجّه به مقدّمات و نتايج آن مورد بررسى قرار مى دهند و به اين ترتيب كتابى به نام كتاب طب تدوين مى شود.

ولى قرآن هرگز چنين نيست، كتابى است كه در طول 23 سال، با توجّه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون و مراحل مختلف تربيتى

تفسير موضوعى چيست؟

ص: 2

نازل شده است و همگام با حيات جامعه اسلامى پيش رفته و در عين حال بسته به زمان و مكان خاصّى نيست!

يك روز تمام بحث هاى قرآن بر محور مبارزه با بت پرستى و شرك و آموزش توحيد با تمام شاخه هايش دور مى زد و سوره ها و آياتى كه در اين دوران نازل شد همگى بحث از مبدأ و معاد مى كرد (مانند سوره هايى كه در مكّه در سيزده سال اوّل بعثت نازل شد).

روز ديگر بحث هاى داغ و پر حرارتى پيرامون جهاد و مقابله با دشمنان داخلى و خارجى و منافقان مطرح بود.

يك روز ماجراى جنگ احزاب جلو آمد، سوره احزاب نازل شد و حداقل تعداد 17 آيه آن، از اين جنگ و حوادث آموزنده و مسائل تربيتى و پيامدهاى آن سخن گفت.

روز ديگر داستان صلح حديبيّه فرا رسيد و سوره فتح نازل شد و بعد از آن ماجراى فتح مكّه و غزوه حنين پيش آمد و آيات سوره نصر اذا جاءَ نَصرُ اللَّه و آيات ديگر نازل گرديد.

خلاصه همزمان با شكوفايى اسلام و حركت عمومى جامعه اسلامى آيات مناسبى از قرآن نازل و دستورات لازم داده مى شد و اين برنامه دقيق انسانى را تكميل مى كرد.

با توجّه به آنچه در بالا گفته شد منظور از تفسير موضوعى روشن مى شود؛ و آن اين كه آيات مختلفى كه درباره يك موضوع در سرتاسر قرآن مجيد در

ص: 3

حوادث و فرصت هاى مختلف آمده است جمع آورى و جمع بندى گردد و از مجموع آن، نظر قرآن درباره آن موضوع و ابعاد آن روشن شود.

مثلًا آيات مربوط به دلايل خداشناسى، از قبيل: فطرت، برهان نظم، برهان وجوب و امكان و ساير براهين در كنار هم چيده شود و از آنجا كه: «القُرآن يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً»: «آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند» ابعاد اين موضوع روشن مى گردد.(1)

همچنين آيات مربوط به بهشت يا دوزخ، صراط، نامه اعمال، آيات مربوط به مسائل اخلاقى، تقوا، حسن خلق، شجاعت و ... آيات مربوط به احكام: نماز، روزه، زكات و خمس و انفال، آيات مربوط به عدالت اجتماعى و جهاد با دشمن و جهاد با نفس و ....

مسلماً هرگاه اين آيات كه در قرآن مجيد به مناسبت هاى گوناگون نازل شده است هر گروه جداگانه جمع آورى و در كنار هم چيده شود و تفسير گردد، حقايق تازه اى از آن كشف خواهد شد و از اينجا ضرورت تفسير موضوعى روشن مى شود كه شرح آن در بحث آينده به خواست خدا مى آيد.


1- جمله« القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً» از ابن عباس نقل شده و بعيد نيست با توجّه به ارتباط شديد او در مسائل قرآنى با شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان على عليه السلام از آن بزرگواران گرفته باشد، محتواى آن نيز در نهج البلاغه آمده است آنجا كه مى فرمايد:« وَ ذَكَرَ انَّ الْكِتابَ يُصَدِّقُ بَعْضُه بَعْضاً»:« خداوند به پيامبرش فرموده كه قسمت هاى مختلف قرآن يكديگر را تصديق مى كند و هماهنگ است»( نهج البلاغه، خطبه 18) بعضى از علما در آثار خود جمله« القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضاً»:« را به عنوان حديث آورده اند، چنانكه در« تنزيه التنزيل» مرحوم شهرستانى، صفحه 106، اين جمله به عنوان روايت آمده بدون اين كه مأخذى براى آن ذكر شده باشد، در نهج البلاغه اشاره ديگرى نيز به اين مطلب ديده مى شود، آنجا كه درباره قرآن مجيد مى فرمايد:« و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض»:« بعضى از اين آيات از بعضى ديگر سخن مى گويد و بعضى گواه بر بعض ديگر است»( نهج البلاغه، خطبه 133).

ص: 4

***

چه مشكلاتى را با تفسير موضوعى مى توان حل كرد؟

پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه در بالا ذكر شد به خوبى روشن است، ولى براى توضيح بيشتر بايد به اين امر توجّه كرد كه:

در بسيارى از آيات قرآن تنها يك بعد از ابعاد يك موضوع آمده است؛ مثلًا، در مورد مسأله شفاعت در بعضى از آيات اصل امكان شفاعت آمده است.

در بعضى ديگر شرايط شفاعت كنندگان (1).

در بعضى شرايط شفاعت شوندگان (2).

در بعضى ديگر شفاعت از همه نفى شده جز از خداوند(3).

و در بعضى ديگر شفاعت براى غير خداوند اثبات شده است (4).

در اينجا مى بينيم هاله اى از ابهام، مسائل مربوط به شفاعت را در بر گرفته، از حقيقت شفاعت گرفته، تا شرايط و خصوصيات ديگر، ولى هنگامى كه آيات شفاعت را از قرآن برداريم و در كنار هم بچينيم و آنها را در پرتو هم تفسير كنيم، اين ابهام برطرف شده و مشكل به خوبى حل مى گردد.

همچنين آيات مربوط به ابعاد جهاد، يا فلسفه احكام اسلام، يا آيات مربوط به برزخ، يا مسأله علم خدا و همچنين موضوع علم غيب و اين كه آيا براى غير خدا


1- سوره سبأ، آيه 23 و سوره مريم، آيه 87.
2- سوره انبيا، آيه 28 و سوره غافر، آيه 18.
3- سوره زمر، آيه 44.
4- سوره مدثّر، آيه 48.

ص: 5

آگاهى بر غيب ممكن است يا نه؟ اگر آيات هريك، يكجا مورد توجّه قرار گيرد ممكن است حقّ مطلب ادا شود و ابهامات موجود همه از طريق تفسير موضوعى حل شود.

اصولًا آيات مربوط به محكم و متشابه كه دستور مى دهد آيات متشابه قرآن در پرتو محكمات تفسير كنيد خود نوعى تفسير موضوعى است.

به هر حال با تفسير آيات مربوط به يك موضوع در پرتو هم، جرقّه هاى تازه اى از ميان آنها جستن مى كند، جرقّه هايى كه در ميان آنها معارف قرآنى است و راهگشاى بسيارى از مشكلات عقيدتى و احكام اسلامى مى باشد.

آيات قرآن را از اين نظر مى توان به كلمات جداگانه اى تشبيه كرد كه هر كدام براى خود مفهومى دارد امّا وقتى آنها را در كنار هم بچينند مفاهيم تازه اى مى بخشد.

يا مى توان آنها را به موادّ حيات بخشى مانند اكسيژن و ئيدروژن تشبيه كرد كه وقتى با هم تركيب مى شوند، آب كه ماده حيات بش ديگرى است به دست مى آيد.

بسيارى از اسرار قرآن را جز از اين طريق نمى توان گشود؛ و به عمق آنها، جز از اين مسير نمى توان راه پيدا كرد و فكر مى كنيم براى بيان اهميّت تفسير موضوعى همين قدر كافى باشد.

به طور خلاصه، فايده تفسير موضوعى را مى توان چنين بيان كرد:

1. رفع ابهام هايى كه در بدو نظر در بعضى از آيات به چشم مى خورد، گشودن

ص: 6

متشابهات قرآن.

2. آگاهى از شرايط، خصوصيّات، علل و نتايج موضوعات و مسائل مختلفى كه در قرآن مطرح است.

3. به دست آوردن يك تفسير جامع درباره موضوعاتى مانند توحيد و خداشناسى و معاد و عبادات و جهاد و حكومت اسلامى و موضوعات مهمّ ديگر.

4. به دست آوردن اسرار، و پيام هاى تازه قرآن از طريق انضمام آيات به يكديگر.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 7

نشانى از آن بى نشان

معرفت صفات جمال و جلال خداوند

اشاره

با هيچ كس نشانى زان دلستان نديدم يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد!

هر شبنمى در اين ره صد موج آتشين است دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد!

ص: 8

اشاره

خداجوئى و خدايابى و خداشناسى سه مسأله مختلف است كه در بحث هاى مربوط به «معرفة اللَّه» با آن مواجه هستيم.

خداجوئى به انگيزه هاى معرفت خداوند اشاره مى كند

و خدايابى به مسأله اثبات وجود خدا

و خداشناسى به بحث پيرامون صفات او مى پردازد.

در يك تشبيه ساده: انسان ها را مى توان به تشنگانى تشبيه كرد كه در بيابانى براى رفع عطش به دنبال آب مى روند، و هنگامى كه به سرچشمه رسيدند و آن را يافتند به شناخت صفات آن آب زلال و حياتبخش مى پردازند.

«خداجوئى» يك امر فطرى است كه به دلايل عقلى نيز تقويت مى شود، همان گونه كه تشنگان با انگيزه درونى و هم با استدلال به اين كه حياتشان بستگى به آب دارد به جستجوى آب مى پردازند، انسان نيز چون عاشق كمال است به جستجوى كمال مطلق كه ذات خدا است مى پردازد.

خدايابى نيز با دلايل روشنى كه دارد مخصوصاً مطالعه اسرار آفرينش كار مشكل و پيچيده اى نيست.

آنچه مشكل و پيچيده است خداشناسى است، زيرا همان موجودات طبيعت كه بهترين راهنماى راه خدايابى هستند، ممكن است در طريق خداشناسى او را

ص: 9

فريب دهند، و به درّه خطرناك قياس و تشبيه بكشانند (چنانكه شرح آن بعداً خواهد آمد).

اشاره به اين نكته نيز لازم است كه صفات خدا همچون ذاتش بى نهايت است، و اسماء او كه بيانگر آن صفات است نيز به شماره نمى آيد، زيرا هر اسمى از اسماءِ او روشنگر كمالى از كمالات ذات مقدّس او است، يك وجود لايتناهى، كمالات او نيز لايتناهى است، و طبعاً صفات كماليه و نام هايى كه از آن حكايت مى كند بى نهايت است، ولى با اين حال قسمتى از اين اسماء و صفات جنبه ريشه اى دارد و بقيّه شاخه هايى از آن است.

مثلًا سميع و بصير (شنوا و بينا) بودن خداوند، از شاخه هاى علم او است؛ چرا كه مفهوم آن، آگاهى از شنيدنى ما است؛ نه داشتن چشم و گوش.

همچنين «ارحم الراحمين» و «اشدّ المعاقبين» بودن خداند از شاخه هاى حكيم بودن او است، چرا كه حكمت همين را اقتضا مى كند كه در يكجا رحمت بفرستد و در جاى ديگر عذاب و نقمت.

***

راه پرفراز و پرنشيب!

همان اندازه كه شناخت خدا و پى بردن به اصل وجود او- بخصوص از طريق مطالعه جهان هستى- آسان است، پى بردن به صفات او، سخت مشكل است، زيرا در مرحله خدايابى به تعداد ستارگان آسمان، برگ هاى درختان، انواع گياهان

ص: 10

و جانداران، بلكه به تعداد سلول هاى هر گياه و جانور، و ذرّات اتم، دليل بر اصل وجود او داريم.

امّا درباره صفات خداوند چون نخستين شرط براى پيمودن راه صحيح، همان نفى تمام صفات مخلوقات از او و ترك تشبيه او به مخلوقات است، كار به جاهاى باريكى مى كشد.

دليل آن هم روشن است، ما در دل طبيعت بزرگ شده ايم و با آن خو گرفته ايم، و هرچه ديده ايم و شنيده ايم همين پديده هاى طبيعى بوده، و همين طبيعت نيز ما را در اصل شناسائى خداوند يارى كرده است.

ولى به بحث صفات كه مى رسيم هيچ يك از صفات خداوند با آنچه ما ديده ايم و شنيده ايم قابل قياس نيست، چرا كه صفات مخلوقين همه جا آميخته با نقص است، و صفات او خالى از هرگونه نقص و عين كمال است.

بنابراين همين طبيعت كه در راه معرفت وجودش، بهترين رهبر و يار ما بود در راه شناخت صفاتش، رهزن و دشمن است.

به همين دليل در راه شناسايى صفات خدا بايد هرچه بيشتر با احتياط گام برداريم؛ تا از خطر تشبيه و قياس در امان بمانيم.

آنچه را در بالا گفته شد به جاى اشاره مى پذيريم، و به سراغ آيات قرآن در اين زمينه مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي؟

ص: 11

أَسْمَائِهِ (1)

2. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ البَصِيرُ.(2)

3. فَلَا تَضْرِبُوا للَّهِ الْأَمْثَالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَاتَعْلَمُونَ (3)

4. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.(4)

5. سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ (5)

6. مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزِيزٌ.(6)

7. يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً.(7)

ترجمه:

1. «و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد. و كسانى كه نام هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد».

2. «... هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست».

3. «پس، براى خدا امثال (و شبيه) قائل نشويد. زيرا خدا مى داند، و شما نمى


1- سوره اعراف، آيه 180.
2- سوره شورى، آيه 11.
3- سوره نحل، آيه 74.
4- سوره اخلاص، آيه 4.
5- سوره صافات، آيه 159.
6- سوره حج، آيه 74.
7- سوره طه، آيه 110 و نظير همين معنا در سوره هاى انعام، آيه 91، و سوره زمر، آيه 67، نيز ديده مى شود.

ص: 12

دانيد».

4. «و براى او هيچ گاه شبيه و مانندى نبوده است».

5. «منزّه است خداوند از آنچه توصيف مى كنند».

6. «خدا را آن گونه كه بايد بشناسند نشناختند؛ خداوند توانا و شكست ناپذير است».

7. «خداوند آنچه را پيش رو دارند، و آنچه را (در دنيا) پشت سر گذاشته اند مى داند؛ در حالى كه آنها به او احاطه علمى ندارند».

شرح مفردات

* «مَثَلْ» در اصل از ماده «مُثُول» به معناى صاف ايستادن است، و به عكس هايى كه از كسى يا چيزى مى گيرند يا نقّاشى مى كنند، «تمثال» گفته مى شود، گوئى خود او در آنجا ايستاده است، سپس به هر چيزى كه شبيه چيز ديگرى است «مثال» گفته اند، «مَثَل» به سخنى گفته مى شود كه با سخن ديگر شباهتى داشته باشد و آن را تبيين كند.

بعضى گفته اند: فرق ميان «مماثل» و «مساوى» آن است كه «مماثل» به دو چيز مى گويند كه از يك جنس باشد، اما مساوى ممكن است از يك جنس باشد يا دو جنس، همين قدر كه در مقدار و اندازه يكى باشند كافى است.

«مَثَلْ» به معناى صفت نيز آمده است، و گاه به صفات جالب و زيبا و داستان هاى عجيب و قابل توجه نيز اطلاق مى شود و لذا «امْثَل» به معناى نمونه است.

«مُثْلَه» كردن به معناى قطع نمودن بعضى از اعضاى بدن انسانى به عنوان

ص: 13

شكنجه و مجازات است، در واقع كسى كه مرتكب چنين عملى مى شود مى خواهد به ديگران بفهماند كه اگر شما هم چنين كنيد مجازاتى مثل اين شخص خواهيد داشت، و لذا «مَثُلات» به معناى عقوبت ها آمده است، عقوبت هايى كه عبرتى براى ديگران مى شود تا مرتكب اعمالى «مثل» اعمال گذشتگان نشوند.(1)

به اين ترتيب ملاحظه مى كنيم كه يك ريشه لغت به مناسبت هاى مختلفى در مفاهيم بسيار متنوع جديدى به كار مى رود، و تدريجاً از اصل خود فاصله مى گيرد، به طورى كه معانى كاملًا مختلفى را شامل مى شود، در حالى كه ريشه همه يكى است.

* «كُفْو» به معناى شباهت در قدر و مقام است، و «مكافات» نيز از همين معناى گرفته شده، چون به معناى مساوات و مقابله به مثل است، «اكْفاءْ» به معناى وارونه كردن ظرف مى آيد گوئى ظاهر و باطن آن را يكى مى كنند.

در مقائيس اللغه آمده است كه اين واژه دو معنا دارد، گاه به معناى مساوات ميان دو چيز مى آيد، و گاه به معناى تمايل و انحراف در حالى كه راغب در مفردات هر دو را به يك معنا بازگردانده كه در بالا اشاره شد.

* صفت از ماده وصف است كه در اصل به معناى ذكر خوبى ها و زيبائى هاى چيزى است، و واژه وصف به آن حالت اطلاق مى شود.

سپس به معناى گسترده ترى به هرگونه توصيف خوب و بد اطلاق شده است.


1- مفردات راغب، مقاييس اللّغه، لسان العرب، و مجمع البحرين.

ص: 14

ابن منظور در لسان العرب مى گويد: وصف كردن به معناى زينت كردن است، و صفت به معناى زينت مى آيد.

همين معناى نيز در مقائيس اللغة آمده است، ولى همان گونه كه در بالا گفتيم بعداً در معناى گسترده ترى به كار رفته است.

گاه به خادم و خادمه، وصيف و وصيفه گفته مى شود، و اين به خاطر آن است كه وقتى غلام و كنيز را خريد و فروش مى كردند اوصاف و مزاياى آنها را براى خريداران شرح مى دادند.

تفسير و جمع بندى

هيچ چيز مثل او نيست!

نخستين آيه اشاره به وضع مشركان مى كند كه نام هاى خدا را كه بيانگر صفات او است تحريف مى كردند، و آنها را بر اين كار تهديد مى كند، مى فرمايد:

«و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد»: وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا.

«و كسانى كه نام هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد. آنها بزودى جزاى اعمالى را كه انجام مى دادند، مى بينند» وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ

«الِحاد» و «لَحْد» (بر وزن مَهْد) به معناى انحراف از حد وسط به يكى از دو طرف است، و اين كه لحد در قبر به اين نام ناميده شده به خاطر آن است كه يك

ص: 15

سمت قبر را در قسمت پائين خالى مى كنند و جنازه را در آنجا مى گذارند كه به هنگام پر كردن قبر خاك بر او ريخته نشود.(1)

در اين كه منظور از الحاد در نام هاى خدا در اين آيه چيست؟ بسيارى از مفسّران عقيده دارند مفهوم عامى دارد كه عمدتاً سه چيز را شامل مى شود.

نخست اين كه مشركان نام بت هاى خود را از نام خدا مى گرفتند، به يكى از بتها «اللّاتُ» و به ديگرى «العُزّى و به ديگرى «مَنات» مى گفتند كه به ترتيب آنها را از «اللَّهُ» و «الْعَزيْزُ» و «الْمَنّانُ» مشتق مى دانستند.

ديگر اين كه نبايد نام هايى را كه خداوند براى خود نپذيرفته و شايسته مقام او نيست، يا توأم با نقائصى است كه مخصوص ممكنات است بر خدا نهند، مانند كلمه «أب» (پدر) كه مسيحيان بر خدا مى نهادند.

سوم نبايد نام هايى بر خدا نهند كه مفهوم آن را ندانند.

و به تعبير ديگر نه تشبيه خدا به غير او جائز است، و نه تعطيل فهم صفات او و نه گذاردن نام او بر ديگران.

اينها همه به خوبى نشان مى دهد كه در بحث اوصاف خدا بايد با احتياط تمام قدم برداشت، مبادا نام ها و صفاتى كه شايسته موجودات ناقص است براى ذات مقدّس او انتخاب شود.

و به همين دليل بسيارى از دانشمندان معتقداند كه «اسماء اللَّه» (نام هاى خدا) توفيفى است يعنى تنها اسما و صفاتى را مى توان براى خدا برگزيد كه در آيات و


1- مقائيس اللغه، و مفردات راغب.

ص: 16

روايات معتبر آمده باشد (شرح اين سخن در بخش توضيحات به خواست خدا مى آيد).

***

دوّمين آيه مورد بحث، به دنبال نفى هرگونه مولا و معبود و سرپرست، غير از خدا و تأكيد بر خالقيّت خداوند نسبت به آسمان ها و زمين مى فرمايد: «هيچ چيز همانند او نيست، و او شنوا و بيناست» لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَى ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ البَصيرُ.

با توجه به اين كه كاف تشبيه در «كَمِثْلِهِ» خود به معناى مثل و مانند است، قرار گرفتن اين دو، پشت سر يكديگر براى تأكيد مى باشد (بعضى از آن تعبير به حرف زائد كرده اند كه آن نيز معمولًا براى تأكيد مى آيد).

بنابراين مفهوم آيه اين است كه هيچ چيزى از آنچه ما مى شناسيم و نمى شناسيم همانند خدا نيست، و او از هر نظر بى نظير است، چرا كه او وجودى است مستقل بالذات و بى پايان و نامحدود در تمام جهات، در علم و قدرت و حيات و اراده و ... امّا غير از او هرچه هست وابسته و محدود و متناهى و ناقص است، بنابراين هيچ شباهتى ميان وجود او كه كمال مطلق است با نقصان مطلق يعنى موجودات امكان وجود ندارد، او غنى مطلق است و غير او فقير و نيازمند در همه چيز.

اين كه در بعضى از كلمات مفسّران آمده است كه نفى شباهت در آيه فوق اشاره به شباهت در ذات است يعنى ذات هيچ چيز همچون ذات پاك خدا نيست، ولى ناظر به نفى در صفات نمى باشد، چرا كه او صفاتى دارد مانند علم و

ص: 17

قدرت و ... كه نمونه اى از آن در انسان وجود دارد، اشتباه بزرگى است، زيرا چنانكه در بحث علم و قدرت و مانند آن خواهد آمد اين گونه صفات خدا نيز هيچ شباهتى به علم و قدرت ما ندارد، البتّه او وجود دارد ما هم وجود داريم، ولى اين وجود كجا و آن وجود كجا؟ همچنين در مورد صفات او و صفات بندگان.

به هر حال اين يك اصل اساسى در بحث معرفة اللَّه و شناخت صفات او است، كه او را از هر مثل و مانند پاك و منزه بدانيم، و برتر از قياس و گمان وهم بشمريم، و توجّه داشته باشيم اوصافى كه درباره او به كار مى رود، بايد خالى از هرگونه عيب و نقص و عوارض مادّى و جسمانى و امكانى باشد.

جَلَّ المُهَيمِنُ انْ تُدْرَى حَقِيقَتُهُ مَنْ لا لَهُ المِثْلُ، لا تَضْرِبْ لَهُ مَثَلًا!

«خداوند قادر متعال برتر از آن است كه حقيقتش شناخته شود.»

«چيزى كه مثل و مانند ندارد براى او مثلى نزنيد»!

***

سومين آيه همان محتواى آيه قبل را در شكل ديگرى مطرح مى كند و بعد از نفى معبودهاى بت پرستان كه مالك هيچ گونه رزق و روزى از آسمان و زمين براى انسان ها نيستند، مى فرمايد: «پس براى خدا امثال (شبيه) قائل نشويد زيرا، خدا مى داند و شما نمى دانيد» فَلا تَضْرِبُوْا لِلَّهِ الأَمْثالَ انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمُ لا تَعْلَمُوْنَ

ص: 18

مسلماً وجودى كه از هر نظر واحد و يگانه است و مانند ندارد كه مثالى از آن براى او انتخاب شود.

در بعضى از تفاسير آمده است كه اين جمله اشاره به گفتارى است كه مشركان عصر جاهليّت و حتّى بعضى از مشركان عصر ما نيز دارند، آنها مى گويند:

خداوند برتر از آن است كه ما او را عبادت كنيم، ما به سراغ موجوداتى مى رويم كه دسترسى به آنها داريم، او درست همانند يك پادشاه بزرگ است كه توده مردم به او دسترسى ندارند، لذا به سراغ وزراء و خاصان و مقربانش مى روند كه به آنها دسترسى دارند.

قرآن مى فرمايد: اين گونه مثال ها را براى خدا نزنيد، خداوند شبيه آن پادشاه ضعيف و ناتوان نيست، او همه جا حاضر است، او در قلب شما است، او به شما از خودتان نزديكتر است، بعلاوه او مثل و مانندى ندارد كه بيانگر وجود او باشد تا به عبادت آن برخيزيد، بت ها و همه مخلوقات ديگر همانند شما مخلوق و وابسته و نيازمند به او هستند.

جمله ان الَّهَ يَعلَمُ وَ أَنتُم لا تَعلَمُونَ ممكن است اشاره به اين باشد كه شما از كنه ذات و صفات خدا آگاه نيستيد، و انتخاب اين مثال ها از همين جا سرچشمه مى گيرد، خدا به شما هشدار مى دهد تا اين سخن را تكرار نكنيد.

بنابراين حتّى در مواردى كه ناچار مى شويم براى نزديك ساختن حقايق مربوط به معرفة اللَّه به ذهن خود و ديگران از مثال هايى كمك بگيريم، و خدا را تشبيه به نور، يا آفتاب عالمتاب، يا روح عالم هستى، و مانند آن بنمائيم، بايد فوراً

ص: 19

متذكر شويم كه اينها همه تشبيهاتى است ناقص و نارسا!

و از اينجا روشن مى شود اگر در آيه نور اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ(1) خداوند به عنوان نور آسمان ها و زمين معرفى شده، و يا در آيه 16 سوره ق خداوند از رگ گردن به ما نزديكتر معرفى گرديده، هيچ منافاتى با عدم وجود مثل و مثال براى خدا ندارد، چرا كه آنچه وجود ندارد مثل و مثال حقيقى است، و اينها همه مثال هاى مجازى مى باشند كه براى نزديك ساختن آن حقيقت بى مثال به اذهان، انتخاب شده است.

و لذا در ذيل همان آيه سوره نور مى فرمايد: وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الأَمْثالَ لِلنّاسِ(2): «و خدا براى مردم مثال مى زند».

***

در چهارمين آيه مورد بحث كه آخرين آيه سوره توحيد است هرگونه شبيه و مانند و همتا و همطراز را از او نفى كرده، مى فرمايد: «و براى هيچ گاه، شبيه و مانندى نبوده است»: وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.

و به اين ترتيب تمام صفات مخلوقات و عوارض موجودات مختلف و هرگونه محدوديت و نقصان و دگرگونى و تغيير را كه از عوارض ممكنات است از ذات پاكش نفى مى كند.

در تفسير فخررازى آمده است كه نخستين آيه سوره توحيد قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ


1- سوره نور، آيه 35.
2- سوره نور، آيه 35.

ص: 20

انواع كثرت را از ذات خداوند نفى مى كند، و لفظ «صَمَد» نقص و مغلوبيت را، و جمله لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُوْلَدْ معلوليّت و علّيّت را و آيه وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوَاً أَحَدٌ اضداد و امثال را از او نفى مى كند (چرا كه كفو به معناى همطراز است و ممكن است مثل و ضد را هر دو شامل شود).(1)

و نيز مى گويد: آيه مورد بحث مذهب مشركان را ابطال مى كند، كه بتها را همتاى او قرار مى دهند، در حالى كه آيه هاى قبل از آن مذهب يهود و نصارى را كه براى خدا فرزندى قائل بودند و مذهب دوگانه پرستان (مجوس) را كه قائل به دو مبدأ (خداى نور و خداى ظلمت) بودند نفى مى كند.(2)

***

در پنجمين آيه به تعبير تازه اى در اين زمينه برخورد مى كنيم، مى فرمايد: «منزه است خداوند از آنچه توصيف مى كنند» سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُوْنَ

اين جمله كه با تفاوت مختصرى در شش آيه از قرآن مجيد(3) آمده است گرچه به قرينه آيات قبل از آن ناظر به نفى فرزند و همسر براى خداوند، و يا شبيه و همتاى او از بت ها مى باشد، ولى در واقع معناى گسترده اى دارد كه هرگونه توصيف را شامل مى شود، زيرا توصيفى كه ما مى كنيم معمولًا با ذكر اوصافى است كه در مخلوقات و ممكنات وجود دارد، بنابراين آخرين توصيفى


1- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 185.
2- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 185.
3- سوره انعام آيه 100، سوره انبياء آيه 22، سوره مؤمنون آيه 91، سوره صافات آيه 180، سوره زخرف آيه 82 و آيه مورد بحث.

ص: 21

كه ما مى توانيم درباره خداوند داشته باشيم اين است كه بگوئيم خدا بزرگتر از آن است كه به وصف آيد و او برتر از خيال و قياس و گمان، وهم و فراتر از آنچه ديده ايم و خوانده ايم و نوشته ايم است، آرى او منزه از آن است كه توصيف اش كنند!

***

و بالاخره در ششمين آيه مورد بحث باز تعبير تازه اى در اين زمينه ديده مى شود، مى فرمايد: «آنها (بت پرستان) خدا را آنگونه كه بايد بشناسند نشناختند» ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ

و لذا او را با مخلوقاتش مقايسه كردند و همتا و شريك براى او قرار دادند، در حالى كه او هيچ شبيه و مانندى ندارد.

«خداوند توانا و شكست ناپذير است» انَّ اللَّهَ لَقَوِىٌّ عَزيزٌ. و غير او همه ضعيف و شكست پذيرند.

بعضى از مفسّران نقل كرده اند كه اين آيه درباره گروهى از يهود نازل شد كه مى گفتند: هنگامى كه خداوند از آفرينش آسمان ها و زمين فراغت پيدا كرد، خسته شد! و به پشت خوابيد و استراحت كرد! و يك پاى خود را بر ديگرى افكند!

اين آيه نازل شد و آنها را تخطئه كرد كه آنها خدا را نشناختند، و او را با مخلوقاتش اشتباه گرفته اند.

ص: 22

گرچه آيه فوق ناظر به نفى سخنان بت پرستان است، ولى مفهوم آن وسيع و گسترده است، لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ لا يُوُصَفُ وَ كَيْفَ يُوْصَفُ وَ قَدْ قالَ فى كِتابِهِ: وَ ما قَدَرُوْا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ فَلا يُوْصَفُ بِقَدَرٍ الَّا كانَ اعْظَمَ مِنْ ذلِكَ»: «خداوند به وصف نمى گنجد، و چگونه ممكن است توصيف شود در حالى كه در كتابش فرمود: «آنها خدا را آن گونه كه بايد نشناختند» پس خداوند به هيچ حد و اندازه اى توصيف نمى شود مگر اين كه بزرگتر از آن است».(1)

در خطبه اشباح از نهج البلاغه نيز آمده است:

«كَذَبَ العادِلُوْنَ بِكَ، إذْ شَبَّهُوْكَ بأَصْنامِهِمِ، وَ نَحَلُوْكَ حِلْيَةَ الْمَخُلُوقِيْنَ بِأَوْها مِهِمُ وَ جَزَّأُوْكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّماتِ بِخَواطِرِهِمْ وَ قَدَّرُوْكَ عَلَى الخِلْقَةِ المُخْتَلِفةِ الْقُوَى بِقَرائِحِ عُقُوْلِهِمْ»: «دروغ گفتند آنها كه عديل و مانندى براى تو قرار دادند، چون تو را به بت هاى خود تشبيه كردند، و لباس مخلوقات را با اوهام خويش بر تو پوشاندند، و در پندار خود، براى تو همچون اجسام، اجزائى قائل شدند، و هر كدام با سليقه شخصى خود براى تو همچون مخلوقاتى كه قواى گوناگون دارد، قواى مختلف پنداشتند».(2)


1- اصول كافى، جلد 1« باب النهى عن الصفه بغير ما وصف به نفسه» حديث 11- توجه داشته باشيد كه آيه فوق در سه سوره از قرآن مجيد، سوره انعام آيه 91، سوره حج آيه 74، و سوره زمر آيه 67 وارد شده كه در دو مورد« واو» در آغاز آن است.
2- نهج البلاغه خطبه 91( خطبه اشباح).

ص: 23

و در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث ضمن اشاره به وضع حالات مجرمان و گنه كاران در قيامت، و حضورشان در آن دادگاه بزرگ عدل الهى، مى فرمايد:

«خداوند آنچه را در پيش رو دارند (از جزا و مكافات اعمال) و آنچه را (در دنيا) پشت سر گذاشتند، مى داند؛ در حالى كه آنها احاطه علمى ندارند»: يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً.

در تفسير اين آيه غير از آنچه در بالا ذكر شد احتمالات ديگرى ذكر شده از جمله اين كه منظور اين است كه خدا از جز اعمال آنها آگاه است، ولى خود آنها آگاهى كامل نه نسبت به اعمال خويش، و نه از جزاى آن دارند، و چه بسا آنها را به فراموشى سپرده اند، ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

بنابر اين آيه از اين سخن مى گويد: كه انسان ها قادر نيستند كه احاطه علمى به كُنه ذات پاك خداوند يا كنه صفات پيدا كنند، چرا كه او برتر از پندار و عقل ما است، چگونه ممكن است خلايق احاطه بر او پيدا كنند در حالى كه اين احاطه مستلزم محدوديت است و او هيچ گونه محدوديتى ندارد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آنچه در آيات فوق آمد چنين به دست مى آيد كه اوصاف پروردگار عالم هيچ گونه شباهتى با اوصاف مخلوقين ندارد، و هرگونه مقايسه او به غيرش باعث گمراهى و ضلالت و سقوط در درّه تشبيه است.

ص: 24

هيچ چيز مانند او نيست.

هيچ كفو و همتائى ندارد.

او هرگز به وصف نمى گنجد.

و هيچ كس قادر به احاطه علمى به او نيست.

بنابراين در طريق معرفت صفات او بايد با احتياط تام گام برداشت.

آرى كنه و حقيقت صفاتش بر كسى روشن نمى شود، تنها علم اجمالى به آن براى بشر امكان پذير است به شرط اين كه: محدوديت هايى را كه در صفات مخلوقات است از او نفى كنند و به قالب اين الفاظ محتواى جديدى بخشند.

اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام كه در تفسير آيه اخير وارد شده پايان مى دهيم:

مردى از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤال كرد، او در جواب فرمود: «لا يُحيطُ الْخَلائقُ بِاللَّهِ عَزَّوَجَلَّ عِلْماً اذْ هُوَ تَبارَكَ وَ تَعالى جَعَلَ عَلَى ابْصارِ الْقُلُوبِ الْعِطاءَ، فَلا فَهْم يَنالُهُ بِالْكَيْفِ وَ لا قَلْبَ يُثْبِتُهُ بِالْحُدُوْدِ، فَلا تَصِفْهُ الَّا لِما وَصَفَ نَفْسَهُ، لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْى ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ ...»: «خلائق احاطه علمى به خداوند متعال پيدا نمى كنند، زيرا او پرده اى بر چشم دل ها افكنده، هيچ فكرى كيفيّتى براى ذات او نمى پذيرد، و هيچ قلبى حدّى براى او اثبات نمى كند، پس او را جز به اوصافى كه خودش براى خود بيان كرده توصيف مكن، همان گونه كه فرموده است:" هيچ چيزى مثل او نيست و او شنوا و بينا است"».(1)


1- توحيد صدوق- مطابق نقل نورالثقلين، جلد 3، صفحه 394، حديث 117.

ص: 25

توضيحات

1. نه تشبيه نه تعطيل

در بحث صفات خدا كه از پيچيده ترين مباحث خداشناسى است هر گروهى راهى رفته اند و گرفتار افراط و تفريطهايى شده اند:

بعضى در گرداب تعطيل فرو رفته، تا آنجا كه گفته اند: ما از صفات خدا چيزى نمى فهميم جز همان مفاهيم منفى، مثلًا وقتى مى گوئيم: خداوند عالم است، اين اندازه مى فهميم كه او جاهل نيست، و هنگامى كه مى گوئيم او قادر است، همين مقدار مى فهميم كه عاجز نيست، امّا علم و قدرت خداوند چيست؟ مطلقاً از آن چيزى نمى دانيم، اين عقيده را «تعطيل» مى گويند (تعطيل معرفت صفات).

از سوى ديگر گروهى آنچنان در گرداب تشبيه فرو رفته اند كه نه تنها براى خداوند صفاتى همچون ماهيّات ممكنه قائل شده اند، بلكه براى او جسم و دست و پا و صورت و مانند آن ذكر كرده اند، در پندار خود خدائى ساخته اند درست همچون يك انسان، با تمام صفات ظاهرى و باطنى او، خدائى كه حتّى قابل رؤيت و مشاهده است و محل و مكان دارد، و حالات مختلف بر او عارض مى شود، و به اين ترتيب گرفتار يكى از بدترين انواع شرك شده اند.

براى اين كه بدانيم تا چه حد، اين گروه، در پرتگاه كفر و شرك، سقوط كرده اند كافى است گفتار معروف محقّق دوّانى را در مورد مشبهه بشنويم، او مى گويد:

ص: 26

گروهى از آنان، خدا را حقيقتاً جسم مى دانند، و آنها خود به چند دسته تقسيم شده اند، دسته اى مى گويند: جسم او مركّب از گوشت و خون است، و بعضى مى گويند: او نور درخشانى است مانند يك شمش سفيد نقره گون! و طول قامت او هفت وجب به وجب خود او است!

گروهى از آنها مى گويند: او به صورت انسان است، آنها نيز چند دسته اند:

بعضى او را جوانى نوخاسته كه هنوز مو در صورتش نروئيده است و موهاى سرش مجعّد و فرفرى و كوتاه است مى دانند! و بعضى او را به صورت پيرمردى با محاسنى جوگندمى، تصوير كرده اند! و از اين گونه لاطائلات و خرافات.(1)

آنچه از آيات قرآن، استفاده مى شود اين است كه نه اعتقاد به تعطيل صحيح است، و نه تشبيه، زيرا قرآن از يك سو مردم را به معرفت خداوند دعوت مى كند و در آيات زيادى به معرفى ذات و صفات او مى پردازد، اين نشان مى دهد كه معرفة اللَّه اجمالًا ممكن است و اعتقاد به تعطيل باطل.

و از سوى ديگر او را از هرگونه شبيه و مثل و مانند و نظير و همتا پاك و منزه مى شمرد؛ و اين دليل بر آن است كه تشبيه نيز غلط است.

بنابراين قول حق همان راه دقيق و ظريفى است كه در ميان اين دو قرار دارد و مى گويد: معرفت اجمالى خداوند نه تنها ممكن است بلكه لازم مى باشد، امّا معرفت تفصيلى يعنى پى بردن به كنه ذات و صفات او، و احاطه علمى به آنها غير ممكن است.


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 289.

ص: 27

***

2. چرا خرد به كنه ذات و صفاتش نمى رسد؟

دليل اين مطلب را قبلًا به طور اشاره بيان كرده ايم، توضيح بيشتر اين كه: نكته اصلى در مسأله نامحدود بودن ذات پاك خداوند و محدود بدون عقل و علم و دانش ما است.

او وجودى است از هر نظر بى نهايت- چنانكه در بحث هاى گذشته دقيقاً اثبات شده است- ذات او مانند علم و قدرت و همه صفاتش بى پايان و نامحدود است. و از سوى ديگر ما و تمام آنچه به ما مربوط است اعم از علم و قدرت و حيات ما و زمان و مكانى كه در اختيار داريم همه محدود است.

بنابراين ما با اين همه محدوديت چگونه مى توانيم به آن وجود نامحدود و صفاتش احاطه پيدا كنيم؟ چگونه علم محدود ما مى تواند از آن وجود نامحدود خبر دهد.

آرى ما مى توانيم در عالم انديشه و فكر از دور شبحى ببينيم، و اشاره اجمالى به ذات و صفاتش كنيم، ولى رسيدن به كنه ذات و صفات يعنى آگاهى تفصيلى از او براى ما ممكن نيست؛ اين از يك سو.

از سوى ديگر يك وجود بى نهايت از هر جهت مثل و مانندى ندارد، و منحصر به فرد است چرا كه اگر مثل و مانندى مى داشت هر دو محدود بودند (در

ص: 28

بحث هاى توحيد در جلد سوم اين تفسير اين نكته كاملًا تبيين شده است)(1)

حال چگونه ما مى توانيم به وجودى پى بريم كه هيچ گونه مثل و مانندى براى او سراغ نداريم، و هرچه غير او مى بينيم ممكنات است، و صفاتش با صفات واجب الوجود كاملًا متفاوت.(2)

نمى گوئيم ما از اصل وجود او آگاه نيستيم، از علم و قدرت و اراده و حيات او بى خبريم، بلكه مى گوئيم ما يك معرفت اجمالى از همه اين امور داريم، و هرگز به عمق و باطن آن راه نمى يابيم، و مركب عقل همه فرزانگان عالم بدون استثنا در اين راه لنگ است يا به گفته شاعر:

به عقل نازى حكيم تا كى؟به فكرت اين ره نمى شود طى!

به كنه ذاتش خرد برد پى اگر رسد خسّ به قعر دريا!

***

3. نفى تشبيه در روايات اسلامى

از آنجا كه دره خطرناك تشبيه بر سر راه همه پويندگان راه معرفت اللَّه قرار دارد، در روايات اسلامى نيز هشدار فراوانى در اين زمينه به گوش مى خورد،


1- پيام قرآن جلد 3.
2- اگر تعجب نكنيد ما حتّى نمى توانيم مفهوم نامتناهى را تصوّر كنيم، اگر گفته شود پس چگونه كلمه نامتناهى را به كار مى بريد؟ و از آن خبر مى دهيد، و درباره احكام آن سخن مى گوئيد، مگر تصديق بدون تصوّر ممكن است؟ در پاسخ مى گوئيم: ما اين كلمه را از دو واژه« نا» كه به معناى عدم است و« متناهى» كه به معناى محدود است گرفته ايم، يعنى اين دو را جداگانه مى توانيم تصوّر كنيم( عدم و متناهى) سپس آنها را با يكديگر تركيب كرد و به آن وجودى كه در تصوّر نمى گنجد اشاره نموده و به آن علم اجمالى پيدا مى كنيم( دقّت كنيد).

ص: 29

مخصوصاً يك دنيا علم و حكمت و رهنمودهاى دقيق در روايات اهل بيت عليهم السلام در اين زمينه ديده مى شود، و براى نمونه چند روايت زير كافى به نظر مى رسد:

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در خطبه اشباح مى فرمايد:

«وَ اشْهَدُ انَّ مَنْ ساواكَ بِشَى ءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ، وَ الْعادِلُ بِكَ كافِرٌ بِما تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَماتُ آياتِكَ، وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَواهِدُ حُجَجِ بَيِّناتِكَ، وَ انّكَ انْتَ اللَّهُ الَّذى لَمْ تَتَناهُ فى الْعُقُوْلِ فَتَكُوْنَ فى مَهَبِّ فِكْرِها مُكَيَّفاً، وَ لا فى رَوِيّاتِ خَواطِرِها فَتَكُوْنَ مَحْدُوداً مُصَرَّفا»: «گواهى مى دهم آنانكه تو را با پاره اى از مخلوقات مساوى بدانند تو را عديل و نظير آنها شمرده اند، و كسى كه عديل و نطيرى براى تو قائل شود به محكمات آياتى كه نازل گشته و شواهد دلايل روشنى كه آيات از آن سخن مى گويد كافر گشته است، تو همان خداوندى هستى كه نهايتى در عقول ندارى تا در مسير وزش افكار در كيفيت خاصى واقع شوى، و نه در خاطره ها جاى گرفته اى كه محدود و قابل تغيير باشى».(1)

2. امام على بن موسى الرضا عليه السلام در حديث پرمحتوايى در اين زمينه، توضيح جالبى بيان مى فرمايد، در آن هنگام كه يكى از محدّثان بنام «ابوقرّه» پرسيد: ما شنيده ايم كه خداوند، مشاهده و سخن گفتن را ميان دو كس، تقسيم كرد، به موسى عليه السلام سخن را داد و به محمّد صلى الله عليه و آله رؤيت را (با موسى عليه السلام سخن گفت و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله او را مشاهده كرد).

امام على بن موسى الرضا عليه السلام فرمود: «چه كسى از سوى خداوند، اين آيات را


1- نهج البلاغه، خطبه 91.

ص: 30

براى جن و انس آورده است كه مى فرمايد: لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ(1) (چشمها او را نمى بيند و او چشمها را مى بيند) و فرموده:

وَ لا يُحيطُونَ بِه عِلْماً(2) (هيچكس به او احاطه علمى پيدا نمى كند) و لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ(3) (چيزى مانند او نيست) آيا محمّد صلى الله عليه و آله اينها را ابلاغ نكرده»؟

«ابوقرّه» گفت: آرى.

فرمود: پس چگونه كسى كه به همه خلائق چنين آياتى را از سوى خدا ابلاغ مى كند خودش مى گويد: من او را با چشمانم ديده و احاطه علمى به او يافته ام، و او به صورت انسانى است؟! آيا شرم نمى كنيد؟ حتّى زنادقه بى ايمان نتوانستند چنين نسبتى را به او بدهند كه از سوى خدا چيزى بياورد، سپس مطلب ديگرى به ضدّ آن بگويد ...

«ابوقرّه» پرسيد: شما روايات مربوط به رؤيت خدا را انكار مى كنيد؟!

امام عليه السلام فرمود: «هنگامى كه روايات مخالف قرآن باشد من آنها را تكذيب مى كنم، و همچنين آنچه برخلاف چيزى است كه مسلمانان بر آن اتّفاق نظر دارند، كه خداوند به احاطه علمى كسى در نمى آيد، و چشم ها او را نمى بيند، و چيزى مانند او نيست».(4)

3. در حديث پرمحتواى ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ عَظيمٌ رَفيعٌ لايَقْدِرُ الْعِبادُ عَلَى صِفَتِهِ وَ لا يَبْلُغُونَ كُنْهَ عَظَمَتِهِ، لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ


1- سوره انبياء، آيه 103.
2- سوره طه، آيه 110.
3- سوره شورى، آيه 11.
4- توحيد صدوق« باب ما جاء فى الرؤيه»، صفحه 110، حديث 9.

ص: 31

يُدْرِكُ الْابْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ»:

«خداوند بزرگ است، و بلند مقام، بندگان، توانائى بر توصيف او را ندارند، و به كنه عظمت او هرگز نمى رسند، چشم ها او را نمى بيند و او چشم ها را مى بيند و او لطيف و خبير است».(1)

***

4. آيا اسماءِ خدا توقيفى است؟

قبلًا نيز اشاره شد كه نام هاى خداوند متعال، حاكى از اوصاف او است، و همان گونه كه اوصافش بى نهايت است، نام هاى او نيز نامتناهى است. ولى از روايات بسيارى استفاده مى شود كه هيچ كس حق ندارد، نامى را بر خدا بنهد و او را به وصفى توصيف كند مگر آنچه در كتاب و سنت (قرآن و احاديث معتبر) وارد شده است، و اين به خاطر همان است كه در بحث هاى گذشته بيان شد كه بسيارى از نام ها و اوصاف آميخته با مفاهيمى است كه از نقائص مخلوقات و محدوديت آنها خبر مى دهد، و اطلاق اين نام ها بر خداوند ما را از معرفت او دور مى سازد و در پرتگاه شرك و تشبيه مى افكند.

و لذا مشهور در ميان دانشمندان اين است كه اسماء اللَّه توقيفى است يعنى اطلاق نامى بر او منوط بر اجازه شرع است، لذا اجازه نمى دهند نامهائى همچون، «عاقل، فقيه، طبيب، سخى بر خداوند اطلاق گردد چون در آيات و روايات معتبر


1- توحيد صدوق همان باب، صفحه 115، حديث 14.

ص: 32

به آن اشاره اى نشده.(1)

مرحوم طبرسى مفسّر عاليقدر اسلامى در ذيل آيه 180 سوره اعراف وَللَّهِ الْاسْماءُ الْحُسْنى ... مى فرمايد: اين آيه دلالت بر اين دارد كه جائز نيست ما خدا را به نامى بخوانيم جز نامهايى كه او بر خودش نهاده.(2)

و لذا مرحوم علامه مجلسى مى گويد: به خداوند سخى گفته نمى شود- امّا جواد گفته مى شود- چرا كه اصل سخاوت به معناى نرمى است، و اين واژه از اين نظر به افراد با سخاوت گفته مى شود كه به هنگام عرض حوائج نرمش نشان مى دهند (و نرمش و خشونت درباره خداوند مفهومى ندارد، بلكه از صفات مخلوقات است).(3)

ولى مرحوم علّامه طباطبائى در الميزان معتقد است كه دليلى بر توقيفى بودن اسماء اللَّه از نظر آيات قرآن و فن تفسير نداريم، و آيه 180 سوره اعراف نيز دلالتى بر اين معنا ندارد، هرچند از نظر فقهى در آن توقف كرده و ارجاع به فقه داده، و در پايان مى افزايد: «احتياط در دين اقتضا مى كند كه در نامگذارى خداوند تنها به نام هايى قناعت شود كه از طريق قرآن و سنّت به ما رسيده، ولى اگر منظور مجرّد توصيف و اطلاق كردن لفظى باشد بدون نامگذارى كار آن سهل است».(4)

امّا مرحوم كلينى در جلد اول اصول كافى در باب «النهى عن الصفه بغير ما


1- تفسير فخررازى، جلد 15، صفحه 70 ولى بعضى از اين صفات در پاره اى از دعاها آمده است و ممنوع بودن آن مسلّم نيست.
2- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 503.
3- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 206.
4- تفسير الميزان، جلد 8، صفحه 375 ذيل آيه 180 سوره اعراف.

ص: 33

وصف به نفسه تعالى» روايات متعدّدى نقل كرده كه از آنها استفاده مى شود كه اسماء خداوند توقيفى است.

از جمله در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «انَّ اللَّهَ اعْلى وَ اجَلَّ وَ اعْظَمَ مِنْ انْ يُبْلَغَ كُنْهُ صِفَتِهِ، فِصِفُوْهُ بِما وَصَفَ بِهِ نَفْسَهُ وَ كُفُّوا اعمّا سِوى ذلِكَ»: «خداوند بالاتر و برتر و بزرگتر از آن است كه به كنه صفتش برسند، پس او را تنها به صفاتى توصيف كنيد كه خودش خويشتن را توصيف كرده و از غير آن خوددارى كنيد.»(1)

و نيز در حديث ديگرى از امام ابوالحسن عليه السلام نقل مى كند كه در جواب سؤال مفضّل درباره بعضى از صفات خداوند، فرمود: «لا تُجاوِزْما فى الْقُرآنَ»: «از آنچه در قرآن آمده است فراتر نرو».(2)

و نيز در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه براى يكى از يارانش چنين نوشت: «فَاعْلَمْ- رَحِمَكَ اللَّهُ- انَّ الْمَذْهَبَ الصَّحيحَ فى التَّوْحِيْدِ ما نَزَلَ بِهِ الْقُرآنُ مِنْ صِفاتِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَانْفِ عَنِ اللَّهِ تَعالَى الْبُطْلانَ وَ التَّشْبِيْهَ، فَلا نَفْىَ وَ لا تَشْبِيهَ، هُو اللَّهُ الثّابِتُ الْمَوْجُودُ تَعالَى اللَّهُ عَمّا يَصِفُه الْواصِفُونَ وَ لا تَعْدُوا الْقُرآنَ فَتَضِلُّوا بَعْدَ الْبَيانِ»: «بدان، خداوند تو را رحمت كند كه مذهب صحيح در توحيد، همان صفاتى است كه در قرآن براى خداوند متعال آمده است، بنابراين از خداوند بطلان و تشبيه را نفى كن، نه تعطيل صفات صحيح است و نه تشبيه او خداوند ثابت موجود است، و بالاتر از توصيف و اصفان است، و از قرآن تجاوز نكنيد كه


1- اصول كافى، جلد اول، صفحه 102( باب النهى عن الصّفه، حديث 6).
2- همان مدرك، حديث 7.

ص: 34

گمراه خواهيد شد، بعد از اتمام حجت».(1)

با توجّه به اين روايات و مانند آن، انتخاب نام هائى براى خداوند غير از آنچه در كتاب و سنّت آمده است مشكل به نظر مى رسد، بخصوص اين كه استفاده از اصل برائت براى اثبات مجاز بودن اطلاق نام هاى ديگر بر خداوند نيز خالى از اشكال نيست، پس احتياط در آن است غير از اوصاف و نام هايى كه در شرع ثابت شده، از نام و وصف ديگرى استفاده نشود.

گاه براى توقيفى بودن اسماءِ خداوند به آياتى از قرآن مجيد نيز استدلال مى شود مانند آنچه در داستان نوح عليه السلام آمده است كه به بت پرستان مى گويد:

«أَتُجَادِلُونَنِي فِي أَسْمَاءٍ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا نَزَّلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ «آيا با من در مورد اسم هايى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد مجادله مى كنيد، در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟!»(2)

و نيز در داستان نوح عليه السلام مى خوانيم: مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ «آنچه غير از خدا مى پرستيد، جز اسمهايى (بى مسمّا) كه شما و پدرانتان آنها را (خدا) ناميده ايد، نيست؛ خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده»(3)

ولى دلالت اين آيات بر مقصود، خالى از اشكال نيست، چرا كه نظر به نفى


1- اصول كافى، جلد اوّل، صفحه 351( باب النهى عن الصّفه، حديث 6).
2- سوره اعراف، آيه 71.
3- سوره يوسف، آيه 40.

ص: 35

شرك و بت پرستى دارد و اسم معبود بر بت ها گذاردن، نه توقيفى بودن اسماء اللَّه.

گاه نيز استدلال كرده اند كه نامگذارى فرع معرفت است، و معرفت فرع ادراك است، و از آنجا كه كنه ذات و صفات او براى ما قابل درك نيست، پس تنها راه براى اطلاق نامى بر ذات پاك او، خود او است، و نمايندگان او.

اين بحث را با اشعار ارجوزه مانندى كه در كتاب معارف الائمه در اين زمينه آمده است پايان مى دهيم، در آنجا كه مى گويد:

وَ الْوَقْفُ مشْهُورٌ لَدَى الْاصْحابِ وَ الْعَقْلُ يَسْتَحْسِنُهُ فى الْبابِ

فَانَّمَا التَّوْصيفُ فَرْعُ الْمَعْرِفْةوَ الْحَقُّ فى الْعِرْفانِ ما قَدْ وَصَفَه

وَ دُوْنَهُ لا يَصْدُقُ التَّنْزِيهُ بَلْ جُرْئَةٌ لا يُوْمَنُ التَّشْبيهُ

وَ يَلْزَمُ الْقُولُ بِغَيْرِ الْعِلْمِ مَعَ فَقْدِ سُلْطانٍ عَلَيْهِ عِلْمِىّ

«توقيفى بودن اسماءِ خدا، نزد اصحاب ما مشهور است،

و عقل آن را در اين باب نيكو مى شمرد

چرا كه توصيف فرع معرفت است

و حق در معرفت همان است كه خدا توصيف نموده است.

و غير آن، تنزيه خدا نخواهد بود

بلكه جرأت و جسارتى است كه ايمن از تشبيه نيست

بلكه لازمه آن قول به غير علم است

يا نبودن دليل قاطع علمى بر آن»!(1)


1- معرفة الائمّه، صفحه 742.

ص: 36

اسماءِ حسنى و اسم اعظم

اشاره

اشاره

در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى تعبيرى به عنوان «اسماء حسنى» (نام هاى نيك خداوند) ديده مى شود كه در قرآن به صورت سربسته، و در اخبار به طور مشروح آمده است، اين اسماء همگى بيانگر صفات او است، و با توجّه به اين كه همه نام ها و صفات او نيك است انتخاب اين عنوان بيانگر اين حقيقت است كه اين دسته از نام ها داراى اهميّت ويژه اى است.

امّا اين ويژگى از كجا سرچشمه مى گيرد؟ شرح آن را بعد از تفسير آيات و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است بيان خواهيم كرد.

با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم و به آن گوش جان فرا مى دهيم.

1. وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ (1)

2. قُلْ ادْعُوا اللَّهَ أَوْ ادْعُوا الرَّحْمَنِ أَيّاً مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى (2)


1- سوره اعراف، آيه 180.
2- سوره اسراء، آيه 110.

ص: 37

3. اللَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى (1)

4. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى (2)

ترجمه

1. «و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد. و كسانى كه نام هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد».

2. «بگو: اللّه را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، (ذات پاكش يكى است؛ و) بهترين نامها براى اوست».

3. «او خداوندى يگانه است كه معبودى جز او نيست؛ و نيكوترين نامها از آنِ اوست».

4. «او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر، و صورتگر (بى نظير)؛ از آن اوست بهترين نامها».

تفسير و جمع بندى

نام هاى ويژه خداوند

تفسير آيه نخست را در بحث گذشته آورديم، و خلاصه آن اين است كه مردم را از تحريف نام هاى خداوند برحذر مى دارد، و مى فرمايد:

«و بهترين نام ها براى خداست؛ خدا را به آن (نامها) بخوانيد. و كسانى كه نام


1- سوره طه، آيه 8.
2- سوره حشر، آيه 24).

ص: 38

هاى او را تحريف مى كنند (و بر غير او مى نهند)، رها سازيد». (همان ها كه نام خدا را بر بت ها مى نهند يا نام هاى مخلوقات را بر خدا قرار مى دهند، و گرفتار تشبيه و شرك مى شوند.)

وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَائِهِ

***

در دومين آيه نيز پس از اشاره به بهانه جوئى هاى مشركان كه مى گفتند چرا پيامبر اسلام خدا را به نام هاى متعدّد مخصوصاً به نام رحمن كه در نظر مشركان عرب كم سابقه بود مى خواند، با اين كه سخن از توحيد و يگانگى مى گويد؟

مى فرمايد: «بگو: اللّه را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، (ذات پاكش يكى است؛ و) بهترين نامها براى اوست»: قُلْ ادْعُوا اللَّهَ أَوْ ادْعُوا الرَّحْمَنِ أَيّاً مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى

***

در سوّمين آيه به دنبال توصيف خداوند به خالقيّت و مالكيّت و تدبير عالم هستى، و علم و آگاهى از آشكار و نهان، مى فرمايد:

«او خداوندى يگانه است كه معبودى جز او نيست؛ و نيكوترين نامها از آنِ اوست»: اللَّهُ لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى

آرى او با داشتن اين اسماء و صفات نيكو و بى مانند شايسته الوهيت و

ص: 39

عبوديت است و جز او كسى شايسته اين امر نيست.

***

و بالاخره در چهارمين و آخرين آيه، ضمن بر شمردن اوصاف فراوانى براى خداوند عالم در آيات پيش از آن (بيش از ده وصف) مى فرمايد:

«او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر، و صورتگر (بى نظير)؛ از آن اوست بهترين نامها»: هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى

و به دنبال آن نيز اوصاف مهم ديگرى را بر مى شمرد كه مجموعاً به هيجده صفت بالغ مى شود.

***

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه اسماءِ حسنى اشاره به صفات جمال و جلال ويژه حق است كه هر كدام از كمال مخصوص يا نفى نقصى حكايت مى كند، و تنها يك نامگذارى ساده و معمولى نيست، اين اسماء و صفات در آيات مختلف قرآن منعكس است و روى آنها مخصوصاً تكيه شده.

اكنون به سراغ اين موضوع برويم كه اسماءِ حسنى كدام است؟ آيا تعداد خاصى دارد؟ و اگر چنين است تعداد آن چه قدر است؟

***

توضيحات

ص: 40

1. حقيقت اسماءِ حسنى چيست؟

اسماء حسنى همان گونه كه گفتيم به معناى نام هاى نيكو است و مسلماً همه نام هاى خداوند نيكو است و به اين ترتيب همه نام هاى الهى را شامل مى شود، و چنانچه در شأن نزول آيه 110 سوره اسراء (دومين آيه مورد بحث) آمده اين آيه زمانى نازل شد كه مشركان از پيامبر شنيدند كه مى فرمايد: «يا اللَّهُ يا رَحْمانُ!» آنها به طعنه گفتند او ما را از پرستش دو معبود نهى مى كند ولى خودش معبود ديگرى را مى خواند! ... در اين هنگام آيه نازل شد و پندار تعدد را رد كرد (و فرمود اينها اسماءِ حسناى خداوند و نام هاى نيكوى مختلفى است كه همه اشاره به ذات واحد حق مى كند).(1)

به اين ترتيب همه اينها تعبيرات مختلفى است كه از كمالات بى انتهاى آن ذات واحد حكايت دارد و به گفته شاعر:

عِباراتُنا شَتّى وَ حُسْنُكَ واحِدٌوَ كُلٌّ الى ذاكَ الْجَمالِ يُشيرُ.

«تعبيرات ما مختلف است ولى حسن تويكى بيش نيست»

«و همه به آن جمال واحد بى مثال اشاره مى كنند»!

از تعبيراتى كه در آيات قرآن آمده برمى آيد كه همه نام هاى او جزء اسماء حسنى است: وَللَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا (نخستين آيه مورد بحث).

دليل آن هم روشن است، زيرا نام هاى خداوند يا از كمال ذات او خبر مى دهد (مانند عالم و قادر) يا از عدم وجود هرگونه نقص در آن ذات بى مثال (مانند


1- مرات العقول، جلد 2، صفحه 30.

ص: 41

قدّوس) و يا حاكى از افعال او است كه فيض وجود را از جهات مختلف منعكس مى كند (مانند رحمان و رحيم و خالق مدبّر و رازق).

تعبير آيات فوق كه دليل بر حصر است نشان مى دهد كه اسماءِ حسنى مخصوص خداوند است، اين به خاطر آن است كه اسماءِ او حاكى از كمالات او است، و مى دانيم واجب الوجود عين كمال و كمال مطلق است، بنابراين كمال حقيقى از آن او است و غير او هرچه هست ممكن الوجود است و سر تا پا نياز و فقر!

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه در روايات- همان گونه كه در بحث آينده اشاره خواهد شد- عدد معينى براى اسماءِ حسنى ذكر شده، اين نشان مى دهد كه اسماءِ حسنى توصيفى براى همه نام هاى خداوند نيست، بلكه تنها به قسمتى از اين نامه ها اشاره مى كند.

در پاسخ اين سؤال مى توان گفت: ذكر تعداد معينى از صفات و اسماءِ ممكن است به خاطر اهميّت آنها باشد، نه دليل بر انحصار، اضافه بر اين در بحث هاى آينده نيز خواهد آمد كه بسيارى از اسماءِ الهى شكل شاخه هاى اصلى را دارند، و بقيّه از آنها منشعب مى شود، مثلًا «رازق» (روز بخش) شاخه اى از صفت «رب» (مالك و مدبر) است، همچنين اوصافى مانند «محيى» (زنده كننده) «مميت» (ميراننده) نيز همين گونه است.

بسيار بعيد است كه اسماءِ حسنى داراى مفهوم خاصى در شرع (به اصطلاح حقيقة شرعيه) باشد، بلكه همان معناى لغوى (نام هاى نيكو) را بيان مى كند كه

ص: 42

شامل تمام نام ها و اوصاف خدا است.

اين كه قرآن مجيد مى فرمايد «خدا داراى اسماءِ حسنى است او را به اين نام ها بخوانيد» در حقيقت اشاره به ترك الحاد و تحريف اين اسماءِ است به گونه اى كه نام هاى خدا را بر بت ها نهند، يا اشاره به پرهيز از نام هايى است كه مفهوم آن با نقائص آميخته، و ويژه مخلوقات است، يا اين كه منظور اشاره به اين است كه تعدّد نام ها هيچ گونه منافاتى با وحدت ذات پاك او ندارد، چرا كه تعدد نام ها ناشى از اختلاف زاويه ديد ما نسبت به آن كمال مطلق است، گاه از دريچه آگاهى او بر همه چيز نگاه مى كنيم و مى گوئيم عالم است، و گاه از دريچه توانائى او بر هر كار و مى گوئيم قادر است.

به هر حال همه قرائن نشان مى دهد كه تمام اسماءِ خدا اسماءِ حسنى است، هرچند بخشى از آن داراى اهميّت ويژه و خاصى است.

***

2. عدد اسماءِ الحسنى و تفسير آنها

در روايات متعدّدى كه از طرق اهل بيت عليهم السلام و اهل سنت رسيده، تعداد اسماءِ حسنى نود و نه شمرده شده است. از جمله در روايت معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه فرمود: «انَّ للَّهِ تِسْعَةٌ وَ تِسْعينَ اسماً- مِاةً الَّا واحداً- مَنْ احْصاها دَخَلَ الْجَنَّةَ، انَّه وَ تْرٌيُحِبُّ الوَتْرَ»: «خداوند نود و نه اسم- يكصد الا يك اسم- دارد، هركس آنها را شمارش كند وارد بهشت مى شود، خداوند فرد است و فرد

ص: 43

را دوست دارد».(1)

در روايت ديگرى در توحيد صدوق همين معنا (با تفاوت مختصرى از على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است، پس در شرح آن مى فرمايد: «وَ هِىَ اللَّهُ الألهُ، الْواحِدُ، الْاحَدُ، الصَّمَدُ، الَّاوَّلُ، الآخِرُ، السَّميعُ، الْقَديرُ، القاهِرُ، العَلِىُّ، الْاعْلى الْباقى، الْبَديعُ، البارِى ءُ، الْاكْرَمُ، الظّاهِرُ، الْباطِنُ، الْحَىُّ، الْحَكيمُ، الْعَليمُ، الْحَليمُ، الْحَفيظُ، الْحَقُّ، الْحَسيْبُ، الْحَميدُ، الْحَفِىُّ، الرَّبُ، الرَّحْمانُ، الرَّحيمُ، الذّارِى ءُ، الرّزّاقُ، الرّقيبُ، الرَّئُوفُ، الرّائى، السَّلامُ، الْمُؤْمِنُ، الْمُهْيمِنُ، الْعَزَيزُ، الْجَبّارُ، الْمُتَكَبِّرُ، السَّيِدُ، السُّبُوحُ، الشَّهيْدُ، الصّادِقُ، الصَانِعُ، الطّاهِرُ، الْعَدْلُ، الْعَفُوُّ، الْغَفُوْرُ، الْغَنِىُّ، الغِياثُ، الْفاطِرُ، الْفَرْدُ، الْفَتّاحُ، الْفالِقُ، الْقَديمُ، الْمَلِكُ، الْقُدُّوسُ، الْقَوِىُّ، الْغَريبُ، الْقَيُّومُ، الْقابِضُ، الْباسِطُ، قاضِىُ الْحاجاتِ، الْمَجيدُ، الْمَؤلى الْمَنّانُ، الْمُحيطُ، الْمُبينُ، الْمُقيتُ، الْمُصَوِّرُ، الْكَريمُ، الْكَبيرُ، الْكافِىُ، كاشِفُ الضُّرِّ، الْوِتْرُ، النُّورُ، الْوَهّابُ، النّاصِرُ، الْواسِعُ، الْوَدُوْدُ، الْهادِى، الوقى، الوكيل، الْوارِثُ، الْبَّرُّ، الْباعِثُ، التَّوابُ، الْجَليلُ، الْجوادُ، الْخَبيرُ، الْخالِقُ، خَيْرُ النّاصِرِينَ، الدّيانُ، الشَّكُوْرُ، الْعَظيمُ، اللَّطيفُ، الشّافى».(2)

نكته مهمّى كه توجه به آن در اينجا لازم است اين كه منظور از احصاءِ و شمارش اسماءِ حسنى تنها به اين معناى نيست كه هركس اين نود و نه اسم را بر


1- اين روايت در درالمنثور از صحيح بخارى و مسلم و مسند احمد و سنن ترمذى و كتب متعدّد معروف ديگرى نقل شده است( جلد 3، صفحه 147).
2- تويحد صدوق، صفحه 194، باب اسماء اللَّه تعالى حديث 8، توجّه به اين نكته لازم است كه نام هايى كه در حديث فوق آمده يكصد نام است و از آنجا كه« اللَّه» كه جامع همه اين صفات است به حساب نيامده، مجموع اسماءِ حسنى 99، قسم شمرده شده بعضى نيز گفته اند الرائى نسخه بدل الرئوف است.

ص: 44

زبان جارى سازد بدون گفتگو وارد بهشت مى شود، بلكه منظور اين است به محتواى اين اسماء ايمان و معرفت داشته باشد، خدا را به اين اوصاف بشناسد، و علاوه بر معرفت، متخلّق به اين اوصاف الهى نيز گردد، يعنى شعاعى از علم و قدرت و رحمت و رأفت الهى و غير اين صفات در وجود او پرتوافكن گردد، چرا كه لازمه ايمان به اين اوصاف كماليّه چنين بازتاب و تخلّقى است.

در روايت ديگرى كه در توحيد صدوق از امام على ابن موسى الرضا عليه السلام از پدرانشان از على عليه السلام نقل شده، مى فرمايد: «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله للَّه عزوجل تسعة و تسعون اسماً من دعا اللَّه بها استجاب له، و من احصاها دخل الجنة»: «خداوند نود و نه اسم دارد كه هركس خدا را به آن بخواند دعاى او را مستجاب مى كند، و هركس آنها را شمارش كند داخل بهشت مى شود».

مرحوم صدوق بعد از ذكر اين روايت مى گويد: «منظور از احصا كردن همان احاطه به آنها و آگاهى از معانى اين اسماء است و معناى احصا تنها شمارش آنها نيست».(1)

البتّه در بعضى از روايات عدد اسماءِ الهى بيش از اين ذكر شده، و حتّى در بعضى از دعاها مانند دعاى جوشن كبير عدد نام هاى مقدّس او به يك هزار بالغ شده است، و منافاتى ميان اين روايات نيست، زيرا همان گونه كه اشاره كرديم عدد نود و نه به اسماء و صفاتى اشاره مى كند كه ويژگى و اهميّت بيشترى دارد.

مرحوم صدوق شرح مفصلى در كتاب توحيد در تفسير اين نام هاى نود و نه


1- توحيد صدوق، صفحه 195، حديث 9.

ص: 45

گانه ذكر كرده است كه براى تكميل اين بحث و معرفت بيشتر به حقيقت اين اسما و صفات، فشرده آن را در اينجا مى آوريم:

1 و 2. «اللَّه و اله» به معناى (ذاتى است كه جامع جميع كمالات است) و كسى كه شايسته عبادت است و عبادت جز براى او شايسته نيست.

3 و 4. «الواحد الاحد» يعنى ذاتى كه نه اجزائى دارد و نه شبيه و نظير و مانند.

5. «الصمد» به معناى آقا و بزرگ و كسى است كه همگان دست حاجت به سوى او، مى برند و او از همه بى نياز است.

6 و 7. «الاول و الاخر» به معناى كسى است كه از آغاز بوده بى آن كه آغازى داشته باشد، و آخر است بى آن كه انتهايى داشته باشد، و به تعبير ديگر ذات ازلى و ابدى است.

8. «السميع» به معناى كسى است كه به همه مسموعات احاطه دارد.

9. «البصير» كسى است كه به همه ديدنى ها محيط است.

10. «القدير» كسى است كه بر همه چيز توانا است.

11. «القاهر» كسى است كه همه چيز سر بر فرمان و مقهور اواست.

12. «العلى» به معناى بلند مقام است.

13. «الاعلى» به معناى پيروز و غالب و يا برتر از همه چيز است.

14. «الباقى» به معناى ذاتى است كه فنا براى او نيست.

15. «البديع» همان كسى است كه اشياء جهان را بدون الگوى قبلى ابداع كرد.

16. «البارى» به معناى پديدآورنده خلايق است.

ص: 46

17. «الاكرم» به معناى كسى است كه از همه كريم تر است.

18. «الظاهر» يعنى ذات پاكش به واسطه آيات و نشانه هايى كه از قدرت و حكمتش ارائه كرده كاملًا ظاهر و آشكار است.

19. «الباطن» يعنى كسى كه كنه ذاتش از دسترس افكار و انديشه ها بيرون است.

20. «الحى» يعنى كسى كه فعّال و مدبّر (و داراى علم و قدرت) است.

21. «الحكيم» به معناى كسى است كه تمام افعالش صحيح و استوار و خالى از فساد و خطا است.

22. «العليم» يعنى كسى كه هم از ذات خويش آگاه است و هم از اسرار درون ما و ذرهّ اى در آسمان و زمين بر او مخفى نيست.

23. «الحليم» كسى است كه در برابر گناه گناهكاران بردبار است و در مجازات آنها عجله نمى كند.

24. «الحفيظ» يعنى او حافظ و نگهدارنده موجودات است.

25. «الحق» به معناى وجود ثابت و پايدار و برقرار و داراى عينيت و واقعيت است (و در واقع غير از او همه مجاز است و حقيقت مطلق او است).

26. «الحسيب» يعنى كسى كه همه اشياء را شمارش كرده و نسبت به همه آگاهى دارد و حساب اعمال بندگان را نيز مى رسد، و نيز به معناى بى نياز كننده نيز آمده است.

27. «الحميد» يعنى كسى كه شايسته هرگونه حمد و ثنا است.

ص: 47

28. «الحفى» يعنى كسى كه عالم و آگاه است و يا بسيار نسبت به ديگران لطف و نيكى مى كند.

29. «الرب» به معناى مالك مدبّر و مصلح است.

30. «الرحمن» كسى است كه رحمت گسترده او همگان را شامل است.

31. «الرحيم» همان كسى است كه رحمت خاص و ويژه اش شامل مؤمنان مى گردد.

32. «الذّارى» به معناى خالق است (اين واژه در اصل به معناى اظهار كننده است، و چون آفرينش اشياء سبب ظهور آنها مى شود اين واژه به معناى خالق به كار رفته است).

33. «الرازق» كسى است كه همه بندگان را اعم از خوب و بد روزى مى بخشد.

34. «الرقيب» به معناى حافظ و نگهبان است.

35. «الرؤف» به معناى رحيم و مهربان است (بعضى ميان رؤف و رحيم فرق گذاشته اند رأفت را نسبت به مطيعان و رحمت را نسبت به گنهكاران دانسته اند).

36. «الرائى» به معناى بينا و آگاه است.

37. «السلام» به معناى كسى است كه سرچشمه سلامت و منبع آن است، و هرگونه سلامت از ناحيه او افاضه مى شود.

38. «المؤمن» به معناى كسى است كه وعده هايش را تحقق مى بخشد، و ايمان به ذاتش را از طريق آيات و نشانه ها و عجائب تدبير و لطائف تقديرش در دل ها ايجاد كرده، و بندگان را از ظلم و جور در امان مى دارد و مؤمنان را از عذاب

ص: 48

ايمنى مى بخشد.

39. «المهيمن» به معناى گواه و شاهد و حافظ همه چيز است.

40. «الجبار» كسى است كه بر همه چيز مسلط است، و دست هاى افكار و انديشه ها از رسيدن به دامان عظمتش كوتاه است، و با اراده نافذش به اصلاح هر امر مى پردازد.

41. «المتكبر» يعنى كسى كه شايسته بزرگى است و چيزى برتر از او نمى باشد.

42. «السيّد» به معناى بزرگ و عظيم و سلطان واجب الاطاعه است.

43. «السُبّوح» به معناى منزه از هرگونه عيب و نقص است.(1)

44. «الشهيد» به معناى شاهد و حاضر در همه جا.

45. «الصادق» يعنى در گفته هايش راستگو و وعده هايش تخلف ناپذير است.

46. «الصانع» به معناى سازنده همه اشياءِ و خالق و آفريدگار آنها است.

47. «الطاهر» يعنى پاك از هرگونه شبيه و مانند و از هرگونه صفات مخلوقات است.

48. «العَدْل» يعنى داورى است دادگر و حاكمى است عادل.

49. «العَفُوّ» كسى است كه گناهان بندگان را محو مى كند (چون عفو در اصل به معناى محو است).

50. «الغفور» به معناى آمرزنده است.


1- توجه داشته باشيد در كلام عرب لغتى بر اين وزن جز« سبوح» و« قدوس» نيست و معناى هر دو شبيه به هم است.

ص: 49

51. «الغنى» كسى است كه نه احتياج به غير دارد، و نه نيازى به ابزار و ادوات.

52. «الغياث» به معناى فريادرس است.

53. «الفاطر» كسى است كه جهان را آفريده و ابداع كرده، پرده عدم را شكافته و به موجودات هستى بخشيده.

54. «الفرد» كسى است كه در ربوبيت منحصر است، و ثانى براى او تصوّر نمى شود.

55. «الفتّاح» به معناى حاكم و نيز به معناى گشاينده گره مشكلات است.

56. «الفالق» از ماده فلق به معناى شكافتن است، دانه ها و هسته هاى گياهان را در دل زمين مى شكافد، و جنين را از شكم مادر بيرون مى فرستد، ظلمت شب را با نور سپيده صبح شكافته، و پرده عدم را با آفرينش موجودات پاره مى كند.

57. «القديم» كسى است كه هميشه بوده بى آن كه آغاز و انجامى داشته باشد.

58. «المَلِك» به معناى مالك حكومت و حاكم بر جهان هستى است.

59. «القدوس» به معناى ظاهر و پاك از هرگونه آلودگى به نقائص است.

60. «القوى» به معناى قدرتمند و نيرومند است، كه در انجام افعالش نياز به كمك ندارد.

61. «القريب» كسى است كه از همه به ما نزديكتر است، سخنان ما را مى شنود و دعاى ما را مستجاب مى كند.

62. «القيّوم» كسى كه قائم به ذات خويش است، و همه موجودات به او قائمند.

ص: 50

63. «القابض» يعنى كسى كه ارواح را از بدن ها مى گيرد، و نور آفتاب را به هنگام غروب جمع مى كند، براى جمع روزى را گسترده و براى گروهى قبض مى نمايد، خلاصه نور وجود را در آنجا كه صلاح بداند مى گيرد.

64. «الباسط» نقطه مقابل آن است: فيض هستى را گسترش مى دهد، نعمت را بر بندگان ارزانى مى دارد، و آنها را مشمول فضل و احسان خويش مى كند.

65. «قاضى الحاجات» از ماده «قضى» كه گاه به معناى حكم و الزام آمده، و گاه به معناى اخبار، و گاه به معناى اتمام، و در اينجا به معناى اتمام و انجام حاجات خلق است.

66. «المجيد» به معناى كريم و عزيز و صاحب مجد و عظمت است.

67. «المولى» به معناى يارى دهنده و سرپرست است.

68. «المنّان» به معناى بخشنده انواع نعمت ها است.

69. «المحيط» كسى است كه به همه اشياء احاطه دارد و از همه آگاه است.

70. «المبين» آثار قدرتش در همه جا نمايان، و حكمش در عالم تكوين و «تشريع» ظاهر است.

71. «المقيت» به معناى حافظ و نگاهبان است.

72. «المصوِّر» كسى است كه به مخلوقات صورت مى بخشد، و به جنين در شكم مادر شكل مى دهد.

73. «الكريم» به معناى عزيز و همچنين به معناى جواد و بخشنده است.

74. «الكبير» به معناى بزرگ و آقا است.

ص: 51

75. «الكافى» به معناى كسى است كه بندگان را كفايت مى كند و كسانى را كه بر او توكل كنند از ديگران بى نياز مى سازد.

76. «كاشف الضرّ» يعنى كسى كه گرفتارى ها و ناراحتى ها و درد و رنج ها را برطرف مى كند.

77. «الوتّر» به معناى فرد و بى نظير و بى مثال است.

78. «النّور» به معناى روشنى بخش عالم هستى، و فرمان دهنده و هدايت كننده آنها است.

79. «الوهاب» از ماده «هبه» به معناى بخشنده است.

80. «الناصر» به معناى ياور است.

81. «الواسع» يعنى غنّى و بى نياز و از هر نظر گسترده است.

82. «الودود» معناى فاعلى و مفعولى هر دو دارد، در صورت اوّل به معناى دوستدار، و در معناى دوم به معناى كسى است كه دوست داشتنى است.

83. «الهادى» به معناى هدايت كننده بندگان به سوى حق و عدالت، بلكه هدايت كننده همه موجودات در عالم تكوين، و همه صاحبان عقل در عالم تشريع است.

84. «الوفى» كسى كه به عهد و پيمانش وفا مى كند.

85. «الوكيل» كسى كه سرپرست و حافظ و ملجأ و پناه بندگان است.

86. «الوارث» يعنى همه كسانى كه چيزى را در مالكيت خود دارند سرانجام مى ميرند و آنچه را دارند باقى مى گذارند، جز خداوند متعال.

ص: 52

87. «البرَّ» به معناى صادق و راستگو و نيز به معناى نيكوكار و بخشنده است.

88. «الباعث» يعنى كسى كه همه مردگان را در قيامت محشور مى كند، و همچنين بعثت انبياء از ناحيه او است.

89. «التوّاب» يعنى توبه بندگان را بسيار مى پذيرد، و الطافى را كه از گناهكاران بريده بود بعد از بازگشت توبه به آنها عنايت مى كند، و به سوى آنان باز مى گردد.

90. «الجليل» به معناى بزرگ و عظيم و صاحب جلال و اكرام است.

91. «الجواد» به معناى نيكوكار و كثير الانعام و بخشنده است.

92. «الخبير» به معناى عالم و آگاه است و از باطن امور و اسرار درون است.

93. «الخالق» به معناى آفريدگار است، و در اصل خلق به معناى اندازه گيرى چيزى است، و از آنجا كه آفرينش با اندازه گيرى در تمام ابعاد همراه است اين واژه بر آن اطلاق شده است.

94. «خير الناصرين» يعنى كسى كه يارى و نصرت او كاملًا گسترده و خالى از هرگونه نقص و عيب است.

95. «الدّيان» كسى كه بندگان را در برابر اعمالشان جزا مى دهد.

96. «الشكور» كسى كه اعمال نيك بندگان را ارج مى نهد و به نحو احسن پاداش مى دهد.

97. «العظيم» به معناى بزرگ و آقا و قادر و قاهر است.

98. «اللطيف» كسى كه نسبت به بندگان لطف و محبت دارد، و به آنها نيكى مى كند، و تدبير او بسيار دقيق مى نمايد و خالق اشياء لطيف است.

ص: 53

99. «الشافى» به معناى شفا دهنده در برابر بيمارى ها و آلام و دردها است.(1)

اين بود مجموعه اسماء نود و نه گانه كه به عنوان اسماء الحسنى در روايات اسلامى به آن اشاره شده است، امّا همان گونه كه گفتيم تعبير روايات در اين باره يكسان نيست.

بار ديگر يادآور مى شويم كه قسمتى از اين اوصاف از قبيل اوصاف كماليه ذاتيه خداوند است (صفات جمال) و قسمتى از قبيل اوصافى است كه هرگونه نقص را از ذات مقدّسش دور مى شمرد (اوصاف جلال) و قسمت زيادى از آن صفاتى است كه از ناحيه افعال او مشتق شده (صفات فعل).

در ضمن تعدادى از اين صفات از نظر معنا با يكديگر قريب الافق است، هرچند تفاوت هاى ظريف و دقيق غالباً در ميان آنها پيدا مى شود.

***

4. اسم اعظم الهى كدام است؟

به تناسب بحثى كه در زمينه اسماءِ حسنى داشتيم مناسب است سخنى هم از اسم اعظم بگوئيم.

در روايات زيادى روى مسأله اسم اعظم خدا تكيه شده، و از آنها استفاده مى شود كه اگر كسى خدا را به اسم اعظمش بخواند دعاى او مستجاب مى گردد، و هرچه از خدا بخواهد به او مى دهد، و لذا در ذيل بعضى از اين روايات آمده


1- كتاب توحيد صدوق، صفحه 195- 217( به اضافه تفسيرهاى ديگرى كه از كتب ارباب لغت و مفسّران استفاده مى شود).

ص: 54

است «وَ الَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لَقْد سَئَلَ اللَّهَ باسمِهِ الاعْظَمِ الَّذى اذا سُئِلَ بِه اعْطاهُ وَ اذا ادُعِى بِه اجابَ»: «قسم به كسى كه جانم بدست او است، او خدا را به اسم اعظمش خواند، همان اسمى كه اگر خدا را به آن بخوانند عطا مى كند و اگر دعا به آن كنند اجابت مى نمايد».(1)

و تعبيرات ديگرى از اين قبيل، و نيز در روايات آمده كه آصف ابن برخيا وزير سليمان كه تخت بلقيس را از سرزمين يمن به نزد سليمان در شام حاضر كرد اسم اعظم مى دانست (2) و همچنين بلعم باعورا دانشمند و زاهد بنى اسرائيل كه مستجاب الدعوه بود از اسم اعظم آگاه بود.(3)

مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار روايات زيادى درباره اسم اعظم و اين كه كدام يك از نام هاى خدا است؟ نقل مى كند كه ذكر همه آنها به درازا مى كشد، از جمله در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است: «اسم اللَّه الاعظم» در سوره حمد پراكنده است.

و نيز در بعضى از روايات مى خوانيم: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» به اسم اعظم خدا از سياهى چشم به سفيدى آن نزديك تر است.

در روايات ديگرى نام هاى مقدّس ديگرى از نام هاى خداوند و اسماءِ حسنى و آيات قرآن ذكر شده كه هريك از ديگرى پرمعناتر است (براى اطلاع از آنها مى توانيد به جلد 93 بحارالانوار مراجعه فرمائيد).(4)


1- بحارالانوار، جلد 93، صفحه 225.
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 23، و بحارالانوار، جلد 14، صفحه 113.
3- بحارالانوار، جلد 13، صفحه 377.
4- بحارالانوار، جلد 93، باب الاسم الاعظم صفحه 223 تا 232.

ص: 55

ولى سخن در اينجا است كه آيا اسم اعظم يك كلمه يا يك جمله يا آيه اى از آيات قرآن مجيد است، و اين همه تأثير و قدرت در الفاظ و حروف آن نهفته شده، بى آن كه هيچ قيد و شرطى داشته باشد؟

يا اين كه اثر از آن اين الفاظ است به ضميمه حالات و شرائطى در گوينده از نظر تقوا و پاكى و حضور قلب و توجه خاص به خدا و قطع اميد از غير او و توكل كامل بر ذات پاك او.

يا اين كه اسم اعظم اصولًا از مقوله لفظ نيست، و اگر پاى الفاظ به ميان آمده اشاره به حقايق و محتواى اين الفاظ است، و به تعبير ديگر مفاهيم اين الفاظ بايد در جان انسان پياده شود و او متخلّق به معناى آن گردد. و به مرحله اى از كمال برسد كه دعاى او مستجاب و حتّى تصرّف او در موجودات تكوينى به فرمان خدا نافذ گردد.

از اين سه احتمال، احتمال اول بسيار بعيد به نظر مى رسد كه حروف و الفاظ بدون تكيه بر محتوا و بدون توجّه به اوصاف و حالات گوينده چنان اثرى داشته باشد هرچند در افسانه هايى كه به نظم و نثر در بعضى از كتب آمده چنين منعكس است كه حتّى اهريمن مى توانست با در اختيار گرفتن اسم اعظم تكيه بر جاى سليمان زند و كارهاى او را انجام دهد!!

اينگونه برداشت از اسم اعظم بسيار از روح تعليمات اسلام دور است، بعلاوه همان داستان «بلعم باعورا» كه نشان مى دهد بعد از انحراف از مسير پاكى و تقوا اسم اعظم را از دست داد، گواه بر اين است كه اين نام رابطه نزديكى با اوصاف و

ص: 56

حالات گوينده دارد. بنابراين حق مطلب يكى از دو تفسير اخير است و يا هر دو توأم با هم.

مرحوم علّامه طباطبائى در تفسير الميزان بعد از اشاره به مسأله اسم اعظم چنين مى گويد: نام هاى خداوند عموماً، و اسم اعظمش خصوصاً، هرچند در عالم هستى و وسائط و اسباب نزول فيض در اين جهان مؤثر است، ولى تأثير آن مربوط به حقايق اين اسماءِ است نه خود الفاظى كه دلالت بر آن مى كند و نه به معانى متصوّره در ذهن.(1) اين سخن نيز تأكيدى است بر آنچه در بالا گفته شد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه در روايات مختلف اين باب تعبيرات مختلفى درباهر اسم اعظم ديده مى شود و هر كدام اسم اعظم را در چيزى خلاصه مى كند:

بعضى «بسم اللَّه» ... را به اسم اعظم از همه چيز نزديكتر مى شمرند.

بعضى گفتن يكصد مرتبه «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الَّا بِاللَّه الْعَلِىِّ الْعَظيمِ» بعد از نماز صبح چنين مى شمرند.

در بعضى ديگر سوره «حمد» و «قل هو اللَّه» و «آية الكرسى» و «انا انزلناه» اسم اعظم شمرده شده.

و در بعضى ديگر شش آيه آخر سوره حشر.

و بالاخره در بعضى ديگر آيه قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ- تا- تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغِيْرِ حِسابٍ (آل عمران- 26 و 27) و غير اين تعبيرات.(2)


1- تفسيرالميزان، جلد 8، صفحه 372.
2- بحارالانوار، جلد 93، صفحه 223- 225. اصول كافى، جلد 1، صفحه 107.

ص: 57

اين تفاوت ممكن است به خاطر تعدد اسم اعظم، يا تفاوت خواسته ها باشد، ولى در عين حال آنچه مهم است پاكى دل و خلوص نيت و توجه به خدا و قطع اميد از غير او و تخلّق به اين اوصاف است كه روح اسم اعظم را تشكيل مى دهد.

ص: 58

تقسيم صفات خدا

اشاره

معمولًا اوصاف خداوند را به دو بخش تقسيم مى كنند:

صفات ذات و صفات فعل.

صفات ذات را نيز به دو بخش تقسيم كرده اند: صفات جمال و صفات جلال.

منظور از صفات جمال صفاتى است كه براى خداوند ثابت است، مانند علم و قدرت و ازليّت و ابديّت و لذا آن را صفات ثبوتيه مى نامند. و منظور از صفات جلال صفاتى است كه از خدا نفى مى شود، مانند جهل و عجز و جسمانيت و مانند آن، و لذا آن را صفات سلبيه مى نامند، و اين هر دو صفات ذات او است و قطع نظر از افعال او قابل درك است.

و منظور از صفات فعل صفاتى است كه به افعال خداوند بستگى دارد، يعنى قبل از آن كه آن فعل از او صادر شود آن وصف بر او اطلاق نمى گردد، و بعد از صدور آن فعل توصيف به آن وصف مى شود، مانند خالق و رازق و محيى و مميت (آفريننده، روزى دهنده، زنده كننده و ميراننده).

و مجدداً تأكيد مى كنيم كه صفات ذات و صفات فعل او نامتناهى است، زيرا نه كمالاتش پايانى دارد و نه افعال و مصنوعاتش، ولى با اين حال بخشى از اين صفات ريشه بقيّه محسوب مى شود، و آنها شاخه هايى براى اينها است، و با

ص: 59

توجه به اين نكته مى توان گفت اوصاف پنج گانه زير ريشه اصلى همه اسماء و صفات مقدّس او را تشكيل مى دهد و بقيّه فروع اين اصول پربارند.

وحدانيت، علم، قدرت، ازليّت، ابديّت.

اكنون با توجه به آنچه گفته شد به سراغ شرح عمده ترين صفات مى رويم و چون وحدانيت او قبلًا شرح داده شده بايد به سراغ بقيّه رفت:

ص: 60

علم نامحدود خداوند

اشاره

ص: 61

اشاره

بعد از مسأله توحيد يكى از مهمترين اوصاف پروردگار مسأله علم و دانائى او است كه تمام عالم هستى و ذات پاك خودش را شامل مى شود، و ذرهّ اى در اين عالم پهناور از علم نامحدود او پوشيده و پنهان نيست.

هر قطره بارانى كه فرو مى افتد، هر غنچه اى كه بر درخت مى شكفد، هر دانه اى كه در دل زمين نهفته است، هر موجود زنده اى كه در اعماق درياهاى ژرف و تاريك حركت مى كند، هر شهابى كه در اين آسمان پهناور روشن و خاموش مى گردد، هر موجى كه بر صفحه اقيانوس ها ظاهر مى شود، هر نطفه اى كه در ظلمتكده رحم منعقد مى شود، و سرانجام هر انديشه اى كه از فكر انسانى خطور مى كند، همه در برابر علم و دانش او روشن و آشكار است.

آگاهى او بر ازل و ابد يكسان، و احاطه علمى او به ميليون ها سال گذشته و آينده همچون آگاهى او از امروز است، و اصولًا با حضور او در هر مكان و هر زمان، دور و نزديك، آينده و گذشته و حال براى او مفهومى ندارد، و همه يكسان است.

اين حقيقتى است كه از مجموعه آيات قرآن مجيد به دست مى آيد، و تفكر در آن بازتاب گسترده اى در عقائد و اعمال ما دارد. با اين اشاره به قرآن باز

ص: 62

مى گرديم، و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَى ءٍ عَليمٌ (1)

2. قُلْ انْ تُخْفُوا ما فى صُدُوْرِكُمْ اوْ تُبْدُوْهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ يَعْلَمُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى الْارْضِ (2)

3. وَ هُوَ اللَّهُ فِى السَّمواتِ وَ فِى الْارْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُوْنَ (3)

4. وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها الَّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ الَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فى ظُلُماتِ الْارْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ الَّا فى كِتابٍ مُبينٍ (4)

5. الَمْ يَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْويهُمْ وَ انَّ اللَّهَ عَلَّامُ الْغُيُوْبِ (5)

6. وَمَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ وَمَا تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَلَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ وَمَا يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ وَلَا أَصْغَرَ مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ (6)

7. يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الْارْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.(7)


1- سوره بقره، آيه 231.
2- سوره آل عمران، آيه 29.
3- سوره انعام، آيه 3.
4- سوره انعام، آيه 59.
5- سوره توبه، آيه 78.
6- سوره يونس، آيه 61.
7- سوره حديد، آيه 4.

ص: 63

8. الا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ.(1)

9. وَلَوْ انَّ ما فِى الْارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ ابْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ (2)

10. انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِى الْارْحامِ وَ ما تَدْرِىْ نَفْسٌ مّاذا تَكْسِبُ غَدَاً وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ انَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبيرُ.(3)

11. وَ انَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُوْرُهُمْ وَ ما يُعْلِنُوْنَ- وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِى السَّماءِ وَ الْارْضِ الَّا فىِ كِتابٍ مُبينٍ (4)

12. وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.(5)

ترجمه

1. «بدانيد خداوند از هر چيزى (حتى از نيّت هاى شما) آگاه است».

2. «بگو: اگر آنچه را در سينه هاى شماست، پنهان داريد يا آشكار كنيد، خداوند آن را مى داند؛ و (نيز) از آنچه در آسمانها و زمين است، آگاه مى باشد؛ و خداوند بر هر چيزى تواناست».

3. «در آسمانها و زمين؛ خداوند يگانه اوست، پنهان و آشكار شما را مى داند؛ و از آنچه


1- سوره ملك، آيه 14.
2- سوره لقمان، آيه 27.
3- سوره لقمان، آيه 34.
4- سوره نمل، آيات 74- 75.
5- سوره ق، آيه 16.

ص: 64

(انجام مى دهيد و) به دست مى آوريد، باخبر است».

4. «كليدهاى غيب، تنها نزد اوست؛ و جز او، كسى آنها را نمى داند. او آنچه را در خشكى و درياست مى داند؛ هيچ برگى (از درختى) نمى افتد، مگراين كه از آن آگاه است؛ و هيچ دانه اى در تاريكيهاى زمين، و هيچ تر و خشكى وجود ندارد، جز اين كه در كتابى آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است».

5. «آيا نمى دانستند كه خداوند، اسرار و سخنان درگوشىِ آنها را مى داند؛ و خداوند داناى اسرار نهان است؟!».

6. «در هيچ حال (و انديشه اى) نيستى، و هيچ قسمتى از قرآن را از جانب خداوند، تلاوت نمى كنى، و هيچ عملى را انجام نمى دهيد، مگر اين كه در آن هنگام كه وارد آن مى شويد ما گواه بر شما هستيم. و هيچ چيز در زمين و آسمان، از پروردگار تو مخفى نمى ماند؛ حتّى به اندازه سنگينى ذرّه اى؛ و نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن نيست، مگر اين كه (همه آنها) در كتابِ آشكار (و لوح محفوظ علم خداوند) ثبت است».

7. «... آنچه را در زمين داخل مى شود مى داند، و آنچه را از آن خارج مى شود و آنچه از آسمان نازل مى گردد و آنچه به آسمان بالا مى رود؛ و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست».

8. «آيا آن كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟! در حالى كه او (از اسرار دقيق) باخبر و آگاه است».

9. «و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد؛ خداوند توانا

ص: 65

و حكيم است».

10. «آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست، و او باران را نازل مى كند، (و از نزول دقيق آن آگاه است) و آنچه را كه در رحمهاى (مادران) است مى داند، و هيچ كس نمى داندفردا چه به دست مى آورد، و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ به يقين خداوند (نسبت به همه اين امور) دانا و آگاه است».

11. «و پروردگارت آنچه را در سينه هايشان پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند (بخوبى) مى داند.- و هيچ موجود پنهانى در آسمان و زمين نيست مگر اين كه در كتاب مبين (و علم بى پايان پروردگار) ثبت است».

12. «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم».

شرح مفردات:

عِلْم در اصل به معناى درك حقيقت چيزى است، و آن بر دو گونه است، درك ذات شى ء، و درك صفات شى ء، اوّل متعدى به يك مفعول مى شود (مثلًا مى گويند «عَلِمْتُهُ» يعنى من آن را دانستم و درك كردم) و دومى متعدى به دو مفعول مى شود، قرآن مى فرمايد: فَانْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ «اگر آنان را مؤمن يافتيد».(1)

از سوى ديگر، علم بر دو گونه است، گاهى جنبه نظرى دارد، و آن مربوط به


1- سوره ممتحنه، آيه 10.

ص: 66

مسائل فكرى و اعتقايد است، و گاه جنبه عَملى دارد و آن مربوط به مسائل عملى مانند عبادات و امور اجتماعى است.

و نيز از نظر ديگرى به دو قسم تقسيم مى شود: عقلى و سمعى، اولى از دليل عقل گرفته مى شود، و دومى از لسان وحى.

در مقائيس اللّغه ريشه اصلى علم را همان اثرى كه با آن چيزى شناخته مى شود شمرده، و لذا ماده تعليم، به معناى علامت گذارى و عَلَم (بر وزن قلم) به معناى پرچم آمده است.

«عَلّامْ» (بر وزن جبّار) و عَلّامه هر دو به معناى كسى است كه بسيار عالم و دانشمند است.(1)

عَلَم (بر وزن قلم) به معناى كوه بلند نيز آمده است، و «عَيْلَمْ» به معناى دريا و يا چاه پر آب مى باشد، اين فشرده اى است از آنچه محققان در تفسير واژه علم گفته اند.(2)

***

تفسير و جمع بندى

خدا از همه چيز آگاه است

نخستين آيه در يك تعبير كوتاه و پرمعناى، آگاهى خدا را نسبت به همه چيز بدون استثناء بيان مى كند و مى فرمايد: «بدانيد خداوند از هر چيزى (حتّى از نيّت


1- توجه داشته باشيد كه« ة» در عَلّامه، علامت تأنيث نيست، بلكه براى مبالغه است.
2- مفردات راغب، كتاب العين، مقاييس اللّغه و لسان العرب.

ص: 67

هاى شما) آگاه است»: وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ

اين تعبير كه بيش از ده بار در سوره هاى مختلف قرآن مجيد با همين عبارت، يا شبيه آن، تكرار و تأكيد شده، به عنوان يك اصل كلى قرآنى در معرفى صفت علم خداوند قابل توجّه است.

در آيه مورد بحث اين جمله بعد از ذكر قسمتى از حقوق زنان و احكام الهى در اين زمينه آمده است، و به كسانى كه نيت سوء استفاده از قوانين الهى در دل مى پرورانند هشدار مى دهد، در آيات ديگر قرآن نيز اين جمله بعد از بيان لزوم تقوا، يا احكام ديگر، يا ذكر بعضى از اوصاف حق، و مانند آن آمده است، اينها از يك سو بيانگر اين حقيقت است كه اگر خداوند احكامى مقرر داشته همه از روى حكمت و مصالح و فلسفه هايى بوده، و از سوى ديگر هشدارى است به تمام متخلفان كه خداوند از اعمال، و همچنين نيّات آنها آگاه است، و تأثير تربيتى چنين اعتقادى براى انسان ناگفته پيدا است، كسى كه مى داند فرمان از سوى كسى صادر شده است كه از همه اسرار وجود و نيازهاى انسان با خبر است، و نيز مى داند كسى مراقب او است كه از همه چيز آگاه است، مسلماً چنين انسانى اجازه تخلّف به خود نمى دهد.

نيّات شما را مى داند

در دومين آيه مورد بحث سخن از آگاهى خداوند نسبت به «نيّات» انسان ها، و اسرار تمام موجودات جهان هستى است، مى فرمايد: «بگو: اگر آنچه را در سينه هاى شماست، پنهان داريد يا آشكار كنيد، خداوند آن را مى داند»: قُلْ انْ تُخْفُوا

ص: 68

ما فى صُدُوْرِكُمْ اوْ تُبْدُوْهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ

«و (نيز) از آنچه در آسمانها و زمين است»: وَ يَعْلَمُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى الْارْضِ

اين آيه نيز هشدارى است به انسان ها كه با بهانه جوئى ها (مانند بهانه تقيّه كه در آيه قبل از آن آمده است) شانه از زير بار وظائف و مسئوليت هاى خود خالى نكنند، چرا كه طرف حساب آنها كسى است كه نه فقط اسرار نهفته دل ها را مى داند، بلكه از تمام اسرار آسمان و زمين با خبر است.

همين معناى در آيه 284 سوره بقره نيز آمده است، منتها در آنجا مى فرمايد:

«اگر آنچه را در دلهايتان داريد، آشكار سازيد يا پنهان، خداوند شما را مطابق آن، محاسبه مى كند»: وَ انْ تُبْدُوا ما فى انْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ

مسلّم است محاسبه فرع بر علم و آگاهى است، و تعبير «صُدُوْر» (سينه ها) در آيه قبل به معناى نفوس است، به قرينه اين آيه، و از آنجا كه قلب در سينه نهفته شده، و حركات اين قلب رابطه نزديكى با بقاءِ حيات انسان دارد، و علاوه بر اين هرگونه تغييرى در روح انسان تأثيرى در همين قلب مى گذارد، در آيات قرآن مجيد قلب به معناى روح و جان به كار رفته است.

به تعبير ديگر هرگونه احساس روحى به انسان دست مى دهد مانند عشق و تنّفر، حب و بغض، شادى و غم، ترس و وحشت، آرامش و آسودگى خاطر، كتمان و اظهار، نخستين بازتاب آن از نظر جسمى در قلب او خواهد بود، و ضربان قلب و فشار و آرامش قلب بازگو كننده آن پديده روحى در جسم انسان

ص: 69

است.

وگرنه مسلّم است نه قلب مركز احساسات روحى است، و نه سينه، و نه حتّى مغز، همه اين امور مربوط به روح انسان است كه در ماوراى اين اعضاء قرار گرفته و لذا گفته اند: قلب گاه به معناى عقل است.(1)

از نهان و آشكار با خبر است

سومين آيه، علاوه بر آنچه در آيات قبل آمده، مسأله آگاهى خداوند را نسبت به اعمال انسانى بالخصوص مطرح مى كند، مى فرمايد: «در آسمانها و زمين؛ خداوند يگانه اوست، پنهان و آشكار شما را مى داند؛ و از آنچه (انجام مى دهيد و) به دست مى آوريد، باخبر است»: وَ هُوَ اللَّهُ فِى السَّمواتِ وَ فِى الْارْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ جَهْرَكُمْ وَ يَعْلَمُ ما تَكْسِبُوْنَ

در جمله اول حضور خداوند در تمام جان هستى بيان شده، و در جمله دوم آگاهى او را از نيّات پنهان و آشكار انسان خبر مى دهد، و در جمله سوم از آگاهى او نسبت به اعمال بشر، و در مجموع هشدارى است به همه انسان ها.

بديهى است منظور از حضور خداوند در آسمان ها و زمين حضور مكانى نيست، چرا كه او جسم نيست تا مكان داشته باشد، حضور او به معناى احاطه وجوديه است، او به همه چيز احاطه دارد، و همه اشياءِ نزد او حاضرند.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور معروفيت خداوند به اين وصف و اين نام


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد اول، ذيل آيه 7 سوره بقره مراجعه نمائيد.

ص: 70

در آسمان ها و زمين است (1) ولى تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

در اين كه جمله يَعْلَمُ ما تَكْسِبُونَ (آنچه را كسب مى كنيد مى داند) اشاره به چيست؟ بعضى از مفسّران گفته اند: تأكيدى است بر آگاهى خداوند از سر و جهر (پنهان و آشكار)(2) و به تعبير ديگر نيّات قلبى و اعمال ظاهرى، و بعضى ديگر گفته اند اشاره به حالات و صفات روحى و معنوى است كه انسان با اعمال خود كسب مى كند، و بنابراين مفهوم تازه اى غير از سرّ و جهر در بر دارد.(3)

بعضى نيز گفته اند «سِرّ» اشاره به نيّات و «جَهْر» اشاره به حالات و «ما تَكْسِبُونَ» اشاره به اعمال است.(4)

اين تفسيرهاى سه گانه همه مناسب است ولى با توجه به موارد استعمال ماده كسب در قرآن مجيد تفسير سوم مناسب تر به نظر مى رسد.

كليدهاى غيب نزد او است

در چهارمين آيه وسعت بى پايان علم خداوند با تعبيرات لطيف ديگرى با ذكر جزئيات بيان شده است، نخست مى فرمايد: «كليدهاى غيب، تنها نزد اوست؛ و جز او، كسى آنها را نمى داند»: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها الَّا هُوَ.(5)


1- تفسير المنار، و مراغى، ذيل آيه مورد بحث.
2- روح المعانى، ج 7، صفحه 79.
3- تفسيرالميزان، جلد 7، صفحه 9.
4- مجمع البيان، جلد 4، صفحه 274.
5- مفاتح به طورى كه گروهى از مفسّران گفته اند مى تواند جمع مَفْتَح( بر وزن مكتب) به معناى خزانه و مخزن بوده باشد، يا جمع« مِفْتَح»( بر وزن منبر) به معنا كليد، و در آيه فوق هر دو معناى قابل قبول است، و هر كدام لطفى مخصوص خود دارد، ولى از بعضى از منابع لغت به دست مى آيد كه معناى دوم صحيح تر است.

ص: 71

سپس از غيب به شهود پرداخته، مى افزايد: «او آنچه را در خشكى و درياست مى داند»: وَ يَعْلَمُ ما فى الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ.

«هيچ برگى (از درختى) نمى افتد، مگراين كه از آن آگاه است»: وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ الَّا يَعْلَمُها.

«و هيچ دانه اى در تاريكيهاى زمين»: وَ لا حَبَّةٍ فى ظُلُماتِ الْارْضِ

و سرانجام در يك كلمه جامع و جالب مى فرمايد: «و هيچ تر و خشكى وجود ندارد، جز اين كه در كتابى آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است»: وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ الَّا فى كِتابٍ مُبيْنٍ

اين آيه از جامع ترين آياتى است كه از علم بى پايان خداوند به طرز بسيار دقيقى خبر مى دهد، از علم غيب گرفته تا موجوداتى كه در صحراها و دل اقيانوس ها وجود دارد و از برگ هايى كه از درختان فرو مى ريزد تا از دانه هايى كه در هر گوشه و كنارى از جنگل ها و درّه ها و بيابان ها در زمين پنهان شده، و در انتظار باران و روئيدن است، همه را مشمول علم بى انتهاى او مى شمرد.

اگر به وسعت مفاهيم اين آيات بينديشيم و ميلياردها موجود زنده خشكى ها و درياها را با انواع عجيب و شگفت انگيزشان در نظر بگيريم. و اگر مجموعه درختان كره زمين و تمامى برگ هاى آن را در فكر مجسّم كنيم كه در هر روز و هر ساعت و هر لحظه چه تعدادى و در كدام نقاط، از آنها بر زمين ساقط مى گردد، و نيز مجموعه دانه هاى گياهى مختلفى كه به وسيله انسان ها، امواج بادها، انواع حشرات، سيلاب و مانند آن بر سطح زمين جابجا مى شود و در زير خاك در

ص: 72

انتظار روئيدن است در نظر بگيريم، و بدانيم كه خداوند از تمام اين امور با تمام مشخصات و جزئيات آگاه است، آن گاه به اين حقيقت پى مى بريم كه احاطه علمى او بر اعمال ما چقدر ساده و آسان است!

در چندين روايت كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل شده «ظلمات ارض» به معناى رحم مادران و «حبّه» به معناى فرزند، و «ورقه» جنين هاى سقط شده و «رَطْب» نطفه هايى است كه زنده مى ماند، و «يابس» نطفه هايى كه مى ميرد و خشك مى شود، تفسير شده است.

بعضى از مفسّران اهل سنت مانند آلوسى در روح المعانى بعد از اشاره به اين حديث از آن تعجب كرده و آن را برخلاف ظاهر آيه مى شمرد.

درست است كه از ظاهر آيه بدواً دانه هاى گياهان به نظر مى رسد، ولى منظور از حديث فوق مفاهيمى است كه به دلالت التزاميه از آيه استفاده مى شود، چرا كه هيچ تفاوت اصولى در ميان نطفه و دانه، و همچنين در ميان اعماق زمين و ظلمات رحم وجود ندارد، كسى كه از آنها آگاه است از اين نيز به خوبى آگاه است، چون هر دو شبيه يكديگراند.(1)

بعلاوه ائمه اهل بيت عليهم السلام از بطون قرآن همچون ظهور قرآن با خبر بودند اين تفسير مى تواند جزء بطون باشد.

مفسّران براى «رطب و يا بس»: (تر و خشك) تفسيرهاى زيادى گفته اند از جمله رطب به معناى موجود زنده، و يابس به معناى موجود مرده يا رطب به


1- در تفسير برهان پنج حديث در اين زمينه از امام صادق و امام موسى بن جعفر يا على بن موسى الرضا عليهم السلام نقل شده است.

ص: 73

معناى مؤمن يابس به معناى كافر، رطب به معناى موجود زنده و يابس به معناى جماد، رطب به معناى عالم و يابس به معناى جاهل است.(1)

ولى ظاهر اين است كه اين تعبير كنايه اى است از عموم و شمول در جهان ماده، همان گونه در تعبيرات روزمره نياز به همين معناى احياناً استعمال مى شود.

عالم الغيب است

پنجمين آيه به قرينه آيات قبل از آن اشاره به منافقان دارد و مى فرمايد:

«آيا نمى دانستند كه خداوند، اسرار و سخنان درگوشىِ آنها را مى داند»: الَمْ يَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ سِرَّهُمْ وَ نَجْويهُمْ

«و خداوند داناى اسرار نهان است؟!»: وَ انَّ اللَّهَ عَلّامُ الْغُيُوبِ

تعبير «عَلّامُ الْغُيُوبِ» تعبير تازه اى است كه در اين آيه با آن برخورد مى كنيم، و با توجه به اين كه «عَلّامْ» صيغه مبالغه و «الْغُيُوبْ» لفظ عموم است تمام اسرار نهان را در سراسر جهان هستى و عالم طبيعت و ماوراى طبيعت شامل مى شود.

جالب اين كه تمام آياتى كه تاكنون درباره علم خداوند داشته ايم به عنوان هشدارى به انسان ها مطرح شده تا مراقب اعمال و گفتار و نيّات خود باشند، يعنى قبل از هر چيز اشاره به مسائل تربيتى دارد.

«نجوى» از ماده «نَجْوَةْ» و «نَجاة» در اصل به معناى مكان مرتفع است، و از آنجا كه وقتى انسانى مى خواهد سخنى را مخفيانه بگويد تا ديگرى آگاه نشود او


1- روح البيان، جلد 3، صفحه 44، روح المعانى، جلد 7، صفحه 149.

ص: 74

را به نقطه اى خارج از جمعيت مى برد، اين واژه به معناى سخنان در گوشى به كار رفته است.

همه جا حضور دارد

در ششمين آيه ابتدا سخن از حضور خداوند در برابر اعمال و گفتار و حالات انسان مى گويد، سپس از وسعت علم او در تمام عالم هستى، و در حقيقت اين دو معناى را به شكل لطيفى به يكديگر ارتباط و پيوند داده، مى فرمايد: «در هيچ حال (و انديشه اى) نيستى، و هيچ قسمتى از قرآن را از جانب خداوند، تلاوت نمى كنى، و هيچ عملى را انجام نمى دهيد، مگر اين كه در آن هنگام كه وارد آن مى شويد ما گواه بر شما هستيم»: وَ ما تَكُوْنُ فى شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرآنٍ وَ لا تَعْمَلُوْنَ مِنْ عَمَلٍ الّا كُنّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً اذْ تُفيضُوْنَ فيه (1)

قابل توجه اين كه در جمله اول و دوم، مخاطب پيامبر صلى الله عليه و آله است، چون اشاره به شأن يعنى حالات و كارهاى مهم، و تلاوت قرآن مجيد. مى باشد؛ امّا در جمله سوم كه سخن از اعمال به طور مطلق مى باشد مخاطب همه انسان ها هستند.

به هر حال از آنجا كه در آغاز آيه مخاطب پيامبر صلى الله عليه و آله و در ادامه مخاطب همه انسان ها هستند آيه دلالت بر عموم و شمول دارد.


1- مفسّران در مورد مرجع ضمير« منه» سه احتمال ذكر كرده اند: نخست اين كه به خداوند باز مى گردد، و ديگر اين كه به شأن و سوم به قرآن ولى به نظر مى رسد كه احتمال اول از همه مناسب تر است، و مفهوم آيه چنين مى شود:« تو هيچ قسمتى از قرآن را از سوى خداوند تلاوت نمى كنى مگر اين كه ...» شاهد اين تفسير آيه قبل از آن است كه مى گويد: كفار مطالبى را به خدا نسبت مى دادند كه دروغ و افترا بود و اين آيه مى گويد پيامبر اسلام چنين نيست هرچه مى گويد از سوى خدا است.

ص: 75

بعلاوه هم حالات انسان را شامل مى شود و هم گفتار او و هم اعمال او را (با توجه به تعبيرات شأن و تلاوت و عمل).

تعبير به «شُهُود» جمع شاهد به معناى حاضر و ناظر و مراقب است- به كار رفتن صيغه جمع درباره خداوند همان گونه كه كراراً گفته ايم كنايه از عظمت و علو مقام مى باشد- و اين تعبير مفهومى دارد فراتر از مفهوم علم، و در واقع اشاره به حقيقت علم خداوند مى كند كه علم حضورى است و در بخش توضيحات مشروحاً خواهد آمد.

«تُفيضُوْنَ» از ماده «افاضه» در اصل به معناى پر شدن ظرف از آب است به طورى كه از اطراف آن بريزد، اين واژه به معناى شروع در كارها با قوّت، يا با جمعيت و كثرت، استعمال مى شود و در آيه مورد بحث نيز به همين معناى است.

سپس مى افزايد: «و هيچ چيز در زمين و آسمان، از پروردگار تو مخفى نمى ماند؛ حتّى به اندازه سنگينى ذرّه اى؛ و نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن نيست، مگر اين كه (همه آنها) در كتابِ آشكار (و لوح محفوظ علم خداوند) ثبت است»: وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فى الْارْضِ وَ لا فِى السَّماءِ وَ لا اصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا اكْبَر الَّا فى كِتابٍ مُبْينٍ

«يَعْزُبُ» از ماده عزوب (بر وزن غروب) به معناى دورى و كناره گيرى و غائب شدن است، و بعضى از ارباب لغت و مفسّران گفته اند: در اصل به معناى دورى از خانواده براى يافتن مرتع جهت چهار پايان است. سپس به همه افرادى

ص: 76

كه از خانواده دور مى مانند، و يا حتّى ازدواج نكرده اند، واژه «عَزَبْ» و «عازِبْ» اطلاق شده است، و به هرگونه دورى و غيبت نيز گفته مى شود.(1)

اين تعبير در آيه مورد بحث اشاره لطيفى است به حضور همه اشياءِ نزد خداوند، و چنانكه خواهيم گفت حقيقت علم پروردگار نيز همين علم حضورى است.

منظور از «كِتابٌ مُبينٌ» همان گونه كه قبلًا نيز اشاره كرده ايم علم پروردگار است كه از آن تعبير به لوح محفوظ نيز مى شود. «مثقال» به معناى وزن و «ذرّه» به چند معناى تفسير شده: مورچه هاى كوچك، ذرات غبارى كه به دست مى چسبد، و ذرات كوچكى كه در فضا معلق است و به هنگام تابش آفتاب از روزنه اى در اطاق تاريك نمايان مى گردد، هر كدام باشد كنايه از نهايت خردى و كوچكى است و اشاره به وسعت علم خداوند است.

همه جا با شما است

در هفتمين آيه به دو نكته تازه در زمينه علم خداوند برخورد مى كنيم: نخست تكيه بر اين كه «آنچه را در زمين داخل مى شود مى داند، و آنچه را از آن خارج مى شود و آنچه از آسمان نازل مى گردد و آنچه به آسمان بالا مى رود»: يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِى الْارْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها.

و به اين ترتيب از تمام دانه هاى گياهان كه در زمين فرو مى رود، و دانه هاى


1- مقائيس اللغه، مفردات راغب، لسان العرب.

ص: 77

باران و ريشه هاى درختان و معادن و ذخائر و گنج ها و دفينه ها و اجساد مردگان و انواع حشرات كه در اعماق زمين لانه مى كنند آگاه است.

و همچنين از گياهانى كه از زمين مى رويد و خارج مى شود، و موجودات زنده اى كه از آن برمى خيزد، و معادن و گنج هايى كه ظاهر مى شود و مواد مذابى كه با آتشفشان ها از دل زمين بيرون مى ريزد، و چشمه هاى آب زلال يا آب داغ معدنى كه از دل زمين بيرون مى جهد، از همه با خبر است، و نيز از خيل فرشتگان كه از عالم بالا نازل مى شوند، و اشعه حيات بخش آفتاب و دانه هاى باران كه از آسمان فرو مى ريزد، و از شهاب ها و سنگ هاى آسمانى و اشعه هاى كيهانى و دانه هايى كه با تندباد به آسمان بالا مى رود و در نقطه هاى ديگر فرو مى ريزد، و همچنين از صعود فرشتگان به آسمان ها، و ارواح بشر، و اقسام پرندگان، و ابرهايى كه از اقيانوس ها بر مى خيزد، و بالاخره دعاها و اعمال بندگان كه به آسمان مى رود از همه آگاه است.

و اگر به اين حقيقت توجه كنيم كه در هر لحظه چه موجوداتى در افق وسيع اين چهار عنوان قرار مى گيرند، آن گاه به عظمت و وسعت علم او آشنا خواهيم شد.

نكته ديگر اين كه در پايان آيه مى افزايد: «و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست»: وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.

چه تعبير لطيف و زيبائى؟ مى گويد: اگر از علم خداوند به موجودات مختلف

ص: 78

زمين و آسمان ها در آغاز آيه سخن گفته شده است هرگز به اين معنا نيست كه او را از خود دور بدانيد، او همه جا همراه شما است، و اعمالتان را مى بيند، نمى فرمايد: «مى داند» مى گويد: «مى بيند» كه حاكى از حضور و شهود است.

و جالب اين كه باز در اين آيه از مسأله علم خداوند براى تربيت انسان بهره گيرى شده است.

از يك سو به انسان مى گويد تو تنها نيستى، او همه جا با تو است، مطلبى كه به روح انسان آرامش و به جان او صفا مى دهد، و از سوى ديگر به او مى گويد: تو در حضور خدائى و جهان محضر او است. سخت مراقب اعمال خود باش، و به اين ترتيب او را در ميان خوف و رجا فرو مى برد.

مسلماً اين معيت و همراهى به معناى حضور در مكان نيست، بلكه اشاره به احاطه علمى خداوند نسبت به همه چيز است و به گفته شاعر:

اين معيّت مى نگنجد در بيان نى زمان دارى خبر زو نى مكان!

خالق همه چيز آگاه از همه چيز است

در هشتمين آيه به استدلال روشن و زنده اى بر علم گسترده خداوند نسبت به همه چيز برخورد مى كنيم كه در يك جمله بسيار فشرده و پر معنا- همان گونه كه روش قرآن مجيد است- ادا شده است، مى فرمايد:

«آيا آن كسى كه موجودات را آفريده از حال آنها آگاه نيست؟!»: الا يَعْلَمُ مَنْ

ص: 79

خَلَق (1)

«در حالى كه او (از اسرار دقيق) باخبر و آگاه است»: وَ هُو اللَّطيفُ الْخَبيرُ

اگر اين دليل را بخواهيم به صورت ساده اى بيان كنيم چنين مى گوئيم:

نظام موجودات جهان نشان مى دهد كه بر طبق برنامه و نقشه و اهداف معيّنى آفريده شده است، بنابراين آفريننده اين موجودات از اسرار همه آنها حتّى پيش از آفرينش آنها آگاه بوده است.

و اگر به اين نكته توجه كنيم كه آفرينش الهى دائمى و مستمر است، و رابطه ممكنات با واجب الوجود هم در آغاز است و هم در بقاء، و فيض هستى لحظه به لحظه از سوى آن مبدأ فياض به مخلوقات مى رسد، در اين حال روشن مى شود كه علم و آگاهى او به تمامى موجودات عالم هستى هميشگى و دائمى در هر زمان و مكان است (دقّت كنيد).

قابل توجه اين كه آيه با يك استفهام انكارى شروع شده، و پاسخ را از شنونده مطالبه مى كند، يعنى مطلب به قدرى روشن است كه هركس به عقل و وجدان خويش مراجعه كند مى داند كه سازنده هر چيز حتماً از آن با خبر است.(2)

«لطيف» از ماده لطف در اينجا به معناى كسى است كه خالق موجودات لطيف


1- در تركيب اين جمله از آيه شريفه دو احتمال وجود دارد: نخست اين كه« من» فاعل« يعلم» مى باشد، و ديگر اين كه مفعول است، و فاعل آن ضمير مستتر در يعلم است كه به اللَّه باز مى گردد، در صورت اول معناى آيه چنين است:« آيا كسى كه خالق است آگاه نيست؟» و در صورت دوم معنا چنين است:« آيا خداوند از مخلوقات خود با خبر نمى باشد» و نتيجه هر دو معناى يكى است هرچند تركيب اول مناسب تر به نظر مى رسد.
2- استفهام انكارى معناى نفى را مى دهد، و با توجّه به وجود لا نافيه در آيه، نفى در نفى مى شود كه نتيجه آن اثبات است( دقّت كنيد).

ص: 80

و اشياء بسيار دقيق و ظريف است، و يا به معناى كسى كه از آنها آگاه مى باشد.

و در معناى «خبير» نيز گفته اند: به معناى كسى است كه با خبر از اسرار نهان است. و اين هر دو وصف براى خداوند اشاره به علم او نسبت به اسرار عالم و رازهاى نهان است.

قابل توجه اين كه قبل از اين آيه خداوند انسان ها را مخاطب ساخته، مى فرمايد: «گفتار خود را چه پنهان كنيد يا آشكار او از تمام آنچه در دلها است با خبر است؛ و سپس استدلال فوق را براى اثبات اين مطلب بيان مى دارد. و به اين ترتيب تكيه اين آيه بر علم خداوند باز ناظر به اثر تربيتى آن است.

از آنچه در تفسير آيه گفته شد به خوبى روشن مى شود كه مفهوم آيه بسيار گسترده است، و نبايد آن را محدود به خصوص آگاهى خداوند بر اعمال و نيّات و عقائد انسان ها نمود، در حقيقت يك دليل كلى و منطقى براى علم خداوند است كه براى بيان نكته تربيتى خاصّى مطرح شده است.

اگر تمام درختان قلم شوند ...

در نهمين آيه تعبيرى از وسعت علم خداوند شده است كه با اعداد و ارقامى زنده و بى نظير اين مسأله را در نظر همگان مجسم مى كند، مى فرمايد:

«و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد؛ خداوند توانا و حكيم است»: وَلَوْ انَّ ما فِى الْارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلامٌ وَ

ص: 81

الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ ابْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ

نظير همين آيه با كمى اختلاف در سوره كهف آمده است.

اكنون به محاسبه مى نشينيم: و با كمى دقّت مى بينيم از يك درخت ممكن است ده ها هزار قلم به دست آورد، و براى نگاشتن تمام علوم و دانش هاى بشرى كه در هزاران كتاب از هزاران سال قبل تاكنون به يادگار مانده است، قلم هاى به دست آمده از چند درخت كافى است، شايد يك استخر كوچك از مركّب نيز مشكل ديگر آن را كفايت كند.

حال اگر حجم عظيم تمام جنگل ها و درختانى كه صفحات باغ ها و بسيارى از بيابان ها و كوه ها را پوشانده است در نظر بگريم، و ميلياردها متر مكعب آب درياها كه سه چهارم كره زمين را با عمق زياد پوشانده مورد توجّه قرار دهيم، بعد هفت چندان آن را بر آن بيفزائيم- در صورتى كه عدد 7 را عدد تعداد بدانيم نه تكثير- چه وضع عجيبى به وجود مى آيد؟ و چه علوم و دانش هايى را مى توان با آن نوشت؟!

تازه قرآن مى گويد اينها همه پايان مى گيرد و كلمات الهى پايان نمى گيرد! آيا براى ترسيم كردن نامتناهى بودن علم خداوند تعبيرى از اين رساتر و گوياتر امكان دارد؟ ذكر اعداد و ارقام و اضافه كردن صفرها در كنار يك عدد هرگز نمى تواند عظمت يك عدد را روشن سازد، آنچنان اعداد، گوئى اعداد بى روح و بى رنگ اند، امّا عددى كه در اين آيه منعكس شده و كنايه از بى نهايت است يك عدد زنده و گويا و پرمعنايى است.

ص: 82

كلمه «البحر» با توجه به اين كه الف و لام در آن در اينگونه موارد براى عموم است تمام درياهاى روى زمين را شامل مى شود، از اين گذشته با توجّه به اين كه تمام درياهاى روى زمين به هم متصل است يك دريا محسوب مى شود و مى توان واژه مفرد را در آن به كار برد.

بنابراين تعبير به «سَبْعةُ ابْحُر» اشاره به اين است كه هفت برابر تمام اين درياهاى موجود بر آن افزوده شود.

منظور از «كلمات اللَّه» كلمات علم خداوند، يا به تعبير ديگر موجوداتى است كه علم خداوند به آنها تعلّق گرفته، و از آنجا كه علم او نامتناهى است و تمام درياها و درختان متناهى هستند مسلماً قادر به رقم زدن آن علوم نخواهند بود.

جالب اين كه «شجرة» به صورت مفرد و «اقلام» به صورت جمع ذكر شده تا اشاره باشد به قلم هاى زيادى كه از ساقه و شاخه يك درخت مى توان ساخت.

گرچه درباره عدد هفت در اينجا دو احتمال وجود دارد: تعداد و تكثير ولى ظاهر اين است كه منظور همان عدد تكثير است، و مفهوم آن اين است كه هر قدر درياهاى ديگرى نيز بر آن افزوده شود باز هم كلمات اللَّه پايان نمى گيرد.

جمله آخر آيه نيز تأكيدى است بر همين مسأله، چرا كه عزت خداوند به معناى قدرت بى نهايت او در امر خلقت و آفرينش است و حكمت او نيز تأكيدى است بر علم او به اسرار و دقايق موجودات عالم.

آخرين سخن در مورد آيه مورد بحث اين كه در شأن نزول آن چنين نقل كرده اند كه بعضى از يهود گفتند: خداوند همه چيز را در تورات ذكر كرده و

ص: 83

چيزى باقى نمانده! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنچه در تورات است نسبت به كلام الهى به منزله قطره اى است از درياها، سپس اين آيه نازل شد و وسعت علم خداوند را شرح داد.

و نيز آورده اند كه آيه زمانى نازل شد كه جمعى از كفّار گفتند: آنچه را محمّد صلى الله عليه و آله مى آورد به زودى تمام خواهد شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين كلام خدا است و تمام شدنى نيست و آيه در تبيين همين معنا نازل گشت.(1)

اسرار پنجگانه نزد او است

در دهمين آيه باز بخش ديگرى از علم خدا مطرح است، و آن علوم غيبيه اى است كه مخصوص ذات او است، و هيچ كس را به حقيقت آن راهى نيست، مى فرمايد:

«آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست»: انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ

«و او باران را نازل مى كند، (و از نزول دقيق آن آگاه است)»: وَ يُنْزِّلُ الْغَيْثَ

«و آنچه را كه در رحمهاى (مادران) است مى داند»: وَ يَعْلَمُ ما فى الْارْحامِ

«و هيچ كس نمى داندفردا چه به دست مى آورد، و هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟»: وَ ما تَدْرى نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوْتُ


1- تفسير فخررازى، جلد 25، صفحه 157 و قرطبى، جلد 8، صفحه 5158.

ص: 84

«به يقين خداوند (نسبت به همه اين امور) دانا و آگاه است»: انَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبيرٌ

آنچه در اين آيه به وضوح از علوم ويژه خداوند ذكر شده همان زمان وقوع رستاخيز است، ولى لحن آيه نشان مى دهد كه چهار موضوعى كه بعد از آن آمده نيز مخصوص خدا است، زيرا رابطه ديگرى بين اين پنج موضوع جز از اين جهت كه علوم ويژه الهى هستند به نظر نمى رسد.

بعلاوه در روايات بسيارى از طرق شيعه و اهل سنت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام تصريح شده كه اين علوم پنجگانه مخصوص ذات خدا است، به عنوان نمونه حديثى از تفسير درالمنثور و حديثى از تفسير نورالثقلين را در اينجا مى آوريم:

1. در درالمنثور آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مَفاتِيحُ الْغَيْبِ خَمْسٌ لايَعْلَمُهُنَّ الَّا اللَّهُ، لا يَعْلَمُ ما فى غَدٍ الَّا اللَّهُ، وَ لا مَتى تَقُومُ السَّاعَةُ الَّا اللَّهُ، وَ لا يَعْلَمُ ما فى الْارْحامِ الَّا اللَّهُ، و لا مَتى يَنْزِلُ الْغَيْثُ الَّا اللَّهُ، وَ ما تَدْرى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ الَّا اللَّهُ»:

«كليدهاى غيب پنج است كه هيچ كس جز خدا آنها را نمى داند: هيچ كس جز خدا حوادث فردا را نمى داند، و هيچ كس جز خدا زمان قيام رستاخيز را نمى داند، و هيچ كس جز خدا آنچه را در رحم مادران است نمى داند، و هيچ كس جز خدا زمان نزول باران را نمى داند، و هيچ كس نمى داند انسان در كدام زمين مى ميرد

ص: 85

جز خدا».(1)

2. در نورالثقلين از امام صادق عليه السلام چنين مى خوانيم كه فرمود:

«الا اخْبِرُكُمْ بِخَمْسةٍ لَمْ يَطْلَعِ اللَّهُ عَلَيْها احداً مِنْ خَلْقِهِ؟ قُلْتُ بَلَى قالَ: انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فى الْارْحامِ وَ ما تَدْرِى نَفْسٌ ماذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِى نَفْسٌ بِاىِّ ارْضٍ تَمُوتُ انَّ اللَّهَ عَليمٌ خبيرٌ»:

«آيا شما را به پنج موضوع خبر دهم كه خداوند احدى از خلقتش را بر آن آگاه نساخته است، راوى مى گويد:" گفتم آرى،" فرمود:" علم قيامت نزد خدا است، و باران را او نازل مى كند (و از آن آگاه است) و آنچه در رحم مادران است او مى داند، هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند، و هيچ كس نمى داند در كدام سرزمين مى ميرد، خداوند دانا و آگاه است"».(2)

در اين زمينه روايات فراوان ديگرى نيز در كتب حديث آمده است.(3)

پاسخ به دو سؤال

سؤال اول اين كه: چگونه اين علوم پنج گانه مخصوص خدا است با اين كه ممكن است با وسائلى از جنسيّت جنين (مذكّر و مؤنّث) آگاه شوند؟ و اگر اين مسأله تاكنون قطعيت پيدا نكرده، و همچنين وضع بارندگى را تا حدودى از قبل پيش بينى مى كنند؟


1- درالمنثور، جلد 5، صفحه 169.
2- تفسير نورالثقلين، جلد 4، صفحه 218.
3- براى آگاهى بيشتر به درالمنثور، جلد 5، صفحه 169 به بعد، و نورالثقلين جلد 4، صفحه 218 به بعد، و تفسير برهان، جلد 3، صحفه 280 مراجعه فرمائيد.

ص: 86

پاسخ:

سخن تنها در مسأله جنسيت جنين نيست، بلكه خداوند تمام كم و كيف، استعدادها، سليقه ها، نبوغها، توانائى ها و ضعف ها و خلاصه تمام خصوصيات جنين را مى داند، همچنين در مورد باران از تمام كم و كيف، تعداد دانه ها، وزن و محل سقوط آنها، دقيقاً با خبر است، و هيچ كس با هيچ وسيله اى نمى تواند از اين معانى آگاه شود.

شاهد اين گفتار سخنى است كه در نهج البلاغه در تفسير همين آيه آمده است مى فرمايد:

«فَيَعْلَمُ اللَّهُ سُبْحانَهُ ما فِى الْارْحامِ مِنْ ذَكَرٍ اوْ انْثى وَ قَبيح اوْ جَميلٍ وَ سَخِىٍّ اوْ بَخيلٍ ... فَهذا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذى لا يَعْلَمُهُ احَدٌ الَّا اللَّهُ»:

«خداوند سبحان از آنچه در رحم مادران است از پسر يا دختر، زشت يا زيبا، سخاوتمند يا بخيل، با خبر است ... اين همان علم غيبى است كه احدى جز خدا از آن آگاه نيست».(1)

اين عبارت به خوبى نشان مى دهد كه مقصود آگاهى از تمام صفات جسمى و روحى جنين است نه خصوص جنسيّت آن.

سؤال دوم:


1- نهج البلاغه، خطبه 128.

ص: 87

چگونه مى توان ميان اين آيه (به ضميمه روايات كثيرى كه در تفسير آن وارد شده) با روايات فراوانى كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و امامان معصوم عليهم السلام از حوادث آينده، يا از روز وفات و محلّ دفن خود و كارهايى كه در آينده انجام مى شد خبر مى دادند، جمع كرد؟ آيا اين دو با يكديگر تضاد ندارند، چون آيه مى گويد:

هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند و نمى داند در كدامين سرزمين مى ميرد؟

پاسخ:

اين اشكال را مى توان از طريق اجمال و تفصيل پاسخ گفت:

توضيح اين كه: آنچه اولياء اللَّه يا فرشتگان از حوادث آينده و علم غيب خبر مى دهند يك علم اجمالى بيش نيست؛ مثلًا مى دانند فردا فلان شخص وفات مى كند، امّا علم به ساعت و لحظه و ساير خصوصيات آن مخصوص خدا است و اين يك علم تفصيلى و كلّى و جامع است، در حالى كه اگاهى اولياء اللَّه علم اجمالى و جزئى است.

جمعى از مفسّران خواسته اند اين اشكال را از طريق ذاتى و عرضى پاسخ گويند، به اين معنا كه آگاهى خداوند از اين امور بالذات است، ولى اولياء اللَّه از خود چيزى ندارند، بلكه آنچه مى دانند به تعليم الهى است.

ولى اين پاسخ با بسيارى از روايات كه از طرق شيعه و اهل سنّت در اين زمينه نقل شده، سازگار نيست، بلكه با ظاهر آيه نيز در سه مورد تطبيق نمى كند.

نخست در مورد انحصار آگاهى بر قيامت به خدا، و نيز عدم آگاهى هيچ كس از

ص: 88

اين كه فردا چه مى كند يا در كدامين سرزمين مى ميرد.

همه چيز در كتاب مبين است

يازدهمين آيه نيز ناظر به علم خدا نسبت به اسرار درون و برون انسان و سپس غيب آسمان و زمين است، مى فرمايد:

«و پروردگارت آنچه را در سينه هايشان پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند (بخوبى) مى داند»: وَ انَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُوْرُهُمْ وَ ما يُعْلِنُوْنَ

و سپس مى افزايد: «و هيچ موجود پنهانى در آسمان و زمين نيست مگر اين كه در كتاب مبين (و علم بى پايان پروردگار) ثبت است»: وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فى السَّماءِ وَ الْارْضِ الَّا فى كِتابٍ مُبيْنٍ

تعبير به «ربّك»: (پروردگار تو) اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه مگر مربّى و مالك تدبير و تصرّف، ممكن است از حالات درون و برون كسى كه مورد تربيت و تصرّف او است بى خبر بماند؟ و اين ربوبيت خود دليلى است بر علم پروردگار.

«تَكِنُّ» از ماده كِنّ (بر وزن جن) به معناى پرده و هرچيزى است كه مى تواند اشياء را مستور دارد، و در اينجا سينه ها به عنوان پوششى بر رازهاى درون معرفى شده، و چنانكه قبلًا اشاره كرديم سينه و قلب در بسيارى از تعبيرات قرآنى به معناى روح و عقل است.

تعبير به «غائِبَة» اگر معناى وصفى داشته باشد اشاره به امورى است كه

ص: 89

فوق العاده مستور و پنهان است (زيرا تاء در اينگونه موارد براى مبالغه است مانند: علّامة).(1)

واژه «مُبين» هم به معناى آشكار آمده است، هم به معناى آشكار كننده (هم لازم است و هم متعدى) و در اينجا معناى دوم مناسب است يعنى لوح محفوظ يا لوح علم پروردگار بيان گر و آشكار كننده حقايق است.(2)

ما به شما از شما نزديكتريم

در دوازدهمين و آخرين آيه باز به تعبيرات تازه و جالبى در زمينه علم خدا برخورد مى كنيم، در اين آيه نيز مسأله علم پروردگار به عنوان هشدارى به همه انسان ها مطرح شده كه حتّى مراقب افكار و نيّات و اسرار درون خود باشند، مى فرمايد:

«ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم»: وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.

در حقيقت در اين آيه به دو قسمت از علم خداوند اشاره شد: نخست روى مسأله خلقت انسان تكيه كرده، يعنى خالق حكيم چگونه ممكن است از فعل


1- بعضى از مفسّران مانند زمخشرى در كشاف براى آن جنبه أَسمى قائل است نه وصفى، مانند عاقبة، و ذبيحة، هرچند احتمال وصفى بودن نيز داده است( تفسير كشاف، جلد 3، صفحه 382) جمعى ديگر از مفسّران نيز اين دو احتمال را ذيل آيه فوق ذكر كرده اند.
2- بعضى گفته اند« مبين» از ماده بيان و معناى اصلى آن انكشاف و وضوح بعد از ابهام و اجمال به وسيله جدائى است و لذا هم معناى جدائى را مى بخشد و هم وضوح را.

ص: 90

خود بى خبر باشد؟ به خصوص اين كه خلقت او مستمر است و فيض وجود لحظه به لحظه به تمامى موجودات عالم هستى مى رسد، و در يك تشبيه ناقص، او همانند نورى است كه از مولّد برق لحظه به لحظه به لامپ ها سرازير مى شود.

و ديگر اين كه او از مخلوقات خود دور نيست، حتّى به آنها از خودشان نزديكتر است، اين حضور دائم و نزديكى فوق العاده دليل ديگرى بر علم او نسبت به همه اشياء است.

براى «وريد» تفسيرهاى متعدّدى در كتب لغت و تفاسير آمده است: راغب آن را به معناى رگى كه به قلب و كبد متصل است تفسير مى كند، و جمعى آن را به شاهرگى كه در گردن است تفسير كرده اند، و بعضى گفته اند وريد رگى است كه متصل به حلق است و يا زير زبان است، گاهى نيز به تمام رگ هايى كه در تمام بدن متفرّق است و مجراى خون مى باشد، تفسير شده.

البتّه معناى اول (رگ بزرگ قلب) با مفهوم آيه تناسب بيشترى دارد؛ چون هدف، بيان نزديكى فوق العاده خداوند به انسان است، و اين در مورد رگ قلب روشن تر مى باشد، به خصوص اين كه در مورد رگ هاى گردن معمولًا «وريدان»:

(دو وريد) گفته مى شود.

تعبير به «حبل»: (طناب) نيز نشان مى دهد كه منظور هرگونه رگى نيست بلكه رگ هاى مهم بدن است، و به تعبير بعضى منظور رگ هايى است كه حكم نهر دارد نه جويبار.

و به هر حال اين واژه از ماده «ورود» (به معناى قصد آب كردن و به آب

ص: 91

رسيدن) گرفته شده كه تناسب آن با رگ ها كه مجراى خون است پوشيده نيست.

گل را و شكوفه از اين نظر ورد مى گويند كه نخستين ثمره اى است كه از درخت وارد مى شود.(1)

«تُوَسْوِسُ» از ماده وسوسه و وسواس به معناى صداى آهسته زينت آلات، و پيام و صداى مخفى است، سپس به خطورات قلبى و القائات زودگذر فكرى و انديشه هاى نامطلوب اطلاق شده است.(2)

به هر صورت وقتى خداوند از خطورات زودگذر فكرى آگاه است علم او، به ساير اعمال و افعال و اعتقادات ثابت ما جاى شك و ترديد نيست، اين تعبير كه «ما به انسان از رگ قلبش نزديكتريم» ضمن هشدار خوف انگيز، نوعى آرامش اميدبخش نيز به ما مى دهد كه نور و روشنائى اين اميد، سراسر وجود ما را فرا مى گيرد.

وقتى انسان مى داند كه دوست به او از خودش نزديك تر است آيا اين عجيب نيست كه او از وى دور باشد؟ اين مصيبت را با كه مى توان در ميان گذاشت كه دوست در كنار انسان باشد و او در آتش مهجوريش بسوزد؟

نحن اقرب گفت من حبل الوريدتو بكندى بئر فكرت را بعيد

اى كمان تيرها پر ساخته صيد نزديك و تو دور انداخته!


1- مفردات راغب، مقائيس اللغه، لسان العرب، تفسير الميزان و فخررازى و قرطبى و فى ظلال القرآن و تفاسير ديگر.
2- وَسْواس معناى اسم مصدرى، و وِسواس( به كسر واو) معناى مصدرى دارد، و گاه به معناى اسم فاعل يعنى شيطان نيز مى آيد( لسان العرب).

ص: 92

در يك جمع بندى از آيات فوق روشن مى شود كه قرآن مجيد براى تبيين علم خداوند برنامه ريزى وسيع و گسترده اى كرده است، و احاطه علمى خدا را در شكل نامتناهيش با ذكر دلايل ظريف و در لابه لاى عبارات مختلفى روشن ساخته، و در همه جا آن را پايه اى براى تربيت انسان قرار داده است!

***

توضيحات:

1. تأثير علم خداوند در دو بُعد عرفان و تربيت

اهميّت ويژه اى كه قرآن به اين مسأله داده است نخست از اينجا حاصل مى شود كه مسأله علم در بحث معرفة اللَّه نقش مهمّى دارد، و انسان را به خدا چنان آشنا و نزديك مى كند كه او را در همه جا حاضر و ناظر مى بيند، و اصولًا معرفت پروردگار بدون معرفت جوانب علم او بسيار ناقص و نارسا است.

و از آنجا كه همه معارف بازتابى در اعمال و روش هاى فردى و جمعى ما دارد، و اين مسأله از رابطه عميق ايدئولوژى با جهان بينى سرچشمه مى گيرد، توجّه به علم بى پايان خداوند آثار تربيتى زير را نيز به همراه دارد:

از يك سو اعتقاد به مراقبت دائمى يك عالم بزرگ نسبت به اعمال انسان تأثيرهاى تشويق كننده و بازدارنده دارد؛ وقتى قرآن مى گويد: خداوند حتى وسوسه هاى درون دلها را مى داند، و به انسان از رگ قلبش نزديكتر است، و از

ص: 93

سرّ و جهر (درون و برون) شما آگاه است، و عدد دانه هاى باران و برگ هاى درختان و بذرهاى گياهان را احصا كرده، و به اندازه سنگينى ذرّه اى در تمام آسمان ها و زمين از علم بى پايان او مخفى نيست (تعبيراتى كه همه در آيات فوق آمده است) يا مى فرمايد: وَكَفَى بِرَبِّكَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِيراً بَصِيراً: «و كافى است كه پروردگارت نسبت به گناهان بندگانش آگاه، و بيناست».(1) هشدارى سخت به همه انسان ها مى دهد و احساسى آميخته با بيم و اميد در برابر هر جريانى به آنها دست مى دهد.

از سوى ديگر توجّه به اين كه كه ناظر بر ما ولى نعمت ما است، به ما مى گويد:

«چگونه در برابر ولى نعمت خود از مواهب و بخششهايش در مسير عصيانش بهره گيرى مى كنى»؟!

از سوى سوم اين مراقبت دائمى نور اميد را بر دل انسان مى باشد كه در برابر حوادث تنها نيست، كسى مراقب او است كه از تمام دنيا و مشكلات و اسرار درون و برونش آگاه است، و در عين حال قدرتمند و رحيم و مهربان است، و اين عقيده به انسان نيرو و توان و ايستادگى و مقاومت در برابر حوادث سخت مى بخشد.

و از سوى چهارم توجّه به وسعت علم خداوند اشاره اى است به وسعت عظيم جهان هستى و گستردگى رازها و اسرار عالم آفرينش، و اين خود مى تواند عامل مهمّى براى حركت هاى علمى بيشتر و مطالعات افزون تر گردد.


1- سوره اسراء، آيه 17.

ص: 94

2. دلايل علم خداوند

فلاسفه و متكلمان دلايل متعدّدى براى اثبات علم خداوند نسبت به همه چيز ذكر كرده اند كه از همه مهم تر دلايل سه گانه زير است، و جالب اين كه در آيات فوق اشارات روشنى به تمام اين دلايل ديده مى شود:

الف- برهان خلقت و نظم: نظام شگرفى كه بر جهان خلقت حكومت مى كند و قوانين دقيقى كه بر تمام ذرّات جهان حكم فرما است، از اتم گرفته تا منظومه ها و كهكشان هاى آسمانى، و از موجودات زنده ذرّه بينى تا انسان كه نمونه اتم آفرينش است، و از گياهان تك سلولى شناور در اقيانوس ها، تا درختان عظيمى كه طول آنها به پنجاه متر مى رسد!

همچنين نظم پيچيده و عجيبى كه بر روح و جان انسان حكم فرما است، و تنوع فوق العاده اى كه در موجودات زنده اعم از گياهان و جانداران ديده مى شود و به صدها هزار نوع بالغ مى گردد، همه اينها گواه بر علم بى پايان او است.

مگر ممكن است كسى خالق چيزى باشد و از اسرار آن آگاه نباشد؟

خالق چشم، و نظام پيچيده مغز، و گردش عجيب الكترون ها بر گرد هسته اصلى اتم، مسلماً از همه اين نظامات آگاه بوده و هست.

بنابراين برهان نظم همان گونه كه ما را به اصل وجود خداوند آشنا مى سازد علم بى پايان او را نيز به روشنى اثبات مى كند.

و با توجّه به اين حقيقت كه مسأله خلقت يك امر مستمر و دائمى است و موجودات در حال شدن هستند و نه بودن؛ و ارتباط آنها با مبدأ آفرينش نه فقط

ص: 95

در آغاز كه در تمام طول حيات و هستى آنها برقرار است. علم او نسبت به همه اشياء و در هر حال و هر زمان و مكان ثابت مى گردد.

ب- برهان امكان و وجوب: در بحث هاى خداشناسى ثابت شد كه واجب الوجود تنها او است و غير او همه ممكنات اند، و نيز ثابت شد كه ممكنات هم در اصل وجود، و هم در بقاء، و وابسته به ذات پاك او هستند، و به تعبير ديگر همگى نزد او حاضراند، اين حضور دائمى دليل بر علم او نسبت به همه چيز است، چرا كه علم واقعى به چيزى جز حضور معلوم نزد مبدأ عاقل نيست (دقّت كنيد).

ج- برهان عدم تناهى: قطع نظر از مسأله علّت و معلول، خداوند وجودى است بى نهايت از هر نظر، بنابراين هيچ مكان و زمانى از او خالى نيست، (هرچند او مافوق زمان و مكان است) چرا كه اگر قبول كنيم زمان و مكانى از او خالى باشد دليل بر محدوديت او است.

بنابراين نامتناهى بودن او دليل بر حضور و احاطه او به همه جهان است، و يا به تعبير ديگر همه كائنات نزد او حاضراند.

مگر علم چيزى جز اين حضور مى تواند باشد؟

اصولًا موانع علم يا حجاب هاى مادى است و يا بُعد و دورى و فاصله و مسافت است. و مى دانيم هيچ يك از اين معانى در مورد خداوند وجود ندارد.

همان گونه كه در آغاز اين بحث گفته ايم در آيات بالا اشارات روشنى به اين دلايل عقلى وجود دارد كه از قدرت استدلال و منطق فوق العاده قرآن حكايت

ص: 96

مى كند و ضمن تفسير به آنها توجّه داده شد.

3. علم خداوند حضورى است

همان گونه كه حقيقت علم از بديهيات است اين معنا نيز جز واضحات است كه ما دو گونه علم در خود مى يابيم كه با هم كاملًا متفاوت است.

گونه اول: ما به وجود خود، به اراده و تصميم و علاقه و عشق و تنفّر و افكار خودمان علم داريم و بدون نياز به هيچ واسطه اى اين معناى براى ما حاصل است، يعنى ما نزد خودمان حضور داريم و افكار و پديده هاى روحى ما همه نزد ما حاضراند، و حجابى ميان ما و آنها نيست؛ اينها را علم حضورى مى نامند.

گونه دوم، ما به موجوداتى كه بيرون از وجود ما است نيز علم داريم، ولى مسلماً آسمان و زمين و ستارگان در درون روح ما جاى ندارند بلكه عكس و نقشى از آنها از طريق آثارشان به درون روح ما راه مى يابد، و در حقيقت معلوم واقعى ما همان مفاهيمى است كه از آنها در روح ما جاى گرفته است اين را علم حصولى مى نامند.

علم خداوند به تمامى موجودات جهان از قبيل قسم اول است چرا كه او همه جا حاضر است، و به همه چيز احاطه وجودى دارد و چيزى از او دور نيست.

او هرگز نياز به حواس و انعكاس صورت موجودات در ذهن و مفاهيم ذهنى ندارد؛ اصلًا او ذهن ندارد، و علم او به همه چيز علم حضورى است.

ص: 97

4. نامتناهى بودن علم خدا

تلاش مستمر انسان براى گشودن رازهاى هستى كه عشق و علاقه به آن از نخستين روز زندگى، در درون قلبش جاى داشته، گنجينه هايى از علوم و دانش ها را با خود همراه آورده است كه از مشاهده ميليون ها كتاب كه در قفسه هاى كتابخانه هاى بزرگ جهان وجود دارد به ابعاد آن پى مى بريم، تعداد كتب بعضى از كتابخانه هاى دنيا به بيست و پنج ميليون! بالغ مى شود.

درست است كه قسمتى از آنها تكرار و ترجمه از يكديگر است ولى بى شك حقايق زياد نامكررى در آنها نهفته است كه محصول تلاش هاى فكرى و تجربى كل جامعه انسانى در طول تاريخ بشريت است، قطع نظر از علومى كه دانشمندان با خود به خاك برده اند.

ولى تمام اين معلومات در برابر مجهولاتى كه ما داريم همچون قطره اى در برابر دريا، يا كاهى در برابر كوهى است.

دليل اين محدوديت را در امور زير مى توان پيدا كرد.

الف- قدرت حواس ما محدود است، ما تنها بخش كوچكى از موجودات عالم محسوس را درك مى كنيم، همان گونه كه قدرت تحليل عقلى ما نيز تنها قادر به درك قسمت كوچكى از مسائل عقلى است.

ب- تمام دوران عمر بشر در برابر عمر جهان ساعتى بيش نيست.

ج- مكانى كه ما در آنها زندگى مى كنيم يعنى كره خاكى ما در ميان ستارگان

ص: 98

بى شمار كهكشان ها محل بسيار كوچك و محدودى است (طبق برآورد دانشمندان تنها در كهكشان ما حدود يكصد ميليارد! ستاره دارد، و تعداد كهكشان هايى كه بشر با دستگاه هاى ناچيزش آن را شناخته تقريباً به يك ميليارد! مى رسد).

و از اينجا مى توان به مسأله وسعت علم پروردگار آشنا شد، و چقدر زيبا است تعبير قرآن در اين زمينه ها كه در آيات فوق آمده: «و اگر همه درختان روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد»(1)

از همه مهم تر اين كه خداوند به ذات خويش نيز عالم است، و چون ذاتش بى پايان است علم او به اين ذات بى پايان نيز بى پايان است، و اعداد و ارقام هرگز توانائى بيان عظمت آن را ندارند.

***

5. سؤالات مهم در مورد علم خداوند

در زمينه علم خداوند سؤالات متعدّدى از قديم الايام ميان فلاسفه و متكلمان وجود داشته، و بعداً نيز بر آن اضافه شده، و اين به خاطر پيچيدگى مسأله علم به طور مطلق، و علم خداوند بالخصوص مى باشد و مهم ترين آنها سؤالات زير است:


1- سوره لقمان، آيه 27.

ص: 99

1. خداوند چگونه مى تواند از ذات خويش آگاه باشد، در حالى كه عالم و معلوم بايد دو چيز باشد؟ مگر ميان علم خدا با ذاتش مغايرتى وجود دارد؟ و به عبارتى ديگر چگونه ممكن است خداوند هم عالم باشد و همه معلوم؟

پاسخ: اولًا اين سؤال منحصر به علم خداوند به ذات مقدّسش نيست، در مورد علم ما به وجود خودمان نيز جارى است. ما يقيناً به وجود خودمان عالم هستيم و مى دانيم كه هستيم؛ همين سؤال مطرح مى شود كه عالم و معلوم بايد دو چيز باشد، در حالى كه ما يك چيزى بيشتر نيستيم! به خصوص اين كه علم ما به خودمان نيز علم حضورى است.

ثانياً: مطلب همان است كه مرحوم خواجه طوسى در جواب اين سؤال بيان داشته، مى گويد: تغاير اعتبارى كافى است؛ يعنى يك موجود واحد از اين نظر كه مبدأ عاقلى است و مى تواند حضور خود را نزد خود دريابد عالم است، و از اين نظر كه نزد خود حاضر است معلوم مى باشد؛ و به تعبير ديگر: به اين وجود واحد از دو زاويه نگاه مى كنيم: از زاويه اى كه خود را درك مى كند عالمش مى ناميم و از زوايه اى كه درك شده است معلومش مى خوانيم (دقّت كنيد).

2. با اين كه موجودات عالم دائماً در تغييراند، چگونه علم خداوند به اين موجودات تعلّق مى گيرد، مگر در ذات پاك او تغييرى حاصل مى شود؟

پاسخ: اين ايراد در صورتى است كه علم خداوند مانند علم ما به اشياءِ خارجى از طريق انعكاس صورت اشياء بوده باشد؛ زيرا تغييرات اين موجودات باعث تغيير اين انعكاس در درون فكر ما مى شود، ولى با توجّه به اين كه علم

ص: 100

خداوند حضورى است و همه اشياء با تمام وجودشان نزد او حاضرند اين اشكال مفهومى ندارد؛ زيرا تغيير تنها در موجودات جهان روى مى دهد، نه در ذات او. ذات مقدّس او به همه آنها احاطه دارد و ثابت است، ولى آنها كه محاطند متغيراند، فى المثل شخصى كه در مقابل ما حركت مى كند عكس او بر شبكه چشم ما مى افتد و اين عكس همراه تغييرات او تغيير مى كند و صورت هاى ذهنى ما همين گونه دگرگون مى شود اين به خاطر اين است كه علم ما از طريق انعكاس اشياء در ما به وجود مى آيد، اگر علم ما به اشياء خارجيه از اين طريق بود كه به همه آنها احاطه داشتيم هيچ گونه دگرگونى در ما پيدا نمى شد، بلكه تنها دگرگونى در آنها بود (دقّت كنيد).

3. خداوند چگونه ممكن است علم به جزئيات داشته باشد، در حالى كه جزئيات متعدّد و متكثرند؟ و موجودات متعدّد در ذات پاك او كه واحد از جميع جهات است راه ندارد.؟

پاسخ: اين اشتباه نيز از اينجا ناشى شده كه علم خدا را مانند علم ما از طريق انتقال عكس و صورت ذهنى پنداشته اند، در حالى كه علم خداوند به موجودات از اين طريق نيست بلكه تمامى موجودات به ذاتشان نزد خدا حاضراند، و او به همه آنها احاطه دارد بى آن كه احتياج به عكس و نقشى باشد.(1)

4. علم خداوند نسبت به حوادث آينده چگونه تصوّر مى شود؟ با اين كه آنها هنوز وجود خارجى پيدا نكرده اند تا در احاطه علم خدا باشند، آيا صورت ذهنى


1- تفاوت اين سه سؤال در اين است كه سؤال اول مربوط به تعدد عالم و معلوم است و سؤال دوم مربوط به تغيير موجودات، و سؤال سوم مربوط به كثرت آنها است.

ص: 101

و نقش و عكس آنها نزد خدا است؟ با اين كه خداوند ذهنى ندارد، و علم او از طريق انعكاس نيست، پس بايد قبول كنيم كه او نسبت به حوادث آينده علمى ندارد! زيرا علم حضورى در مورد معدوم ممكن نيست، و علم حصولى نيز درباره خدا تصوّر نمى شود.

گرچه اين اشكال و سؤال درباره علم به حوادث آينده مطرح شده، ولى عيناً درباره حوادث گذشته كه محو و نابود گشته است نيز قابل طرح است؛ زيرا حوادث گذشته الآن وجود ندارد. صورت فرعون يا بنى اسرائيل و اصحاب موسى فى المثل متلاشى شده است، و تاريخ آنها نيز گذشته است، ما مى توانيم فقط تصويرى از آنها در ذهنمان حاضر كنيم تا به تاريخ گذشته واقف شويم، چون علم ما از طريق ارتسام يعنى نقش بستن در ذهن است، ولى در مورد خداوند كه ذهن و نقش هاى ذهنى معنا ندارد و علمش فقط علم حضورى است آگاهى بر حوادث گذشته چگونه تصوّر مى شود؟

پاسخ: اين سؤال و اشكال را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

1. نخست اينكه خداوند هميشه به ذات پاك خود كه علّت همه اشياء است احاطه داشته و دارد، و اين علم اجمالى به همه حوادث و موجودات جهان قبل از ايجاد و بعد از ايجاد است.

و به تعبير ديگر اگر ما آگاهى به علّت اشياء داشته باشيم مى توانيم آگاهى به نتيجه و معلول آنها نيز پيدا كنيم؛ چرا كه هر علّتى تمام كمالات معلول و بالاتر از آن رادارد.

ص: 102

اين سخن را مى توان به گونه روشن ترى چنين توضيح داد: حوادث گذشته به طور كامل نابود نشده، و آثارش در دل حوادث امروز وجود دارد؛ و همچنين حوادث آينده از حوادث امروز جدا نيست، و دقيقاً با حوادث امروز مربوط است، و به اين ترتيب گذشته و حال و آينده يك رشته زنجير مانندى از علّت و معلول را به وجود مى آورد كه اگر دقيقاً به هريك از آنها آگاه شويم حلقه هاى قبل و بعد در آن وجود دارد.

به عنوان مثال اگر من دقيقاً وضع هواى تمام كره زمين را با تمام جزئيات و مشخصات، و علّت و معلول هاى آن، و حركت كره زمين، و مسأله جاذبه و دافعه، همه اينها را بدانم، مى توانم دقيقاً از وضع هوا در ميليون ها سال قبل، يا ميليون ها سال بعد آگاه گردم؛ چرا كه پرونده گذشته و آينده در حال موجود است، نه پرونده اجمالى كه پرونده تفصيلى آنها در جزئيات پرونده حاضر منعكس است.

امروز دقيقاً بازتابى از ديروز است، و فردا بازتابى از امروز؛ و آگاهى كامل بر تمام جزئيات امروز به معناى آگاهى كامل بر حوادث گذشته و آينده است.

به اين ترتيب وقتى حوادث امروز با تمام ويژگى ها و خصوصيات نزد خداوند حاضر است به يك معنا گذشته و آينده هم نزد او حضور دارد.

امروز آئينه اى است براى گذشته و آينده و تمام حوادث ديروز و فردا را در آئينه امروز مى توان مشاهده كرد (دقّت كنيد).

2. راه ديگرى را كه براى پاسخ از اين سؤال گفته مى شود با ذكر يك مثال روشن مى كنيم: فرض كنيد كسى در اطاقكى زندانى است كه فقط روزانه كوچكى

ص: 103

به خارج دارد، در حالى كه يكى قطار شتر از مقابل اين روزنه مى گذرد، او نخست ناظر سر و گردن يك شتر، و سپس كوهان، و بعد پاها و دم او است، و همچنين ساير شترهايى كه در اين قطاراند، و اين كوچك بودند روزنه ديد سبب مى شود كه او براى خود گذشته و آينده و ماضى و مستقبل درست كند، امّا براى كسى كه بيرون اين اطاقك است، و بر پشت بام در فضاى باز ايستاده به تمام بيابان نگاه مى كند، مطلب طور ديگرى است؛ او همه قطار شتران را يك جا مى بيند كه در حال حركت اند.

از اينجا روشن مى شود كه ساختن مفاهيم گذشته و حال و آينده نتيجه محدوديت ديد انسان است؛ آنچه براى ما زمان ماضى محسوب مى شود براى اقوام پيشين زمان مستقبل بوده و آنچه براى ما مستقبل است براى آيندگان ماضى است.

امّا براى ذاتى كه همه جا حضور دارد، و ازل و ابد را فرا گرفته، ماضى و مضارع و حال بى معنا است، همه حوادث در تمام طول زمان نزد او حاضراند (منتهى هر كدام در ظرف مخصوص خود) و او به همه حوادث و موجودات عالم، چه در گذشته و چه در حال و آينده يكسان احاطه دارد.

البتّه اعتراف مى كنيم تصوّر اين مطلب براى ما كه در زندان زمان و مكان محبوس هستيم كار مشكل و پيچيده اى است، ولى در عين حال مطلبى است قابل دقّت و مطالعه.

3. راه ديگرى كه بسيارى از فلاسفه روى آن تكيه كرده اند اين است كه

ص: 104

خداوند، عالم به ذات خويش است و چون ذات او علّت براى تمام مخلوقات است علم به علّت سبب علم به معلوم مى شود و به تعبير ديگر خداوند جامع تمام كمالاتى است كه در تمام مخلوقات مى باشد و همه را به نحو اكمل دارد تنها نقائص آنها است كه در ذات پاك او راه ندارد پس هنگامى كه او به ذات خويش عالم باشد در حقيقت به همه آنها آگاه است (اين راه با راه اول تفاوت ظريفى دارد كه با دقّت روشن مى شود).

***

6. علم خدا در روايات اسلامى

تعبيرات بسيار جالب و زنده اى در روايات اسلامى و از جمله نهج البلاغه در زمينه علم خداوند آمده است كه در پرتو آنها بحث هاى گذشته را بهتر و روشن تر مى توان ديد، نمونه هايى از آن را ذيلًا مى آوريم.

1. اميرمؤمنان على عليه السلام درباره علم خداوند مى فرمايد: «يَعْلَمُ عَجِيْجَ الْوُحُوشِ فى الْفَلَواتِ، وَ مَعاصِىَ الْعِبادِ فى الْخَلَواتِ، وَ اخْتِلافَ النَّيْنانِ فى الْبِحارِ الغامِراتِ، وَ تلاطُمَ الْماءِ بِالرِّياحِ العا صِفاتِ»:

«خداوند صداى نعره وحوش را در دل كوه ها و بيابان ها مى داند، همچنين معاصى بندگان را در خلوتگاه ها، و آمد و شد ماهيان را در درياهاى ژرف، و پيدايش امواج و چين و شكن هاى آب را به وسيله تند بادها»!(1)


1- نهج البلاغه، خطبه 198.

ص: 105

2. در كلام ديگرى مى فرمايد: «عالِمٌ اذْ لا مَعْلُومَ، وَ رَبٌّ اذْ لا مَرْبُوْبَ، وَ قادِرٌ اذْ لا مَقْدُوْرَ»:

«او عالم بود در آن زمانى كه معلومى وجود نداشت، و پروردگار بود در آن زمان كه پرورده اى نبود، و قادر و توانا بود در آن زمان كه مقدورى وجود نداشت»!(1)

3. و در خطبه ديگرى از آن حضرت مى خوانيم: «قَدْ عَلِمَ السَّرائِرَ، وَ خَبَرَ الظَّمائِرَ، لَهُ الْاحاطَةُ بِكُلِّ شَى ءٍ، وَ الْغَلَبَةُ لِكُلِّ شَى ءٍ»:

«به تمام اسرار آگاه است، و از همه ضمائر و نهان ها با خبر، به همه چيز احاطه دارد و بر همه چيز غالب است».(2)

4. در كافى در باب صفات الذات از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ رَبُّنا وَ الْعِلْمُ ذاتُهُ وَ لا مَعْلُوْمَ ... فَلَمّا احْدَثَ الْاشْياءَ وَ كانَ الْمَعْلُومُ، وَقَعَ الْعِلْمُ مِنْهُ عَلَى المَعْلُومِ»:

«خداوند عزّوجل پروردگار ما، پيوسته علم عين ذاتش بود حتّى در آن هنگامى كه معلومى وجود نداشت، و هنگامى كه اشياء را ايجاد كرد و معلوم موجود نشد علم او بر معلوم واقع گشت»!(3)

ممكن است اين تعبير اشاره به علم اجمالى قبل از حدوث اشياء و علم تفصيلى بعد از آن باشد.


1- نهج البلاغه، خطبه 152.
2- نهج البلاغه، خطبه 86.
3- اصول كافى، جلد 1، صفحه 107.

ص: 106

5. در حديث ديگرى آمده است كه يكى از ياران امام ابوالحسن على بن مسوى الرضا عليه السلام نامه اى خدمتش نوشت: «سَئَلَ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَكانَ يَعْلَمُ الأَشْياءَ قَبْلَ انْ خَلَقَ الاشْياءَ وَ كَوَّنَها؟ اوْلَمْ يَعْلَمْ ذلِكَ حَتّى خَلَقَها وَ ارادَ خَلَقْها وَ تَكْوِيْنَها؟

فَعَلِمَ ما خَلَقَ عِنْدَ ما خَلَقَ وَ ما كَوَّنْ عِنْدَ ما كَوَّنَ، فَوَقَّعَ بِخَطِّهِ: لَمْ يَزَلِ اللَّهُ عالِماً بِالْاشْياءِ قَبْلَ انْ يَخْلُقَ الأَشْياءَ كَعِلْمِهِ بِالأَشْياءِ بَعْدَ ما خَلَقَ الْاشْياءَ»:

«سؤال او درباره خداوند عزّوجل بود كه آيا موجودات را قبل از آفرينش و تكوين مى داند؟ يا اين كه قبل از خلقت و اراده خلقت و تكوين آنها از آنها با خبر است؟! امام عليه السلام به خط خودشان در جواب چنين مرقوم داشتند: «خداوند هميشه به موجودات عالم بوده قبل از آن كه آنها را بيافريند همانند علم او به اشياء بعد از خلقت آنها».(1)

تعبيرات دقيق و ظريفى كه در اين روايات آمده هر كدام اشاره به يكى از بحث هاى علمى و منطقى است كه در زمينه علم خداوند وجود دارد و قبلًا به آنها اشاره شد.

روايات در زمينه علم پروردگار به قدرى زياد است كه اگر جمع آورى شود كتاب مستقلى را تشكيل مى دهد.


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 107.

ص: 107

شاخه هاى علم

1 و 2. خداوند سميع و بصير است

اشاره

ص: 108

اشاره

اوصاف خداوند چنانكه مى دانيم عين ذات او است و در نتيجه عين يكديگر است، و به تعبير روشن تر خداوند ذاتى است كه تمامش علم، و تمامش قدرت، و تمامش ازليّت و ابديّت است، يعنى در آنجا كمال مطلق بى نهايتى است كه همه اين معانى در آنجا جمع است.

بنابراين تفكيك صفات از زاويه ديد ما و از نگاه عقل ما است.

و به همين ترتيب گاه يكى از صفات او شاخه هاى بسيار فراوانى دارد كه اين شاخه ها نيز از زاويه ديد ما است از جمله سميع و بصير بودن خدا است كه دو وصف از اوصاف مشهور الهى است كه در قرآن مجيد ده ها بار روى آن تكيه شده است.

سميع اشاره به علم خداوند به مسموعات يعنى سخنان و گفتارها است، و بصير اشاره به علم او به مبصرات يعنى صحنه ها، اشخاص و اعمال و خلاصه ديدنى ها است.

اين الفاظ هنگامى كه در مورد انسان ها به كار مى رود تداعى دو وسيله مخصوص شنوائى و بينائى يعنى چشم و گوش مى كند؛ ولى مسلماً هنگامى كه درباره خداوند به كار مى رود از اين مفاهيم جدا و تجريد مى شود، و حقيقت علم

ص: 109

به شنيدنى ها و ديدنى ها را مى رساند، چنانچه در بخش توضيحات به خواست خدا خواهد آمد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيْرُ.(1)

2. انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْاماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ انْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ انَّ اللَّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ انَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً.(2)

3. لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ الَّا مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللَّهُ سَميعاً عَليماً.(3)

4. وَ ق اتِلُوا فى سَبْيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ سَميْعٌ عَليمٌ (4)

5. وَ انِ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوحى الَىَّ رَبِّى انَّهُ سَميعٌ قَرَيبٌ (5)

6. هُنالِكَ دَعَا زَكَرِّيا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبلى مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَةً طَيِّبَةً انَّكَ سَمْيعُ الدُّعاءِ.(6)

7. وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.(7)

8. انَّ اللَّهَ بِعِبادِهِ لَخَبيرٌ بَصيرٌ.(8)


1- سوره شورى، آيه 11.
2- سوره نساء، آيه 58.
3- سوره نساء، آيه 148.
4- سوره بقره، آيه 244.
5- سوره سبأ، آيه 50.
6- سوره آل عمران، آيه 38.
7- سوره بقره، آيه 233.
8- سوره فاطر، آيه 31.

ص: 110

9. فَسَتَذْ كُرُوْنَ ما اقُوْلُ لَكُمْ وَ أُفَوِّضُ امْرى الى اللَّهِ انَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ.(1)

10. اوَلَمْ يَرَوْا الَى الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ ما يُمْسِكُهُنَّ الَّا الرَّحْمنُ انَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ بَصيرٌ.(2)

ترجمه:

1. «.... هيچ چيز همانند او نيست و او شنوا و بيناست».

2. «خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بدهيد؛ و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد. خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد. خداوند، شنوا و بيناست».

3. «خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود، بديها (ى ديگران) را اظهار كند؛ مگر آن كس كه مورد ستم واقع شده باشد. خداوند، شنوا و داناست».

4. «و در راه خدا، پيكار كنيد؛ و بدانيد كه خداوند، شنوا و داناست».


1- سوره غافر، آيه 44.
2- آيات فوق نمونه هايى است در مورد اوصاف سميع و بصير كه نكته هاى مختلفى در بر دارد، در اين زمينه آيات فراوان ديگرى نيز در قرآن هست كه ذيلًا به آن اشاره مى شود و تفسير آن از آيات فوق به دست مى آيد: سوره بقره، آيات 181 و 224 و 221 و 256، سوره آل عمران، آيات 34 و 35 و 121، سوره مائده آيه 71، سوره انعام آيات 13 و 115، سوره انفال، آيات 17 و 42 و 53 و 61، سوره توبه، آيات 98 و 103، سوره يونس، آيه 65، سوره اسراء، آيه 1، سوره انبياء، آيه 4، سوره حج، آيات 61 و 75، سوره نور، آيات 21 و 60، سوره لقمان، آيه 28، سوره غافر، آيات 20 و 56، سوره صف، آيه 36، سوره دخان، آيه 6، سوره حجرات، آيه 1، سوره مجادله، آيه 1، سوره نساء آيات 134 و 148 و سوره بقره، آيات 96 و 110 و 265، سوره آل عمران، آيات 15 و 156 و 163، سوره انفال، آيات 29 و 72، سوره هود، آيه 112، سوره اسراء، آيات 17 و 30 و 96، سوره سبأ، آيه 11، سوره فاطر، آيه 45، سوره فصلت، آيه 40، سوره شورى، آيه 27، سوره حجرات، آيه 18، سوره حديد، آيه 4، سوره ممتحنه، آيه 2، سوره تغابن، آيه 2، سوره فرقان، آيه 20، سوره احزاب، آيه 9، سوره فتح، آيه 24، سوره انشقاق، آيه 15.

ص: 111

5. «و اگر هدايت يابم، بوسيله آنچه پروردگارم به من وحى مى كند مى باشد؛ زيرا او شنواو نزديك است».

6. «آن جا بود كه زكريا، (با مشاهده آن همه شايستگى در مريم،) پروردگار خويش را خواند و گفت: پروردگارا! از سوى خود، فرزند پاكيزه اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى».

7. «.... و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد؛ و بدانيد خدا، به آنچه انجام مى دهيد، بيناست».

8. «به يقين خداوند نسبت به بندگانش آگاه و بيناست».

9. «و بزودى آنچه را به شما مى گويم به خاطر خواهيد آورد (و پشيمان خواهيد شد)! من كار خود را به خدا وامى گذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست».

10. «آيا به پرندگانى كه بالاى سرشان است، و بالهاى خود را گسترده و جمع مى كنند، نگاه نكردند؟! جز خداوند رحمان كسى آنها را برفراز آسمان نگه نمى دارد، چرا كه او به هر چيز بيناست».

شرح مفردات

«سَميع» از ماده سمع (بر وزن منع) در اصل به معناى قوّه شنوائى است كه انسان به وسيله آن صداها را درك مى كند- هم معناى مصدرى دارد و هم معناى اسم مصدرى- و گاه اين واژه به عضو شنوائى يعنى گوش نيز اطلاق مى شود.

سپس در استعمالات ديگر اين مفهوم گسترش يافته و به ادراكات باطنى به

ص: 112

وسيله قواى روحانى نيز گفته مى شود، بعد از آن فراتر رفته و به احاطه وجوديه خداوند نسبت به همه صداها و اصوات اطلاق شده است.

گاه اين كلمه به معناى فهم و درك نيز به كار مى رود مثلًا در آيه 21 سوره انفال مى خوانيم: وَلا تَكُونُوْا كَالَّذينَ قالُوْا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ «و همانند كسانى نباشيد كه مى گفتند: شنيديم. ولى در حقيقت نمى شنيدند».(1)

«بصير» از بصر (بر وزن سفر) به گفته راغب در مفردات به معناى عضو بينائى يعنى چشم است، و گاه به قوه بينائى نيز گفته شده، و به همين مناسبت به معناى قوه ادراك و بينائى درون نيز بصيرت و بصر اطلاق شده است، چنانكه در آيه 22 سوره ق مى خوانيم: فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ: «ما پرده را از چشم تو كنار زديم، و امروز چشمت تيزبين است».

ابن منظور در لسان العرب نيز همين معانى را براى بصر ذكر كرده است در حالى كه صحاح اللغه بصر را به معناى نيروى بينائى مى داند، و معناى ديگر آن را علم و دانش ذكر كرده، و مصباح، بصر را به معناى نورى كه چشم به وسيله آن مى تواند ديدنى ها را ببيند تفسير نموده است!

ولى از مجموع كلمات اهل لغت و موارد استعمال آن استفاده مى شود كه اين واژه نخست به معناى عضو بينائى، و سپس قوه بينائى است، و بعد به معناى درك باطنى و علم به كار رفته، و در مورد خداوند به معناى احاطه وجودى او به تمام ديدنى ها است.


1- مفردات راغب، مقائيس اللغه، لسان العرب، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 113

***

تفسير و جمع بندى

او شنوا و بينا است

در نخستين آيه مورد بحث بعد از آن كه خدا را توصيف به عدم وجود مثل و مانند مى كند (چيزى مثل او نيست) او را به دو وصف شنوا و بينا توصيف كرده مى فرمايد: «او سميع و بصير است» (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ)

روشن است كه منظور از عدم وجود مثل و مانند براى خدا هم از نظر ذات، و هم صفات و هم افعال است، چرا كه ذات او واجب الوجود و صفات او نامتناهى، و افعال او نيز چنين است؛ و اين كه بعضى از مفسّران پنداشته اند كه خداوند شبيه و مانندى در ذات ندارد، و امّا در صفات شبيه دارد اشتباه است.

درست است كه صفاتى همچون عالم و قادر و سميع و بصير، بر خدا و خلق اطلاق مى شود، ولى مسلماً مفاهيم آن، در اين دو مورد متفاوت مى باشد، و شرح اين سخن به خواست خدا در توضيحات خواهد آمد. لذا بعضى از مفسّران از آيه فوق معناى حصر فهميده اند، يعنى فقط خداوند سميع و بصير است، و اين به خاطر آن است كه سميع به معناى واقعى كلمه، و همچنين بصير به معناى مطلق كه از تمام اصوات و ديدنى ها آگاه و با خبر باشد فقط خدا است.

انسان و ساير جاندارانى كه داراى چشم و گوش هستند تنها قسمت هاى محدودى از رنگ ها و امواج صوتى را درك مى كنند و طبق آنچه در علوم امروز

ص: 114

ثابت شده امواج صوتى كه گوش هاى انسان و حيوانات قادر به درك آن نيست بسيار بيش از آن است كه مى تواند درك كند؛ و همچنين در مورد رنگ ها و ديدنى ها.

او اعمال شما را مى بيند

در دومين آيه بعد از آن كه دستور سپردن امانت ها را به اهلش صادر مى كند، همچنين حكومت كردن به عدل را توجيه مى نمايد؛ خدا را به اين دو وصف كه رابطه نزديك و جالبى با آن دو دستور دارد توصيف كرده، مى فرمايد:

«خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بدهيد؛ و هنگامى كه ميان مردم داورى مى كنيد، به عدالت داورى كنيد. خداوند، اندرزهاى خوبى به شما مى دهد. خداوند، شنوا و بيناست»: انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْاماناتِ الى اهْلِها وَ اذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ انْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ انَّ اللَّهَ نِعِمّا يَعِظُكُمْ بِهِ انَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً.

مى دانيم كه امانت در اينجا معناى وسيع و گسترده اى دارد، و حتّى طبق روايات اهل بيت عليهم السلام مسأله امامت و حكومت بر مردم را نيز شامل مى شود كه همه امانت هاى الهى است و بايد به اهلش سپرده شود.(1)

و نيز «ناس» در اينجا همه انسان ها و حتّى غير مسلمان ها را شامل مى شود، يعنى اصول عدالت را بايد در مورد همه افراد بشر اجرا كرد و دوست و دشمن و


1- در اين زمينه روايات زيادى وارد شده كه مى توانيد براى آگاهى بيشتر به تفسير برهان، جلد 1، صفحه 380 و تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 496 مراجعه فرمائيد.

ص: 115

خويش و بيگانه در اين امر يكسان اند.

البتّه بحث پيرامون امانت و عدالت كه در واقع روح جامعهّ انسانى، و روح حكومت است، جاى ديگرى دارد، و به خواست خدا از آن بحث خواهيم كرد، هدف در اينجا تنها بيان رابطه اين دو با سميع و بصير بودن خداوند است، در واقع به اين نكته اشاره مى كند كه شما در هر پست و مقامى باشيد و عهده دار هر امانت و هر داورى و حكومتى شويد بدانيد خداوند مراقب شما است، اعمالتان را مى بيند، و گفتارتان را مى شنود، و بنابراين تكيه بر اوصاف خدا علاوه بر مسأله اعتقادى جنبه تربيتى به خود مى گيرد.

بعلاوه ممكن است تلويحاً اشاره به نكته ديگرى نيز باشد كه مسأله اداى امانت و حكومت و داورى گوش شنوا و چشم بينا مى طلبد، و بدون شنيدن صداى مظلومان و ديدن منظره ستمديدگان و بصيرت كامل در اين امور كار به جائى نمى رسد. اين نكته نيز قابل توجّه است كه كلمه «كانَ»: (بود) اشاره به اين است كه اين اوصاف بازگشت به ذات پاك خدا مى كند او هميشه سميع و بصير بوده و خواهد بود.

در آيات ديگر از قرآن نيز سميع و بصير در كنار هم قرار داده شده است.

جالب توجّه اين كه در تمام آياتى كه در قرآن مجيد سخن درباره سميع و بصير بودن خداوند به ميان آمده سميع بر بصير مقدّم شده است.

ممكن است نكته اين تعبير آن باشد كه در انسان معمولًا گفتار قبل از كردار و «سخن» قبل از «عمل» است، و از آنجا كه اين آيات غالباً ناظر به جنبه هاى تربيتى

ص: 116

انسانى است در واقع مى گويد: «اى انسان! خداوند سخنان تو را مى شنود سپس اعمال تو را مى بيند.

او شنوا و دانا است

در سومين آيه مورد بحث، سخن از سميع و عليم است، از كسانى سخن مى گويد كه مظلوم واقع شده اند، و به آنها حق مى دهد كه بر ضد ظالمان افشاگرى كنند.

مى فرمايد: «خداوند دوست ندارد كسى با سخنان خود، بديها (ى ديگران) را اظهار كند؛ مگر آن كس كه مورد ستم واقع شده باشد. خداوند، شنوا و داناست»:

لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ الَّا مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللَّهُ سَميعاً عَليماً.

در اين كه منظور از «جهر به سوء»: (آشكار كردن بدى ها) چيست؟ بعضى از مفسّران آن را به معناى نفرين مظلوم درباره ظالم گرفته اند؛ و بعضى به معناى سبّ و دشنام، و بعضى به معناى شكايت بردن پيش قاضى، و يا افشا كردن ظلم ظالم نزد مردم در غيبت و حضور.

ولى تناسب حكم و موضوع ايجاب مى كند كه مُجاز بودن اين امور در مسير دفع ظلم و جلب حمايت مردم در برابر ظالم است؛ بنابراين مناسب است كه مسأله سبّ و دشنام نسبت به ظالمان را منحصر به جائى كنيم كه عاملى براى نهى از منكر و مبارزه با ظلم و فساد گردد.

جمله وَ كانَ اللَّهُ سَميعاً عَليماً هم به مستثنى مى خورد و هم به مستثنى منه

ص: 117

يعنى هم هشدارى است به افرادى كه غيبت مى كنند بى آن كه مظلوم واقع شده باشند؛ و هم هشدارى است به مظلومان كه از حد تجاوز نكنند، و رعايت عدل و انصاف را بنمايند.

قابل توجّه اين كه در اينجا روى سميع و عليم تكيه شده چون از سخنان بد و نيّاتى كه انگيزه آن است بحث مى كند، مى فرمايد: خدا اين سخنان را مى شنود و از نيّات گويندگان آن آگاه است.

و امّا اين كه بعضى گفته اند مفهوم آيه اين است كه اگر كسى مثلًا به انسان بگويد: اى زنا كار! جايز است همان نسبت را متقابلًا به او داد، اشتباه بزرگى است، چرا كه در مقابل ظلم ظالم بايد احقاق حق كرد؛ نه اين كه مرتكب ظلم ديگرى شد، بايد نهى از منكر و دفع شر ظالم نمود، نه اين كه منكر ديگرى را مرتكب شد و ظالم ديگرى پرورش داد!

به هر حال: آيه گواه بر اين است كه اسلام نمى گويد مردم در برابر ظلم ظالمان سكوت كنند درست برخلاف گفتار نادرستى كه به حضرت مسيح عليه السلام نسبت داده اند كه اگر به گونه راستت سيلى زدند گونه چپ را بگير تا بر آن هم سيلى بزنند!!

جهاد شما در برابر او است

در چهارمين آيه به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم كه به مردم دستور مى دهد به اين دو صفت الهى سميع و عليم توجّه داشته باشند، مى فرمايد:

ص: 118

«و در راه خدا، پيكار كنيد؛ و بدانيد كه خداوند، شنوا و داناست»: وَ قاتِلُوا فى سَبْيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ سَميْعٌ عَليمٌ

تعبير به «فى سبيل اللَّه» تعبير بسيار جالب و پرمعنايى است كه به همگان اين مطلب را خاطر نشان مى سازد كه جهاد اسلامى نه براى ايجاد سلطنت دنيوى و كشورگشائى است آن گونه كه بسيارى از دانشمندان غرب به ما نسبت مى دهند، بلكه هدف گشودن راه به سوى خدا است، راه تقوا و پاكى، راه حق و عدالت.

و جمله وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ سَميعٌ عَليمٌ به همه جهادگران اسلام هشدار مى دهد كه هم مراقب سخنان خود باشند، و هم نيّات خود؛ و از هرچيز كه رنگ صاف و زيباى «فى سبيل اللَّه» را تيره و تار و زشت مى كند بپرهيزند. همچنين به آنها قوّت قلب مى بخشد كه بدانند خدا همه جا با آنها است، و از حال آنها با خبر است.

او به شما نزديك است

در پنجمين آيه باز تعبير جديدى ديده مى شود كه «سميع» با «قريب» همراه شده است، روى سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده مى فرمايد:

«بگو: اگر من گمراه شوم، از ناحيه خود گمراه مى شوم؛ و اگر هدايت يابم، بوسيله آنچه پروردگارم به من وحى مى كند مى باشد؛ زيرا او شنوا و نزديك است»: قُلْ انْ ظَلَلْتُ فَانَّما اضِلُّ عَلَى نَفْسى وَ انْ اهْتَدَيْتُ فَبِما يُوْحى الىَّ رَبِّى انَّهُ سَميعٌ قَريْبٌ

اشاره به اين كه من نيز منهاى وحى ممكن است گرفتار گمراهى شوم، و اين

ص: 119

وحى الهى است كه مرا در طريق حق و هدايت پيش مى برد، نه مطالبى زائيده فكر و استدلال بشر كه جايز الخطا باشد.

در بعضى از تفاسير آمده است كه جمعى از مشركان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: تو گمراه شده اى! چرا كه آئين نياكانت را رها ساخته اى، اين آيه نازل شد و به آنها پاسخ گفت كه: من اگر خودم تنها بودم ممكن بود چنين نسبتى به من بدهيد، ولى وقتى تكيه گاه من وحى آسمانى است در اين صورت گمراهى مفهوم ندارد. چرا كه او از تمام اسرار آنها آگاه است، و علّام الغيوب است- اين تعبير در دو آيه قبل از آن آمده است- «و او همه جا حاضر ناظر است- تعبيرى كه در سه آيه قبل از آن آمده- سخنان را مى شنود و به همه نزديك است- (تعبيرى كه در ذيل همين آيه مورد بحث آمده).

ضمناً از اين آيه بر مى آيد كه نفس آدمى مايه گمراهى او است، تكيه بر نيروى عقل نيز به تنهائى انسان را به جايى نمى رساند، و براى رسيدن به سر منزل مقصود بايد در پرتو چراغ فروزان وحى گام برداشت.

آخرين نكته اين كه نزديك بودن خداوند به ما نه همچون نزديكى بعضى به بعض ديگر است. بلكه او از ما به ما نزديكتر مى باشد؛ چنانچه در جاى خود به خواست خدا بحث خواهد شد.

دعاهاى شما را مى شنود

در ششمين آيه باز به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم كه خدا را به «سميع الدعاء»

ص: 120

توصيف كرده، و از قول «زكريا» پيامبر بزرگ خدا نقل مى كند كه وقتى زكريا آن همه شايستگى و مقام را در مريم مشاهده كرد (و تا آن زمان فرزندى نداشت شوق فرزندى كه برنامه هاى او را ادامه دهد در دل او گرد كرد) «آن جا بود كه زكريا، (با مشاهده آن همه شايستگى در مريم،) پروردگار خويش را خواند و گفت: پروردگارا! از سوى خود، فرزند پاكيزه اى (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى»: هُنالِكَ دَعَا زَكَرِّيا رَبَّهُ قالَ رَبِّ هَبلى مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَةً طَيِّبَةً انَّكَ سَمْيعُ الدُّعاءِ.(1)

گرچه «سميع» به معناى شنونده است، ولى در اين گونه موارد به معناى كسى است كه هم مى شنود و هم قبول و اجابت مى كند، و اين به خاطر آن است كه اگر كسى عملًا پاسخ مثبت به چيزى ندهد گوئى نشنيده است.(2)

او بصير است

در هفتمين آيه تنها تكيه بر عنوان «بصير» شده آن هم نسبت به اعمال آدمى كه هدف اصلى مسائل تربيتى است مى فرمايد:

«و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد؛ و بدانيد خدا، به آنچه انجام مى دهيد، بيناست»: وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُوْنَ بَصيرٌ.

اين جمله در واقع بعد از بيان هفت دستور درباره شير دادن نوزادان، حق


1- ذريّه به معناى فرزند است و به مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود؛ ولى در اينجا معناى مفرد دارد به قرينه« وليّاً» در آيه 5 همين سوره.
2- قرطبى، جلد 2، صفحه 1314 و روح البيان، جلد 2، صفحه 30 و روح المعانى، جلد 3، صفحه 128 ذيل آيه مورد بحث.

ص: 121

نوزاد و مادر و دايه، و وظيفه پدر در برابر آنها آمده است؛ و ناگفته پيدا است كه اگر در اين ميان تقوا حاكم نباشد و انسان خدا را حاضر و ناظر نداند هرگز روابط سالمى كه حافظ حقوق همگان است در خانواده حاكم نخواهد شد. تجربه نشان داده كه هرگز نمى توان با زور قانون و ترس مجازات، حق و عدالت را در نظام خانوادگى حاكم كرد؛ جز آن كه روح پرهيزگارى و ايمان به خداوند و بصير بودن او نسبت به همه چيز بر اين محيط سايه بيفكند.

از حال بندگانش با خبر است

در هشتمين آيه باز تعبير تازه اى در اين زمينه ديده مى شود، و آن قرار گرفتن «خبير» در كنار «بصير» است، در آغاز آيه سخن از وحى آسمانى و فرستادن قرآن مجيد بعد از كتب آسمانى پيشين به ميان آمده؛ سپس در پايان آيه مى فرمايد:

«به يقين خداوند نسبت به بندگانش آگاه و بينا است»: انَّ اللَّهَ بِعِبادِهِ لَخَبيرٌ بَصيرٌ

اين جمله در حقيقت اشاره اى به اين نكته است كه اين كتاب آسمانى تماماً هماهنگ با نيازهاى بشر و احتياجات او در همه زمينه ها است، زيرا از سوى خداوندى نازل شده كه از همه چيز آگاه و نسبت به تمام نيازهاى بندگانش بصير و بينا است.

اين احتمال در تفسير آيه داده شده كه اين تعبير ناظر به پاسخ ايراد كسانى است كه مى گفتند: چرا قرآن بر محمّد صلى الله عليه و آله يتيم و فقير! نازل شده؟! قرآن مى گويد:

ص: 122

خدا بندگانش را به خوبى مى شناسد كه چه افرادى شايستگى بدوش كشيدن پرچم رسالت و نبوّت را دارند.- آيه بعد از آن نيز مى تواند قرينه اى بر اين مطلب باشد-(1) جمع ميان هر دو تفسير بى مانع است.

بعضى از مفسّران گفته اند «خبير» در اينجا اشاره به آگاهى بر امور معنوى و روحانى است و «بصير» بر امور جسمانى؛ و به همين دليل خبير مقدّم داشته شده است.

گرچه خبير از ماده خَبَر معناى وسيعى دارد كه هرگونه آگاهى بر ظواهر امور و بواطن آنها را شامل مى شود، ولى چون در برابر بصير قرار گرفته به نظر مى رسد كه اشاره به آگاهى بر بواطن امور است (راغب در مفردات نيز يكى از تفسيرهاى اين كلمه را آگاهى بر باطن امور ذكر كرده).

مشكلات آنها را مى بيند

در نهمين آيه سخن تنها از بصير به ميان آمده، امّا بصير نسبت به بندگان و نياز آنها به حمايت پروردگار. اين سخن از زبان مؤمن آل فرعون است، مرد با ايمانى كه در ميان فرعونيان بود، و ايمان خود را مكتوم مى داشت، و در يك لحظه بسيار حسّاس كه جمعيت نقشه قتل موسى عليه السلام را مى ريختند به اندرز آنها پرداخت و آنها را تهديد به عذاب الهى كرد و از اين كار بازداشت، و سرانجام گفت «و بزودى آنچه را به شما مى گويم به خاطر خواهيد آورد»: فَسَتَذْ كُرُوْنَ ما اقُوْلُ


1- تفسير كبير، جلد 26، صفحه 24، در تفسير روح البيان، جلد 7، صفحه 346 نيز اشاره به اين مطلب شده است.

ص: 123

لَكُمْ

و اگر اين سخنان را دليل بر همكارى با موسى عليه السلام بدانيد، و قصد آزار مرا داشته باشيد « (و پشيمان خواهيد شد)! من كار خود را به خدا وامى گذارم كه خداوند نسبت به بندگانش بيناست»: وَ أُفَوِّضُ امْرى الى اللَّهِ انَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ و سرانجام خداوند اين بنده مؤمن مجاهد را از توطئه هاى مختلفى كه بر ضد او چيده بودند- و قاعدتاً شكنجه و اعدام جزء آن بود- رهائى بخشيد.

در حقيقت اشاره به بصير بودن خداوند در اينجا ناظر به اين نكته است كه چنين خداوندى بندگان مخلص و مجاهد را تنها نمى گذارد؛ و چنين بندگان، با ايمان به چنان خدائى وحشتى از حوادث سخت ندارند، و به همين جهت در آيه بعد اشاره به نجات او از چنگال دشمنان در پرتو لطف الهى شده است.

اين نكته نيز قابل دقّت است كه رابطه نزديكى در ميان تفويض و واگذارى كارها به خدا، و بصير بودن او وجود دارد. زيرا اگر شخصى كه كار به او واگذار شده، از حوادث برون و نيازهاى درون آدمى با خبر نباشد چگونه مى تواند از او دفاع كند؟ و به تعبير ديگر تفويض: ميوه درخت ايمان به بصير بودن خدا است.

البتّه معناى تفويض هرگز اين نيست كه انسان دست از تلاش و كوشش بردارد؛ چرا كه اين سخن را در اينجا مرد مجاهدى مى گويد كه با جان خود براى دفاع از موسى عليه السلام و آئينش بازى مى كرد؛ بلكه منظور اين است كه انسان آنچه در توان دارد انجام دهد و بقيّه را به خدا واگذارد.

ص: 124

پرندگانى كه بالاى سر شما صف كشيده اند

و بالاخره دهمين و آخرين آيه مورد بحث، مسأله را از حدود اعمال بندگان فراتر برده، و به تمام جهان آفرينش و بصير بودن خداوند نسبت به تنظيم قوانين آن اشاره كرده، مى فرمايد:

«آيا به پرندگانى كه بالاى سرشان است، و بالهاى خود را گسترده و جمع مى كنند، نگاه نكردند؟!»: اوَلَمْ يَرَوْا الَى الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ يَقْبِضْنَ

چه كسى اين اجسام سنگين را برخلاف قانون جاذبه، برفراز آسمان ساعت ها و گاه هفته ها و ماه ها نگه مى دارد (حتّى مى دانيم پرندگان مهاجرى هستند كه گاهى هفته ها و ماه ها پشت سر هم به پرواز خود ادامه مى دهند بى آن كه كمترين توقفى داشته باشند!).

«جز خداوند رحمان كسى آنها را برفراز آسمان نگه نمى دارد»: ما يُمْسِكُهُنَّ الَّا الرَّحْمنُ

«چرا كه او به هر چيز بيناست»: انَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ بَصيرٌ

او تمام قوانينى را كه براى پرواز آنها با نهايت آرامش و راحتى لازم است مى داند، او آفريننده اين قانون ها است، و همه را او نظام بخشيده است.

آرى، خداوند رحمن كه رحمت عامش همه جهان را فرا گرفته، شكل مناسب، وزن مناسب، پا و چشم و احساسات مناسب، به اين پرندگان داده است كه بتوانند در اوج آسمان ها به راحتى حركت كنند.

جالب اين كه طرز پرواز و حتّى آغاز و پايان آن در پرندگان بسيار متفاوت

ص: 125

است، به تفاوت ساختمان و طرز زندگى و محيط زيست آنها، و از آن جالب تر اين كه تاكنون انواع مختلفى از هواپيما با الهام گرفتن از انواع مختلف بال ها و اشكال پرندگان ساخته اند؛ و اين است معناى بصير بودن خداوند نسبت به همه چيز، و به راستى اگر نبود اين معنا كه ما با عجائب اين عالم خو گرفته ايم و عادت كرده ايم، مشاهده پرندگان زيبائى كه در اقيانوس بزرگ هوا، شنا مى كنند، و با حركات جذّاب و ماهرانه خود چشم ها را مجذوب مى سازند كافى بود كه ما به قدرت و علم اين خالق بصير پى ببريم.

***

نتيجه بحث ها

از مجموع آيات فوق چنين نتيجه مى گيريم كه ذرّه اى از موجودات زمين و آسمان از ديده تيزبين علم پروردگار مخفى و مكتوم نيست. توجّه به اين حقيقت مى تواند تأثير عميقى در بيدارى و تربيت انسان داشته باشد، و لذا در آيات فوق نيز غالباً بحث ها بر گرد محور مسائل تربيتى دور مى زند.

***

توضيحات

1. مفهوم سميع و بصير در مورد خداوند

ص: 126

تمام دانشمندان اسلام، خداوند را به اوصاف سميع و بصير ستوده اند، و اين به خاطر آن است كه اين اوصاف كراراً در متن قرآن مجيد (چنانكه دانستيم) آمده است. ولى در تفسير آن در ميان آنها گفتگو است:

محققان بر اين عقيده اند كه سميع و بصير بودن خداوند، چيزى جز علم و آگاهى او نسبت به اصوات و مبصرات يعنى موجودات ديدنى نيست. البتّه اين دو واژه از آنجا كه در آغاز براى قوه شنوائى و بينائى ما وضع شده، هميشه تداعى گوش و چشم را با خود دارد؛ ولى واضح است اين الفاظ هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى روند، از مفاهيم جسمانى و آلات و ادوات، مجرّد و برهنه مى شوند؛ چرا كه ذات پاك او مافوق جسم و جسمانيّات است.

البتّه اين يك معناى مجازى نيست، و اگر هم آن را مجاز بناميم مجاز مافوق الحقيقه (بالاتر از معناى حقيقى) است. زيرا او چنان احاطه و آگاهى به اصوات و مناظر دارد، و چنان همه اين امور نزد او حاضراند كه از هرگونه شنوايى و بينائى برتر و بالاتر است، و لذا خداوند در دعاها به عنوان «اسْمَعُ السّامِعينَ» (از همه شنوندگان شنونده تر) و «ابصر الناظرين» (از همه بينندگان بصيرتر) توصيف شده است.(1)

ولى در ميان جمعى از قدماى متكلمين اين عقيده وجود داشته كه اوصاف سميع و بصير غير از صفت علم است، اين عدّه ناچاراند صفت سميع و بصير را زائد بر ذات خدا بدانند، و قائل به تعدد اوصاف ازلى باشند كه اين نوع شرك


1- در دعائى كه ماه رجب در هر روز خوانده مى شود آمده است« يا اسمع السامعين و ابصر الناظرين و اسرع الحاسبين».

ص: 127

است وگرنه سميع و بصير بودن خداوند چيزى جز عالم بودن او به اصوات و منظره ها نمى تواند باشد.(1)

***

2. سميع و بصير در نهج البلاغه و روايات اسلامى

در روايات اسلامى، بحث هاى گسترده و وسيع و دقيقى روى اين اوصاف الهى شده است كه براى تكميل بحث به گوشه اى از آن اشاره مى كنيم.

1. در خطبه اى از اميرمؤمنان على عليه السلام چنين مى خوانيم: «كُلُّ سَميِعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطيفِ الأَصْواتِ، وُ يُصِمُّهُ كَبِيرُها، وَ يَذْهَبُ عَنْهُ ما بَعُدَ مِنْها، وَ كُلُّ بَصيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِىِّ الأَلْوانِ وَ لَطيْفِ الْاجْسامِ»: «هر شنونده اى غير از او، از درك صداهاى ضعيف، كر است؛ صداهاى قوى گوش او را كر مى كند، و آوازهاى دور را نمى شنود، و هر بيننده اى غير از او از ديدن رنگ هاى مخفى و اجسام بسيار كوچك ناتوان است.(2)

2. در جاى ديگر مى فرمايد: «السَّميْعُ لا بِاداتٍ، وَ الْبَصيرُ لا بِتَفْرِيقِ آلَةٍ»: «او شنوا است ولى نه به وسيله دستگاه شنوائى، و بينا است ولى نه با گشودن پلك چشم ها»!(3)


1- اشاعره معتقد بودند كه هفت صفت خداوند( علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و حيات و تكلّم) قديم و زائد بر ذات او هستند؛ و بعضى آنها را به اضافه ذات حق، قدماى شمانيه( وجودات ازلى هشتگانه) مى ناميدند و مى دانيم اين عقيده اى است باطل و شرك آلود!
2- نهج البلاغه، خطبه 65.
3- نهج البلاغه، خطبه 152.

ص: 128

3. در خطبه ديگرى نيز آمده است: «فا عِلٌ لا بِمَعْنَى الْحَركاتِ وَ الآلَةِ، بَصيرٌ اذْ لا مَنْظُوْرَ الَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ»: «او ايجاد كننده موجودات است امّا نه از طريق حركات و ابزار؛ و بينا بوده است حتّى در آن زمانى كه موجود قابل رؤيتى وجود نداشت»!(1)

4. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه در پاسخ اين سؤال كه آيا خداوند سميع و بصير است؟ فرمود: «آرى او سميع و بصير است ولى: «سَمِيْعٌ بِغَيرِ جارِحَةٍ، وَ بَصيرٌ بِغَيْرِ آلَةٍ، بَلْ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ»: «او شنوا است بدون نياز به عضو شنوائى، و بينا است بدون احتياج به آلت مشاهده و چشم».(2)

5. در بحارالانوار از امام صادق عليه السلام آمده است كه شخصى خدمتش عرض كرد: مردى از دوستان شما اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: خداوند متعال همواره سميع بوده به وسيله گوش، و بصير بوده به كمك چشم! و عالم بوده به وسيله علم (زائد بر ذات) و قادر بوده، به قدرت (زائد بر ذات).

امام خشمگين شد و فرمود: «مَنْ قالَ ذلِكَ وَ دانَ بِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ، وَ لَيْسَ مِنْ وِ لاتينا عَلَى شَى ءٍ، انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى ذاتُ عَلامَةٍ سَميعَةٍ بَصيرَةٍ قادِرَةٍ»: «كسى كه اين سخن را بگويد و به آن عقيده داشته باشد، مشرك است و بهره اى از ولايت ما ندارد، خداوند متعال ذاتى است عين عالم و سميع و بصير و قادر (و اين صفات زائد بر ذات او نيست».(3)


1- نهج البلاغه، خطبه 1.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 83، حديث 6.
3- بحار، جلد 4، صفحه 63.

ص: 129

***

3. اثر تربيتى ايمان به بينائى و شنوائى پروردگار

جهت گيرى قرآن در توصيف خداوند به اين دو وصف از يك سو سطح آگاهى مسلمانان را در معرفة اللَّه بالا مى برد؛ و از سوى ديگر همگان را دعوت به تخلّق به اين خلق كريم و شباهت يافتن به او در اين وصف عظيم مى كند، و از سوى سوم آرامش به مؤمنان مى بخشد كه در همه حال تحت رعايت پروردگار و حمايت او قرار دارند، و از سوى چهارم به آنها هشدار مى دهد كه مراقب گفتار و كردار خويش باشند كه چشم و گوش علم الهى محيط بر آنها است!

روايات اسلامى نيز روى اين مسأله مهم تربيتى تكيه فراوان نموده است از جمله:

1. در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه به يكى از ياران خاصش (اسحاق بن عمار) فرمود: «خَفِ اللَّهَ كَانَّكَ تَراهُ وَ انْ كُنْتَ لا تَراهُ فَانَّهُ يَراكَ، فَانْ كُنْتَ تَرَى انَّهُ لايَراكَ فَقَدْ كَفَرْتَ، وَ انْ كُنْتَ تَعْلَمَ انَّهُ يَراكَ ثُمَّ بَرَزْتَ لَهُ بِالْمَعْصِيَةِ فَقَدْ جَعَلْتَهُ مِنْ اهْوَنِ النّاظِرينَ عَلَيْكَ»: «آنچنان از خدا بترس كه گوئى او را مى بينى، و اگر او را نمى بينى او تو را مى بيند! و اگر فكر مى كنى او تو را نمى بيند كافر شده اى! و اگر مى دانى كه او تو را مى بيند سپس در برابر او به عصيان برمى خيزى در واقع او را از كوچك ترين ناظران بر خود شمرده اى»! (چرا كه انسان گاه از ناظر بودن يك فرد عادى و حتّى يك كودك شرم مى كند و كارهاى خلافى را انجام

ص: 130

نمى دهد).(1)

2. در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام مى خوانيم كه در تفسير آيه شريفه وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبّهِ جَنّتانِ فرمود:

«مَنْ عَلِمَ انَّ اللَّهَ يَراهُ وَ يَسْمَعُ ما يَقُوْلُ وَ يَعْلَمُ ما يَعْمَلُ مِنْ خَيْرٍ اوْ شَرٍّ، فَيَحْجُزُهُ ذلِكَ عَنِ الْقَبيحِ مِنَ الْاعمالِ، فَذلِكَ الَّذى خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى : «كسى كه بداند خداوند او را مى بيند و سخنانش را مى شنود و از اعمال نيك و بد او آگاه است، و اين علم و دانائى او را از اعمال قبيح باز دارد او كسى است كه از مقام پروردگارش خائف است، و نفس خود را از هوا و هوس بازداشته».(2)

3. و نيز در تفسير على بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام نقل شده است: كه در تفسير آيه وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها ...(3) فرمود: همسر عزيز مصر- هنگامى كه قصد كامگيرى از يوسف داشت- به سراغ بتى كه در آن اطاق بود رفت و لباسى بر آن افكند؛ يوسف سؤال كرد چه مى كنى؟ گفت: لباسى بر اين بت مى افكنم تا ما را نبيند چرا كه من از او شرم دارم! يوسف گفت: «فَانْتِ تَسْتَحْيِيْنَ مِنْ صَنَمٍ لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ، وَ لا اسْتَحْيِى انا مِنْ رَبِّى؟»: «پس تو از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند شرم دارى ولى من از پروردگارم (كه همه سخنان را مى شنود و همه چيز را مى بيند) شرم نكنم»؟!(4)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 67، حديث 2.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 70، حديث 10، ذيل حديث مى رساند كه امام اين سخن را در تفسير آيه(\i وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنْ الْهَوَى E)( سوره نازعات، آيه 40) فرموده است.
3- سوره يوسف، آيه 24.
4- تفسير نورالثقلين، جلد 2، صفحه 422، حديث 52.

ص: 131

4. در تفسير روح البيان ذيل آيه وَ افَوِّضُ امْرى الَى اللَّهِ انَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ.(1) از ابن مسعود چنين آمده است كه با بعضى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به بيابانى رفته بود، طعامى پختند هنگامى كه آماده خوردن شدند، چوپانى را در آنجا مشاهده كردند و او را دعوت به غذا كردند، چوپان گفت: شما بخوريد من روزه ام، آنها براى آزمودن چوپان گفتند: چگونه در اين روز گرم و داغ روزه مى گيرى؟ او در پاسخ گفت: «انَّ نارَ جَهَنَّمَ اشَدُّ حَرّاً مِنْهُ»: «آتش دوزخ از آن گرم تر است»!

آنها از سخن چوپان در تعجب فرو رفتند و به او گفتند: يكى از گوسفندان راه به ما بفروش، قيمت آن را با سهمى از گوشتش به تو مى دهيم، او در پاسخ گفت:

اين گوسفندان از من نيست، و مال مولاى من است، چگونه مال مردم را به شما بفروشم؟ گفتند: به آقايت بگو گرگ آن را خورد و يا در بيابان گم شد؟ چوپان گفت: «أين اللَّه» پس خدائى كه حاضر و ناظر است كجا مى رود؟!(2)

نمونه هاى زيادى در تاريخ و روايات اسلامى از اين قبيل ديده مى شود كه تأثير تربيتى توجّه به علم خداوند و حاضر و ناظر و سميع و بصير بودن او در بازداشتن او از گناه و زشتى ها اثر بسيار عميقى دارد.

***

4. خداوند مدرك است

1- سوره غافر، آيه 44.
2- تفسير روح البيان، جلد 8، صفحه 188.

ص: 132

علماى عقائد يكى از اوصاف پروردگار را مدرك شمرده اند، در قرآن مجيد اشاره اى به اين معناى در آيه 103 انعام آمده است لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ: «چشمها او را نمى بينند؛ ولى او همه چشمها را مى بيند؛ و او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».

متكلمان در تفسير مدرك گفته اند منظور از ان سميع و بصير بودن است و به اين ترتيب اين واژه جامع هر دو وصف مى باشد.(1)

راغب در مفردات مى گويد: معناى ادراك رسيدن به انتهاى چيزى است، منتها بعضى آن را به معناى مشاهده با چشم تفسير كرده اند، و بعضى به معناى مشاهده با بصيرت و دل.

ولى حقيقت اين است كه از نظر لغت چيزى كه دلالت بر اين كند كه ادراك به معناى خصوص ادراك حسّى است وجود ندارد؛ بلكه همان گونه كه گفتيم مفهوم ادراك به معناى رسيدن به نهايت چيزى و احاطه و وصول به آن است، خواه از طريق حسّ باشد يا از طريق فهم و عقل؛ و از همه عجيب تر اين كه آيه فوق با اين كه با صراحت مى فرمايد: هرگز چشم ها خدا را نمى بيند و درك نمى كند (خواه در دنيا، و خواه در آخرت، خواه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله در شب معراج، و خواه نسبت به ديگران).

بعضى از مفسّران اصرار دارند كه آيه را دليل بر ضد اين معنا بگيرند و بگويند خداوند قابل مشاهده است (حداقل در آخرت!) و توجيهاتى در اين زمينه ذكر


1- شرح تجريد« فى ان اللَّه سميع بصير».

ص: 133

كرده اند كه فخر رازى چهار نمونه آن را در تفسير خود ذيل آيه فوق آورده (1)، توجيهاتى كه براى همه مايه تأسف و تأثّر، و در نهايت سستى است، و بيانگر اين مى باشد كه گروهى مى خواهند پيش داورى هاى نادرست خود را به هر قيمتى كه ممكن است بر قرآن تحميل كنند.

بحث بيشتر در اين زمينه، به خواست خداوند، در شرح صفات سلبيه (مبحث نفى جسميّت از خداوند) انشاء اللَّه خواهد آمد، اين در الى است كه در روايات اهل بيت عليهم السلام درست عكس اين مطلب آمده است كه نه تنها چشم ها خدا را درك نمى كند بلكه عقل و فكر آدمى نيز مى تواند به كنه ذات پاك او راه يابد!(2)


1- تفسير فخررازى، جلد 13، صفحه 124.
2- براى آگاهى از اين احاديث به تفسير نورالثقلين، جلد 1، صفحه 752 به بعد مراجعه شود.

ص: 134

شاخه ديگرى از علم

3. خداوند حكيم است

اشاره

ص: 135

اشاره

جالب اين كه در قرآن مجيد ذات پاك خداوند بيش از 90 بار به «حكيم» بودن توصيف شده است!

در بسيارى از موارد با توصيف او به «عزيز» همراه است.

و گاه با «خبير»

و گاه با «عليم»

و گاه با «واسع»

و گاه همراه «تواب»

و گاه با على «علىّ»

و سرانجام گاهى با «حميد» توأم گشته است.

و هريك از اين تعبيرات- چنانكه خواهيم ديد- نكته اى را در بر دارد كه وقتى با حكمت خداوند آميخته مى شود مفهومى رساتر و جامع تر تداعى مى كند.

ولى به هر حال حكمت خداوند چيزى جز علم و دانش او نسبت به تدبير جهان هستى و نظامات آفرينش نيست.

با اين اشاره به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 136

1. انَّ اللَّهَ عَزيْزٌ حَكيمٌ (1)

2. وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ (2)

3. كِتابٌ احْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَّدُنْ حَكيمٍ خَبير.(3)

4. وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَكِيمٌ (4)

5. تَنْزيلٌ مِّنْ حَكيمٍ حَميدٍ(5)

6. انَّهُ عَلِىٌّ حَكيمٌ (6)

7. وَ كانَ اللَّهُ واسِعاً حَكِيماً.(7)

ترجمه:

1. «... خداوند توانا و حكيم است».

2. «و خداوند دانا و حكيم است».

3. «ين كتابى است كه آياتش استوار گرديده؛ سپس (هر مطلبى در جايگاه خود) بيان شده و از نزد خداوند حكيم و آگاه (نازل گرديده) است».

4. «و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما نبود و اين كه او توبه پذير و حكيم است (بسيارى از شما گرفتار مجازات سخت الهى مى شديد)!».


1- سوره توبه، آيه 71.
2- سوره توبه، آيه 106.
3- سوره هود، آيه 11.
4- سوره نور، آيه 10.
5- سوره فصلت، آيه 42.
6- سوره شورى، آيه 51.
7- سوره نساء، آيه 130 و چنانكه گفتيم واژه« حكيم» بيش از نود بار در قرآن مجيد در آيات مختلف آمده ولى آياتى كه در بالا ذكر شد شامل تمام تعبيرات مختلفى است كه در اين زمينه آمده است.

ص: 137

5. «چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است».

6. «... كه او بلند مقام و حكيم است».

7. «... و خداوند، داراى فضل و احسان گسترده، و حكيم است».

شرح مفردات

واژه «حكيم» از ماده حكمت گرفته شده كه به گفته كتاب العين خليل بن احمد، عدالت و علم و حلم را مى رساند، و بعضى گفته اند اين ماده در اصل به معناى منع كردن از چيزى به خاطر اصلاح آن مى باشد؛ يا منع كردن از ظلم- اولى گفته راغب در مفردات است و دومى مقائيس اللغه- و به همين جهت لجام حيوان را حكمة (بر وزن صدمه) گفته اند، و نيز به همين جهت علم دانش را حكمت مى گويند؛ چون شخص را از كارهاى خلاف باز مى دارد، و حكم كردن (حكومت) در مواردى به كار مى رود كه افرادى را از كار خلاف جلوگيرى مى نمايد.

لسان العرب مى گويد: حكم به معناى علم و فقه و داورى به حق و عدل است و به گفته صحاح اللغة حكيم كسى است كه امور را به صورت صحيح و حساب شده انجام دهد.

در نهايه ابن اثير و لسان العرب آمده است كه حكمت عبارت از شناخت بهترين اشيا (و روش ها) به بهترين كيفيت است؛ و به كسى كه مصنوعات دقيق را به خوبى و درستى انجام مى دهد حكيم گفته مى شود (در حقيقت مثل اين است

ص: 138

كه گفته شود فلان كس بهترين باغ را با نزديكترين راه به ما نشان داد، حكيم نيز بهترين مصنوعات را با بهترين روش ايجاد مى كند).

تفسير و جمع بندى

قدرتش با حكمتش آميخته

اين نكته جالب است كه اوصافى كه از خداوند در آخر آيات قرآن ذكر شده رابطه خاص و پيوند نزديكى با محتواى آيه دارد كه دقّت در آن، نكات مهمّى را بازگو مى كند؛ با توجّه به اين مطلب به سراغ تفسير آيات فوق مى رويم:

در نخستين آيه بعد از ذكر بخشى از دستورات مهم اسلام در زمينه امر به معروف و نهى از منكر، و اقامه نماز، و اداى زكات، و مانند آن و ذكر شمول رحمت الهى نسبت به مطيعان مى فرمايد: «خداوند توانا و حكيم است»: انَّ اللَّهَ عَزِيْزُ حَكيمٌ

«عزيز» از ماده عزت به معناى عدم مغلوبيت است، و در اصل به زمين هاى صلب و سخت گفته مى شود كه چيزى در آن نفوذ نمى كند. بنابراين اوصاف عزيز و حكيم اشاره به قدرت بى انتها و علم بى پايان خدا است.

جالب اين كه اين دو واژه كه در بسيارى از آيات قرآن در كنار هم قرار گرفته، غالباً در آياتى است كه از تشريع احكام و بعثت انبياء و نزول قرآن سخن مى گويد (مانند آيات 129 و 209 و 228 سوره بقره و آيه 2 سوره جاثيه و آيه 2 سوره احقاف).

ص: 139

اشاره به اين كه خداوند در تشريع قوانين و نزول آيات قرآن تمام آنچه را مورد نياز انسان ها بوده، با نهايت ظرافت، و باتمام جزئيات، تشريح فرموده است، چرا كه او علاوه بر اين كه حكيم و آگاه است قدرت بر اين كار را نيز دارد.

و به تعبير ديگر بهترين قانون را كسى مى تواند تعيين كند كه از همه آگاه تر و تواناتر باشد و او كسى جز خداوند نيست.

البتّه در قسمتى از آياتى كه با «عَزِيزٌ حَكيمٌ» ختم مى شود سخن از آفرينش آسمان و زمين و تسبيح موجودات براى خداوند، و يا تنظيم خلقت جنين، و مانند آن است (مانند آيه 1 سوره حديد، و آيات 1 و 24 سوره حشر و آيه 6 آل عمران).

اشاره به اين كه نه تنها عالم تشريع كه عالم تكوين همه در پرتو علم و حكمت خداوند سر و سامان يافته، و نسخه كاملى از نظام احسن است.

در قسمتى ديگر، سخن از افعال خداوند مانند: قيام به قسط، آفرينش مسيح، پيروز ساختن مؤمنان در جنگ، و تأليف قلوب افراد با ايمان، به ميان آمده و با «عَزيزٌ حَكيم» پايان يافته (مانند آيات 18 و 62 و 126 سوره آل عمران، و آيه 63 سوره انفال).

اشاره به اين كه افعال خداوند نيز همه جا از قدرت شكست ناپذير و علم بى انتهاى او سرچشمه مى گيرد. و گاه از ثواب و جزا سخن مى گويد و آن را با عزيز و حكيم پايان مى دهد (مانند آيه 18 سوره مائده).

اشاره به اين كه پاداش هاى الهى نيز همه روى حساب و حكمت است و نيز

ص: 140

خداوند هم قادر به دادن پاداش هاى عظيمى است كه به مؤمنان وعده داده؛ و هم گنهكاران نمى توانند از چنگال كيفر او فرار كنند.

و بالاخره گاهى ذكر اين دو وصف براى اميدوار ساختن مؤمنان و آرامش دادن به آنها است، تا بدانند در حوادث سخت و در برابر دشمنان هرگز تنها نيستند، مانند «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَانَّ اللَّهَ عَزِيْزٌ حَكيْمٌ»: «هركس بر خدا توكل كند پيروز مى گردد؛ چرا كه خداوند توانا و حكيم است».(1) همه نياز توكل كنندگان را مى داند، و هم قادر بر حمايت از آنها است

كوتاه سخن اين كه خداوند به حكم عزّت و قدرتش هيچ مانع و مزاحمى در برابر اراده او وجود ندارد، و از هيچ كارى عاجز نيست، او توانائى بر اداره نظام جهان، و نظام تشريع و حمايت از دوستان و اولياى خود دارد.

و به حكم حكيم بودنش از تمام اسرار هستى و مصلحت و مفسده كارها و نياز و حاجت بندگان با خبر است، و اين دو وصف سبب مى شود كه بهترى نظام را در جهان برقرار سازد.

تمام افعالش آميخته با حكمت است

در دومين آيه به دومين تعبير قرآنى در اين زمينه برخورد مى كنيم كه علم و حكمت را با هم مى آميزد و در كنار يكديگر قرار مى دهد و بعد از آن كه درباره گروهى از مسلمانان كه گناه و ثواب را به هم آميخته اند مى فرمايد: كارشان منوط


1- سوره انفال، آيه 49.

ص: 141

به فرمان خدا است كه آنها را عذاب كند يا ببخشد، اضافه مى كند: «و خداوند دانا و حكيم است»: وَاللَّهُ عَليمٌ حَكيْمٌ

خداوند عليم است و اين گروه را به خوبى مى شناسد، و حكيم است درباره فرد فرد آنها آنچه را كه شايسته است انجام مى دهد، در يك جا رحمت، و در جاى ديگر عذاب؛ و به اين ترتيب آنها را در ميان خوف و رجاء كه عامل تربيت انسان است نگه مى دارد.

در واقع عليم اشاره به شناخت موضوع است و حكيم آگاهى بر حكم.(1)

مسلم است مجازات الهى يا عفو او هيچ كدام بى حساب نيست، و بر پايه شايستگى هاى عملى و اخلاقى و نيّات اشخاص است.

جالب اين كه در چند آيه قبل از آن هنگامى كه از گروه ديگرى از كسانى كه گناه را با اطاعت آميخته اند سخن مى گويد به آنها وعده آمرزش داده و با جمله انَّ اللَّهَ غَفُوْرٌ رَحيمٌ آن را تأكيد مى كند كه متناسب با آن است، و به نظر مى رسد كه آن آيه درباره كسانى است كه بعد از گناه به زودى توبه كرده و خود را اصلاح نموده اند، ولى گروه مورد بحث چنين نبوده اند.

در آيات فراوان ديگرى نيز همين واژه عليم و حكيم ديده مى شود و همه جا رابطه نزديكى با محتواى آيه دارد؛ چرا كه در بسيارى از اين آيات سخن از احكام و قوانين الهى است كه رابطه آن با علم و حكمت خداوند روشن است، و در بعضى سخن از قوانين تكوينى است كه آن نيز بدون علم و حكمت ميسّر


1- در تفسير فخررازى، جلد 16، صفحه 192 و تفسير روح المعانى، جلد 11، صفحه 16 اشار كوتاهى به اين مطلب آمده است.

ص: 142

نيست، در بعضى ديگر نيز اشاره به مسأله توبه و جزا و پاداش است كه عدالت در آن قطعاً نيازمند به علم و حكمت است؛ علم به اعمال و نيّات مردم، و حكمت در اندازه گيرى ثواب و عقاب!

او حكيم و خبير است

در سومين آيه به تعبير ديگرى برخورد مى كنيم كه در آن «حكيم» و «خبير» در كنار هم قرار گرفته، مى فرمايد: «ين كتابى است كه آياتش استوار گرديده؛ سپس (هر مطلبى در جايگاه خود) بيان شده و از نزد خداوند حكيم و آگاه (نازل گرديده) است»: كِتابٌ احْكِمَتْ آياتُهُ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ(1)

زمخشرى در كشاف مى گويد: اين دو وصف اشاره به دو فعلى است كه در آيه آمده: يعنى استحكام قرآن، و سنجيده بودن آيات آن به خاطر اين است كه از ناحيه شخص حكيمى صادر شده، و تبيين و تشريح آياتش از اين جهت است كه از ناحيه خداوندى كه از تمام كيفيات امور خبير و آگاه است صورت گرفته است.(2)

حكيمى است كه راه بازگشت را نشان داده

1- جار و مجرور در جمله« من لدن حكيم خبير» ممكن است متعلّق به« احكمت ثم فصلت» باشد، بنابراين مفهوم آيه اين است كه استحكام و تبيين آيات قرآن از سوى خداوند حكيم و خبير است، و نيز ممكن است متعلّق به محذوفى مانند« انزلت» باشد، و مفهومش اين است: چنين كتابى از سوى خداوند حكيم و خبير نازل شده( دقّت كنيد).
2- تفسير كشاف، جلد 2، صفحه 377.

ص: 143

در چهارمين آيه باز به تعبير تازه اى برخورد مى كنيم و آن آميختن واژه «حكيم» با «توّاب» است، مى فرمايد: «و اگر فضل و رحمت خدا شامل حال شما نبود و اين كه او توبه پذير و حكيم است (بسيارى از شما گرفتار مجازات سخت الهى مى شديد)!»: وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَكيمٌ

اين آيه بعد از آيات مربوط به لعان قرار گرفته و منظور از لعان اين است كه اگر مردى همسر خود را متهم به زنا و خروج از جاده عفت كرد، و چهار شاهد براى اثبات آن نداشت، بايد مطابق قانون تهمت، مجازات شود و هشتاد تازيانه بخورد، ولى قرآن اين حكم را از شوهر برداشته به شرط اين كه پنج بار با ذكر نام پروردگار سوگند خاصى كه شرح آن در آيات سوره نور آمده است ياد نمايد.

در اين صورت همسرش در معرض اتهام قرار مى گيرد، و اگر او هم سوگندهاى پنجگانه را انجام دهد تبرئه مى شود؛ ولى آن دو براى هميشه بر يكديگر حرام مى شوند.

با توجّه به اين معناى، روشن مى شود كه رابطه توّاب و حكيم با محتواى آيه كاملًا برقرار است. او راه توبه و بازگشت را به روى طرفين، باز گذاشته تا اگر يكى از آن ديگرى را بى دليل متهم ساخته، مجازات تهمت را بپذيرد و به زناشوئى باز گردد و از سوى ديگر با توجّه به اين كه زن و شوهر از حال يكديگر اطلاع بيشترى دارند و اقامه دليل، براى اين مسائل خصوصى غالباً ممكن نيست، خداوند با احكام حكيمانه مربوط به لعان، حق دو همسر، و حقّ فرزند را تعيين كرده، و حريم ازدواج را از هرگونه آلودگى، پاك نگه داشته است (شرح اين معنا

ص: 144

را با دقّت در احكام لعان كه در كتب فقهى آمده است به خوبى مى توان دريافت).

او حكيم و حميد است

در پنجمين آيه، توصيف «حكيم» در كنار «حميد» ديده مى شود. ضمن اشاره به عظمت قرآن مجيد مى فرمايد: «هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو، و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است»: لا يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيْلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ.

درباره معناى «باطل» و همچنين جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» (از پيش رو و پشت سر) تفسيرهاى متعدّدى گفته اند، ولى ظاهر اين است كه باطل، هر چيزى را كه موجب ابطال و از ارزش افتادن اين كتاب آسمانى گردد شامل مى شود، و جمله «مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» كنايه از تمام جهات است، يعنى از هيچ ناحيه اى، نه از نظر لفظ و نه از نظر معنا، نه كتب پيشين و نه سخنان آينده، گرد و غبار بطلان بر دامان اين كتاب بزرگ آسمانى نمى نشيند.

دليل آن هم اين است كه نازل كننده آن خداوند حكيمى است كه از همه اسرار و رموز آفرينش انسان و جهان، آگاه است، و هدف اين بوده كه با نزول اين كتاب انسان را مشمول بزرگ ترين نعمت خود قرار دهد؛ نعمتى كه شايسته هرگونه حمد است و به همين دليل توصيف حميد بعد از حكيم آمده.

بنابراين چنين كتابى ممكن نيست با گذشت زمان، نقطه ضعفى در آن پيدا شود و يا كسى قادر بر تحريف و تبديل و تغيير آن باشد.

ص: 145

او حكيمى است والا مقام

در ششمين آيه بعد از اشاره به مسأله وحى و ارتباط پيامبران با ذات پاك خداوند از طرق مختلف (الهام قلبى- سخن گفتن به وسيله ايجاد امواج صوتى- فرستادن پيك وحى) مى فرمايد: «چرا كه او بلند مرتبه و حكيم است»: انَّهُ عَلِىٌّ حَكيمٌ

علوّ او ايجاب مى كند كه ارتباطى جز از طرق ذكر شده با بندگان كه موجودهاى جسمانى و مخلوقات امكانى هستند رابطه اى برقرار نسازد، و حكمت او ايجاب مى كند كه وحى نازل شده مملو از معارف و تعاليمى كه راه گشاى انسان به سوى قرب خدا و سعادت است باشد.

و از اينجا روشن مى شود كه رابطه تنگاتنگى ميان اين دو وصف (علىّ و حكيم) و محتواى آيه است.

دستور جدائى نيز مطابق حكمت است

و بالاخره در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث بعد از آن كه اجازه جدائى مرد از زن به هنگام ناسازگارى مى دهد، آنها را نسبت به زندگانى آينده خود اميدوار مى سازد، تا مأيوس نشوند و گرد كار خلافى نروند، مى فرمايد. «و اگر (راهى براى اصلاح در ميان خود نيابند، و) از هم جدا شوند، خداوند هر كدام از آنها را با گشايش و فضل خويش، بى نياز مى كند؛ و خداوند، داراى فضل و احسان

ص: 146

گسترده، و حكيم است»: وَإِنْ يَتَفَرَّقَا يُغْنِ اللَّهُ كُلّاً مِنْ سَعَتِهِ وَكَانَ اللَّهُ وَاسِعاً حَكِيماً.

از يك سو به آنها مژده غنا و بى نيازى به بركت فضل و كرمش مى دهد- و اين مناسب با توصيف خداوند به واسع است و از سوى ديگر طلاق را تشريع كرده، اجازه جدائى زن و مرد را در شرايط خاصى داده است- و اين مقتضاى حكيم بودن او است، چرا كه اگر در قانون خود- همچون قوانين ساختگى مسيحيت امروز- طلاق را تشريع نمى كرد كار دو همسر در موارد ضرورت جدائى به بن بست مى كشيد، و آنها را در جهنّمى سوزان كه راه نجاتى از آن نبود گرفتار مى ساخت، و زمينه هرگونه انحراف اخلاقى و جنايات و تضييع حقوق دو طرف و فرزندان آنها مى شد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آيات فوق، به خوبى استفاده مى شود كه حكمت خداوند كه يكى از شاخه هاى علم او است بيانگر اين حقيقت است كه عالم هستى در تمام ابعادش براساس نظم و حساب دقيق و قوانين موزون و منسجم برپا شده، و «افعال اللَّه» در تمام ابعادش، قرين با حكمت است، و اين همان چيزى است كه از آن گاهى به «نظام احسن» تعبير مى شود.

همين نظام احسن، در عالم تشريع و قانون گذارى و احكام شرع نيز پياده شده، و در تشريع اين قوانين و احكام، اسرار و فلسفه هايى وجود دارد، كه فقط

ص: 147

خداوند حكيم از آن آگاه است، و گوشه اى از آن را نيز به ما ارائه فرموده است.

***

توضيحات:

1. دليل بر حكمت خداوند

توصيف خداوند به وصف حكيم، نه تنها در ده ها آيه قرآن مجيد آمده است، بلكه با دلايل عقلى نيز قابل اثبات است.

زيرا همان گونه كه قبلًا اشاره كرديم، حكيم به كسى گفته مى شود كه افعال خود را به بهترين وجه، از نزديك ترين راه انجام مى دهد؛ و از هرگونه كار نادرست و ناموزون و خلاف پرهيز مى كند، در حقيقت حكمت بيشتر ناظر به جنبه هاى عملى است، در حالى كه علم ناظر به جنبه هاى نظرى مى باشد.

بنابراين تمامى دلايلى كه براى علم خداوند اقامه مى شود، وصف حكيم بودن او را نيز اثبات مى كند، ولى بايد به اين نكته توجّه داشت كه: توصيف خداوند به حكيم بودن با توصيف انسان به اين صفت بسيار متفاوت است، انسان حكيم كسى است كه اعمالش با قوانين عالم هستى همآهنگ باشد. ولى وقتى مى گوئيم خداوند حكيم است مفهومش اين است كه قوانينى ايجاد كرده و بنيان نهاده كه مصداق نظام احسن است، به تعبير دقيق تر: خدا ايجاد قانون مى كند، و ما پيروى از قانون.

از سوى ديگر، يك نگاه به جهان هستى: از منظومه ها و ستارگان و كواكب

ص: 148

گرفته تا ساختمان اتم، و از موجودات زنده تك سلّولى تا حيوانات غول پيكر و درختان عظيم، براى پى بردن به حكمت آفريدگار آنها، و بانى اين بناى باشكوه كافى است.

اصولًا تمام كتاب هايى كه درباره علوم طبيعى و فيزيك و شيمى و تشريح و فيزيولوژى و گياه شناسى و حيوان شناسى و علم هيئت و نجوم نوشته شده همگى شرح حكمت خدا است؛ و به گفته دانشمندان تمام اين علوم در واقع يك ورق از كتاب قطور اسرار عالم هستى است؛ اين خود بهترين دليل بر حكمت او است.

و به تعبير ديگر، برهان نظم همان گونه كه وجود خداوند را ثابت مى كند، علم و حكمت او را نيز اثبات مى نمايد.

جالب اين كه در روايات اسلامى، از جمله روايت معروف توحيد مفضّل اشارات پر قيمت فراوانى به حكمت خداوند در آفرينش انسان و حيوان، و پرندگان و ماهيان و آسمان و خورشيد و ماه و ستارگان، آب و آتش، معادن و گياهان و درختان و غيره آمده است كه همه توضيحى است براى آنچه در بالا ذكر شد.

***

آثار تربيتى شناخت حكمت خداوند

غالباً به صفات خداوند از بُعد معرفة اللَّه نگاهى مى شود؛ مسلّماً اين در جاى

ص: 149

خود صحيح است. ولى قرآن مجيد، نكته ظريف ديگرى در اينجا به كار برده و آن اين كه: غالباً براى تربيت انسان روى اين اوصاف تكيه مى كند كه نمونه هاى آن در آيات فوق منعكس است. بنابراين بايد ما هم به پيروى از اين كتاب آسمانى، شناخت صفات خدا را پايه اى براى تهذيب نفوس و تكميل عقول قرار دهيم.

توجّه به حكيم بودن خداوند آثار و بازتاب هاى زير را در انسان دارد:

الف: توجّه به حكمت او مى تواند در پيشرفت هاى علمى انسان و آگاهى او نسبت به اسرار جهان هستى اثر عميقى بگذارد و به علم و دانش بشرى عمق و شتاب و سرعت بيشترى بخشد.

زيرا وقتى ما بدانيم كه اين بناى با شكوه و عظيم را معمار چيره دستى ساخته، و در جاى جاى آن اسرار حكمت به كار برده، هرگز از كنار موجودات و حوادث جهان، بى تفاوت نمى گذريم، و هر پديده اى را به عنوان يك موضوع شايان دقّت، مورد بررسى قرار مى دهيم؛ تا آنجا كه از افتادن يك سيب از درخت و مانند آن مى توانيم قانون پر اهميّت جاذبه عمومى و قوانين مهم ديگر را كشف كنيم.

اگر تعجب نكنيد يكى از دانشمندان معاصر (آنيشتاين) معتقد است كه پيشگامان علوم و مكتشفان بزرگ، همگى داراى نوعى ايمان به مبدأ علمى و حكمت آفرينش بوده اند و همان به تلاش هاى آنان عمق و وسعت بخشيده است.

ب- توجّه به حكمت خداوند در تشريع و قانون گذارى مشكلات اطلاعات آنها را آسان مى سازد، و تحمل شدائد را در راه امتثال اوامر او لذت بخش

ص: 150

مى نمايد؛ چرا كه مى داند تمام اين برنامه ها و دستورات از سوى آن حكيم بزرگ است، اگر داروى تلخى تجويز كرده داروئى است حيات بخش و اگر كار پر مشقّتى را تكليف نموده سرانجام، راحت آفرين و تكامل دهنده است.

ج- توجّه به اين وصف به انسان در برابر مصائب و حوادث ناگوار مقاومت و توان و صبر و شكيبايى مى بخشد؛ چرا كه مى داند هيچ يك از اينها بى حساب نيست، و همين احساس او را براى غلبه بر مشكلات كه گاهى تصوّر آن انسان را از پاى در مى آورد يارى مى دهد، زيرا مى دانيم نخستين شرط براى غلبه بر حوادث داشتن روحيه بالا است و اين در سايه معرفت حكمت خداوند امكان پذير است.

د- مى دانيم برترين مقام پر افتخار براى انسان پيمودن راه قرب خدا است، و قرب خدا جز از طريق تخلّق به اخلاق و اقتباس پرتوى از صفات او امكان پذير نيست. توجّه به حكيم بودن خدا انسان را دعوت مى كند كه به سوى علم و حكمت روى آورد، و متخلّق به اخلاق او گردد، و شايد به همين دليل قرآن مجيد از حكمت به خير كثير (نيكى فراوان) ياد كرده، و مى فرمايد: وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكَمَةَ فَقَدْ اوْتِىَ خَيْراً كَثيراً(1)

در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الْحِكْمَةُ ضِياءُ الْمَعْرِفَةِ وَ ميراثُ التَّقْوى وَ ثَمَرةُ الصِّدْقِ وَ ما انْعَمَ اللَّهُ عَلَى عَبْدٍ مِنْ عِبادِهِ نِعْمَةً انْعَمَ وَ اعْظَمَ وَ ارْفَعَ وَ اجْزَلَ وَ ابْهى مِنَ الْحِكْمَةِ»: حكمت روشنايى معرفت، و ميراث تقوا، و ميوه پر بار


1- سوره بقره، آيه 269.

ص: 151

راستى است؛ و خداوند نعمتى پر مايه تر و بزرگ تر و برتر و فزون تر و زيباتر از حكمت به كسى نبخشيده است.(1)

اين بيان را با سخنى از مرحوم علامه مجلسى (ره) كه روشنگر بحث هاى گذشته مخصوصاً بحث اخير است پايان مى دهيم.

او در تفسير حكمت از دانشمندان چنين نقل مى كند كه گفته اند: «حكمت تحقق يافتن علم و درستى عمل و راستى گفتار و اطاعت پرودگار و آگاهى از دين و آنچه ارزش انسان را بالا مى برد، يا او را از زشتى ها باز مى دارد و خلاصه آنچه موجب صلاح كار دنيا و آخرت او است مى باشد».(2)


1- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 215، حديث 26.
2- بحارالانوار، جلد 1، صفحه 215، حديث 26.

ص: 152

شاخه ديگر علم

4. اراده و مشيّت خداوند

اشاره

ص: 153

اشاره:

در آيات بسيارى از قرآن مجيد سخن از اراده خداوند به ميان آمده است. اراده او در پهنه آفرينش و جهان هستى، و اراده او در مورد قوانين و احكام و تكاليف بندگان و سرنوشت آنان.

بى شك خداوند، هم داراى اراده تكوينى، و هم تشريعى است، و ظهور حوادث مختلف در زمان هاى متفاوت دليل روشنى بر اراده او است كه اراده كرده است فلان موجود يا فلان حادثه در فلان روز معين تحقق يابد، نه قبل از آن و نه بعد از آن.

همچنين اراده كرده است كه بندگان فلان طاعت را انجام دهند و اعمال ديگرى را ترك گويند.

امّا حقيقت اراده خداوند چيست؟ يكى از پيچيده ترين مسائل علم كلام و عقائد و فلسفه است، ولى در تحليل نهايى به اينجا خواهيم رسيد كه اراده و مشيّت خداوند در واقع به علم او بازگشت مى كند، امّا چگونه و با چه بيان شرح آن را بعد از ذكر آيات قرآن مجيد در زمينه اراده خداوند خواهيم دانست.

فعلًا با هم به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

ص: 154

1. إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَىْ ءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1)

2. قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنْ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرّاً أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً.(2)

3. وَ نُريْدُ انْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فى الْارْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ ائِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ (3)

4. يُرِيْدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُريدُ بِكُمُ الْعُسْرَ.(4)

5. يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(5)

6. وَلَا تَقُولَنَّ لِشَىْ ءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً- إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ (6)

7. وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَكِيمٌ (7)

ترجمه:

1. « (رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا) وقتى چيزى را اراده مى كنيم، سخن


1- سوره نحل، آيه 40.
2- سوره فتح، آيه 11.
3- سوره قصص، آيه 5.
4- سوره بقره، آيه 185.
5- سوره نور، آيه 45.
6- سوره كهف، آيات 23- 24.
7- سوره شورى، آيه 51- اين آيات نيز محتواى آيات فوق را منعكس مى كند: سوره مائده، آيه 17، سوره رعد، آيه 11، سوره كهف، آيه 82، سوره احزاب، آيات 17 و 33 و 38، سوره اسراء، آيه 16، سوره انعام، آيه 125، سوره بقره، آيه 185، سوره آل عمران، آيه 176، سوره نساء، آيات 26 و 27 و 28، سوره مائده، آيات 1 و 6 و 49، سوره انفال، آيه 7، سوره توبه، آيه 55، سوره هود، آيه 107، سوره حج، آيات 14 و 16، سوره فاطر، آيه 10، سوره بروج، آيه 16.

ص: 155

ما اين است كه مى گوييم: موجود باش! بى درنگ موجود مى شود»

2. «بگو: هرگاه خدا زيانى براى شما بخواهد، چه كسى مى تواند در برابر او از شما دفاع كند؛ و يا اگرنفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند آنچه كه انجام مى دهيد آگاه است».

3. «ما اراده كرده ايم تا بر مستضعفان زمين نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم»

4. «خداوند، آسايش شما را مى خواهد، نه زحمت شما را».

5. «خداوند آنچه را بخواهد مى آفريند، زيرا خدا بر همه چيز تواناست».

6. «و هرگز در مورد كارى نگو: من فردا آن را انجام مى دهم،- مگر اين كه خدا بخواهد ....»

7. «و امكان ندارد خدا با هيچ انسانى سخن بگويد، مگر از راه وحى يا از پشت حجابى (همچون ايجاد صوت)، يا رسولى (فرشته اى) مى فرستد و به فرمان خود آنچه را بخواهد وحى مى كند؛ چرا كه او بلند مقام و حكيم است».

شرح مفردات

«اراده» از ماده رَوْد (بر وزن موج) در اصل به معناى رفت و آمد توأم با ملايمت در طلب چيزى است؛ لذا به كسى كه دنبال مرتع براى چراى حيوانات مى رود مى گويند.

واژه اراده كه از اين ريشه گرفته شده در واقع مركّب از سه عنصر است:

خواستن چيزى توأم با علاقه و همراه با اميدوارى به وصول آن و حكم به انجام

ص: 156

آن از سوى خودش يا ديگرى.(1)

«مشيّت» به عقيده بسيارى از ارباب لغت و متكلمين به معناى اراده است و لذا راغب در مفردات مى گويد: مشيّت نزد اكثر متكلمين درست به معناى اراده است و بعضى از آنها مشيّت را به معناى ايجاد شى ء و وصول به آن مى دانند، هرچند در استعمالات متعارف به جاى اراده به كار مى رود. بنابراين مشيّت در مورد خداوند به معناى ايجاد است و در مورد مردم به معناى وصول به چيزى.(2)

ولى در بعضى از كتب لغت آمده است كه مشيّت با اراده متفاوت است: مشيّت تمايلى است كه بعد از تصوّر (و تصديق) حاصل مى شود، و بعد از آن عزم و تصميم، و سپس اراده تحقق مى يابد (به اين ترتيب مشيّت به مراحل نخستين اطلاق مى شود و اراده به مرحله آخر و متصل به فعل).(3)

در روايات اسلامى نيز آمده است كه مشيّت مرحله اى است قبل از اراده كه به خواست خدا شرح آن در بخش توضيحات خواهد آمد.

تفسير و جمع بندى

اراده او در همه چيز نافذ است

نخستين آيه مورد بحث از اين واقعيت خبر مى دهد كه اراده خداوند از وجود اشياء جدا نيست؛ به محض اين كه اراده كند بر طبق اراده او ايجاد مى شود،


1- مفردات راغب، مقائيس اللغه، لسان العرب.
2- مفردات راغب، نهايه ابن اثير، مصباح اللغه، صحاح اللغه، لسان العرب و مجمع البحرين.
3- التحقق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 157

مى فرمايد:

« (رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا) وقتى چيزى را اراده مى كنيم، سخن ما اين است كه مى گوييم: موجود باش! بى درنگ موجود مى شود»: انَّما قَوْلُنا لِشَى ءٍ اذا ارَدْناهُ ان نَقُوْلَ لَهُ كُنْ فَيَكُوْنُ

البتّه مفهوم اين سخن آن نيست كه همه حوادث و موجودات عالم در يك لحظه به وجود مى آيند؛ بلكه منظور اين است كه بر طبق اراده و فرمان خدا بدون يك لحظه تأخير و تقديم حاصل مى شود.

يعنى اگر خداوند اراده كرده باشد جنينى درست در نه ماه و نه روز متولّد شود حتّى يك ثانيه كم و زياد نخواهد شد، و اگر اراده كرده در كمتر از آن يا بيشتر از آن تولد يابد درست همان لحظه متولّد مى شود، حتّى اگر اراده كند منظومه اى همچون منظومه شمسى، يا عالم عظيم ديگرى همچون عالم كنونى ايجاد شود ايجاد خواهد شد.

حتّى تعبير به «كُنْ» (موجود باش) نيز از تنگى سخن و عدم گنجايش الفاظ است؛ والا بعد از تعلّق اراده خداوند به چيزى، بلافاصله تحقق مى يابد.

عجب اين كه جمعى از مفسّران پيشين چنين مى پنداشتند كه واقعاً در اينجا كلمه «كن» (موجود باش) به صورت يك سخن از خداوند صادر مى شود و آن گاه گرفتار اين بودند كه مخاطب در اين كلمه كيست؟ آيا ممكن است چنين خطابى به معدوم شود؟

و به دنبال آن مجبور بودند يا خطاب به معدوم را توجيه كنند يا براى معدوم ها

ص: 158

صورتى قائل شوند. و يا اين كه اين آيه را دليل بر قديم بودن كلام الهى مى گرفتند!

در حالى كه همه اين سخنان اشتباه است، و قرائن به خوبى نشان مى دهد كه اين جمله كنايه از اين است هرگاه خدا اراده چيزى كند بلافاصله ايجاد مى شود.

در واقع جز اراده ذات پاك خداوند و ايجاد اشياء چيزى در كار نيست، و چنانكه خواهيم دانست اراده او نيز به يك معناى عين ذات او است، و به يك معنا عين فعل او (دقّت كنيد).

شبيه همين معناى با مختصر تفاوتى در سوره بقره آيه 117 و در سوره يس آيه 82 و سوره آل عمران، آيات 47 و 59 و سوره مريم، آيه 35 و سوره غافر، آيه 68 آمده است.

قابل توجّه اين كه آيات فوق بعضاً در برابر منكران معاد مطرح شده، كه خداوند به آنها مى گويد: هيچ چيز در برابر اراده الهى مشكل نيست (مانند آيه يس و آيه مورد بحث).

و بعضى در مورد آفرينش آدم از خاك (مانند آيه 59 سوره آل عمران)

و يا آفرينش مسيح فقط از مادر (مانند آيه 47 سوره مريم و آل عمران)

يا ابداع خلقت آسمان ها و زمين (مانند آيه 117 سوره بقره)

هيچ قدرتى جلو اراده او را نمى گيرد

در دومين آيه سخن از اراده خداوند در مورد پاداش و كيفر و سرنوشت انسان ها است، و اشاره به اين حقيقت مى كند كه هيچ قدرتى نمى تواند جلو اراده

ص: 159

او را در مورد مجازات و پاداش بندگان بگيرد، مى فرمايد: «بگو: هرگاه خدا زيانى براى شما بخواهد، چه كسى مى تواند در برابر او از شما دفاع كند؛ و يا اگرنفعى اراده كند (مانع گردد)؟! و خداوند آنچه كه انجام مى دهيد آگاه است»: قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ لَكُمْ مِنْ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرّاً أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعاً بَلْ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً.

عدم شركت شما در ميدان جهاد، يا به خاطر پيشگيرى از حوادث دردناك براى خودتان، يا خانواده هايتان است؛ و يا براى جلب منافع مادى و حفظ اموال، همه اينها به اراده و مشيّت الهى بسته است، و در برابر قدرت او هيچ كس را يارى مقاومت نيست.

اين اعتقاد، سبب مى شود كه انسان در انجام وظائف الهى نه از زيانى بترسد و نه از فوت منفعتى؛ چرا كه همه مقدّرات به دست او است.

و به اين ترتيب بازتاب ايمان به اراده و مشيّت الهى را در اعمال انسان ها و آمادگى براى انجام وظيفه به خوبى مى نگريم.

به هر حال در اينجا باز سخن از اراده تكوينى خدا است.

او اراده كرد مستضعفان را يارى كند

سومين آيه، نيز از تأثير اراده خداوند در سرنوشت اقوام، سخن مى گويد، سخنى كه مايه اميد و دلگرمى همه امت هاى تحت ستم است، مى فرمايد: «ما اراده كرده ايم تا بر مستضعفان زمين نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان

ص: 160

روى زمين قرار دهيم»: وَ نُريدُ انْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فى الأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ ائِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ

تعبير به «نريد» به صورت فعل مضارع كه دليل بر استمرار است نشان مى دهد كه اين يك قانون هميشگى و سنت جاودانى است كه خداوند حكومت روى زمين را سرانجام در اختيار مستضعفان قرار مى دهد، و زورمندان مستكبر را درهم مى شكند.

ولى بايد توجّه داشت كه سخن از مستضعفان است نه ضعيفان، يعنى كسانى كه در حال تلاش و كوشش و جهادند، ولى از سوى دشمنان تضعيف مى گردند، نه آنها كه تن به ضعف و ذلت داده اند.

با ضميمه كردن اين آيه، و آيه 105 سوره انبياء: أَنَّ الأَرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ معلوم مى شود كه منظور از مستضعفان همان صالحان و مؤمنان مجاهد مبارز است.

بايد توجّه داشت كه «نمنّ» از ماده منّ در اصل به معناى وزن سنگين است؛ سپس به نعمت هاى مهم اطلاق شده، اين تعبير هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى بخشيدن نعمت هاى بلاعوض و سنگين است، ولى در مورد بندگان، غالباً به معناى ذكر نعمت ها به قصد منّت گذاردن مى آيد.

البتّه درباره اين سنّت الهى، يعنى حكومت مستضعفان بر جهان، بحث هاى زيادى است كه در جاى خود به خواست خداوند خواهد آمد، آنچه در اينجا شايان ذكر است اين كه: توجّه به اراده تكوينى خداوند در اين قسمت نيز اثر

ص: 161

تربيتى فوق العاده اى دارد و به مؤمنان صالح و دربند، اميد و نيرو و توان مى بخشد و در پيكار با ظالمان ستمگر، مصمّم و مقاوم و اميدوار به پيروزى مى سازد.

او اراده كرده تكاليف بر شما آسان گردد

در چهارمين آيه سخن از اراده تشريعى خداوند است كه در آيات قرآن كراراً به آن اشاره شده؛ يعنى اراده او در امر قانون گذارى احكام است، بعد از آن كه حكم روزه ماه رمضان را بيان مى كند، و بيماران و مسافران را از آن استثنا مى نمايد، مى فرمايد: «خداوند، آسايش شما را مى خواهد، نه زحمت شما را»:

يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ.

اين آيه از آياتى است كه هم تكليف ما لايطاق را نفى مى كند، و هم تكاليف شاق و موجب عسر و حرج را؛ و اين كه فخررازى در ذيل آيه گفته است دلالتى بر عموم ندارد اشتباه محض است، چرا كه الف و لام در «اليسر» و «العسر» براى جنس است، و در اينگونه مقامات دلالت بر عموم دارد.

البتّه اين قانون مانند همه قوانين ممكن است استثنائاتى داشته باشد از قبيل امر به جهاد و نظائر آن. جهاد هم در مقابل سكوت و ذلت در چنگال دشمنان يُسر است نه عُسر.

در آيه اول سوره مائده بعد از ذكر دو قسمت از احكام الهى (در زمينه پايبند بودن به هرگونه عقد و پيمان، و حليّت گوشت چهارپايان) مى فرمايد: انَّ اللَّهَ يَحْكُمُ ما يُريدُ: «خداوند هرچه را بخواهد (و مصلحت باشد) حكم كند»، اين

ص: 162

تعبير وسعت اراده تشريعى خدا را در همه جا روشن مى سازد.

در مورد جزاى اعمال از سوى خداوند بعد از بيان داخل شدن مؤمنان صالح در بهشت، مى افزايد: «انَّ اللَّه يَفْعَلُ ما يُريدُ»: «خدا هرچه را اراده كنند انجام مى دهد».(1)

مسلماً اين عموميت اراده خداوند در تشريع، و در پاداش و كيفر، و همچنين در عالم آفرينش، مفهومش اين نيست كه اراده او از حكمتش جدا است، و خلقت يا حكم يا پاداشى بدون مصلحت، انجام مى دهد.

او هرچه بخواهد مى آفريند

در پنجمين آيه، سخن از مشيّت الهى و عموم و شمول آن، نسبت به هرگونه خلقت در عالم آفرينش است (مشيّت عامه تكوينى) مى فرمايد: «خداوند آنچه را بخواهد مى آفريند، زيرا خدا بر همه چيز تواناست»: يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيى ءٍ قَديرٌ.

اين سخن را قرآن مجيد بعد از اشاره به آفرينش اصناف مختلف جنبندگان مى فرمايد كه خداوند همه آنها را از آبى آفريده، بعضى بر شكم خود راه مى روند، بعضى بر دو پاى خود، و گروهى بر چهار پا، و امروز ما مى دانيم كه تنوع جانداران به قدرى زياد است، كه فقط در جهان حشرات، چند صد هزار نوع حشره، مورد بررسى دانشمندان قرار گرفته، و صدها هزار نوع گياه با


1- سوره حج، آيه 14.

ص: 163

ساختمان هاى متفاوت و ويژگى هاى مختلف، بررسى شده كه همه آنها بازگو كننده وسعت مفهوم آيه فوق است.

جالب اين كه با گذشت زمان نيز انواع تازه اى به وجود مى آيد كه سابقاً نبود، يعنى آفرينش گياهى و حيوانى، لحظه اى تعطيل بردار نيست! اصولًا تنوّع در پديده ها دليل بر اراده و اختيار در مبدأ پديد آورنده است، زيرا مبدئى كه اختيار ندارد آثارى يكسان از خود ارائه مى دهد در حالى كه وقتى پاى اراده و اختيار به ميان مى آيد تنوّع مطرح مى شود.(1)

در هر كار بگو: به خواست خدا

در ششمين آيه مورد بحث، باز سخن از مشيّت الهى است، ولى اين بار در مورد سرنوشت انسان ها و اعمال آنها است، روى سخن را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كرده و مؤكّداً از او مى خواهد، كه «و هرگز در مورد كارى نگو: من فردا آن را انجام مى دهم،- مگر اين كه خدا بخواهد ....»: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَىْ ءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً- إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ

يعنى هرگاه از تصميم به انجام كارى در آينده سخن مى گويى حتماً تكيه بر مشيّت خدا كن و جمله «ان شاء اللَّه»: (اگر خدا بخواهد) را فراموش مكن، اشاره به اين كه مشيّت الهى مافوق همه مشيّت ها است و تا او چيزى را اراده نكند واقع نمى شود.

واضح است كه اين سخن كمترين اشاره اى به مسأله جبر ندارد، بلكه ناظر به


1- تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4684 اشاره اى به اين موضوع دارد.

ص: 164

مشيّت قاهره الهيّه است كه مى تواند هركس را از وصول به هدفش باز دارد، و اگر آزادى به انسان داده براى آزمايش و امتحان و تربيت و تكامل است؛ و مفهوم آزادى اراده، هرگز سلب قدرت از خدا نيست.

افزون بر اين براى وصول به هدف هاى مورد نظر، اراده و انتخاب انسان يكى از عوامل است، و صدها عامل ديگر بيرون از وجود انسان قرار دارد كه از حوزه قدرت او خارج، و تنها به خدا مربوط مى شود.

اينجا است كه هم ادب سخن، و هم توجّه به واقعيّت ها، ايجاب مى كند كه انسان جمله: اگر خدا بخواهد را هرگز در برنامه هاى خود فراموش نكند.

در اينجا باز به تأثير معرفت در اعمال انسان توجّه شده است كه اگر به مشيّت قاهره الهيّه مؤمن باشد هرگز خود را مستقل و مستغنى از او نمى بيند، هرگز مغرور نمى شود، و بر مركب خودخواهى سوار نمى گردد، همان گونه كه در برابر انبوه مشكلات گرد و غبار يأس و نوميدى بر آئينه قلب او نمى نشنيد و در برابر حوادث سخت، زانو نمى زند.

چرا كه او مشيّت الهى را بالاتر از همه چيز مى داند!

وحى آسمانى به مشيّت او است

و بالاخره در هفتمين و آخرين آيه، اشاره ظريفى به مشيّت تشريعى شده است (بايد توجّه داشت كه استعمال واژه اراده در آفرينش و احكام (تكوين و تشريع) در قرآن فراوان است، ولى مشيّت معمولًا در مشيّت تكوينى به كار رفته، و استعمال آن در مورد احكام و تشريع آن بسيار كم است، اين خود نشان مى دهد

ص: 165

كه در مفهوم مشيّت بيشتر جنبه تكوين افتاده است).

مى فرمايد: «و امكان ندارد خدا با هيچ انسانى سخن بگويد، مگر از راه وحى يا از پشت حجابى (همچون ايجاد صوت)، يا رسولى (فرشته اى) مى فرستد و به فرمان خود آنچه را بخواهد وحى مى كند؛ چرا كه او بلند مقام و حكيم است» وَ ما كانَ لِبَشَرٍ انْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ الَّا وَحْياً اوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ اوْ يُرْسِلَ رَسُوْلًا فَيُوِحىَ بِاءِذنِهِ مايَشاءُ.

«چرا كه او بلند مقام و حكيم است»: (انَّهُ عَلِىٌّ حَكيْمٌ).

از يك سو به مقتضاى علوش بالاتر از آن است كه ديده شود، يا با زبان سخن بگويد؛ و از سوى ديگر به مقتضاى حكمتش، پيامبران را براى هدايت خلق مى فرستد و از طرق سه گانه فوق با آن رابطه برقرار مى سازد.

***

از مجموع آيات فوق چنين استفاده مى شود كه اراده خداوند در عالم تكوين و تشريع به تمام آنچه ممكن است، و مصلحت و حكم ايجاب مى كند تعلّق مى گيرد.

انسان نيز اگر اراده و اختيارى دارد آن هم به اراده پروردگار است.

هيچ مانعى بر سر راه اراده او وجود ندارد، و مشيّت او از ايجاد اشياء جدا نيست؛ سرنوشت همه ما به سدت او است و سود و خير و سعادت از وجود او سرچشمه مى گيرد؛ عظمت حوادث، با اتكاى به اراده و مشيّت او، ما را ناتوان نمى سازد، و حجم مشكلات نبايد ما را به زانو در آورد.

ص: 166

و اين پيامى است كه توجّه به اين اوصاف الهى در بر دارد.

***

توضيحات

1. اراده خداوند از نظر دلايل عقلى

0 هنگامى كه به جهان هستى نگاه كنيم مى بينيم هر روز حوادثى در اين عالم رخ مى دهد؛ و هر موجود و پديده اى تاريخچه اى دارد، بلكه جهان مجموعه اى از پديده ها و حوادث است.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد با اين كه خداوند عالم كه علة العلل جميع ممكنات است؛ قديم و ازلى است پس چگونه هر موجود يا حادثه اى در مقطع خاصى از زمان رخ مى دهد؟!

پاسخ اين سؤال يك جمله است و آن اين كه خداوند فاعل مجبور نيست بلكه فاعل بالأراده و بالاختيار است و اين كه كره زمين مثلًا پنج ميليارد سال قبل از خورشيد جدا شده، و يا موجودات زنده از چند صد ميليون سال قبل بر صفحه زمين ظاهر گشته اند، و يا نوع انسان در هزاران سال قبل قدم به عرصه هستى گذاشته همه به واسطه تعلّق اراده خاص او است.

در يك جمله: وجود بعضى از ممكنات و عدم وجود بعض ديگر، يا وجود آنها در زمان خاصى نه قبل و بعد از آن- با اين كه قدرت خدا نسبت به همه يكسان است- دليل بر وجود صفت ديگرى غير از قدرت براى ذات پاك او

ص: 167

مى باشد؛ و آن همان اراده و اختيار است.

***

2. حقيقت اراده خداوند چيست؟

شك نيست كه اراده به مفهومى كه در انسان وجود دارد در خداوند بزرگ راه ندارد؛ زيرا انسان قبلًا چيزى را تصوّر مى كند (مثلًا نوشيدن آب را) و بعد فوائد آن را در نظر مى گيرد؛ و پس از تصديق به فايده، شوق و اشتياقى به انجام اين كار در او پديد مى آيد، و هنگامى كه شوق به مرحله نهايى رسيد فرمان به عضلات صادر مى شود، و انسان به سوى انجام كار حركت مى كند.(1)

ولى مى دانيم هيچ يك از اين مفاهيم (تصوّر و تصديق و شوق و فرمان نفس، و حركت عضلات) در مورد خداوند معنا ندارد؛ زيرا اينها همه امورى حادث اند پس اراده در او چيست؟

اينجا است كه دانشمندان علم عقائد و فلاسفه اسلامى به سراغ مفهومى رفته اند كه با وجود بسيط و خالى از هرگونه تغيير و تبديل الهى سازگار باشد.

اينها گفته اند اراده خداوند بر دو گونه است:

1. اراده ذاتى

2. اراده فعلى

1. اراده ذاتى خداوند همان علم به نظام اصلح در جهان آفرينش، و خير و


1- بعضى از فلاسفه اراده را همان شوق مؤكد مى دانند، در حالى كه بعضى ديگر علاوه بر شوق مؤكد و حركتى از نفس نيز قائلند، و اراده را همان فعل نفسانى مى شمرند( دقّت كنيد).

ص: 168

صلاح بندگان در احكام و قوانين شرع است.

او مى داند بهترين نظام براى عالم هستى چيست، و هر موجودى در چه مقطعى بايد حادث گردد، اين علم سرچشمه تحقق موجودات، و حدوث پديده ها در زمان هاى مختلف است.

همچنين او مى داند مصلحت بندگان از نظر قوانين و احكام در چيست؟ و روح قوانين و احكام همين علم او به مصالح و مفاسد است (دقّت كنيد).

2. اراده فعلى او عين ايجاد است و جزء صفات فعل شمرده مى شود، بنابراين اراده او بر خلقت زمين و آسمان عين ايجاد آنها است، و اراده او بر وجوب نماز و تحريم دروغ عين واجب و حرام نمودن اين دو است.

كوتاه سخن اين كه: اراده ذاتى خداوند عين علم و عين ذات او است- و به همين دليل ما آن را در شاخه هاى علم بيان كرديم- و اراده فعلى خداوند عين ايجاد است.

در اين باره توضيح بيشترى به هنگام نقل احاديث اسلامى به خواست خدا خواهد آمد.

***

3. اراده تكوينى و تشريعى

منظور از اراده تكوينى همان گونه كه در بالا اشاره شد اراده اى است كه سرچشمه وجود كائنات و هستى موجودات است و يا به تعبير ديگر عين ايجاد

ص: 169

آنها مى باشد.

امّا اراده تشريعى همان اراده اى است كه سرچشمه اوامر و نواهى الهى، و احكام و قوانين دينى است؛ و به تعبير ديگر عين اين احكام و قوانين است.

بررسى آيات قرآن نشان مى دهد كه واژه اراده در هر دو معنا به طور گسترده به كار رفته؛ در حالى كه مشيّت غالباً در مورد خلقت و آفرينش و تكوين است، و به طور نادر در مورد تشريع به كار رفته است، و اين نشان مى دهد كه در ماده مشيّت بيشتر مفهوم تكوين افتاده است.

***

4. اراده خدا در روايات اسلامى

از آنجا كه در مسأله اراده خداوند گروه زيادى به اشتباه رفته اند، در اخبار اهل بيت عليهم السلام توضيحات فراوان و بسيار آموزنده اى در اين زمينه وارد شده، كه به عنوان نمونه به چند روايت اشاره مى كنيم:

1. در توحيد صدوق و عيون اخبار الرضا «از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است كه در پاسخ سؤال از اراده خداوند و خلق فرمود: «الْارادَةُ مِنَ الْمَخْلُوقِ الضَّميرُ، وَ مايَبْدُوا لَهُ بَعْدَ ذلِكَ مِنَ الْفِعْلِ، وَ امّا مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَارادَتُه احْداثُهُ لا غَيْرَ ذلِكَ، لِانَّهُ لا يُرَوِّى وَ لايُهمُّ وَ لا يَتَفَكَّرُ، وَ هذِهِ الصِّفاتُ مَنْفِيَّةٌ عَنْهُ، وَ هِىَ مِنْ صِفاتِ الْخَلْقِ، فَارادَةُ اللَّهِ هِىَ الْفِعْلُ لا غَيْرَ ذلِكَ، يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُوْنُ بِلا لَفْظٍ، وَ لا نُطْقٍ بِلِسانٍ، وَ لا هِمَّةٍ وَ لا تَفَكُّرٍ وَ لا كَيْفٍ لِذلِكَ، كَما انَّهُ بِلا كَيْفٍ»:

ص: 170

«اراده در مورد مخلوقات تصميم درونى، و افعالى كه بعد از آن ظاهر مى شود مى باشد؛ و امّا در مورد خداوند متعال اراده او فقط به معناى ايجاد است، نه انديشه مى كند، و نه تصميم مى گيرد، و نه فكر مى كند؛ و اينگونه صفات از او منتفى است. چه اين كه اينها همه از صفات خلق است (چون حادث است و دليل بر نقصان) پس اراده خداوند همان فعل او است و نه غير آن. مى فرمايد: موجود باش! بلافاصله موجود مى شود، بدون احتياج به لفظ و سخن گفتن به زبان، و تصميم و تفكر، و اراده او هيچ كيفيّتى ندارد، همان گونه كه ذات پاكش نيز بدون كيفيّت است»(1)

اين حديث را مرحوم كلينى نيز در اصول كافى آورده است.(2)

روشن است كه اين حديث اشاره به اراده فعلى خداوند است، ولى اراده ذاتى همان گونه كه گفتيم علم به نظام احسن است.

2. در همان كتاب از امام على به موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه فرمود «الْمَشِيَّةُ وَ الْارادَةُ مِنْ صِفاتِ الْافْعالِ فَمَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ تَعالى لَمْ يَزَلْ مُرِيداً شائياً فَلَيْسَ بِمُوَحِّدٍ»: «مشيّت و اراده از صفات فعل است و كسى كه گمان كند كه خداوند متعال از ازل داراى اراده و مشيّت بوده موحّد نيست!»(3)

روشن است كه اين حديث نيز ناظر به اراده فعلى است كه در بالا مشروحاً بيان شد، و اين كه اراده ازلى را نفى مى كند، ناظر به سخن كسانى است كه اراده را


1- « بحارالانوار»، جلد 4، صفحه 137، حديث 4.
2- « اصول كافى»، جلد 1، صفحه 109، باب الاراده، حديث 3.
3- « توحيد صدوق»، صفحه 337، باب المشية و الاراده، حديث 5.

ص: 171

زائد بر ذات و ازلى مى پنداشتند و مفهوم آن قائل شدن به دو يا چند وجود ازلى است، و اين با توحيد سازگار نيست.

امّا اراده ذاتى كه عين علم است و علم هم عين ذات خداوند مى باشد عين توحيد خواهد بود نه شرك (دقّت كنيد).

3. در كتاب كافى در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام چنين آمده است:

«قالَ اللَّهُ يابْنَ آدَمَ بِمَشِئَتى كُنْتَ انْتَ الَّذى تَشاءُ لِنَفْسِكَ ما تَشاءُ وَ بِقُوَّتى ادَّيْتَ فَرائِضى، وَ بِنِعْمَتى قَوِيْتَ عَلَى مَعْصِيَتى، جَعَكْتُكَ سَمِيعاً بَصيراً قَوِّياً ما اصابَكَ مِنْ حَسَنَهٍ فَمِن اللَّهِ، وَ ما اصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ»: «خداوند مى فرمايد: اى فرزند آدم! به سبب مشيّت و اراده من تو مى توانى آنچه را مى خواهى براى خودت اراده كنى، و به سبب قوّت من واجبات را انجام مى دهى، و با نعمت من قدرت بر معصيت را يافته اى، چرا كه من تو را شنوا و بينا و قوى قرار دادم، پس آنچه نيكى به تو مى رسد از خدا است، و آنچه بدى به تو مى رسد از خود تو است».(1)

اين حديث ناظر به اراده تكوينى خدا است كه تعلّق به اختيار و آزادى اراده انسان گرفته، و او را حاكم بر مقدّرات خويش ساخته، منتها گاه مى شود كه انسان سوء استفاده مى كند، و نعمت هاى خدا را در راه معصيت و نافرمانى او به كار مى گيرد، و اين از ناحيه خود او است، امّا آنجا كه حسن استفاده مى كند در حقيقت از يارى خداوند بهره گرفته است (دقّت كنيد).


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 152 باب« المشية و الاراده»، حديث 6.

ص: 172

2. قدرت بى پايان پروردگار

اشاره

ص: 173

اشاره:

بعد از بحث علم مسأله قدرت خداوند از اهم مباحث صفات كمال و جمال او است؛ قدرتى كه از هر نظر نامحدود و بى پايان است، و هر امر ممكنى را شامل مى شود؛ قدرتى كه توأم با اختيار و مشيّت است، هر زمان اراده كند انجام مى دهد و هر زمان اراده محو و نابودى چيزى كند از ميان مى رود.

عالم هستى با پديده هاى عظيم و شگرفش، و با ريزه كارى هاى دقيق و ظريفش؛ همه نشانه هاى قدرت او است، و دلايل نامحدود بودن آن.

ولى در اين بحث براى رسيدن به عمق مطلب لازم است مراحلى پيموده شود.

1. دلايل قدرت بى پايان پروردگار.

2. خداوند فاعل مختار است.

3. منطق گروه هاى مختلفى كه مسأله عموميّت قدرت را زير سؤال برده اند.

4. عدم تعلّق قدرت به امر محال.

در اينجا نخست به سراغ بحث اول مى رويم و از قرآن استمداد مى جوئيم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 174

1. تَبارَكَ الَّذى بِيَدِه الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(1)

2. اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنَ الارضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَموا انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(2)

3. لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ يُحْيِىْ وَ يُميْتُ و هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(3)

4. ... يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَليمُ الْقَديرُ.(4)

5. للَّهِ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ ما فيهِنَّ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.(5)

6. اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ قادِرٌ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ (6)

7. اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلَى انْ يُحْيىَ الْمَوْتى بَلَى انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قدَيرٌ.(7)

8. فَلا اقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ انّا لَقادِرُوْنَ (8)

9. وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجِزَهُ مِنْ شَى ءٍ فِى السَّمواتِ وَ لا فِى الْارْضِ انَّهُ كانَ عَليماً قديراً.(9)


1- سوره ملك، آيه 1.
2- سوره طلاق، آيه 12.
3- سوره حديد، آيه 2.
4- سوره روم، آيه 54.
5- سوره مائده، آيه 120.
6- سوره اسراء، آيه 99.
7- سوره احقاف، آيه 33.
8- سوره معارج، آيه 40.
9- سوره فاطر، آيه 44.

ص: 175

10. قُلْ انَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ (1)

ترجمه:

1. «پر بركت و زوال ناپذير است كسى كه حاكميت و مالكيت (جهان هستى) به دست اوست، و او بر هر چيز تواناست».

2. «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آنها را؛ فرمان (و تدبير) او در ميان آنهاپيوسته فرود مى آيد تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و اين كه علم خدا به همه چيز احاطه دارد».

3. «مالكيّت و حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست؛ زنده مى كند و مى ميراند؛ و او بر هر چيز تواناست».

4. «او هر چه بخواهد (به هر كيفيت) مى آفريند، و اوست دانا و توانا».

5. «حكومت و مالكيت آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست، تنها از آن خداست؛ و او بر هر چيزى تواناست».

6. «آيا نمى دانند خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، قادر است مثل آنان را بيافريند».

7. «آيا آنها نمى دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و از آفرينش آنها ناتوان


1- سوره آل عمران، آيه 73. بايد توجه داشت كه صفت قدير در قرآن مجيد حدود 45 بار در مورد خداوند به كار برده شده، گاه به صورت i إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِير\E گاه i وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ\E و گاه i إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ\E و گاه i وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ\E و گاه i وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ\E و گاه i وَهُوَ عَلَى جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ\E و تعبرات ديگر- و هفت مرتبه واژه قاده به كار رفته، و در بعضى از آيات نيز قادرون و قادرين در مورد خداوند ديده مى شود، و نيز تعبير به عدم عجز پروردگار و يا وسعت قدرت او نيز آمده است كه در ماده هاى قدرت و عجز و وسعت در معاجم جمع است، و آنچه در بالا از آيات ده گانه برگزيديم تعبيراتى جامع در هر سه قسمت است.

ص: 176

نشده است، مى تواند مردگان را زنده كند؟! آرى (مى تواند) زيرا او بر هر چيز تواناست».

8. «سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها كه ما قادريم».

9. «... نه چيزى در آسمانها و نه چيزى در زمين از حوزه قدرت او بيرون نخواهد رفت؛ به يقين او دانا و تواناست».

10 «... بگو: فضل به دست خداست؛ و به هر كس بخواهد (و شايسته باشد،) مى دهد؛ و خداوند، داراى مواهب گسترده و آگاه (از موارد شايسته آن) است».

***

شرح مفردات

«قَدير» از ماده قدرت به معناى كسى است كه هرچه اراده كند به مقتضاى حكمت انجام مى دهد نه كمتر و نه بيشتر؛ و به همين جهت اين وصف جز درباره خداوند به كار نمى رود. اصولًا وصف قدرت به صورت مطلق تنها در مورد او جايز است، و هرگاه در غير مورد او به كار رود بايد محدود و مقيّد گردد، چرا كه غير خدا اگر از جهتى قادر باشد از جهتى عاجز و ناتوان است.(1)

اصل اين واژه از قَدْر گرفته شده كه به معناى اندازه چيزى و كنه و نهايت آن است؛ و به كار رفتن اين واژه در مورد خداوند به خاطر آن است كه او آنچه را بخواهد به هر اندازه انجام مى دهد، و به بندگان هر مقدار بخواهد مى بخشد.(2)

قدير و قادر هر دو از صفات خدا است، و در اصل از تقدير و اندازه گرفته


1- مفردات راغب ماده قدر.
2- مقائيس اللغه ماده قدر.

ص: 177

شده. قادر اسم فاعل و قدير صفت مشبهه يا صيغه مبالغه است و مقتدر از آن ابلغ است.(1)

يُعْجِزُهُ در اصل از ماده عَجُز (با ضم جيم) به معناى دنباله چيزى است و عَجْز (بر وزن حَبس) به معناى عقب افتادن از چيزى و قرار گرفتن در دنباله كارى است؛ سپس به عنوان قصور و ناتوانى از انجام كار در مقابل قدرت به كار رفته است. مُعْجِزْ به معناى شخص يا چيزى است كه ديگران را عاجز مى سازد، و اطلاق واژه عجوز بر پير زن به خاطر عجز و ناتوانى او است- از منابع معروف لغت مانند مقائيس و مفردات استفاده مى شود كه اين واژه فقط در مورد زنان پير به كار مى رود.(2)

واسِع از ماده سِعَة و وَسْع به معناى گشادگى در مقابل تنگى و ضيق است و در مورد مكان و حالات و افعال به كار مى رود به همين جهت به قدرت و توانائى و بخشش وجود وسعت گفته مى شود.

واسع بودن خداوند يا از جهت وسعت رزق و رحمت او است كه همه مخلوقات را شامل مى شود، و يا به خاطر احاطه علمى او نسبت به همه چيز، يا احاطه وجودى او به همه اشياء است.

واسع به معناى كثير العطا و كثيرالعلم نيز مى باشد، تعبير موسع (وسعت بخش) نيز در قرآن مجيد در مورد خداوند آمده است كه بعضى از ارباب لغت نيز


1- لسان العرب ماده قدر.
2- مفائيس، اللغه، مفردات و لسان العرب.

ص: 178

آن را به معناى قادر و غنى تفسير كرده اند(1) الب ته تفسير ديگرى نيز دارد كه از موضوع اين بحث خارج است.(2)

***

تفسير و جمع بندى

او بر هر كارى توانا است

در نخستين آيه ضمن اشاره به حكومت زوال ناپذير پرودرگار بر تمام جهان هستى، قدرت او را بر هر چيزى بدون قيد و شرط مورد تأكيد قرار داده، مى فرمايد: «پر بركت و زوال ناپذير است كسى كه حاكميت و مالكيت (جهان هستى) به دست اوست، و او بر هر چيز تواناست»: تَبارَكَ الَّذى بِيَدِه الْمُلْكُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

«تبارك» از ماده «بَرْك» (بر وزن برگ) در اصل به معناى سينه شتر است، لذا هنگامى كه شتر سينه خود را بر زمين مى نهد «بَرَك البَعيرُ» مى گويند، سپس اين واژه به معناى دوام و بقا و زوال ناپذيرى به كار رفته.

نعمت با بركت به نعمتى گفته مى شود كه دوام و بقا داشته باشد، و اطلاق اين واژه بر ذات پاك خداوند به خاطر ازليّت و ابديّت او است.

جلمه «بَيَدِهِ الْمُلْكُ» دلالت بر حصر مى كند، يعنى حكومت عالم هستى فقط به دست تواناى او است و مالك و متصرف در همه جهان تنها او مى باشد.


1- مفردات، لسان العرب و مقائيس اللغة.
2- به تفسير نمونه، جلد 22، صفحه 373 ذيل آيه 47 ذاريات مراجعه فرمائيد.

ص: 179

جمله «وَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَدْيرٌ» مفهوم بسيار گسترده اى دارد كه قدرت او را بر همه چيز بدون استثناء شامل مى شود، چرا كه واژه «شى ء» وسيعترين مفاهيم را دارد و تمام آنچه را در عالم امكان بگنجد فرا مى گيرد.

توجّه به اين نكته لازم است كه اگر اين واژه بر معدوم نيز اطلاق مى شود با توجّه به حالت وجود آن است، بنابراين وقتى مى گوئيم خدا قادر بر فلان شى ء است كه هم اكنون وجود ندارد يعنى قادر بر ايجاد آن است والا قدرت بر عدم مفهومى ندارد.

انسان با توجّه به زندگانى محدود و افق فكرى كوچك، و اسارت در چنگال شرايطى كه به آن خو گرفته مسأله قدرت را در محدوده خاصى به كار مى برد در حالى كه آيه فوق تمام اين قيود را در هم مى شكند و وسعت قدرت پروردگار را در ماورا همه اين قيود و شرائط بيان مى دارد، تنها چيزى كه خارج از حريم كلمه قدرت است امور محال مى باشد و اين به خاطر آن است كه امور محال ذاتاً هستى نمى پذيرند، و اصولًا به كار بردن واژه قدرت در مورد آنها نادرست است.

همان گونه كه در تفسير لغات گفته شد «قدير» به حكم آن كه صفت مشبهه يا صيغه مبالغه است، دلالت بر مبالغه دارد، و مفهومى فراتر از از مفهوم قادر در آن ديده مى شود، و شايد به همين دليل است كه در غالب آيات قرآن به هنگام اشاره به قدرت خداوند از اين واژه استفاده شده است.

و به همين دليل بعد از اين آيه سخن از آفرينش مرگ و حيات و آفرينش آسمان هاى هفتگانه و ستارگان و دفع شياطين به ميان آمده كه هر كدام نمونه اى

ص: 180

از شگفتى هاى جهان هستى مى باشد.

***

هدف از آفرينش جهان معرفت قدرت او است

در دومين آيه بعد از اشاره به آفرينش آسمان ها و زمين هدف اصلى را آگاهى مدرم بر وسعت قدرت و علم خدا شمرده مى فرمايد: «خداوند همان كسى است كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آنها را؛ فرمان (و تدبير) او در ميان آنهاپيوسته فرود مى آيد تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و اين كه علم خدا به همه چيز احاطه دارد»: اللَّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ وَ مِنْ الْارْضِ مِثْلَهُنَّ يَتنَزَّلُ الْامْرُ بَيْنَهُنَّ لَتَعْلَمُوا انَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ وَ انَّ اللَّهَ قَدْ احاطَ بِكُلِّ شَى ءٍ عِلْماً.

به اين ترتيب آفرينش آسمان هاى پهناور و زمين هاى گسترده و تدبير دائم و مستمر در ميان آنها، خود بهترين دليل بر عموميّت و شمول قدرت پروردگار نسبت به همه چيز است، چرا كه در اين مجموعه متنوع هرگونه مخلوق و پديده اى كه تصوّر شود وجود دارد.

درباره معناى آسمان ها و زمين هاى هفتگانه بحث هاى فراوانى شده است كه در تفسير نمونه آورده ايم.(1)

مرگ و حيات به دست او است


1- تفسير نمونه، جلد 24، صفحه 260.

ص: 181

سومين آيه علاوه بر مسأله حاكميّت خداوند بر آسمان و زمين، مسأله حيات و مرگ مستمر موجودات را به عنوان يكى از نشانه هاى قدرت پروردگار مطرح كرده، مى فرمايد: «مالكيّت و حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست؛ زنده مى كند و مى ميراند؛ و او بر هر چيز تواناست»: لَهُ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ يُحْيِىْ وَ يُميْتُ و هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

مسأله آفرينش حيات و مرگ به قدرى پيچيده و عجيب است كه قدرت بر آن نشانه اى از قدرت مطلقه پروردگار است، اين همان مسأله اى است كه تمام دانشمندان بشر در آن حيران اند، و براى پيدا كردن قوانين حاكم بر آن كه بتوان از موجودات بيجان، با استفاده از وسائل موجود، يك سلول زنده ايجاد كرد، سرگردان مانده اند، در حالى كه مسأله بسيار پيچيده مسافرت به فضا و صنايع بسيار عظيم و سنگين و مغزهاى بسيار ظريف الكترونيكى را حل كرده اند.

آرى در گرداگرد ما صدها هزار يا ميليون ها نوع موجود زنده وجود دارد كه بشر بعد از هزاران سال در فهم اسرار ساختمان يكى از آنها مانده است!

آيا چنين خلقت هاى بديهى بيانگر قدرت نامتناهى و بى پايان پروردگار نيست؟!

تطورات حيات دليل بر قدرت او است

در چهارمين آيه همين مسأله از طريق ديگر دنبال شده، و ضمن اشاره به حالات مختلف انسان و انتقال او از حالى به حال ديگر به فرمان خدا، و اشاره به

ص: 182

آفرينش مخلوقات مختلف، عموميت علم و قدرت خدا نشان داده شده، مى فرمايد: «خدا همان كسى است كه شما را آفريد در حالى كه ضعيف بوديد؛ سپس بعد از ناتوانى، قوّت بخشيد و باز بعد از قوّت، ضعف و پيرى قرار داد؛ او هر چه بخواهد (به هر كيفيت) مى آفريند، و اوست دانا و توانا»: اللَّهُ الَّذى خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ هُوَ الْعَليمُ الْقَديرُ.

به راستى ملاحظه تطورات جنين، و سپس مراحل مختلف زندگى انسان و قوس صعودى و نزولى قدرت و توانائى او كه از يك موجود زنده ذرّه بينى (نطفه) شروع مى شود، و سرانجام به انسانى نيرومند و متفكّر و باهوش كه قدرت تخيل و انجام مسائل زيادى را دارد مى رسد، و باز عقب گرد شروع مى شود تا زمانى كه به صورت موجودى ناتوان، گاه حتّى ناتوان تر از يك كودك، از نظر نيروى جسمانى و فكرى در مى آيد، اين دگرگونى هاى سريع و عجيب حكايت از قدرت او بر همه چيز مى كند.

به اين ترتيب قرآن مجيد براى اثبات عموميّت علم و قدرت او آن گاه دست انسان را گرفته به اوج آسمان هاى پهناور مى برد، و گاه او را به مطالعه وجود خودش، و تحولات عظيمى كه از لحظه انعقاد نطفه تا مرگ پيدا مى شود، دعوت مى نمايد.

تعبير «خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ» چنان است كه گوئى ضعف و ناتوانى ماده نخستين انسان بوده، و انسان از آن آفريده شده! و راستى چنين است، نطفه انسان به قدرى

ص: 183

ضعيف و ناتوان است كه با اندك چيزى نابود مى شود.

امّا ببين چه موجود قدرتمندى از آن مى آفريند كه زمين و آسمان را جولانگاه خود قرار مى دهد، به هيچ حد و مرزى از پيشرفت علم و قدرت و صنعت قانع نيست، و به هنگام عقب گرد باز به همان ناتوانى نخستين باز مى گردد.

تمام اينها نشانه هاى قدرت بى پايان آن خالق حكيم است.

مالكيت و قدرت

در پنجمين آيه، اين نكته ديده مى شود كه بعد از ذكر مالكيّت و حاكميّت خداوند نسبت به آسمان ها و زمين و آنچه در آنها است، قدرت او را بر هر چيز نشان داده، مى فرمايد: «حكومت و مالكيت آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست، تنها از آن خداست؛ و او بر هر چيزى تواناست»: للَّهِ مُلْكُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ ما فِيهِنَّ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ.

روشن است كه اين حاكميّت و مالكيّت به خاطر خالقيّت او است، و كسى كه اين همه مخلوقات متنوع و گوناگون آفريده حتماً بر هر كارى توانا است، و در حقيقت صدر آيه به منزله دليل بر ذيل آن است.

اين تعبير ممكن است براى قطع اميد مشركان از بت ها و روى آوردن به درگاه خدا باشد كه بدانند همه چيز به دست او است، يا براى نفى عقيده مسيحيان در مورد الوهيت حضرت عيسى عليه السلام كه در آيات قبل از آن در همان سوره مائده آمده است، و در هر صورت پايه اى است براى درهم كوبيدن شرك در همه

ص: 184

چهره هايش.

توجّه به اين نكته لازم است كه «مِلك» (به كسر ميم) سلطه انسان را بر چيزى نشان مى دهد و «مُلك» (به ضم ميم) حاكميت را بر نظام اجتماع بازگو مى كند، و به تعبير ديگر اولى جنبه فردى دارد، و دومى جنبه جمعى، و همان چيزى است كه در تغييرات روزمره از آن به مالك و حاكم تعبير مى كنيم.

قدرت او بر معاد

ششمين آيه ناظر به مسأله معاد و قدرت خداوند بر تجديد حيات مردگان در جهان ديگر است، تا پاسخى باشد براى آنها كه از معاد جسمانى تعجب مى كردند، و سخن آنها در آيه قبل از آن آمده كه «آيا هنگامى كه ما استخوانهاى پوسيده و خاكهاى پراكنده اى شديم، آيا بار ديگر آفرينش تازه اى خواهيم يافت؟!»(1)

قرآن در پاسخ آنها مى فرمايد: «آيا نمى دانند خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، قادر است مثل آنان را بيافريند»: اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ قادِرٌ عَلَى انْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ

جمله «اوَلَمْ يَرَوْا» (آيا نديدند) با توجّه به اين كه مراد از رؤيت، رؤيت با قلب است به معناى آيا ندانستند يا آيا نمى دانند بايد تفسير شود؟ و سرچشمه اين علم و آگاهى همان حكم عقلى معروف است كه «حكم الامثال فيما يجوز و فيما


1- سوره اسراء، آيه 98.

ص: 185

لايجوز واحد» (موضوعات شبيه به هم هميشه داراى يك حكم هستند، اگر ممكن باشند همه ممكن هستند، و اگر محال باشند همه محال اند).

باز هم قدرت بر احياى مردگان

در هفتمين آيه كه آن هم ناظر به مسأله قدرت خداوند بر احياى مردگان در جهان ديگر است همين معناى به تعبير ديگرى آمده است، مى فرمايد: «آيا آنها نمى دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده و از آفرينش آنها ناتوان نشده است، مى تواند مردگان را زنده كند؟! آرى (مى تواند) زيرا او بر هر چيز تواناست»: اوَلَمْ يَرَوا انَّ اللَّهَ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الأَرْضَ وَ لَمْ يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلَى انْ يُحْيىَ الْمَوْتى بَلَى انَّهُ عَلَى كُلِّ شَى ءٍ قدَيرٌ.(1)

اين آيه نيز بر اين معنا تأكيد دارد كه خلقت آسمان ها و زمين با اين عظمت و اين همه تنوع، از يك سو دليل قدرت بر احياى مردگان است، و از سوى ديگر دليل بر توانايى خداوند بر همه چيز، زيرا آنچه را تصوّر كنيم نمونه و با نمونه هايى در عالم هستى دارد، مرگ و حيات در تمام چهره هايش و نيز موجودات بسيار كوچك و بسيار عظيم در تمام ابعادش از هر شكل و رنگ و از هر نوع و جنس، و آفرينش اينها از سوى خداوند بهترين دليل عموميّت قدرت او است.


1- « يَعْىَ» از ماده« عَىَ» به معناى عجز و ناتوانى از انجام كارى است، اين واژه در مورد ناتوانى در سخن گفتن نيز به كار مى رود.

ص: 186

قدرت بر دگرگونى اقوام

هشتمين آيه مسأله قدرت پروردگار را با سوگندى بسيار پرمعنا از سوى خداوند مطرح مى كند، مى فرمايد: «سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها كه ما قادريم،- كه جاى آنان را به كسانى بدهيم كه از آنها بهترند؛ و ما هرگز مغلوب نخواهيم شد: فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ- عَلَى أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ

ممكن است افراد سطحى با ملاحظه اين آيه ايراد كنند كه چگونه با سوگند پروردگار مسأله قدرت او اثبات مى شود؛ ولى با توجّه به محتواى قسم (پروردگار مشرق ها و مغرب ها!) پاسخ اين سؤال روشن مى گردد، زيرا «مشرق ها و مغربها» اشاره پرمعنايى است به آفرينش عالم بزرگ، با نظم دقيقى كه بر آنها حاكم است، هر روز خورشيد از مشرق تازه اى سر بر مى آورد، و در مغرب جديدى سر فرو مى برد، و اين برنامه دقيق ميليون ها سال است ادامه دارد، آفرينش خورشيد با آن عظمتش، و كره زمين با آن همه اسرارش، و نظم دقيق و حساب شده حركات آنها، دليل روشنى است بر عموميت قدرت خدا بر همه چيز، و از جمله اين كه گروهى كافر سركش را ببرد و انسان هايى بهتر و آگاه تر بجاى آنها قرار دهد.

البتّه اين در صورتى است كه مشرق ها و مغرب هاى زمين را در نظر بگيريم، امّا اگر منظور مشرق ها و مغرب هاى مجموعه كرات آسمانى و منظومه هاى عالم بالا باشد وسعت محتواى اين سوگند روشن تر مى شود.

ص: 187

در اينجا نكته لطيفى است كه خداوند براى تبديل اقوام و رفتن گروهى و آمدن گروه ديگر بجاى آنها سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها ياد كرده اشاره به اين كه همان كس كه خورشيد با آن عظمت را هر روز در افق مغرب پنهان مى كند و روز ديگر از مشرق جديدى طالع مى سازد قادر بر غروب اقوام و طلوع اقوام ديگر نيز مى باشد.

او در برابر هيچ چيز عاجز نيست

در نهمين آيه مسأله عموميت قدرت خداوند در دو بُعد مطرح شده، نخست نفى هرگونه عجز و ناتوانى از او و سپس بيان توانايى او بر هر چيز تا انسان هاى گردنكش حساب خود را در اين زمينه برسند مى فرمايد: «نه چيزى در آسمانها و نه چيزى در زمين از حوزه قدرت او بيرون نخواهد رفت»: وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعْجَزَهُ مِنْ شَى ءٍ فِى السَّمواتِ وَ لا فِى الْارْضِ

«به يقين او دانا و تواناست»: انَّهُ كانَ عَليماً قديراً.

گرچه در هيچ يك از دو جمله اين آيه ظاهراً استدلالى براى اين مسأله ديده نمى شود، ولى اشاره اجمالى به آسمان ها و زمين و نظام دقيقى كه بر آنها حكمفرما است به منزله دليلى بر علم و قدرت بى پايان خداوند است.

هدف از بيان اين مطلب در اينجا به قرينه صدر آيه اين است كه به مشركان گردنكش و ستمگر هشدار دهد كه درهم كوبيدن قوّت و قدرت آنها براى خداوند كار بسيار ساده و آسانى است و نمونه هاى زيادى در امت هاى پيشين

ص: 188

دارد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه عجز و ناتوانى در برابر چيزى يا ناشى از جهل و بى خبرى است، كه قدرت مقابله با حادثه را از شخص مى گيرد، يا بر اثر ضعف و ناتوانى است، امّا كسى كه هم عالم است و هم قادر نه در برابر حادثه اى غافلگير مى شود، و نه از مقابله با آن عاجز و ناتوان مى گردد.

او بخشنده توانا است

و بالاخره در دهمين و آخرين آيه، بى آن كه تكيه خاص بر عنوان قدرت و با نفى عجز شده باشد همين معناى در لباس ديگرى عرضه شده، مى فرمايد: «بگو:

فضل به دست خداست؛ و به هر كس بخواهد (و شايسته باشد،) مى دهد؛ و خداوند، داراى مواهب گسترده و آگاه (از موارد شايسته آن) است»: قُلْ انَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يَؤْتِيْهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ

گرچه بسيارى از مفسّران واژه واسع را در اينجا اشاره به وسعت رحمت خدا، يا وسعت قدرت، يا جود و كرم او دانسته اند، ولى مسلماً چنين تفسيرى نياز به تقدير دارد در حالى كه حذف و تقدير برخلاف قاعده است، و بدون قرينه قابل قبول نيست.

بلكه ظاهر آيه سخن از وسعت وجود پروردگار مى گويد، البتّه وسعت وجودى او همه اين معانى را در بر دارد، هم اشاره به قدرت بى پايان او است، هم رحمت و فضل وجود بى دريغش.

ص: 189

و لذا فخر رازى در تفسيرش مى گويد: وسعت وجودى خداوند دليل بر كمان قدرت او و عليم بودنش دليل بر كمال علم او است، و چنين كسى هر فضل و موهبتى نسبت به هركس شايسته بداند عطا مى كند، چرا كه هم از نيازها و شايستگى هاى بندگان خود با خبر است، و هم براى اعطاى فضل و رحمت توانائى دارد.

***

نتيجه بحث

از مجموع آيات گذشته به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه قدرت خداوند هيچ گونه حد و مرزى ندارد، و آفرينش آسمان هاى پهناور و زمين و انواع موجودات، و مخصوصاً مسأله مرگ و حيات دليل بر اين معنا است.

تكيه بر اين مسأله در آيات قرآن، گاه براى اثبات معاد و حيات بعد از مرگ است، و گاه به عنوان تهديدى بر افراد مغرور و خودخواه، و گاه براى اطمينان دادن به بندگان صالح و مؤمن، تا حل همه مشكلات خود را از او بخواهند و تنها به او پناه برند، بر آستان او سر بنهند و بنده بندگان ضعيف نشوند.

***

ص: 190

توضيحات

دلايل قدرت بى پايان پروردگار:

براى اثبات اين صفت دلايل مختلفى وجود دارد كه بعضى علمى و بعضى فلسفى است.

1. دليل علمى: (منظور از علم در اينجا علوم تجربى است)

هنگامى كه در خانه خود نشسته ايم و تنها به محيط محدود و كوچك خود مى انديشيم دنيا در نظر ما ساده و كوچك است، امّا وقتى پا به بيرون گذاشته، به قلب جنگل ها، باغ ها و مزارع، قله كوه هاى مرتفع، و اعماق درياها مى رويم، يا به آسمان ها و كهكشان ها با بال و پر خيال مسافرت مى كنيم، و سپس آنقدر كوچك مى شويم تا به داخل اتم گام بگذاريم راستى جهان عجيبى در برابر ما تجسم مى شود.

صدها هزار نوع گياه با ساختمان هاى كاملًا متفاوت و خواص گوناگون، از گياهان ذرّه بينى كه در امواج درياها شناوراند گرفته، تا درختانى كه پنجاه متر يا بيشتر طول قامت آنها است! از نيشكر شيرين گرفته، تا حنظل تلخ، از داروهاى حياتبخشى كه در برگ و گل و ريشه هاى آنها نهفته است، تا انواع سموم كشنده.

و نيز صدها هزار نوع حيوان و حشره و جاندارانى كه گاه به قدرى كوچك اند كه با هيچ چشم غير مسلحى قابل رؤيت نيستند، و گاه به قدرى بزرگ اند كه طول قامتشان از سى متر تجاوز مى كند (مانند وال هاى كبود كه بزرگترين حيوان روى زمين هستند).

بعضى قلبشان يك تن وزن دارد! در حالى كه در بعضى ديگر از يك نخود

ص: 191

كوچكتر است.

بعضى از حيوانات كه چنان سبك بالند كه بر فراز آسمان به سرعت حركت مى كنند، و بعضى از فولاد سخت تر و مقاومتر كه در اعماق درياها آن همه فشار درهم شكننده آب را تحمل مى نمايند.

ستارگانى كه از نظر كوچكى و بزرگى، دورى و نزديكى، سبكى و سنگينى، حركات كند و سريع، و شرايط متنوع ديگر، هر كدام براى خود عالمى دارند.

همچنين ساختمان عجيب و شگرف سلول ها و اتم ها و نظم حيرت انگيزى كه بر آنها حكمفرما است هر كدام جهان تازه اى را در برابر چشم ما مجسم مى كند.

و از همه جالب تر اين كه اين همه نقش عجيب كه بر در و ديوار وجود دارد با يك قلم و يك مركّب ترسيم شده است. تمام موجودات زنده به واحدهاى كوچكى به نام سلول باز مى گردند و تمام جهان ماده به واحد كوچكى بنام اتم.

اين تنوع سهل و ممتنع درست همانند تنوعى است كه در كتاب تدوين يعنى قرآن مجيد به چشم مى خورد كه آن همه محتوا و معارف عظيمى الهى در قالب الفاظى ريخته شده كه از حروف ساده الفبا تشكيل شده است.

از مطالعه مجموع اين مسائل به اين حقيقت مى رسيم كه مبدأ عالم هستى قدرت بى پايان دارد و هيچ چيز براى او مشكل نيست.

***

ص: 192

2. برهان وجوب و امكان (برهان فلسفى)

در بحث اثبات وجود خدا اين مطلب را دانستيم كه وجود از دو حال خارج نيست: يا مستقل و ذاتى است كه واجب الوجود ناميده مى شود، و يا وابسته است كه ممكن الوجود نام دارد.

و نيز در بحث توحيد و يگانگى ذات خداوند ثابت شد كه واجب الوجود در عالم يكى بيش نيست، و هرچه غير از او است ممكن الوجود است، و تمام ممكنات نه تنها در آغاز كه در بقأِ خود نيز متكى به او و مخلوق او هستند، و اين است معناى قدرت مطلقه خداوند بر همه چيز (دقّت كنيد).

***

3. برهان سعه وجودى (برهان فلسفى)

ما اگر توانايى بر كارى نداشته باشيم حتماً به خاطر كمبودى است، مثلًا اگر مى خواهيم زمينى را زراعت كنيم و توانائى آن را نداريم يا به واسطه آن است كه وسعت زمين بيش از توانائى ما است؛ يا ابزار لازم را در اختيار نداريم.

و يا اگر هر دو وجود دارد زمينى به صورت سنگلاخ است كه تبديل آن به يك زمين كشاورزى از توانائى ما خارج است.

بنابراين اگر توانايى كشاورزى ما محدود نبود و زمين به هر وسعتى براى ما قابل كشاورزى بود و ابزار خاصى لازم نداشتيم، مى توانستيم هر زمينى را بدون استثناء كشت كنيم.

بنابراين هر مشكلى پيش مى آيد در واقع به محدوديت وجود ما منتهى

ص: 193

مى شود.

حال، وجودى كه از هر نظر نامحدود است، چگونه ممكن است چيزى خارج از حوزه قدرت او باشد، و به تعبير ديگر او همه جا حاضر است، همه شرائط در اختيار او است، بنابراين هرگونه موانعى را بر مى چيند، و اين است دليل قدرت او بر همه چيز.

***

4. خداوند قادر مختار است

قبلًا گفتيم وقتى سخن از قدرت خداوند به ميان مى آيد منظور قدرت آميخته با اختيار است.

فلاسفه و علماء عقائد براى اثبات اين نكته كه خداوند فاعل مختار است چنين استدلال كرده اند.

فاعل از دو حال خارج نيست: يا فاعل مختار است يا فاعل موجب، يعنى مجبور و بى اراده، مانند تأثير خورشيد در كرات منظومه شمسى و موجوداتى كه در اين كرات اند.

حال مى گوئيم اگر پديد آورنده جهان فاعل موجب باشد بايد يكى از دو چيز را قبول كنيم: يا عالم هستى قديم باشد، يا ذات خداوند حادث، چرا كه فاعل موجب هرگز از فعلش جدا نيست.

امّا اين كه عالم ازلى باشد غير ممكن است، زيرا در بحث هاى گذشته (بحث

ص: 194

اثبات وجود خدا) دلايل حدوث جهان را دانستيم.

قبول حادث بودن ذات خداوند نيز مستلزم انكار وجود او است، چرا كه اگر حادث باشد نيازمند به علّتى است پس او واجب الوجود نيست.

به تعبير ديگر اگر خالقيّت خداوند همچون نور افشانى خورشيد بود بايد اين جهان قديم و ازلى باشد، زيرا نور افشانى خورشيد اختيارى نيست و هميشه همراه او بوده و خواهد بود.

بنابراين نتيجه مى گيريم كه خداوند فاعل مختار است، ذاتش ازلى است و فعلش حادث، و هرگاه چيزى را اراده كند در همان زمانى كه اراده كرده موجود مى شود.

سؤال در اينجا اين مسأله مطرح است كه فاعل مختار يعنى كسى كه داراى اراده است ولى مى دانيم اراده يك حالت نفسانى است كه براى صاحب آن حادث مى شود و اين معنا درباره خداوند ممكن نيست، زيرا ذاتش نمى تواند محل حوادث باشد.

پاسخ با توجّه به آنچه در بحث اراده (ذيل صفت علم خداوند) ذكر كرديم پاسخ اين سؤال روشن مى شود، و آن اين كه اراده با آن مفهوم كه در ما وجود دارد درباره خداوند ممكن نيست، همان گونه كه صفت علم به آن شكل كه در ما است يعنى علم حصولى و زائد بر ذات هرگز در خداوند معنا ندارد.

ص: 195

اراده ذاتى خداوند- همان گونه كه در آن بحث مشروحاً گفته شد- به علم او بازگشت مى كند، و عبارت است از علم او به نظام احسن آفرينش كه سرچشمه آفرينش اشياء و حوادث جهان در مقطع هاى مختلف زمانى است.

پس اراده او ازلى است و آثار آن تدريجى (دقّت كنيد).

براى توضيح بيشتر در اين باره، و همچنين تفاوت اراده ذاتى و فعلى خداوند به بحث اراده در همين جلد مراجعه فرمائيد.

***

5. مخالفان عموميّت قدرت خدا

بعضى از فلاسفه و متكلّمان مذاهب مختلف در عين اين كه قدرت خداوند را بدون گفتگو قبول دارند، در عموميّت آن- به خاطر بعضى از اشكالات كه از حل آن عاجز بوده اند- ترديد كرده اند و از ميان آنها چند گروه را مى توان نام برد:

1. پيروان مذهب مجوس: چنانكه مى دانيم آنها موجودات عالم را به دو گروه خير و شر تقسيم كرده، براى هر كدام خالقى قائل اند. آنها معتقداند خالق خير و خوبى ها نمى تواند خالق شرّ باشد، و همچنين عكس آن، به همين دليل قائل به دوگانگى مبداء شده اند: خداى نيكى ها را يزدان و خداى شرور را اهريمن مى دانند!

ولى اشتباه بزرگ آنها از اينجا ناشى شده كه از آغاز نمى بايست موجودات را به خير و شر تقسيم مى كردند، چرا كه بررسى دقيق نشان مى دهد شر مطلق در

ص: 196

عالم هستى وجود ندارد؛ بلكه آنچه را ما شر مى ناميم گاه جنبه عدمى دارد مانند فقر و جهل كه اولى نداشتن مال و ثروت است و دومى نداشتن علم، و مى دانيم عدم چيزى نيست كه خالق و آفريدگار بخواهد.

يا جنبه نسبى دارد مانند نيش گزنده حشرات كه نسبت به انسان كه مورد گزش آنها واقع مى شود شر است در حالى كه براى خود حشرات يك وسيله دفاعى جهت ادامه حيات محسوب مى شود و خير است.

به علاوه بسيارى از امور وجودى كه ما آن را شر مى ناميم به خاطر ناآگاهى ما از اسرار آن است، لذا با پيشرفت علم و دانش، و پى بردن به اسرار آنها تصديق مى كنيم كه وجود آنها ضرورت دارد، مانند وجود يك سرماى سخت و يخبندان كه سبب از بين رفتن بسيارى از آفات نباتى و امثال آن مى شود و يا يك گرماى شديد كه موجب پرورش انواع گياهان و برخاستن بخار آب فراوانى از درياها و فراهم شدن مقدّمه باران هاى سودمند مى گردد، بنابراين هنگامى كه عينك شر بينى را از ديده برداشتيم و همه جهان را خير دانستيم بساط دو گانه پرستى بر چيده مى شود.

در اين زمينه توضيحات بيشترى به خواست خدا در بحث عدل الهى خواهد آمد.

2. پيروان مكتب تفويض: آنها مى گويند خداوند قدرت بر اعمال ما ندارد، يا به عبارت ديگر افعال انسان از حوزه قدرت او بيرون است، چرا كه اگر غير از اين باشد جبر لازم مى آيد، و اگر افعال انسان در حوزه قدرت خدا باشد تضاد حاصل

ص: 197

مى شود، زيرا ممكن است خداوند اراده وجود فعلى را كند و بندگان اراده عدم آن را!

اشتباه اين گروه نيز از اينجا ناشى شده كه گمان كرده اند قدرت خدا بر افعال ما در عرض قدرت ما است، و توجّه نكرده اند كه اين دو قدرت در طول يكديگر است.

توضيح اين كه: خداوند انسان ها را آفريده و به آنها آزادى اراده و قدرت بر تصميم گيرى داده، و هر لحظه بخواهد مى تواند از آنها بگيرد، بنابراين خدا خواسته است كه آنها فاعل مختار باشند، بنابراين افعال انسان ها از حوزه قدرت او بيرون نيست چرا كه اين آزادى را او به ما داده و مطابق اراده و مشيّت او است.

در بحث جبر و تفويض توضيح بيشترى در اين زمينه خواهيد خواند.

3. جمعى از اهل سنت (پيروان نَظَّام) معتقداند خداوند قادر بر انجام اعمال قبيح نيست، چرا كه افعال قبيح يا از جهل و نادانى سرچشمه مى گيرد، يا به خاطر نيازهاى كاذب است، خداوند كه نه جاهل است و نه محتاج هرگز قدرت بر فعل قبيح ندارد!

اشتباه اين گروه از اينجا سرچشمه گرفته كه امكان ذاتى را با امكان وقوعى اشتباه كرده اند.

توضيح اين كه: بعضى از امور محال ذاتى است، مانند جمع ميان ضدين يا جمع وجود و عدم در مورد واحد اين را محال ذاتى مى نامند.

امّا كارهايى كه ذاتاً محال نيست ولى از شخص حكيم مانند خداوند متعال

ص: 198

صادر نمى شود مانند ظلم و فساد و هر كار قبيح ديگر آن را محال وقوعى مى گويند.

مسلماً خداوند قادر بر ظلم مى باشد و توانايى بر آن را دارد ولى چون حكيم است چنين كارى را انجام نمى دهد.

اين سخن درباره خود ما نيز گاهى صادق است، ما مى توانيم خود را به ميان آتش پرتاب كنيم، و يا شعله آتش را در دهان و چشم خود فرو بريم، هرگز عاجز از اين كار نيستيم، ولى در عين حال هرگز چنين كارى را نمى كنيم چون عقل به ما اجازه اين كار را نمى دهد، اين محال وقوعى است نه ذاتى.

4. جمعى از فلاسفه معتقداند كه ذات پاك خداوند چون از هر نظر واحد است و هيچ گونه كثرت و تعدد در او راه ندارد، جز يك مخلوق مجرّد بسيار والا كه آن را عقل اول نام نهاده اند از او صادر نمى شود، آنها در اين زمينه به قاعده معروف «الواحدُ لا يَصْدُرُ مِنْهُ الّا الواحدُ» (وجودى كه از هر نظر واحد است جز يك معلول از او صادر نمى شود) استناد جسته اند.

به اين ترتيب مى گويند تنها مخلوق خداوند همان موجود مجرّد اول است، پس از آنجا كه عقل اول داراى جهات متعدّد است- از يك سو داراى وجود است، و از سوى ديگر داراى ماهيت، از يك سو ذاتاً ممكن الوجود است، و از سوى ديگر واجب الوجود بالعرض- به خاطر اين جهات كثرت، معلولات مختلفى از او به وجود آمده، پس منشأ كثرت در عالم هستى كثرتى است كه در عقل اول و مراتب بعد از او حاصل شده است.

ص: 199

آنها براى اثبات قاعده فوق به مسأله سنخيت ميان علّت و معلول تكيه مى كنند، و مى گويند: اگر سنخيت ميان علّت و معلول لازم نباشد هر موجودى مى تواند علّت براى هر معلولى شود، ولى مسأله لزوم سنخيّت مانع از اين مطلب است، و هنگامى كه سنخيت ميان علّت و معلول را پذيرفتيم بايد قبول كنيم علّتى كه از هر نظر واحد و يگانه است بايد يك معلول بيشتر نداشته باشد (دقّت كنيد).(1)

پاسخ اين گروه را از چند طريق مى توان داد:

1. به فرض كه اين استدلال و نتيجه گيرى را بپذيريم، مفهوم آن محدود شدن قدرت خداوند نيست؛ بلكه او قدرت بر همه چيز دارد، منتها نسبت به عقل اول بلاواسطه است و نسبت به موجودات ديگر با واسطه، و اين هر دو مقدور حساب مى شود، چه تفاوت مى كند بين اين كه انسان چيزى را با دست خودش انجام دهد، يا با ابزار و كارخانه اى كه خود ساخته، در هر حال فعل، فعل او است.

2. آنچه درباره قاعده «الواحد لا يصدر منه الّا الواحد» گفته شده طبق تصريح گروهى از محققان در مورد فاعل مختار صحيح نيست.

لذا مرحوم علامه حلّى در كشف المراد مسأله را به صورت يك امر مسلم مطرح كرده و مى گويد: فاعل اگر مختار بوده باشد جائز است كه آثارش متعدّد باشد هرچند خودش يكى است، و اگر فاعل موجب (بى اختيار) باشد بيشتر دانشمندان معتقداند كه معلول او نمى تواند متعدّد باشد» المُؤثِرُ انْ كانَ مختاراً


1- تلخيص از نهاية الحكمة، صفحه 166.

ص: 200

جازَ انْ يَتكثَّر أَثَرُهُ مَعْ وَحْدتِه، و انْ كانَ مُوجَباً فَذَهبَ الأكثَرُ الى استحالة تَكَثُّرِ مَعْلُولِه (1)

و به اين ترتيب مركز بحث را فاعل موجب مى شمرد نه مختار، سپس استدلال قائلين به وحدت اثر را در فاعل موجب نقل كرده و رد مى كند.(2)

در حقيقت تعميم دادن قاعده به فاعل مختار هيچ گونه دليلى ندارد و ادعاى محض است.

3. از همه اينها گذشته قانون سنخيّت در ميان علّت و معلول حتّى در غير فاعل مختار نيز قابل ايراد است چرا كه اگر منظور سنخيّت از جميع جهات باشد چنين امرى در ميان واجب الوجود و ممكن محال است، ممكنات هرچه باشند با واجب الوجود از جهات زيادى متباين هستند، اگر سنخيّت را از تمام جهات شرط كنيم چگونه ممكن است موجودات مادى از غيرمادى سرچشمه بگيرند.

و اگر منظور سنخيّت اجمالى است اين معنا ميان خداوند و موجودات متكثر و متعدّد حاصل است، چرا كه همه داراى نوعى هستند و كمال اند و قطره ناچيزى از اقيانوس بى پايان كمالات خدا محسوب مى شوند.

4. علاوه بر همه اينها مى توان گفت عالم خلقت با اين كه ظاهراً داراى موجودات متعدّد و متكثر است از يك نظر، يك واحد بيش نيست، و به تعبير ديگر جهان آفرينش همچون يك اقيانوس عظيم و بيكران است كه امواج و چين و شكن هاى فراوان بر سطح آنها ظاهر شده باشد، اين امواج و چنين شكن ها


1- كشف المراد، صفحه 84.
2- تلخيص از« نهاية الحكمة»، صفحه 166.

ص: 201

همان موجوداتى است كه ما آنها را متعدّد و متكثر مى بينيم (دقّت كنيد عالم خلقت را مى گوئيم، نه ذات خدا).

كوتاه سخن اين كه اگر دقّت كنيم تصديق خواهيم كرد كه مجموعه جهان خلقت يك واحد بهم پيوسته است با همه تنوعات ظاهريش، قوانين حاكم بر آن نيز واحد است، و اين موجود واحد از خداوند واحد سرچشمه گرفته و اين مخلوق يكتا آفريده خالق يكتا است (باز دقّت كنيد).

5. گروه ديگرى كه در عموميت قدرت خداوند ترديد كرده اند كسانى هستند كه مى گويند اگر قبول كنيم قدرت خدا به همه چيز تعلّق مى گيرد در پاره اى از موارد تضادهايى به وجود مى آيد كه قادر به حلّ آن نيستيم.

مثلًا به گفته بعضى آيا خدا مى تواند موجودى همانند خودش بسازد؟! اگر بگوئيد مى تواند، پس تعدد خدايان ممكن است! و اگر بگوئيد نمى تواند قدرتش را محدود كرده ايد!

و نيز آيا خداوند مى تواند تمام اين جهان پهناور را با آن همه كرات و كهكشان ها درون تخم مرغى جاى دهد بدون آن كه جهان را كوچك كند يا تخم مرغ را بزرگ؟! اگر بگوئيد مى تواند قابل قبول نيست، و اگر بگوئيد نمى تواند اعتراف به عجز او كرده ايد.

و نيز آيا خداوند مى تواند موجودى را خلق كند كه قدرت معدوم كردن آن را نداشته باشد؟! هر طرف قضيه را انتخاب كنيد لازمه آن اعتراف به عجز است. و از اين گونه سؤال ها بسيار است.

ص: 202

اشتباه اين گروه از اينجا ناشى شده كه به خاطر عدم آشنايى با مسائل فلسفى از اين حقيقت واضح غافل اند كه وقتى سخن از قدرت به ميان مى آيد حتّى بايد متعلّق قدرت يك امر ممكن باشد، زيرا قدرت به محال تعلّق نمى گيرد محال هيچ و پوچ است، و هيچ و پوچ قابل تعلّق قدرت نيست.

توضيح اين كه: هنگامى كه مى گوئيم آيا خدا قادر است چنين موضوعى را ايجاد كند مفهومش اين است كه آن موضوع جزء ممكنات است، و مى خواهيم از طريق قدرت خداوند لباس وجود بر آن پوشانده شود، امّا اگر مطلبى ذاتاً محال است اصلًا سؤال «آيا مى تواند» درباره آن نادرست و بى معنا است.

اين همان چيزى است كه گاهى آن تعبير مى كنند كه صورت مسأله غلط است.

به عنوان مثال اگر كسى مسأله اى به اين صورت طرح كند كه ما بيست عدد پرتقال داريم و مى خواهيم در ميان چهل نفر تقسيم كنيم به طورى كه به هر كدام از آنها يك پرتقال درست برسد، در جواب گفته مى شود صورت مسأله شما غلط است.

به تعبير ديگر سؤال مزبور خود داراى نوعى تناقض است و اصلًا قابل طرح نيست، زيرا وقتى مى گوئيم بيست عدد پرتقال داريم مفهومش اين است كه چهل عدد نيست، امّا هنگامى كه مى گوئيم آنها را در ميان چهل نفر چنان تقسيم كنيد كه نصيب هركدام يك پرتقال شود معنايش اين است كه تعداد آنها چهل عدد است، نتيجه اين مى شود كه تعداد پرتقال ها در عين اين كه 20 عدد است، 40 عدد مى باشد! مسلماً هيچ انسان عاقلى چنين حرفى نمى زند.

ص: 203

تمام مثال هايى كه در بالا ذكر شد پس از تحليل همين گونه است، يعنى سؤال داراى تضاد است و قابل طرح نيست، بنابراين نوبتى به جواب نمى رسد.

مثلًا وقتى مى گوئيم آيا خدا مى تواند موجودى را مثل خود بيافريند كلمه آفريدن مفهومش آن است كه آن شى ء ممكن الوجود است، و هنگامى كه مى گوييم مثل خداوند، معنايش اين است كه واجب الوجود است، پس نتيجه اين مى شود كه آيا خدا مى تواند چيزى را بيافريند كه هم واجب الوجود بالذات باشد و هم نباشد، هم ممكن الوجود باشد و هم نباشد، طرح اين سؤال مسلماً غلط است.

همچنين وقتى گفته مى شود آيا خدا مى تواند جهان را در ظرف كوچكى قرار دهد به طورى كه نه جهان كوچك شود و نه آن ظرف بزرگ، مفهومش اين است كه عالم در همان حال كه بى نهايت بزرگ است، بى نهايت كوچك باشد! با توجّه به غلط بودن اين سؤال نوبتى به جواب نمى رسد.

جالب اين كه همين سؤال طبق يكى از روايات در محضر اميرمؤمنان على عليه السلام مطرح شد و كسى پرسيد: «هَلْ يَقْدِرُرَبُّكَ انْ يُدْخِلَ الدُّنْيا فى بَيْضَةٍ مِنْ غَيْرِ انْ تُصَغِّرَ الدُّنْيا اوْ تُكَبَّرَ الْبَيْضَةُ»: «آيا پروردگار تو مى تواند جهان را در تخم مرغى جاى دهد بى آن كه دنيا كوچك شود يا تخم مرغ بزرگ»؟

و امام در پاسخ فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى لا يُنْسَبُ الَى الْعَجْزِ وَ الَّذى سَأَلْتَنى لايَكُونُ»: «خداوند هرگز توصيف به عجز نمى شود، امّا آنچه را تو سؤال

ص: 204

كردى غير ممكن است»(1)

و اگر مى بينيم در روايتى از امام على ابن موسى الرضا عليه السلام نقل شده كه در پاسخ اين سؤال فرمود: بله خداوند مى تواند، و در كوچكتر از آن هم مى تواند، مگر نمى بينى دنيا را در چشم تو قرار داده، در حالى كه از تخم مرغ هم كوچك تر است «وَ قَدْ جُعِلا فى عَيْنِكَ وَ هِىَ اقَلُّ مِنَ الْبَيْضَةِ»(2) اين در حقيقت يك نوع جواب اقناعى بوده نظر به اين كه سؤال كننده قدرت تحليل اين گونه مسائل را نداشته و امام عليه السلام از اين طرق به او پاسخ داده وگرنه جواب اصلى همان است كه در سخن على عليه السلام آمده بود.


1- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 143، حديث 10.
2- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 143، حديث 10.

ص: 205

ازليّت و ابديّت خداوند

اشاره

اشاره

تمام كسانى كه به وجود خدا معتقداند او را ازلى و ابدى مى دانند، و اين دو وصف از هم جدا نيست، زيرا يك وجود ازلى نمى تواند عمر و زمان محدودى داشته باشد، وگرنه ازلى نبود، و هنگامى كه وجود او نامحدود باشد پس ابدى هم خواهد بود (دقّت كنيد)

به تعبير ديگر تمام دلايلى كه براى اثبات وجود خدا آورده مى شود صريحاً يا اشارتاً واجب الوجود بودن او را اثبات مى كند، و واضح است كه واجب الوجود يعنى كسى كه هستيش از ذات خود او است ازلى و ابدى خواهد بود، اين ممكنات هستند كه روزى نبودند و بعد حادث شده اند، و پس از مدتى مى ميرند، و نابود مى شوند.

واجب الوجود هرگز چنين نيست.

با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم، و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 206

1. هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَى ءٍ عَليمٌ (1)

2. كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ- و يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلالِ وَ الْاكْرامِ (2)

3. وَاللَّهُ خَيْرٌ وَ ابْقَى(3)

4. كُلُّ شَى ءٍ هالِكٌ الَّا وَجْهَهُ (4)

ترجمه:

1. «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست».

2. «همه كسانى كه روى آن (زمين) هستند فانى مى شوند،- و تنها ذات صاحب جلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند».

3. «و (پاداش) خدا بهتر و پايدارتر است».

4. «همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود»

تفسير و جمع بندى

در آغاز سوره حديد شش آيه ديده مى شود كه بسيارى از صفات خداوند بزرگ در آن جمع است، همراه با تعبيراتى پر معنا و عميق، و لذا در بعضى از احاديث اسلامى از امام على بن الحسين عليه السلام آمده است كه وقتى درباره توحيد از حضرتش سؤال كردند فرمود: «خداوند متعال مى دانست كه در آخر الزمان


1- سوره حديد، آيه 3.
2- سوره الرحمن، آيات 26- 27.
3- سوره طه، آيه 73.
4- سوره قصص، آيه 88.

ص: 207

اقوامى مى آيند كه در مسائل دقّت و تعمق دارند، لذا سوره قل هو اللَّه احد و آيات آغاز سوره حديد تا «عليم بذات الصدور» نازل فرمود(1) و نخستين آيه مورد بحث يكى از آن شش آيه است.

مى فرمايد: «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست»: هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَى ءٍ عَلِيْمٌ

در اين كه منظور از «اول» و «آخر» چيست؟ مفسّران تعبيرهاى گوناگونى دارند كه مفهوم آنها نزديك به هم است:

بعضى گفته اند: او اول است به دون ابتداء و آخر است بدون انتهاء.

و بعضى گفته اند: او اول است در آفرينش، و آخر است به روزى دادن.

و بعضى گفته اند: او آغازگر آغازها است و آخر آخرها.

و بعضى گفته اند: او اول است به ازليّت، و آخر است به ابديّت.

و بعضى گفته اند: او آغازگر است به نيكى و آخر است به عفو و بخشش.(2)

ولى به هر حال مفهوم آيه آشكار است، و منظور از اول بودن همان ازليّت و آخر بودن همان ابديّت است، و لذا در نهج البلاغه آمده است «لَمْ يَزَلْ اوَّلًا قَبْلَ الاشْياءِ بِلا اوَّلِيَّةِ و آخِرَاً بَعْدَ الاشْياءِ بِلانِهايَةٍ»: «او همواره اول بودن پيش از وجود اشياء، بى آن كه آغازى داشته باشد، و آخر است بى آن كه نهايتى داشته باشد».(3)


1- « اصول كافى»، جلد 1، صفحه 91( باب النسبه، حديث 3)
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 230.
3- نهج البلاغه طبق نقل نورالثقلين، جلد 5، صفحه 237- شايد در بعضى ازنسخ خطى هم باشد.

ص: 208

و نيز در خطبه اشباح آمده است «الَاوَّلُ الَّذى لَمْ يَكُنْ لَه قَبْلُ فَيَكُونُ شَى ء قَبْلَهُ وَ الآخِرُ الَّذى لَيْسَ لَهُ بَعْدُ فَيَكُونُ شَى بَعْدَهُ»: «او اولى است كه قبل ندارد تا چيزى قبل از آن باشد، و آخرى است كه بعد ندارد تا چيزى بعد از آن باشد»(1)

و در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «اللّهُمَّ انْتَ الاوَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ شَى ءٌ وَ انْتَ الآخِرُ فَلَيْسَ بَعْدَكَ شَى ء»: «خداوندا! تو آغازگرى و پيش از تو چيزى نبوده، و تو آخرى و بعد از تو چيزى نيست»(2)

بعضى از مفسّران گفته اند اول و آخر تمام زمان را در بر مى گيرد و ظاهر و باطن تمام حقيقت مكان را شامل مى شود، بنابراين آيه فوق اشاره به حضور دائمى خداوند در هر زمان و هر مكان است.(3)

ناگفته پيدا است تعبير به زمان و مانند آن در عبارات فوق از ناحيه ضيق بيان است وگرنه خداوند فوق زمان و مكان است.

***

در دومين آيه گرچه سخن از فناى ساكنان روى زمين است ولى در حقيقت منحصر به آنها نيست، مى فرمايد: «همه كسانى كه روى آن (زمين) هستند فانى مى شوند،- و تنها ذات صاحب جلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند»: كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ- وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذوُالْجَلالِ وَ الأكْرامِ

درست است كه تعبير به «من عليها» (كسانى كه بر زمين هستند) اشاره به


1- نهج البلاغه، خطبه 91.
2- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6406.
3- تفسير فى ظلال، جلد 7، صفحه 718.

ص: 209

موجودات عاقل اعم از جن و انس است، ولى همان گونه كه بعضى از مفسّران احتمال داده اند بعيد نيست شامل همه موجودات زنده زمينى بشود- به اصطلاح از باب تغليب باشد- ولى به هر حال هدف اصلى بيان فناء موجودات و بقاء ذات پاك خداوند است.

«وَجْه» در لغت گرچه به معناى صورت آمده، ولى در اين گونه موارد به معناى وجود و ذات است.

تعبير به «ذُوالْجَلالِ وَ الْاكْرامِ» بعيد نيست اشاره به صفات سلبيه و ثبوتيه خداوند باشد، چرا كه «ذوالجلال» از صفاتى خبر مى دهد كه خداوند اجلّ و برتر از آن است، و اين همان صفات سلبيه است، و اكرام به اوصافى اشاره مى كند كه كمال چيزى را ظاهر مى سازد، و آن صفات «ثبوتيه» خداوند مانند علم و قدرت او است.

آرى خداوندى كه داراى صفات جمال و جلال است همواره باقى است و ديگران فانى مى شوند.

جالب توجّه اين كه آيه فوق از آيات سوره رحمان است كه محتوايش ذكر نعمت هاى گوناگون پروردگار عالم است، آيا مسأله فنا و مرگ موجودات زنده نيز در زمره نعمت هاى الهى است؟ آرى نعمت است، زيرا از يك سو انسان را از لباس شرك بيرون مى آورد و به توحيد خالص دعوت مى كند و مى داند شايسته عبوديت و الوهيت تنها ذات باقى «ذوالجلال و الاكرام» است، نه موجودات فانى و ناپايدار، و از سوى ديگر به انسان هشدار مى دهد كه از ساعات عمرش هرچه

ص: 210

بهتر و بيشتر بهره گيرد، و از سوى سوم در برابر مصائب و مشكلات زندگى كه دنيا به هر حال خالى از آن نخواهد بود، به انسان تسلى خاطر مى دهد كه اينها نيز ناپايدار است، و از سوى چهارم اين فنا مقدّمه بقا است و نويدبخش نجات از زندان تنگ دنيا و انتقال به عالم گسترده و پر نعمت آخرت است.

سومين آيه كه در ذيل داستان ايمان آوردن ساحران فرعونى و تهديد آنها به مرگ از سوى فرعون آمده، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد: از زبان ساحران مؤمن مى گويد:

آنها فرعون را مخاطب قرار داده گفتند: «ما به پروردگارمان ايمان آورديم تا گناهان ما و آنچه را از سحر بر ما تحميل كردى ببخشد، سپس افزودند: «و (پاداش) خدا بهتر و پايدارتر است»: وَاللَّهُ خَيرٌ وَ ابْقى

بقاء مطلق مساوى است با ابديّت و همان گونه كه قبلًا گفته شد ابديّت هم از ازليّت جدا نيست.

مسلماً ابديّت ذات پاك او همراه با ابديّت لطف و انعام او است و به همين دليل ساحرانى كه ايمان آورده بودند مى دانستند اين نعمت جاويدان را بايد بر نعمت هاى بى ارزش و زودگذر فرعونى مقدّم دارند.

***

در چهارمين و آخرين آيه بعد از آن كه هرگونه شرك را مردود مى شمرد، مى افزايد هيچ معبودى جز او نيست «همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود»:

كُلُّ شَى ءٍ هالِكٌ الَّا وَجْهَهُ

ص: 211

اين جمله در حقيقت به منزله دليل براى حكم سابق است، چرا كه موجودات فانى و ناپايدار شايسته الوهيت و عبوديت نيستند، تنها وجودى شايسته اين معنا است كه همواره باقى و برقرار است.

كراراً گفته ايم «وجه» از نظر لغت به معناى صورت است امّا در مواردى نيز به معناى ذات به كار مى رود (مانند آيه مورد بحث) و اين كه بعضى «وجه» را به معناى دين يا عمل صالح و مانند آن تفسير كرده اند دليلى ندارد مگر اين كه بازگشت به ذات پاك خداوند و رابطه آن با او كند.

به هر حال، آيه دليل روشنى است بر ابديّت ذات پاك پروردگار و مى دانيم ابديّت از ازليّت جدا نيست.

موجودات ديگر اعم از اموال، ثروت ها و مقام ها و زمين و آسمان همه در زمره ممكنات اند، نه تنها سرانجام فانى و نابود مى شوند، بلكه هم اكنون نيز فانى و هالك اند، چون در ذات خود چيزى ندارند، و اگر به ذات پاك خدا متكى نباشند و لحظه به لحظه فيض وجود از او نگيرند محو و نابود مى شوند.

البتّه فنا در اينجا ظاهراً به معناى مرگ موجودات زنده يا به معناى متلاشى شدن موجودات ديگر است، بنابراين تضادى با آياتى كه مى گويد: خاك هاى انسان باقى مى ماند و در قيامت انسان حيات خود را از همان ها شروع مى كند، و يا اجزاء زمين و كوه ها بعد از متلاشى شدن باقى مى مانند و عالمى نوين مى سازند، ندارد.

در اينجا سؤالى مطرح است و آن اين كه: از آيات قرآن بر مى آيد كه بهشت و

ص: 212

دوزخ هر دو موجود و آماده اند، در مورد بهشت مى خوانيم: اعِدَّتْ لِلْمُتَّقْينَ (1) و در مورد دوزخ اعِدَّتْ لِلكافِرينَ (2) آى اينها نيز سرانجام فانى مى شوند؟

در پاسخ گفته اند كه عموميت آيه فوق منافات با استثناء موارد خاص آن هم به اراده خداوند ندارد.(3)

به علاوه همان گونه كه گفتيم وجودات امكانيه در حال وجودشان نيز فانى اند و اگر بقائى دارند به بقاء اللَّه است (دقّت كنيد)

***

از مجموع آنچه گفته شد روشن مى شود كه قرآن مسأله ازليّت و ابديّت وجود خداوند را با كمال وضوح بيان كرده است هرچند واژه ازل و ابد را به كار نبرده، ولى تعبيراتى مانند واژه «اوّل» و «آخر» و «باقى» و عدم فنا و هلاك را به كار برده كه بيانگر مفهوم ازليّت و ابديّت است.

جالب اين كه: بعضى گفته اند ازل از جمله لايزال گرفته شده كه ريشه اصلى آن زوال به معناى دگرگونى و تغيير است، و شايد به همين دليل در آيات قرآن از آن استفاده نشده، بلكه به جاى آن «اوَّلْ» ذكر شده است كه مفهوم روشن تر و خالص ترى دارد.

«ابد» نيز در لغت به معناى مدت زمان طولانى است، و مفهوم واژه «آخر» را نمى رساند، بنابراين آنچه در مورد خداوند در قرآن ذكر شده (اول و آخر و باقى


1- سوره آل عمران، آيه 133.
2- سوره آل عمران، آيه 131.
3- تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 24.

ص: 213

و غير فانى) از هر نظر گوياتر از واژه ازل و ابد است، هرچند در عصر و زمان ما اين دو واژه بر اثر كثرت استعمال در اين دو مفهوم به مرحله وضوح رسيده است.

***

توضيحات

1. ازليّت و ابديّت خداوند از ديدگاه فلسفه

همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد در ميان خداپرستان جهان كسى پيدا نمى شود كه ازليّت و ابديّت وجود مقدّس او را انكار كند، چرا كه اگر او ازلى نباشد بايد حادث باشد، و اگر حادث باشد نياز به علّت ديگرى دارد، چون محال است چيزى بدون علّت ايجاد شود، و هرگاه ازليّت او را پذيرفتيم ابديّت نيز با آن همراه است، چرا كه يك وجود ازلى حتماً نامحدود است، و چنين وجودى ابدى خواهد بود. از اين گذشته با توجّه به حقيقت وجود خداوند به آسانى به اين دو صفت مى رسيم چرا كه در دلايل اثبات وجود خدا، واجب الوجود بودن او محرز و مسلّم مى شود، و مى دانيم واجب الوجود هرگز از هستى جدا نمى شود، و يا صحيح تر هستى عين ذات او است، از خارج به او داده نشده تا از او گرفته شود، و چنين وجودى هميشه بوده، و هميشه خواهد بود.

گاهى از مجموع اين دو وصف تعبير به «سرمديت» مى شود، زيرا وجود سرمدى طبق تصريح بعضى از ارباب لغت وجودى است كه نه آغاز دارد و نه

ص: 214

پايان.

و اين كه بعضى از كوته فكران گفته اند: ممكن است ذاتى را تصوّر كنيم كه زمانى واجب الوجود و زمان ديگر غير واجب الوجود باشد، سخنى است بسيار سست و بى پايه و نشان مى دهد كه معناى واجب الوجود را به درستى درك نكرده اند، زيرا همان گونه كه گفته شد واجب الوجود عين هستى است چگونه ممكن است هستى از خودش جدا گردد؟!

همچنين سخنى كه از بعضى از اشاعره نقل شده كه وصف بقاء و ابديّت را زائد بر ذات او دانسته اند نشان مى دهد كه آنها نيز در معنا و مفهوم واجب لوجود دقّت نكرده اند.

***

2. ازلى و ابدى بودن او در روايات اسلامى

در نهج البلاغه در خطبه هاى زيادى بر اين معنا تأكيد شده است به عنوان نمونه:

در خطبه 163 مى خوانيم: «لَيْسَ لأِوَّلِيَّتِهِ ابْتِداءٌ وَ لا لأِزَلِيَّتِهِ انْقِضاءٌ»: «براى اوليّت او آغاز، و براى ازليّتش پايانى نيست»

و در خطبه 185 آمده است: «مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوْثِ الأَشْياءِ عَلى أَزَلِيَّتِهِ»: «با حدوث موجودات ازليّت خود را آشكار ساخته»

و نيز در همين خطبه مى خوانيم: «واحِدٌ لا بِعَدَدٍ، وَ دائمٌ لا بِأَمَدٍ»: «يگانه است

ص: 215

امّا نه واحد عددى- كه دومى براى آن تصوّر شود- و هميشگى است ولى نه اين كه زمانى داشته باشد»!

در اصول كافى در فصل معانى اسماء اللَّه در تفسير «هُوَ الأَوَّلُ وَ الْاخِرُ» از امام صادق عليه السلام چنين آمده است: «هُوَ الْاوَّلُ قَبْلَ كُلِّ شَى ءٍ وَ هُوَ الْاخِرُ عَلَى مالَمْ يَزَلْ وَ لا تَخْتَلِفُ عَلَيْهِ الصِّفاتُ وَ الأَسْماءُ، كَما تَخْتَلِفُ عَلَى غَيْرِهِ»: «او آغاز بوده و قبل از همه چيز، و آخر است بعد از همه چيز، صفات و اسمائش دگرگون نمى شود آن گونه كه از ديگران دگرگون مى شود»(1)

در حديث ديگرى نيز از آن حضرت در تفسير وصف «اول» و «آخر» چنين آمده است: «الأَوَّلُ لا عَنْ اوَّلٍ قَبْلَهُ، وَ لا عَنْ بَدْءٍ سَبَقَهُ، وَ الْاخِرُ لا عَنْ نِهايَةٍ ... لَمْ يَزَلْ وَ لا يَزُوْلُ بِلا بَدْءٍ وَ لا نِهايَةٍ»: «او آغاز است نه اين كه چيزى قبل از او باشد، و ابتدائى بر او پيشى گيرد، او هميشه بوده و هميشه خواهد بود، نه آغازى دارد و نه پايانى»(2)

***

3. پاسخ به يك سؤال

در مباحث خداشناسى معمولًا اين سؤال از طرف افراد تازه كار مطرح مى شود كه مى گويند شما مى گوئيد هر چيزى خالق و آفريدگارى دارد پس بگوئيد آفريدگار خدا كيست؟


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 115( باب معانى الاسماء)، حديث 5.
2- همان مدرك، صفحه 116، حديث 6.

ص: 216

و عجب اين كه گاهى اين سؤال ها در سخنان بعضى از فلاسفه غرب نيز مطرح شده كه نشان مى دهد تا چه حد در مباحث فلاسفه پياده هستند و ابتدايى فكر مى كنند.

برتر اندراسل فيلسوف معروف انگليسى در كتابش چرا مسيحى نيستم؟

چنين مى گويد: در جوانى به خداوند عقيده داشتم، و بهترين دليل بر آن را برهان علة العلل مى دانستم، و اين كه تمام آنچه را در جهان مى بينيم داراى علّتى است، و اگر زنجير علّت ها را دنبال كنيم سرانجام به علّت نخستين مى رسيم كه او را خدا مى ناميم.

ولى بعداً به كلى از اين عقيده برگشتم زيرا فكر كردم اگر هر چيز بايد علّت و آفريننده اى داشته باشد پس خدا بايد علّت و آفريدگارى داشته باشد!(1)

ولى فكر نمى كنيم كسى كمترين آشنائى با مسائل فلسفى مربوط به مباحث خداشناسى و ماوراء طبيعت داشته باشد و در پاسخ اين سؤال درماند.

مطالب خيلى روشن است وقتى مى گوئيم هر چيزى خالق و آفريدگارى دار منظور هرچيز حادث و ممكن الوجود است پس اين قاعده كلى فقط در اشيائى صادق است كه قبلًا وجود نداشته و بعد حادث شده نه در مورد واجب الوجود كه از ازل بوده و تا ابد خواهد بود، يك وجود ابدى و ازلى نيازى به آفريننده ندارد تا بگوئيم آفريننده او كيست؟ او قائم به ذات خويش است او هرگز معدوم نبوده كه نياز به علّت وجودى داشته باشد.


1- برتراند راسل- در كتاب چرا مسيحى نيستم.

ص: 217

و به تعبير ديگر وجود او از خود او است نه از بيرون ذات او، او آفريده نيست تا آفريننده داشته باشد اين از يك سو، از سوى ديگر خوب بود آقاى راسل و كسانى كه با او همصدا هستند اين سؤال را از خودشان مى كردند كه اگر خدا خالقى داشته باشد همين سخن درباره خالق فرضى او نيز تكرار مى شود كه آفريدگار آن خالق كيست اگر مطلب زنجيروار ادامه يابد و براى هر خالقى خالق ديگر تا بى نهايت فرض كنيم، سر از تسلسل در مى آورد كه باطل بودنش از واضحات است، و اگر به وجودى برسيم كه هستيش از خود او است و نياز به آفريدارى ندارد- يعنى واجب الوجود است- خداوند عالم همو است!

اين مطلب را به بيان ديگرى نيز مى توان توضيح داد و آن اين كه ما اگر فرضاً خداپرست هم نباشيم و با ماترياليست ها هم عقيده گرديم باز بايد به اين سؤال پاسخ دهيم كه با قبول قانون عليت همه چيز در جهان طبيعت معلول ديگرى است، در اين حال همان سؤالى كه از خداپرستان مى شد از ماديين نيز خواهد شد كه اگر همه چيز معلول ماده است پس علّت وجود ماده چيست؟

آنها نيز ناچاارند در جواب بگويند: ماده ازلى است هميشه بوده و خواهد بود و نياز به علّت ندارد و به تعبير ديگر واجب الوجود است.

روى اين حساب مى بينيم همه فلاسفه جهان اعم از الهى و مادى به يك وجود ازلى ايمان دارند، وجودى كه نياز به خالق ندارد و هميشه بوده است، تفاوت در اين است كه ماديين علّت نخستين را فاقد علم و دانش و عقل و شعور مى دانند، و براى آن جسميّت زمان و مكان قائل اند، امّا خداپرستان او را داراى

ص: 218

علم و اراده و هدف مى دانند و جسميّت و مكان و زمانى براى آن قائل نبوده، بلكه او را فوق مكان و زمان مى دانند.

دلايلى كه سابقاً در بحث هاى خداشناسى آورديم همه اين حقيقت را تأييد مى كند كه مبدأ نخستين جهان داراى علم و آگاهى بى پايانى است.

بنابراين برخلاف پندار آقاى راسل كه تصوّر كرده اگر با خداپرستى وداع گويد و در صف ماترياليست ها قرار گيرد از چنگال اين سؤال فرار خواهد كرد اين سؤال هرگز دست از سر او بر نمى دارد، چه اين كه مادى ها نيز معتقد به قانون عليت هستند و مى گويند هر حادثه اى علّت دارد.

پس تنها راه حل مشكل اين است كه فرق ميان موجود حادث و ازلى، و ميان ممكن الوجود و واجب الوجود را به خوبى درك كنيم، تا بدانيم آنچه نياز به خالق دارد موجودات حادث و ممكن است، يعنى هر آفريده، آفريدگار مى خواهد، امّا چيزى كه آفريده نيست آفريدگار ندارد.

***

ص: 219

خداوند حىّ و قيّوم است

اشاره

در آيات و روايات اسلامى كراراً به وصف «حىّ» و «قيّوم» بودن خداوند اشاره شده است، او داراى حيات جاويدان و ثابت و برقرار است، او به ذات خويش قائم است و همه چيز به ذات او.

ولى مسلماً حيات در مورد خداوند به آن مفهومى كه درباره ما و موجودات زنده ديگر صادق است نمى باشد، زيرا حيات ما با آثارى از قبيل نفس كشيدن، كار كردن قلب، داشتن حسّ و حركت، نمو و توليد مثل، و مانند آن شناخته مى شود، در حالى كه هيچ يك از اين امور در مورد خداوند معنا ندارد.

پس بايد ببينيم حيات در خداوند چه مفهومى دارد؟ مسلماً حياتى است والاتر و بالاتر از حيات مادى كه شرح آن بعد از تفسير آيات به خواست خدا مطرح خواهد شد.

با اين اشاره كوتاه به سوى قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 220

1. اللَّهُ لاالهُ الَّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ (1)

2. اللَّهُ لاالهَ الَّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّوْمُ (2)

3. وَ عنَتِ الْوُجُوْهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً(3)

4. وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوْتُ (4)

5. هُوَ الْحَىُّ لاالهَ الَّا هُوَ فَادْعُوْهُ مَخْلِصيْنَ لَهُ الدِّيْنَ (5)

ترجمه

1. «هيچ معبودى جز خداوندِ يگانه زنده و پاينده نيست، (خداوندى كه قائم به ذات خويش است، و موجودات ديگر، قائم به او)».

2. «معبودى جز خداوند يگانه زنده و پاينده، نيست».

3. «و (در آن روز) همه چهره ها در برابر خداوند زنده پاينده، خاضع مى شود؛ و آن كه بار ستمى بر دوش دارد، مأيوس (و زيان كار) است»!

4. «و توكّل كن بر آن زنده اى كه هرگز نمى ميرد».

5. «زنده (واقعى) اوست؛ معبودى جز او نيست؛ پس او را بخوانيد در حالى كه دين خود را براى او خالص كرده ايد».


1- سوره بقره، آيه 255.
2- سوره آل عمران، آيه 2.
3- سوره طه، آيه 111.
4- سوره فرقان، آيه 58.
5- سوره غافر، آيه 65.

ص: 221

شرح مفردات

«حَىّ» از ماده حيات به گفته مقائيس اللغه اين ماده در اصل داراى دو معناى است: يكى حيات در برابر مرگ، و ديگرى حيا نقطه مقابل وقاحت و بى شرمى.

ولى بعضى از محققان لغت هر دو را به يك ريشه باز گردانده، و گفته اند حيا و استحياء نيز نوعى طلب حيات و سلامت است، در برابر وقاحت و بى شرمى كه نوعى از دست دادن زندگى و سلامت محسوب مى شود.

به هر حال حيات معناى گسترده اى دارد كه گاه در مورد زمين يا گياهان به كار مى رود، مانند يُحْىِ الْارْضَ بَعْدَ مَوْتِها: «و زمين را پس از مردنش حيات مى بخشد»(1)

و گاه در مورد حيوانات مانند سخن ابراهيم عليه السلام كه عرض مى كند رَبِّ ارِنِى كَيْفَ تُحْيى الْمَوْتى «پروردگارا! به من بنمايان چگونه مردگان را زنده مى كنى؟»(2)

يا در مورد انسان مانند وَ هُوَ الَّذى احْياكُمْ «و او كسى است كه شما را زنده كرد»(3)

يا مطلق حيات و ممات مانند يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ «او زنده را از مرده بيرون مى آورد»(4) يا در مورد حيات معنوى مانند اسْتَجيبُوا للَّهِ وَ لِلرَّسُولِ اذا


1- سوره روم، آيه 19.
2- سوره بقره، آيه 260.
3- سوره حج، آيه 66.
4- سوره روم، آيه 19.

ص: 222

دَعاكُمْ لِما يُحْيِيْكُمْ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! دعوت خدا و پيامبر را اجابت كنيد هنگامى كه شما را به سوى چيزى مى خواند كه شما را حيات مى بخشد»(1)

و گاه در مورد حيات آخرت به كار مى رود مانند: و انَّ الدّارَ الْاخِرَةَ لَهِىَ الْحَيوانُ «و فقط سراى آخرت، سراى زندگى (واقعى) است»(2)

و از همه بالاتر در مورد خداوند چنانكه در آيات مورد بحث آمد، و خواهيم ديد كه حيات حقيقى و ازلى و ابدى ثابت و پايدار كه هيچ گونه مرگ و هلاكى در آن نيست فقط حيات خداوند است.(3)

«قَيُّوم» صيغه مبالغه از ماده قيام است و قيام به معناى ايستادن، يا تصميم گيرى است و معناى دوم به معناى اوّل بازگشت مى كند، چرا كه انسان وقتى تصميم به كار مى گيرد براى انجام آن به پا مى خيزد، و لذا اين واژه در معناى تصميم گيرى به كار رفته است.

بعضى «قيوم» را به معناى قيام كننده و حافظ و مدير و مدبّر دانسته اند كه آنچه مايه قوام افراد يا موجودات ديگر است در اختيار آنها مى گذارد.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى كسى است كه قيام به امر مخلوقات و ارزاق و عمر و حيات و مرگ آنها دارد، امور مختلف آنها را تدبير مى كند، و آنچه مورد نياز آنها است در اختيارشان قرار مى دهد.

بعضى نيز آن را به معناى قائم بالذات و مقوّم موجودات ديگر تفسير كرده اند


1- سوره انفال، آيه 24.
2- سوره عنكبوت، آيه 64.
3- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم( ماده حى).

ص: 223

كه با معناى قبل چندان تفاوتى ندارد.(1)

تفسير و جمع بندى:

ما به تو قائم چو تو قائم به ذات

در اوّلين و دومين آيه ضمن اشاره به وحدانيت خداوند سخن از حيات و قيوميّت است مى فرمايد: «هيچ معبودى جز خداوندِ يگانه زنده و پاينده نيست، (خداوندى كه قائم به ذات خويش است، و موجودات ديگر، قائم به او)»: اللَّهُ لا الهِ الّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ

همان گونه كه اشاره شد حيات در مورد خداوند با آنچه در مورد انسان و حيوان و گياه گفته مى شود متفاوت است، حيات او حيات حقيقى است، زيرا عين ذات او است نه عارضى است و نه موقّت.

حيات در او به معناى علم و قدرت است- همان دو وصف كه در بحث هاى گذشته مشروحاً تفسير شد- چرا كه نشانه اصلى حيات اين دو است.

او نه تنها قائم به ذات خويش است كه قيام موجودات ديگر و ربوبيت و تدبير آنها در تمام امور به او است.

كوتاه سخن اين كه حيات او هيچ شباهتى به حيات ساير موجودات زنده ندارد، حيات او ذاتى ازلى ابدى تغيير ناپذير و خالى از هرگونه نقص و محدوديت است، حيات او بيانگر احاطه علمى او به هر چيز، و توانايى او بر هر كار است.


1- مقائيس اللغه، مفردات راغب و لسان العرب.

ص: 224

***

در سومين آيه در حالى كه اشاره به وضع روز رستاخيز مى كند مى فرمايد: «و (در آن روز) همه چهره ها در برابر خداوند زنده پاينده، خاضع مى شود؛ و آن كه بار ستمى بر دوش دارد، مأيوس (و زيان كار) است»: وَ عَنَتِ الْوُجُوْهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّوْمِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً

«عَنَتْ» از ماده «عَنْوَة» به معناى خضوع و ذلت آمده، و لذا به اسيران «عانى» مى گويند، چرا كه در دست اسير كننده خاضع و ذليل است.

در اينجا خضوع و ذلت به «وجوه» (صورت ها) نسبت داده شده، زيرا شريف ترين عضو انسان صورت او است، بعلاوه آثار مسائل روانى از جمله خضوع قبل از هر چيز در چهره انسان ظاهر مى شود.

تكيه بر عنوان «حى» و «قيوم» در مسائل مربوط به جهان ديگر اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه حيات جاويدان و قيّوميت خداوند در آن روز از هميشه ظاهرتر و آشكارتر است، در آن روز ضعف و ناتوانى انسان و وابستگى او به ذات پاك خداوند واضح تر و روشن تر مى شود زيرا همه انسان ها بعد از مرگ زنده شده، و عجز و ناتوانى آنها در آن دادگاه بزرگ، و نيازشان به لطف پروردگار بر كسى پوشيده نخواهد بود.

***

چهارمين آيه خدا را به عنوان وجود زنده اى كه هرگز نمى ميرد توصيف كرده،

ص: 225

و پيامبر را دستور مى دهد كه بر چنين كسى تكيه كند، مى فرمايد: «و توكّل كن بر آن زنده اى كه هرگز نمى ميرد»: وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوْتُ

مسلماً انسان مومن با داشتن چنين تكيه گاهى از هيچ كس بيم و هراسى ندارد، و از هيچ حادثه اى ترس و وحشتى به خود راه نمى دهد.

از اينجا روشن مى شود كه آيه با اين كه بيان يك اصل اعتقادى مى كند در عين حال از آن نتيجه گيرى اخلاق و عملى دارد، و پايه هاى توكل را در روح و جان انسان تقويت مى كند.

***

در پنجمين و آخرين آيه همين معناى با نتيجه گيرى عملى و اخلاقى ديگرى منعكس شده، مى فرمايد: «زنده (واقعى) اوست؛ معبودى جز او نيست»: هُوَ الْحَىُّ لا الهَ الّا هُوَ.

«پس او را بخوانيد در حالى كه دين خود را براى او خالص كرده ايد»:

فَادْعُوْهُ مُخْلِصَيْنَ لَه الدِّيْنَ

لحن آيه فوق- همان گونه كه فخررازى در تفسير خود آورده- افاده حصر مى دهد(1) يعنى زنده حقيقى تنها او است، و ديگران اگر حياتى دارند ناپايدار و آميخته با مرگ تدريجى است، و لذا شايسته الوهيت و عبوديت نيستند و از همين جا مسأله لزوم اخلاص در دين و عبادت و نفى هرگونه شرك نتيجه گيرى مى شود.


1- تفسيرالميزان، جلد 17، صفحه 366 و تفسير كبير فخررازى، جلد 27، صفحه 84.

ص: 226

***

نتيجه از مجموع آيات فوق توصيف ذات خداوند به حيات آن هم حيات جاويدان به خوبى استفاده مى شود حياتى كه آميخته با مرگ و فنا يا دگرگونى نيست، حياتى كه توام است با قائم بودن به ذات و قيام موجودات ديگر به او، حياتى كه الهام بخش توكل و اخلاص است: و بالاخره حياتى كه درس توحيد در عبوديت و نفى هرگونه شرك مى دهد.

***

توضيحات

1. حقيقت حيات

تقسيم موجودات به دو قسم زنده و مرده تقسيمى است كه هركس در هر حدى از فهم و شعور باشد آن را مى داند، چرا كه با چشم خود تفاوت ميان موجودات زنده و مرده را مشاهده مى كند، ولى در اين كه حقيقت حيات چيست؟

با هوش ترين دانشمندان از تفسير آن عاجزاند! آنها اعتراف مى كنند كه حيات پديده اى است بسيار پيچيده و اسرارآميز كه هنوز علم و دانش بشرى به عمق آن راه نيافته!

و به همين دليل ساختن يك موجود زنده- حتّى يك سلول ساده كه ابتدايى ترين صورت حيات را دارد- براى انسان كار بسيار مشكل و مشقت بارى است، ساليان دراز دانشمندان روى آن مطالعه كرده اند و هنوز توانايى انجام آن را

ص: 227

نيافته اند، و به فرض كه روزى بتوانند با استفاده از وسائل و اسباب مختلف طبيعى پيدايش يك سلول زنده را از مواد بى جان طبيعت تحقق بخشند، باز عجز و ناتوانى انسان از درك تنوع حيات و پيدايش چهره هاى مختلف آن به حال خود باقى است.

و در يك كلام مى توان گفت: پديد آورنده حيات در چهره هاى مختلف، صاحب علم و قدرت بى پايانى است و پيدايش انواع موجودات زنده روشن ترين سند عظمت علم و قدرت خداوند است.

البتّه چنانكه گفته شد حيات اقسامى دارد، از حيات گياهى گرفته، تا حيات انسانى و بالاتر از آن، و آثار آنها متفاوت است.

دانشمندان وقتى به مسأله حيات انسانى مى رسند مى گويند آن حالتى است كه همراه با علم و شعور و قدرت و فعاليت است.

التبه علم و قدرت در ما از لوازم حيات است و حقيقت حيات نيست، و لذا در بعضى از حالات انسان زنده است بى آن كه علم و قدرتى داشته باشد.

ولى مسلماً حياتى كه در انسان وجود دارد، از عوارض جسم است و درباره خداوند متصوّر نيست.

آنچه از حيات در مورد خداوند قابل قبول است همان علم بى پايان و قدرت او بر همه چيز است كه بالاترين مفهوم حيات را براى او اثبات مى كند.

ص: 228

2. دلايل حيات او

الف- عموم دانشمندان اسلامى وصف حيات را از اوصاف مسلم خدا شمرده اند و او را «حىّ قيوم» مى دانند، و همان گونه كه در بالا دانستيم آيات قرآن كراراً بر اين معنا تأكيد كرده است، هرچند مفسّران در تفسير حيات خداوند تعبيرات مختلفى دارند.

آنچه از همه روشن تر و قابل قبول تر است همان كسى كه در بالا اشاره شد حيات خداوند به معناى علم او به همه چيز و قدرت او بر انجام هر كار است، وگرنه حس و حركت و ضربان قلب و تنفس و تفكر و انديشه هيچ كدام درباره او مفهوم ندارد.

و از اينجا دليل بر اين كه ذات پاك «او حىّ و قيوم» است روشن مى شود چرا كه اگر علم محدود قدرت ناچيز انسان دليل برحيات او باشد، كسى كه علمش بى پايان و قدرتش بى انتها و عين ذات او است داراى بدترين و كامل ترين حيات است، بلكه حيات عين ذات او است.

ب- از اين گذشته او آفريننده حيات است آيا مى شود بخشنده چيزى خود فاقد آن چيز باشد.

خشك ابرى كه بود زآب تهى كى شود منصب او آب دهى

ذات نايافته از هستى بخش كى تواند كه شود هستى بخش؟!

امّا «قيّوميت» او كه در تفسير آن گفته اند «هُو القائِمُ بِذاتِهِ المُقَّوِمُ لغيره»: «وجودى كه قائم بذات است و قيام همه چيز به او است» اين نيز از اوصافى است كه لازمه واجب الوجود بودن و خالقيّت و ربوبيّت پروردگار است.

ص: 229

بعضى مسأله حفظ و نگهدارى ساير موجودات و عطاى تمام نيازمندهاى آنها را نيز جزءِ مفهوم «قيوم» شمرده اند كه البتّه اضافه بر آنچه در بالا گفته شد محسوب نمى شود.

مرحوم علامه طباطبائى در تفسير الميزان مى گويد: اسم «قيوم» ريشه تمام اسماءِ اضافيه (صفات فعل) خداوند است و خالقيّت و رازقيّت، ايجاد، اعاده وجود، زنده كردن، و ميراندن غفران و رحمت و غير آن را شامل مى شود.(1)

به اين ترتيب ذكر «يا حى يا قيوم» يكى از جامع ترين اذكار الهى است، زيرا «حىّ» اشاره به عمده ترين صفات ذات يعنى علم و قدرت است و «قيوم» مجموعه صفات فعل را تشكيل مى دهد.

اين سخن را با حديث پر معنايى از على عليه السلام پايان مى دهيم:

«قالَ لَمَّا كانَ يَوْمُ بَدْرٍ جِئتُ انْظُرْ ما يَصْنَعُ النَّبى فَاذا هُوَ ساجِدٌ يَقُولُ يا حَىُّ يا قَيّومُ فَتردّدتُ مَرّاتٍ وَ هُوَ عَلى حالِه لا يَزيدُ عَلى ذلِكَ الى انْ فَتَحَ اللَّهُ لَه»: «روز جنگ بدر آمدم ببينم پيامبر صلى الله عليه و آله (در برابر آن همه دشمن) چه مى كند؟ ديدم سر به سجده گزارده و پيوسته مى گويد:" يا خىّ يا قيوم" رفتم و برگشتم و او را بر همان حال ديدم- پيوسته در سجده بود و ذكر «يا حى يا قيوم» مى گفت- تا خداوند پيروزى را نصيب او ساخت!(2)

از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه اين ذكر شريف چه آثار و بركاتى دارد.


1- تفسير الميزان، جلد 2، صفحه 348.
2- تفسير روح البيان، جلد 1، صفحه 400( ذيل تفسير آية الكرسى، آيه 255 سوره بقره).

ص: 230

لذا اميرمؤمنان على عليه السلام در يكى از خطب نهج البلاغه مى فرمايد: «فَلَسْنا نَعْلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ الَّا انّا نَعْلَمُ انَّكَ حَىٌّ قَيُّوْمٌ لا تاخُذُكَ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ»: «ما هرگز كنه عظمت تو را درك نمى كنيم، تنها اين را مى دانيم كه تو حى و قيوم هستى، قائم به ذات خويش، و ديگران قائم به تو هستند، و هيچ گاه و هرگز از حال بندگان خود غافل نيستى».(1)


1- نهج البلاغه، خطبه 160.

ص: 231

صفات جلال خدا

اشاره

«صفات سلبيه»

ص: 232

اشاره

معمولًا از صفات سلبيه تعبير به صفات جلال مى شود چرا كه خداوند اجلّ از آن است كه چنين صفاتى را كه همه از نقائص است دارا باشد.

و اين در مقابل صفات جمال است كه صفات ثبوتيه نام دارد و حكايت از زيبائى ها و جمال ذات خدا مى كند.

در يك كلمه مى توان گفت: همه صفات سلبيه در اين جمله جمع است كه «خداوند از هرگونه عيب و نقص و عوارض و صفات ممكنات پاك و منزّه است».

ولى در علم كلام به پيروى از الهام هاى قرآنى قسمت هاى مهمّى از اين صفات مورد بررسى قرار گرفته است، از جمله اين كه:

او مركّب نيست.

جسم ندارد.

قابل رؤيت نمى باشد.

مكان و زمان و محل و جهت براى او نيست.

از هرگونه نياز و احتياج مبرّا است.

هرگز ذات او محل حوادث و عوارض و تغيير و دگرگونى نمى باشد.

ص: 233

و صفات او عين ذات او است نه زائد بر ذات او.

بنابراين بايد از يك سو مسأله صفات جمال به طور كلى مطرح گردد، و از سوى ديگر قسمت هاى حسّاس به طور مشروح مورد بررسى واقع شود.

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم.

1. يُسَبِّحُ لِلَّه ما فِى السّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوْسِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ (1)

2. هُو اللَّهُ الِّذى لا الهَ الّان هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوْسُ (2)

3. سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُوْنَ (3)

4. سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ (4)

ترجمه:

1. «آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همواره تسبيح خدا مى گويند، خداوندى كه مالك و حاكم است و از هر عيب و نقصى مبرّا، و توانا و حكيم است».

2. «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر


1- سوره جمعه، آيه 1.
2- سوره حشر، آيه 23.
3- سوره مؤمنون، آيه 91.
4- سوره صافات، آيه 180. اين تعبير و تعبير آيه قبل در 6 مورد از قرآن مجيد آمده است كه خدا را از توصيفى كه مشركان و جاهلان درباره صفات خدا داشتند پاك و منزه مى شمرد سوره انعام، آيه 100 سوره انبياء، آيه 22، سوره مؤمنون، آيه 91، سوره صفاات، آيه 159، سوره صافات، آيه 180، سوره زخرف، آيه 82) علاوه بر اين آياتى كه مشتمل بر عنوان تسبيح خداوند است همه بيانگر مقصود ما است كه از ميان آنها چند نمونه متنوع بالا ذكر شد.

ص: 234

عيب منزّه است».

3. «منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى كنند!».

4. «منزّه است پروردگار تو، پروردگار صاحب قدرت، از آنچه آنان توصيف مى كنند».

***

شرح مفردات

«قدوس» صيغه مبالغه از ماده قُدس در اصل به معناى پاكى و طهارت است، و به گفته مقاييس اللغه اطلاق اين وصف بر خداوند به خاطر آن است كه ذات او از اضداد و امثال و همسر و فرزند پاك و مبرا است.

و از گفته راغب در مفردات و ابن منظور در لسان العرب استفاده مى شود كه اين واژه معمولًا در مورد تنزيه الهى و يا تطهير بندگانش به كار مى رود، حتّى «مقاييس اللغه» مى گويد گمان من بر اين است كه اين كلمه از واژه هاى مخصوص اسلامى است.

سرزمين «قادرسيه» از آنجا به اين نام ناميده شده كه ابراهيم خليل عليه السلام دعا براى قدس و پاكى آن كرد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه به عقيده راغب اين واژه تنها در تطهير معنوى به كار مى رود نه تطهير ظاهرى و ازاله آلودگى ها.

و تقديس بندگان نسبت به خداوند اين است كه او را از هرگونه عيب و نقص

ص: 235

پاك بشمرند.

تسبيح به گفته بعضى از ارباب لغت داراى دو معنا است يكى دور ساختن، و در آيات قرآن به معناى دور شمردن خداوند از هرگونه عيب و نقص است، و ديگر به معناى حركت سريع در آب و شنا كردن است (از مادّه سبح و سباحت)

ولى اين هر دو معنا را مى توان به يك اصل باز گرداند و آن حركت سريع است خواه در مسير عبادت و بندگى و تنزيه و تقديس خداوند از هر عيب و نقص باشد، و يا حركت سريع در آب، يا هوا، يا روى زمين، چرا كه حركت از يك سو انسان را به چيزى نزديك، و از چيز ديگرى دور مى سازد، در آنجا كه به معناى تنزيه از عيب است جنبه دور ساختن مورد توجّه مى باشد، و در آنجا كه به معناى شنا كردن و شكافتن آب و هوا است، جنبه حركت مورد توجّه است.(1)

تفسير و جمع بندى

همه تسبيح او مى گويند

در نخستين آيه مورد بحث تكيه بر تسبيح عمومى موجودات جهان شده است، مطلبى كه در بسيارى از آيات قرآن با تعبيرات مختلف مورد توجّه و تأكيد قرار گرفته، و از بحث هاى بسيار جالب قرآنى محسوب مى شود، مى فرمايد:

«آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همواره تسبيح خدا مى گويند، خداوندى كه مالك و حاكم است و از هر عيب و نقصى مبرّا، و توانا و حكيم است»: يُسَبِّحُ


1- مقائيس، مفردات، مصباح اللغه، لسان العرب، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده سبح.

ص: 236

للَّهِ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ

همگى با زبان حال و اسرار شگرف خود بيانگر عمل بى پايان و قدرت بى انتها و كمال مطلق او هستند، همگى فريادگر تقديس و تنزيه حق و پاك شمردن ذات او از هر عيب و نقص اند، چرا كه هركس با دقّت به اين موجودات بنگرد به خوبى از عظمت خالق و مدير و مدبر آنها آگاه مى شود.

جمعى از محققان نيز معتقداند كه موجودات مختلف جهان هستى با زبان قال نيز تسبيح او مى گويند، چرا كه هركدام براى خود سهمى از درك و شعور، و برنامه اى از تقديس پروردگار دارند، و چه مانعى دارد كه هر دو مطلب يعنى زبان حال و قال در بيان اين حقيقت هماهنگ گردد.

به اين ترتيب واژه تسبيح (يُسَبِّحُ) و تقديس (القدُّوس) در آيه مورد بحث هر دو اشاره زيبائى به تمام صفات سلبيه او مى كند، و آن را از امورى مى شمرد كه تمام عالم هستى در مورد آن هم صدا و هم آواز است.

استفاده از فعل مضارع (يسبّح) كه معمولًا براى استمرار است، دليل بر اين معناى است كه اين برنامه هميشگى و مستمر آنها است، از آغاز خلقت شروع شده و تا پايان ادامه دارد، و بايد هم چنين باشد، چرا كه وجود افعال دائماً بيانگر صفات فاعل است (دقّت كنيد).

جالب اين كه اين آيه نخستين آيه سوره جمعه است، و در واقع، مقدّمه چينى براى بيان فريضه عبادى سياسى نماز جمعه مى كند، چرا كه انسان ها را متوجّه مى سازد كه مسأله عبادت و تقديس برنامه عمومى و مستمر همه ذرات جهان

ص: 237

است شما نيز با آنها هماهنگ و همصدا شويد، و با اين جريان مقدّس امواج هستى همسو باشيد، و سر بر آستان خداوندى بگذاريد كه هم حاكم است هم قدوس، و هم قادر است و هم حكيم.(1)

***

در دومين آيه، همين سخن در لباس ديگرى تجلى مى كند، و ضمن تأكيد بر توحيد خداوند و بيان بخشى از صفات اسماء حسناى او، «قدّوس» را كه بيانگر مجموعه صفات سلبيه است ذكر مى كند، مى فرمايد: «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر عيب منزّه است»: هُو اللَّهُ الِّذى لا الهَ الّان هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوْسُ همان گونه كه در تفسير مفردات آيات اشاره شد «قدوس» صيغه مبالغه از قداست، و به معناى نهايت پاك بودن ذات و صفات و افعال و احكام خداوند از هر عيب و نقص است، تعبيرى است كوتاه و پرمعنا كه تمام صفات سلبيه در آن جمع شده.

او نه تنها نقصى در ذات پاكش ندارد، بلكه در آفرينش و خلقت و تكوين و تشريع او نيز هيچ عيب و نقصى نيست چرا كه همه از آن كمال مطلق سرچشمه مى گيرد و از رشحات و افاضات او است، همه داراى صبغه الهى است و همه كامل است.


1- درباره تسبيح عمومى موجودات جهان، و تجزيه و تحليل اين مسأله مهم، بحث هاى فراوانى در تفسير نمونه داشته ايم( به جلد 12، ذيل آيه 44 سوره اسراء صفحه 133، جلد 14، ذيل آيه 141، صفحه 497 سوره نور مراجعه فرمائيد).

ص: 238

در سومين آيه بعد از نفى هرگونه فرزند و همتا براى ذات پاك خدا مى فرمايد:

«منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى كنند!»: سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُوْنَ

اين جمله كه در چندين آيه از قرآن آمده، و معمولًا در مقام نفى هرگونه شريك و همتا يا همسر و فرزند براى خداوند آنچنان كه كوته فكران مى پنداشتند آمده است، معناى گسترده اى دارد كه هرگونه توصيفى را كه شايسته ذات و صفات و افعال و احكام او نيست در بر مى گيرد، بلكه به يك معنا هرگونه توصيف ما را شامل مى شود، چون ما و تمام مخلوقات به خاطر آلودگى به نقصان و محدوديت، قادر به درك كنه صفات او نيستيم، لذا از شرح آن عاجزيم، در عين اين كه از وجود اجمالى صفات او آگاهيم.

بنابراين او برتر از هرگونه توصيف ما است و منزه از توصيف توصيف كنندگان است سُبحانَ اللَّهِ عَمّا يَصِفُونَ

لذا در بعضى از روايات از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه به هنگام معرفى مذهب صحيح در توحيد مى فرمايد: «تَعالَى اللَّهُ عَمّا يَصِفُهُ الْواصِفُوْنَ»: «خداوند برتر از توصيف همه توصيف كنندگان است»!(1)

و سپس در ذيل همين حديث تأكيد مى فرمايد كه در توصيف پروردگار از اوصافى كه در قرآن مجيد آمده تجاوز نكنيد.

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم وز هرچه ديده ايم و نوشتيم و خوانده ايم


1- كافى، جلد اول، صفحه 100 باب النهى عن الصفة بغير ما وصف به نفسه، حديث 1.

ص: 239

و بالاخره در چهارمين و آخرين آيه، در يك كلام مطلق و بدون قيد و شرط، مى فرمايد: «منزّه است پروردگار تو، پروردگار صاحب قدرت، از آنچه آنان توصيف مى كنند»: سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُوْنَ

همان گونه كه گفتيم اين تعبير ممكن است اشاره به تنزيه خداوند از اوصافى باشد كه كوته فكران براى خدا قائل بودند، گاه مسيح را فرزند او مى شمردند، و گاه فرشتگان را دختران او مى ناميدند!، گاه ميان او و طائفه جن رابطه خويشاوندى برقرار مى ساختند، گاه بت ها را همتا و شريك يا شفيعان درگاه او معرفى مى كردند، و گاه براى او اوصافى همچون اوصاف اجسام قائل بودند و در يك كلمه، تمام اين پيرايه هاى غلط را نفى مى كند و بر همه آنها خط بطلان مى كشد.

و يا اين كه منظور هرگونه توصيف الهى است از هركس كه باشد، چرا كه بشر قادر بر درك كنه صفاتش نيست همان گونه كه از درك كنه ذاتش عاجز است.

از مجموع اين آيات به خوبى روشن مى شود كه ذات او از هر وصفى كه حامل نوعى نقصان و يا كمترين عيب بوده باشد پاك است، و حتّى شناخت ما از صفات ثبوتيه او به قدر طاقت و نيروى ما است نه آنچه لايق ذات مقدّس او است.

اين تنزيه و تقديس علاوه بر ذات و صفات او، احكام و تشريع او را نيز شامل

ص: 240

مى شود و همه پاك و منزه از نقصان و عيب است، چرا كه از ذاتى سرچشمه گرفته كه عين كمال و كمال مطلق است.

***

توضيحات

بزرگترين گناهان تشبيه است!

تنزيه و تقديس خداوند از صفات مخلوقين كه هميشه آميخته با نقائص است، مطلبى است كه بارها بر آن تأكيد داشته ايم، و همان چيزى است كه در احاديث اسلامى مرتباً درباره آن هشدار داده شده، زيرا بدون آن حقيقت معرفةاللَّه حاصل نمى شود و يا به تعبير ديگر توحيد و شرك به هم آميخته خواهد شد.

از سوى ديگر جداسازى صفات ثبوتيه از سلبيه مطلبى است كه تنها در افق ذهن ما صورت مى گيرد، و گرنه ذات پاك خداوند يك حقيقت بيش نيست، گاه از دريچه هستى به او مى نگريم، و كمال مطلق، و علم مطلق، و قدرت مطلقه او را مى بينيم، و گاه از دريچه عدم كاستى ها مى نگريم ذات او را منزه از جهل و عجز و هرگونه نقصان مشاهده مى كنيم.

لذا عدم شناخت صفات سلبيه منجر به عدم شناخت صفات ثبوتيه خواهد شد، و نقصان معرفت در يك مرحله سبب نقصان آن در مرحله ديگر است.

در اينجا باز لازم است به قسمتى از اشارات لطيفى كه در احاديث اسلامى در

ص: 241

اين زمينه آمده توجّه كنيم:

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در آغاز خطبه اى چنين مى فرمايد: «لا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لا يُغَيِّرُهُ زَمانٌ وَ لا يَحْويْهِ مَكانٌ، وَ لا يَصِفُهُ لِسانٌ»: «هيچ چيزى او را به خود مشغول نمى دارد، و گذشت زمان در او دگرگونى ايجاد نمى كند، هيچ مكانى او را در بر نمى گيرد و هيچ زبانى را ياراى توصيفش نيست»(1)

2. در خطبه ديگرى ضمن اشاره به عجز و ناتوانى انسان از درك مسائل مربوط به حيات و مرگ چنين مى فرمايد: «كَيْفَ يَصِفُ الهَهُ مَنْ يَعْجَزُ عَنْ صِفَةِ مَخْلُوْقِ مِثْلِهِ»: «چگونه انسان مى تواند پروردگار خويش را توصيف كند در حالى كه از درك صفات مخلوقى همچون خود عاجز است؟!»(2)

3. در حديثى آمده است كه يكى از ياران امام صادق عليه السلام از محضرش سؤال كرد: «اخْبِرْنى اىُّ الأَعْمالِ افْضَل؟»: «كدام عمل از همه برتر است؟»

امّا در پاسخ فرمود: «تَوْحِيْدُكَ لِرَبِّكَ»: «توحيد پروردگارت»! سپس پرسيد:

«فَما اعْظَمُ الذُّنُوبُ»: «بزرگترين گناهان چيست»؟

فرمود: «تُشْبذهكَ لِخالِقِكَ»: «تشبيه كردن خالقت به مخلوقات است!

4. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لا يُوْصَفُ بِزَمانٍ، وَ لا مَكانٍ، وَ لا حَرَكَةٍ، وَ لَا انْتِقالٍ، وَ لا سُكُونٍ، بَلْ هُوَ خالِقُ الزَّمانِ وَ الْمَكانِ وَ الْحَرَكَةِ وَ السُّكُوْنِ وَ الْانْتِقالِ، تَعالى عَمّا يَقُوْلُ الظّالِمُونَ عُلُوّاً كَبْيراً»: «خداوند توصيف به زمان و مكان و حركت و انتقال و سكون نمى شود-


1- نهج البلاغه، خطبه 178.
2- نهج البلاغه، خطبه 112.

ص: 242

و ذات او از همه اين امور مبرا است- بلكه او خالق زمان و مكان و حركت و سكون و انتقال است، خداوند بسيار برتر است از آنچه ظالمان و ستمگران در حق او مى گويند»(1)

5. در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام در تفسير صفت «صمد» چنين مى خوانيم: تَأْوِيْلُ الصَّمَدِ لا اسْمَ وَ لا جِسْمَ وَ لا مِثْلَ وَ لا شِبْهَ وَ لا صُوْرَةَ وَ لا تِمْثالَ وَ لا حَدَّ وَ لا حُدُوْدَ وَ لا مَوْضِعَ وَ لا مَكانَ وَ لا كَيْفَ وَ لا أَيْنَ وَ لا هُنا وَ لان ثَمَّةَ وَ لا مَلَاءَ وَ لا خَلأَ، وَ لا قِيامَ وَ لا قُعُوْدَ، وَ لا سُكُوْنَ وَ لا حَرَكَةَ وَ لا ظُلْمانِىَّ وَ لا نُورانِىَّ، وَ لا رَوْحانِىَّ وَ لا نَفْسانِىَّ وَ لا يَخْلُومنهُ مَوْضِعٌ وَ لا يَسَعُهُ مَوْضِعٌ وَ لا عَلَى لَوْنٍ، وَ لا عَلَى خَطَرِ قَلْبٍ، وَ لا عَلَى شَمَّ رائَحَةٍ، مَنْفِىٌّ عَنْهُ هذِهِ الْاشْياءُ»:

«تفسير صمد اين است كه او نه اسم دارد و نه جسم، نه مثال و نه مانند، نه صورت و نه تمثال، نه حد و نه حدود، نه موضع و نه مكان، نه كيفيت و نه محل، نه اينجا و نه آنجا، نه پر بودن نه خلأ، نه ايستادن و نه نشستن، نه سكون و نه حركت، نه ظلمانى و نه نورانى، نه روحانى و نه نفسانى، جائى از او خالى نيست، و در عين حال هيچ جائى گنجايش او را ندارد، نه رنگ دارد، نه بر قلب كسى خطور كرده، و نه بوئى از او شنيده مى شود، همه اين امور از او منفى (و او از همه پاك و منزه است)»(2)

ناگفته پيدا است كه منظور از نفى اسم از خداوند نفى اسامى مخلوقات است.

با اين شناخت اجمالى كه از صفات سلبيه پيدا كرديم به سراغ شناخت


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 309، حديث 1.
2- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 230، حديث 21.

ص: 243

تفصيلى آن مى رويم.

***

ص: 244

1 و 2. نفى رؤيت و جسميّت

اشاره

اشاره

بخشى از صفات سلبيه، در مباحث توحيد ضمن بيان يگانگى ذات خداوند، و بسيط بودن وجوداو، و نفى هرگونه شبيه و اجزاء، گذشت.

آنچه در اين بحث اهميّت بيشترى دارد و در طول تاريخ علم كلام نيز جرّ و بحث هاى زيادى را به دنبال داشته، مسائلى است كه در اين بخش مطرح مى كنيم.

از جمله اين كه خداوند نه جسم دارد، نه مرئى است، و نه داراى محل و مكانى است و البتّه اين سه لازم ملزوم يكديگراند، يعنى اگر مرئى باشد لازمه آن جسميّت و داشتن محل است، و اگر داراى محل نباشد حتماً جسم نخواهد بود و به طريق اولى قابل مشاهده نيست.

درك اين معنا كه خداوند نمى تواند از قبيل اجسام بوده باشد- با توجّه به دلايل خداشناسى- مسأله پيچيده اى نيست، ولى چون كوته فكران و آنها كه عقلشان از چهارديوار حس فراتر نمى رود غالباً به دنبال خداى جسمانى بوده اند، مسأله جسمانى بودن خداوند در ميان اقوام پيشين و حتّى گروهى از مسلمانان قشرى و متحجّر طرفدارانى داشته باشد.

ص: 245

به همين دليل قرآن مجيد روى مسأله نفى جسميّت و مكان و جهت از خدا اصرار و تأكيد نموده است.

با اين اشاره به سراغ قرآن مى رويم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الخَبِيرُ(1)

2. وَ لمّا جاءَ مُوْسى لِميْقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ ارِنِى انْظُرْ الَيْكَ قالَ لَنْ تَرانى وَ لكِنِ انْظُرْ الَى الْجَبَلِ فَانِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانى فَلَمّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً و خرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا افاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ الَيْكَ وَ انَا اوَّلُ الْمُؤْمِنيْنَ (2)

3. يَسْئَلُكَ اهْلُ الْكِتابِ انْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوْسى اكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا ارِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْهُمُ الصّاعِقَهُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ ما جائتهُمُ الْبَيِّناتُ فَعَفَوْنا عَنْ ذلِكَ وَ آتَيْنا مُوسى سُلْطاناً مُبيْناً.(3)

4. وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُوْنَ لِقائَنا لَوْلا انْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ اوْ نَرَى رَبَّنا لَقِد اسْتَكْبَرُوا فى انْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً.(4)

ترجمه

1. «چشمها او را نمى بينند؛ ولى او همه چشمها را مى بيند؛ و او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».


1- سوره انعام، آيه 103.
2- سوره اعراف، آيه 143.
3- سوره نساء، آيه 153.
4- سوره فرقان، آيه 21.

ص: 246

2. «و هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد، و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد:

پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. ولى به كوه بنگر، اگر (تاب بياورد كه) در جاى خود ثابت بماند، مرا خواهى ديد. امّا هنگامى كه پروردگارش بر كوه تجلى نمود، آن را همسان خاك قرار داد؛ و موسى مدهوش به زمين افتاد. پون به هوش آمد، عرض كرد: خداوندا. منزّهى تو (از اين كه با چشم تو را ببينم)! من به سوى تو بازگشتم. و من نخستين مؤمنانم».

3. «اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت. سپس گوساله (سامرى) را، پس از آن همه دلايل روشن كه براى آنها آمد، (به خدايى) انتخاب كردند. ولى ما از آن در گذشتيم (و عفو كرديم) و به موسى، برهان آشكارى داديم».

4. «و كسانى كه ايمان به لقاى ما (و روز رستاخيز)، ندارند گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم نمى بينيم؟! آنها تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!».

تفسير و جمع بندى

اين چشم ناب تماشاى جمال او ندارد

نخستين آيه مورد بحث با صراحت مى گويد: «چشمها او را نمى بينند؛ ولى او همه چشمها را مى بيند»: لا تُدْرِكُهُ الأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصار

ص: 247

سپس مى افزايد «و او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است»: وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبيْرُ

به اين ترتيب آيه فوق هرگونه امكان رؤيت را در مورد خداوند چه در اين جهان و چه در جهان ديگر نفى مى كند.

بديهى است منظور از نديدن چشم نديدن انسان ها به وسيله چشم است، و نيز روشن است كه ذكر «ابصار» به صورت جمع به خاطر تعميم و فراگيرى است كه هرگونه چشم را با هر قدرت ديدى، شامل مى گردد.

امّا با تمام صراحتى كه اين آيه در اداى مقصود دارد تعجب از فخر رازى و همفكران او است كه اين آيه را دليل بر جواز رؤيت خداوند كه از پيش داورى هاى ذهنى آنها است مى دانند، و به تعبيرات واهى و مضحكى در اين زمينه متشبث شده اند.

او در يكى از شخنانش ذيل آيه فوق چنين مى گويد:

اصحاب ما به اين آيه براى اثبات جواز رؤيت خداوند در روز قيامت از طرق متعدّدى استدلال كرده اند:

1. قرآن اين معنا را به عنوان مدح پروردگار مى گويد كه چشم ها او را درك نمى كنند، و اين مدح در صورتى صحيح است كه امكان رؤيت داشته باشد زيرا مدح بر امر غير ممكن صحيح نيست!

و هنگام كه امكان رؤيت ثابت شد بايد قبول كرد كه حتماً هم چنين چيزى در قيامت رخ مى دهد! زيرا ما در اين مسأله دو قول بيشتر نداريم: قول كسانى كه

ص: 248

مى گويند خداوند مطلقاً قابل رويت نيست، و كسانى كه مى گويند در قيامت رويت مى شود، و چون قول اول نفى شد قبول قول دوم حتمى است!!

2. آيه مى گويد: چشم ها او را نمى بيند، مفهومش اين است حس ديگرى را (حس ششم) خداوند در آخرت مى آفريند تا به وسيله آن او را ببيند!

3. «ابصار» به صيغه جمع آمده و معنايش اين است كه تمام چشم ها او را نمى بيند و مفهوم مخالف آن اين است كه بعضى از چشم ها مى تواند او را مشاهده كند!(1)

اين بود قسمتى از استدلات او به طور فشرده و خلاصه، راستى مايه تأسف است كه مفسّرى با آن قدرت فكرى هنگامى كه گرفتار تعصب هاى گروهى مى شود مطالبى بهم مى بافد كه مايه حيرت است و از يك دليل روشن بر ضدّ آن استدلال مى كند.

ما هرگز مايل نيستيم اين گونه تعبيرات را درباره هيچ كس داشته باشيم ولى از آنجا كه اگر اين معنا شايع شود كه انسان براى اثبات مقصد به امورى كه درست برخلاف آن دلالت دارد متشبث گردد و از هر چيز براى هر چيز استدلال كند همه حقايق را مى توان پايمال نمود، و براى هر مطلب بى اساسى استدلال قرآنى پيدا كرد، ناچار شديم اينگونه سخن بگوئيم، و براى روشن تر شدن اين بحث كمى به تحليل استدلالات! سه گانه فوق مى پردازيم.

اولًا ما خدا را به امور زيادى مدح مى كنيم كه همه درباره او محال است و


1- تفسير فخر رازى، جلد 13، صفحه 125 و 126.

ص: 249

امكان ندارد، مثلًا مى گوئيم خداوند هرگز فانى و نابود نمى شود كُلُّ شَى هالِكٌ الَّا وَجَهَهُ مسلماً هلاكت و نابودى براى واجب الوجود محال است آيا احدى مى تواند بگويد آيه فوق دليل بر آن است كه هلاك و نابودى براى خدا امكان دارد؟ چون اگر امكان نداشته باشد مدح او به عدم هلاكت صحيح نيست، آيا هيچ عاقلى به چنين سخنى تفوه مى كند؟!

همچنين قرآن خداوند را به نداشتن پدر و همسر و فرزند و شريك و همتا توصيف و مدح مى كند انَىَّ يَكُوْنُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ(1) لَمْ يَلِدْ وَلمْ يُوْلَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً احدٌ(2)

اصولًا تمام صفات سلبيه براى خدا امور محالى هستند، زيرا هم از صفات ممكنات اند و خداوند واجب الوجود است.

ثانياً- آيه فوق هيچ گونه اشاره اى به مسأله حس ششم و مانند آن ندارد، و داخل در هيچ يك از مفاهيم معروف در كتب اصول نيست، و به اصطلاح نه اثبات چيزى نفى غير آن را مى كند، و نه نفى يك چيز اثبات چيز ديگر را، بنابراين اگر آيه مى گويد چشم ها خدا را نمى بينند، مفهومش اين نيست كه چيز ديگرى خدا را مى بيند!

به علاوه منظور از حس ششم چيست اگر مشاهده قلبى و رؤيت با چشم عقل است، هيچ كس منكر آن نيست، و ارتباطى به رؤيت ندارد، و اگر چيز ديگرى است بايد مشخص گردد تا قابل بحث باشد، زيرا سخن گفتن از يك موضوع


1- سوره انعام، آيه 101.
2- سوره توحيد، آيه 3.

ص: 250

گنگ و نامفهوم بيهوده است.

ثالثاً- اين كه آيه مى فرمايد: چشم ها او را نمى بيند، يعنى هيچ چشمى توانائى ديدن او را ندارد، و به اصطلاح از قبيل عموم افرادى است، و نظير اين تعبير در سخنان روزمره فراوان است مى گوئيم، دست ها به دامن او نمى رسد، يا انسان ها قدر او را نمى دانند، يعنى هيچ دستى و هيچ انسانى.

چنانكه در بعضى از دعاها آمده است: «كَلَّتِ الْالْسُنُ عَنْ غايَةِ صِفَتِهِ وَ الْعُقُوْلُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ»: «زبان ها از نهايت توصيف خداوند ناتوان اند، و عقل ها از كنه معرفتش عاجزاند».(1)

در نهج البلاغه نيز مى خوانيم: «وَاعْجَزَ الأَلْسُنَ عَنْ تَلْخِيصِ صِفَتِهِ»: «زبان ها را از بيان اوصفا خالص خود ناتوان ساخته».(2)

كوتاه سخن اين كه دلالت آيه بر عدم امكان رؤيت خداوند به وسيله چشم كاملًا آشكار است و با هيچ سفسطه اى نمى توان آن را دليل برعكس اين مطلب دانست.

***

اى موسى عليه السلام خدا را به ما نشان ده!

دومين آيه ناظر به داستان معروف بنى اسرائيل است كه با اصرار تمام از موسى عليه السلام خواستند خدا را به آنها نشان دهد و موسى عليه السلام به فرمان خدا آنها را به


1- ملحقات صحيفه سجاديه دعاى روز دوشنبه.
2- نهج البلاغه، خطبه 165.

ص: 251

كوه طور برد تا جواب تقاضاى خود را بگيرند، و در آنجا حادثه عجيبى رويداد كه همه حقايق مربوط به اين مطلب در آن جمع بود.

مى فرمايد: «و هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد، و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم»: وَلَمّا جاءَ مُوْسى لِمِيْقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ ارِنِى انْظُر الَيْكَ

در اينجا اين پاسخ واضح و روشن را از پروردگارش شنيد كه: «گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. ولى به كوه بنگر، اگر (تاب بياورد كه) در جاى خود ثابت بماند، مرا خواهى ديد»: قالَ لَنْ تَرانِى وَلكِنِ انْظُر الَى الْجَبَلِ فَانِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانى

موسى عليه السلام و هفتاد نفر از نمايندگان بنى اسرائيل كه همراه او بودند چشم هاى خود را به كوه دوختند و به آن خيره شدند، ناگهان خداوند جلوه اى بر كوه كرد «امّا هنگامى كه پروردگارش بر كوه تجلى نمود، آن را همسان خاك قرار داد»:

فَلَمّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً.

«و موسى مدهوش به زمين افتاد»: و خَرَّ مُوسى صَعِفاً

نمايندگان بنى اسرائيل نيز همه بر خاك افتادند.

«چون به هوش آمد، عرض كرد: خداوندا. منزّهى تو (از اين كه با چشم تو را ببينم)! من به سوى تو بازگشتم. و من نخستين مؤمنانم»: فَلمّا افاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ الَيْكَ وَ انَا اوَّلُ الْمُؤْمِنيْنَ

در اينجا به چند سؤال براى تكميل تفسير آيه بايد پاسخ داده شود:

ص: 252

نخست اين كه اگر مشاهده جمال خداوند محال بوده- چنانكه از جمله «لَنْ تَرانى» استفاده مى شود- پس چرا موسى تقاضاى رؤيت كرد؟ با اين كه او پيامبر بزرگ خدا بود.

پاسخ اين سؤال را از آيات ديگر قرآن به خوبى مى توان درك كرد، و آن اين كه: چنين تقاضايى از سوى جاهلان بنى اسرائيل كه اكثريت آنها را تشكيل مى دادند صورت گرفته بود، چنانكه در آيه 155 سوره اعراف مى خوانيم بعد از اين ماجرا موسى عليه السلام عرض كرد: اتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا: «آيا ما را به آنچه بى خردان ما انجام داده اند، (مجازات و) هلاك مى كنى؟!»

از اين تعبير استفاده مى شود كه اين تقاضا از سوى موسى عليه السلام صورت نگرفت، او در فشار بود تا تقاضاى گروه جاهل را مطرح كند، و از پيشگاه خداوند جواب گيرد و به آنان بدهد.

از آيه 153 سوره نساء يَسْئلُكَ اهْلُ الْكِتابِ انْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى اكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا ارِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ

«واهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند:

خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت» نيز از آيه 55 سوره بقره كه مى فرمايد: وَ اذْ قُلْتُم يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَىَ اللَّه جَهْرةً فَاخَذْتُكُم الصّاعِقَةُ وَ انْتُم تَنْظُرونَ «و (نيز به ياد آوريد) هنگامى را كه گفتيد: اى موسى! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد؛ مگر اين كه خدا را آشكارا

ص: 253

(با چشم خود) ببينيم؛ پس صاعقه شما را گرفت؛ درحالى كه تماشا مى كرديد»

از اين دو آيه به خوبى استفاده مى شود كه اين درخواست زشت و غلط از ناحيه بنى اسرائيل صورت گرفت، و موسى عليه السلام، فقط بازگو كننده تقاضاى آنها بود تا جواب كوبنده الهى را بشنوند.

و اگر امثال فخر رازى اصرار دارند كه بگويند اين تقاضا از دل موسى عليه السلام برخاست و با توجّه به مقام معرفت موسى عليه السلام معلوم مى شود خداوند قابل مشاهده است، وگرنه پيامبر بزرگى مثل او چنين تقاضايى را نمى كرد، اصرار بيجا و نادرستى است كه آيات فوق به خوبى آن را نفى مى كند.

راستى عجيب است كه آيه با صراحت مى گويد «لَنْ تَرانى» و با توجّه به اين كه «لن» براى نفى ابد است، مفهومش آن است كه هرگز مرا نخواهى ديد، و چنين تقاضايى را از سوى بنى اسرائيل زشت و ظالمانه مى شمرد، و براى آن مجازات صاعقه قرار مى دهد، باز گروهى از متعصبين اصرار دارند كه آيه هيچ دلالتى بر نفى رؤيت خداوند ندارد، بلكه به عكس!

بايد اعتراف كرد بلاى تعصب بلاى عجيبى است حتّى مى تواند دانشمند بزرگى را كه گرفتار آن شده تا سرحد حرف هاى غير منطقى تنزل دهد.

نكته ديگر اين كه منظور از تجلّى الهى در اين آيه همان صاعقه است كه مخلوقى از مخلوقات، و پرتوى از افعال خداوند است، اشاره به اين كه وقتى شما توانايى مشاهده صاعقه را كه جرقه كوچكى در اين دستگاه عظيم خلقت محسوب مى شود ندارند، و چشمانتان را خيره مى كند، هول و وحشت و زلزله

ص: 254

حاصل از آن همه شما را بر زمين فرو مى افكند، و كوه را متلاشى مى سازد، چگونه انتظار داريد ذات بى مثال خدا را ببينيد؟!

در واقع اين تجلّى الهى هم پاسخى براى آنها بود و هم مجازاتى!

آخرين سخن اين كه: چرا موسى عليه السلام بعد از آن كه به هوش آمد تقاضاى توبه از پيشگاه الهى كرد؟

اين تقاضا دو دليل مى تواند داشته باشد: نخست اين كه همانطور كه او تقاضاى رؤيت را به عنوان نمايندگى از سوم قوم بنى اسرائيل مطرح كرد، تقاضاى توبه را نيز به همين صورت اظهار داشت.

ديگر اين كه: موسى عليه السلام نگران اين بود كه همين مقدار نمايندگى از بنى اسرائيل نيز ممكن است ساحت مقدّس ايمان او را آلوده كند، لذا براى قداست هرچه بيشتر، توبه كرد و اظهار ايمان نمود.

باز در اينجا مى بينيم فخر رازى در گرداب تعصب غرق شده، و نه تنها دلالت آيه را بر محال بودن رؤيت خداوند انكار كرده، بلكه اصرار دارد بگويد آيه از جهات مختلف دليل بر جواز رؤيت است! سپس مطالبى عنوان نموده كه به راستى نه صرف وقت براى طرح آن سزاوار است و نه نيازى به پاسخ دارد كه نمونه آن را در تفسير آيه گذشته مشاهده فرموديد.

***

تفسير سومين آيه ضمن تفسير آيه دوم معلوم شد، و براى توضيح بيشتر مى افزائيم: خداوند اين تقاضاى بنى اسرائيل را كه به موسى عليه السلام گفتند خدا را

ص: 255

آشكارا به ما نشان ده، يك گناه بزرگ و ظلم فاحش مى شمرد، گناهى كه به دنبال آن مجازات الهى دامانشان را گرفت، لذا مى فرمايد:

«اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى؛ (در حالى كه اين يك بهانه است؛) آنها از موسى، بزرگتر از اين را خواستند، و گفتند:

خدا را آشكارا به ما نشان ده! و بخاطر ظلم و ستمشان، صاعقه آنها را فرا گرفت»:

يَسْئَلُكَ اهْلُ الْكِتابِ انْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوْسى اكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا ارِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَاخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ

يهود چه ظلم و ستمى در اين باره مرتكب شده بودند؟ جز اين بود كه خداوند بزرگ را تا سرحد يك موجود جسمانى مادى تنزل داده، و تقاضاى مشاهده او را داشتند، و به خاطر همين اسائه ادب به پيشگاه خداوند، با صاعقه رو به رو شدند، تا هم مجازاتى براى آنها باشد، و هم درس عبرتى، تا بدانند وقتى ياراى مشاده اين مخلوق كوچك خداوند را كه در مقياس عالم هستى جرقه ضعيفى بيش نيست ندارند، چگونه مى خواهند آفريدگار خورشيد و ماه و ستارگان و عالم هستى را به بينند!

اين مطلبى است كه هركس با ذهن خالى و بدون پيش داورى آيه را مطالعه و بررسى كند به آن مى رسد، و اين كه در بعضى از كلمات اشاعره آمده است كه توبيخ و مجازات آنها به خاطر اين بوده كه چرا چنين چيزى را در دنيا از خدا خواسته اند با اين كه جاى مشاهده او قيامت است؟(1) سخن بسيار ضعيفى


1- تفسير فخررازى، ذيل آيه 55 سوره بقره.

ص: 256

است.

زيرا تفاوت دنيا و آخرت در اين گونه موارد مطلبى نيست كه در خور توبيخ و مجازات باشد، لحن آيه نشان مى دهد كه آنها مرتكب اسائه ادب فوق العاده نسبت به ساحت قدس الهى شده بودند و اين فقط از اين جهت است كه صفتى را كه لايق ذات او نبوده و مخصوص ممكنات است به او نسبت داده، و راه شرك را پيش گرفته بودند.

در اين كه منظور اهل كتاب از تقاضاى نزول كتاب آسمانى بر آنها چيست؟

تفسيرهاى متعدّدى وجود دارد:

گاه گفته مى شود منظور آنها بى اعتنايى به قرآن بوده؛ و تقاضاى الواحى همچون الواحى كه بر موسى عليه السلام نازل گشت (يكجا و مكتوب در الواح).

و گاه گفته مى شود منظور كتابى مخصوص خودشان و يا رؤسا و سرشناسان آنها بوده است!.

و گاه گفته مى شود منظورشان يك نامه خصوصى از سوى خدا بود كه از آنها درخواست كند به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان آورند!

هركى از اين معانى باشد دليل بر خيره سرى و لجاجت و عدم تسليم آنها در برابر حق است و مسلماً چنين تقاضاهايى در خورد توبيخ و مجازات مى باشد.

بايد خدا را ببينيم!

چهارمين و آخرين آيه باز كسانى را كه تقاضاى رؤيت خداوند داشتند شديداً مورد ملامت و سرزنش قرار داده، مى فرمايد: «و كسانى كه ايمان به لقاى ما (و

ص: 257

روز رستاخيز)، ندارند گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند و يا پروردگارمان را با چشم نمى بينيم؟!» وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُوْنَ لِقائَنا لَوْلا انْزِل عَلَيْنَا الْمَلائكَةُ اوْ نَرَى رَبَّنا

سپس مى افزايد: «آنها تكبّر ورزيدند و طغيان بزرگى كردند!» لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فى انْفُسِهِمْ وَ عَتَوا عُتُوّاً كَبْيراً.

آنها در حقيقت يكى از دو تقاضا داشتند: نزول فرشتگان، يا رؤيت پروردگار! منظور از نزول فرشتگان اين بوده است كه فرشته وحى به جاى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مستقيماً بر آنها نازل شود، يا به عنوان گواهى و شهادت بر صدق پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنها آيد!

پاسخ قرآن نيز در دو بخش ذكر شده كه به نظر مى رسد بخش اول ناظر به تقاضاى نزول ملائكة است، مى فرمايد «آنها گرفتار تكبر شدند كه چنين تقاضايى را داشتند»

و بخش دوم مربوط به تقاضاى رويت پروردگار است كه مى فرمايد: «آنها طغيان بزرگى كردند»

چه طغيانى از اين بزرگتر كه ذات بى مثال حق را همرديف اجسام مادى و موجودات امكانى قرار دهند و او را گرفتار زمان و مكان و عوارض جسمانى بدانند.

لحن اين آيه نيز به خوبى گواهى بر عدم رؤيت پروردگار مى دهد، زيرا اگر چنين چيزى ممكن بود آنها تقاضاى خلافى نداشتند.

ص: 258

***

نتيجه:

از مجموع آيات فوق به خوبى استفاده مى شود كه رؤيت خداوند به هيچ وجه ممكن نيست، و برخلاف پندار بعضى كه مى گويند اين آيات تنها ناظر به دنيا است، و آخرت را شامل نمى شود، آيات مزبور مفهوم وسيع و گسترده اى دارد كه همه را شامل مى شود، بلكه لحن آن دلالت بر محال بودن اين امر دارد، و چيزى كه محال است دنيا و آخرت در آن يكسان مى باشد (دقّت كنيد).

***

توضيحات

1. چرا رؤيت خداوند محال است؟

دلايل عقلى نيز ما را به همان معناى رهنمون مى شود كه در آيات فوق آمده است، زيرا لازمه رؤيت و ديده شدن چيزى، امورى است كه هيچ يك از آنها در مورد خداوند امكان پذير نيست، مانند: جسم بودن، مكان داشتن، جهت داشتن، و داراى اجزا بودن.

زيرا مى دانيم هر جسمى داراى اجزايى است، به علاوه همه اجسام دستخوش دگرگونى و تغييراند، و داراى عوارضى مانند رنگ و حجم و ابعاد هستند.

ص: 259

در حالى كه واجب الوجود نه جزء دارد، و نه تغيير و دگرگونى مى پذيرد. نه در معرض حوادث است، و نه چيزى بر او عارض مى گردد، تمام اينها از صفات ممكنات است.

بعضى از طرفداران امكان رؤيت خدا در برابر اين استدلال گفته اند، هيچ دليلى داريم كه رؤيت با چشم مخصوص اجسام است! چه مانعى دارد كه غير امور مادى نيز با چشم ديده شود؟ مخصوصاً اگر ديد چشم دگرگون گردد و در سطحى بالاتر از سطح امروز قرار گيرد!

بطلان اين سخن واضح است، زيرا رؤيت با چشم جنبه مادى دارد، و اين امر مادى حتماً تعلّق به امور مادى مى گيرد، و معقول نيست كه انسان با ابزار مادى ماوراء ماده را ببيند.

علامه طباطبايى در تفسير الميزان در اين زمينه چنين مى گويد: «رؤيت با چشم خواه به همين كيفيتى باشد كه امروز است، و يا تحول به شكل ديگرى پيدا كند به هر حال يك امر مادى و طبيعى است كه با اندازه و شكل و رنگ و نور سر و كار دارد، و اينها همه امورى مادى و طبيعى هستند، و محال است به ذات پاك پروردگار چه در دنيا و چه در آخرت ارتباطى پيدا كند».(1)

از اين گذشته آيات قرآن با صراحت مى فرمايد: هيچ چيز همانند خدا نيست لَيْسَ كَمِثْلِهِ شئْىٌ (2) «هيچ چيز مثل خدا نيست» بنابراين او نه شباهتى به اجسام دارد، و نه يك امر مادى و قابل مشاهده است، نه زمانى براى او تصوّر مى شود نه


1- الميزان، جلد 8، صفحئ 269.
2- سوره شوروى، آيه 11.

ص: 260

مكانى او را در برمى گيرد، و نه مى توان به او اشاره حسّى كرد.

***

2. منطق طرفداران رؤيت

مسلمانان در مسأله رؤيت خداوند به سه گروه تقسيم شده اند:

گروه اول كه فلاسفه بزرگ و محققان جزء آنها هستند، بر اين عقيده اند كه رؤيت پروردگار مطلقاً محال است.

گروه دوم مجسمه اند كه معتقداند خداوند جسم دارد، و بنابراين قابل رؤيت است.

گروه سوم اشاعره هستند كه پيروان ابوالحسن اشعرى (1) يكى از متلكمان قرن سوم مى باشند آنها در اينجا سخن عجيبى دارند، مى گويند خداوند در عين اين كه مجرّد از ماده و جسميّت است قابل رؤيت مى باشد، اين رؤيت تنها در آخرت صورت مى گيرد، نه در دنيا، در آنجا مؤمنان خدا را با همين چشم مادى مشاهده مى كنند!

فاضل قوشچى در شرح تجريد العقائد خواجه طوسى چنين مى گويد:


1- نام او على بن اسماعيل بود، و نسبش به ابوموسى اشعرى مى رسد، او در سال 260 يا 270 در بصره متولّد شد، و در آغاز تمايل به مبانى مذهب اعتزال داشت، سپس از اعتقاد به عدل خداوند و مخلوق بودن قرآن برگشت، و در اصول دين مذهب جديدى ابداع كرد كه به ذهن عامه نزديكتر و در مذاق متعصبان خوش تر بود، از اين رو بسيارى راه او را گرفتند، و جمعى از علماء مانند غزالى و ابوبكر باقلانى و فخر رازى و شهرستانى و ابواسحاق شيرازى به يارى طريق او برخاستند، و بعضى از ارباب حكومت كه دين را دستاويز پيشرفت مقاصد سياسى خود مى كردند مانند ايوبيان مصر و شام و موحدين مغرب به ترويج عقائد او برخاستند.( دائره المعارف دهخدا ابوالحسن اشعرى- با كمى تلخيص).

ص: 261

اشاعره معتقداند خدا را مى توان ديد، و مؤمنان او را در بهشت مى بينند، امّا ديدنى منزه و خالى از روبه رو شدن و خالى از جهت و مكان.

سپس مى افزايد همه منكران رؤيت اتفاق نظر دارند كه انكشاف تام علمى- و مشاهده خداوند با چشم عقل و دل- ميسّر است، از سوى ديگر طرفداران رؤيت نيز اتفاق نظر دارند كه محال است صورتى از خداوند در چشم انسان نقش بندد، يا شعاع خارج شده از چشم به او برسد.

بايد توجّه داشت كه در ميان فلاسفه پيشين در حقيقت رؤيت دو نظر وجود داشت جمعى طرفدار خروج شعاع بودند و مى گفتند: هنگام رؤيت شعاعى از چشم انسان خارج مى شود و به مرئى مى رسد و انسان آن را مى بيند، ولى گروهى ديگر معتقد بودند كه حقيقت رؤيت همان نقش بستن صورت مرئى در چشم است، و مى دانيم امروز دانشمندان علوم طبيعى طرفدار نظريه دوم اند و آن را با دلايل حسّى ثابت كرده اند و مى گويند ساختمان چشم از اين نظر درست شبيه يك دستگاه عكّاسى است كه بايد نور از بيرون به چشم مرئى بتابد و انعكاس آن وارد چشم يا دستگاه عكاسى شود و عكس آن جسم روى شبكيه چشم يا فيلم عكاسى منعكس گردد

عجب اين كه اشاعره هنگامى كه در برابر اين استدلال قرار مى گيرند كه رؤيت به هريك از دو معناى بالا باشد درباره ذات پاك خداوند كه مجرّد از ماده است معنا ندارد چنين پاسخ مى دهند:

رؤيت منحصر به اينها نيست، مخصوصاً هنگامى كه سخن از رؤيت امور

ص: 262

غائب و چيزهايى كه حضور ندارند باشد! حتّى ممكن است شخصى اعمى (نابينا) چيزهايى را كه با او فاصله زياد مكانى دارند ببيند، مثلًا عماراتى را كه در اندلس وجود دارد از اين سوى جهان مشاهده كند!!(1)

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه آنها با الفاظ بازى مى كنند و براى رؤيت مفهومى جز آنچه در عرف و لغت وجود دارد قائل اند.

اگر منظور آنها از رؤيت، رؤيت با چشم دل و اداراك عقل باشد اين چيزى است كه مورد اتفاق همه دانشمندان است و نيازى به جر و بحث ندارد.

و اگر منظور ديدن با چشم ظاهر است، اين معنا جز از طريق انعكاس بر شبكيّه چشم مفهومى ندارد.

و اگر قسم سومى ادعا دارند، ادعايى است مبهم و نامعقول و مطلبى است غير قابل تصوّر، و مى دانيم تصديق بلا تصوّر محال است.

ظاهراً اشاعره وقتى در مسأله رؤيت در تنگنا قرار گرفته اند تدريجاً از ادعاى خود فاصله پيدا كرده، و به جايى رسيده اند كه فقط لفظ رؤيت خدا را به كار مى برند، بى آن كه مفهومى جز مشاهده با چشم عقل داشته باشد، زيرا وقتى مى گوئيم رؤيت خداوند خالى از مكان و جهت و انعكاس صورت مرئى در چشم مى باشد، و اينگونه رؤيت حتّى براى نابينا نيز ممكن است چيزى جز رؤيت باطنى و قلبى نخواهد بود.

عجب اين كه بعضى از آنها مسأله را به تعبيرات مبهم ترى حواله داده و گفته اند


1- شرح قوشچى، صفحه 435 و 436.

ص: 263

خداوند در قيامت حس ششمى براى مؤمنان ايجاد مى كند كه با آن مى توانند خدا را ببينند!

صرفنظر از اين كه حسّ ششم تعبيرى بسيار گنگ و مبهم است، مشكل مشاهده و رؤيت را حل نمى كند و به كار بردن لفظ رؤيت جز به معناى مجازى در اينجا صحيح نيست.

عمده چيزى كه اشاعره و مانند آنها را وادار به قبول مسأله رؤيت در قيامت كرده، جمود بر بعضى از روايات است كه ظاهراً چنين توهمى را براى خواننده ايجاد مى كند، و به خواست خدا در بحث جداگانه اى كه به دنبال اين بحث مطرح خواهد شد مورد بررسى قرار مى گيرد.

***

3. روايات جالب نفى رؤيت خداوند

درباره رؤيت خداوند رواياتى در نهج البلاغه و ساير منابع مربوط به اهل بيت عليهم السلام رسيده كه با صراحت رؤيت با چشم ظاهر را نفى مى كند؛ و رؤيت با چشم دل را به جاى آن قرار مى دهد؛ به عنوان نمونه چند روايت را يادآور مى شويم:

1. در روايت معروفى كه در نهج البلاغه آمده است مى خوانيم: يكى از ياران سخنور اميرالمؤمنان على عليه السلام بنام ذِعْلَب يَمانى از امام پرسيد: «هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ يا اميرَ الْمُوْمِنينَ؟»: «آيا هرگز پروردگارت را ديده اى اى اميرمؤمنان»!

ص: 264

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: «افَأَ عْبُدُ ما لا أَرَى »: «آيا كسى را كه نمى بينم پرستش كنم»؟!

پرسيد: «وَ كَيْفَ تَراهُ؟» «چگونه او را مى بينى»؟

فرمود: «لا تُدْرِكُهُ الْعُيُوْنُ بِمُشاهَدَةِ الْعَيانِ وَلكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوْبُ بِحَقائِقِ الْايْمانِ»: «چشم هاى ظاهرى هرگز او را نمى بيند؛ امّا قلب ها با حقيقت ايمان وى را درك مى كند»!(1)

2. در روايتى آمده است كه يكى از ياران امام باقر عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى از تفسير آيه «لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ» سؤال كرد امام عليه السلام در پاسخ فرمود:

«اوْهامُ الْقُلُوبِ ادَقُّ مِنْ ابْصارِ الْعُيُوْنِ، انْتَ قَدْ تَدْرُكُ بِوَهْمِكَ السِّنْدَ وَ الْهِنْدَ وَ الْبُلْدانَ الَّتى لمْ تَدْخُلْها، وَ لا تَدْرُكْها بِبَصِركَ، وَ اوْهامُ الْقُلُوبِ لا تَدْرُكُهُ، فَكَيْفَ ابْصارُ الْعُيُوْنِ؟!»: «تصوّرات قلبى از مشاهده چشم ها تواناتر و دقيق تر است، چرا كه با قلب و نيروهاى خيال سرزمين سندوهند و شهرهايى را كه هرگز در آن وارد نشده اى مى توانى ادارك كنى، در حالى كه هرگز آنها را با چشم نديده اى، امّا خداوند هرگز با تصوّرات قلبى و نيروى خيال نيز درك نمى شود، پس چگونه چشم ها مى تواند او را ببيند؟!»(2)

3. در حديث ديگرى مى خوانيم كه يكى از خوارج از امام باقر عليه السلام پرسيد: «اىَّ شَى ءٍ تَعْبُدُ؟»: «چه چيز را مى پرستى؟»


1- نهج البلاغه، خطبه 179.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 99، حديث 11( باب فى ابطال الرؤية)

ص: 265

امام عليه السلام فرمود: «اللَّهَ تَعالَى .

عرض كرد: «رَأَيْتَهُ؟» «شما هرگز او را ديده ايد»؟!

فرمود: «بَلْ لَمْ تَرَهُ الْعُيُوْنُ بِمُشاهَدَةِ الْابْصارِ وَلكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوْبُ بِحَقائِقِ الْايْمانِ، لا يُعْرَفُ بِالْقِياسِ، وَ لا يُدْرَكُ بِالْحَواسِّ، وَ لا يَشْبَهُ بِالنّاسِ، مَوْصُوْفٌ بِالْاياتِ، مَعْرُوفٌ بِالْعَلاماتِ، لا يَجُوْزُ فى حُكْمِهِ، ذلِكَ اللَّهُ لا اله الَّا هُوَ»: «هرگز چشم ها با مشاهده ظاهرى او را نديده؛ ولى دل ها با حقيقت ايمان او را تماشا كرده است، او هرگز با قياس به موجودات ديگر شناخته نمى شود؛ با حواس درك نمى گردد، و هيچ شباهتى به انسان ها ندارد؛ او فقط با نشانه هايش توصيف مى گردد، و با علاماتش شناخته مى شود، و هرگز در داورى و حكومت خود ستم نمى كند؛ اين است خداوندى كه هيچ معبودى جز او نيست»

مرد خارجى هنگامى كه اين سخن را شنيد از خدمتش بيرون آمد در حالى كه مى گفت: «خداوند مى داند رسالت و امامتش را در كجا قرار دهد»: اللَّهُ اعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتهُ (1)

4. در حديث ديگرى از ابومحمد امام حسن عسگرى عليه السلام نقل شده كه در پاسخ اين سؤال كه چگونه انسان پروردگارش را عبادت مى كند در حالى كه او را نمى بيند؟ چنين نوشت: «جَلَّ سَيِّدى وَ مَوْلاىَ وَ المُنْعِمُ عَلَىَّ وَ عَلى آبائى أَنْ يُرَى : «آقا و مولايم و بخشنده نعمت ها به من و پدرانم برتر از آن است كه با چشم ظاهر ديده شود»!


1- اصول كافى، جلد 99 حديث 5.

ص: 266

راوى سؤال كرد: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله پروردگارش را ديد؟

امام عليه السلام در پاسخ چنين مرقوم داشت: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى أَرَى رَسُوْلَهُ بقَلْبهِ مِنْ نُوْر عَظَمْتِهِ ما احَبَّ»: «خداوند متعال از نور عظمتش آنچه را دوست داشت به قلب روسلش ارائه فرمود:(1)

4. امام صادق عليه السلام در حديث ديگرى در يك تشبيه جالب در پاسخ رواياتى كه اهل سنّت درباره رؤيت خداوند نقل مى كنند فرمود: خورشيد جزئى از هفتاد جزء نور كرسى است؛ و كرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش است؛ و عرش جزئى از هفتاد جزء نور حجاب است؛ و حجاب جزئى از هفتاد جزء نور سّر است؛ اينها كه ادعا مى كنند خدا را مى توان ديد اگر راست مى گويند به قرص خورشيد نگاه كنند و چشم خود را از نور آن در حالى كه ابر روى آن نباشد پى كنند.(2)

عرش و كرسى و حجاب سِرّ اشاره به عوالم غيبيّه مختلف الهيّه است. منظور اين است كه خورشيد با تمام عظمتش يكى از موجودات اين عالم هستى است، انسان كه توانايى ندارد اين موجود كوچك را با چشم خود ببيند چگونه مى تواند انتظار مشاهده ذات پروردگار را داشته باشد؛ و اين در حقيقت شبيه همان چيزى است كه در آيات سوره اعراف در داستان موسى عليه السلام و بنى اسرائيل و اصابت صاعّقه به كوه، و عدم توانايى بنى اسرائيل از مشاهده اين جرقه كوچك عالم


1- « توحيد صدوق»، صفحه 108، حديث 2.
2- توحيد صدوق، صفحه 108، حديث 3- اصول كافى، جلد 1، صفحه 98، باب ابطال الرؤية، حديث 7.

ص: 267

هستى، آمده است.

5. در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام در پاسخ اين سؤال كه آيا راست است كه خداوند متعال رؤيت و تكلم را در ميان دو نفر از پيامبرانش تقسيم كرد: با موسى سخن گفت، و به محمّد صلى الله عليه و آله رؤيت جمالش را نصيب كرد، مى خوانيم كه فرمود: «چه كسى از سوى خداوند اين پيام را به سوى جن و انس آورده كه «لا تُدْرِكُهُ الابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ- وَ لا يُحيطُوْنَ بِهِ عِلْماً- و لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْىٌ» (هيچ چشمى او را نمى بيند، و او همه چشم ها را درك مى كند- مردم هرگز احاطه علمى به خدا پيدا نمى كنند- و هيچ چيز مانند خدا نيست) آيا محمّد صلى الله عليه و آله اين پيام ها را از سوى خدا نياورده است؟

راوى عرض كرد: آرى، امام عليه السلام فرمود: چگونه ممكن است كسى اين پيام ها را براى همه خلق بياورد، سپس بگويد: من با چشم خودم او را مشاهده كردم؟! و احاطه علم به او پيدا نمودم، و او به صورت انسان است! آيا شرم نمى كنيد؟ حتّى زنادقه و افراد بى دين نتوانسته اند چنين نسبتى را به پيغمبر صلى الله عليه و آله بدهند كه پيامى از جانب خدا بياورد سپس ضدّ آن را بگويد»!(1)

احاديث در اين زمينه بسيار است، مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار حدود 34 حديث، مرحوم صدوق در كتاب توحيد 24 حديث، مرحوم كلينى در اصول كافى، 12 حديث، در اين زمينه ذكر كرده اند كه همگى از نشانه هاى خلوص و پاكى مكتب توحيدى اهل بيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه در ميان


1- توحيد صدوق، حديث 9( با تلخيص)، صفحه 111.

ص: 268

مسلمين نشر شده، و آنچه در بالا آورديم گوشه اى از آن است كه با خرافه «رؤيت خدا» با چشم ظاهر مبارزه مى كند.(1)

كوتاه سخن اين كه بطلان مسأله رؤيت خداوند با چشم ظاهر هم از نظر دليل عقلى روشن است و هم از نظر آيات كتاب اللَّه، و هم روايات صحيح اسلامى.

اكنون به سراغ شبهات قائلين به رؤيت، و پاسخ آن مى رويم:

***

4. دلايل طرفداران رؤيت ظاهرى

همان گونه كه قبلًا اشاره شد گروهى از دانشمندان اهل تسنن در گذشته و حتّى امروز طرفدار مسأله رؤيتند گاه با صراحت مى گويند كه خداوند با همين چشم ظاهر ديده مى شود، ولى نه در دنيا، بلكه در آخرت! و گاهى آن را تفسير و توجيه مى كنند كه خدا با حس ديگرى كه آن را «حس ششم» مى نامند كه در آخرت خلق مى شود خدا را مى بيند، يا با چشمى غير از اين چشم كه حتّى افراد اعمى و نابينا نيز در اختيار دارند!

ظاهراً عمده چيزى كه آنها را وادار به پذيرش اين عقيده كرده در تنگناى تفسير آن گرفتار شده اند، و به توجيهات عجيب و غريب دست زده اند در درجله اول رواياتى است كه در كتب خود از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند، و در درجه دوم ظواهر بعضى از آيات قرآن است كه درست تفسير نشده.


1- به كتاب بحارالانوار، جلد 4، صفحه 26- 61 و كتاب توحيد صدوق، صفحه 107- 122 و اصول كافى، جلد 1، صفحه 95- 99 مراجعه فرماييد.

ص: 269

در قسمت اول نمونه هاى زير قابل دقّت است:

1. در حديثى از پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرمود: «انَّكُمْ سَتَرَوْنَ رَبَّكُمْ كَما تَرَوْنَ هذَا الْقَمَرَ لا تُضامُّوْنَ فى رُؤْيَتِهِ»: «شما بزودى پروردگار خود را مى بينيد همان گونه كه اين ماه را مى بينيد، و براى ديدن او مشقّتى نداريد و ازدحامى نمى كنيد»!(1)

2. در حديث ديگرى در همان كتاب از ابوهريره مى خوانيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از اصحاب خود سؤال فرمود: «تُضامُّوْنَ فى رُؤْيَةِ الْقَمَرِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ؟»: «آيا به هنگام رؤيت ماه در شب چهارده با هم مزاحمتى داريد»؟

اصحاب و ياران گفتند: نه! (همه مى توانيم ماه را ببينيم بى آن كه براى ديدن آن ازدحام كنيم).

فرمود: «فَكَذلِكَ لا تُضامُّوْنَ فى رُؤْيَةِ رَبِّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ»: «همينگونه براى مشاهده پروردگارتان در قيامت ازدحام و مزاحمتى نخواهيم كرد»(2)

3. در روايت ديگرى در همان كتاب از ابو رزين نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ضَحِكَ رَبُّنا مِنْ قُنُوْطِ عِبادِهِ وَ قُرْبِ غَيْرِهِ»: «پروردگار ما از مأيوس شدن بندگان و نزديك شدن به ديگران خنديد»!

راوى مى گويد پرسيدم اى رسول خدا آيا خدا هم مى خندد؟؟

فرمود: آرى!


1- سنن اين ماجه، جلد 1( مقدّمه- باب 13، حديث 177)- در مجمع البحرين مى خوانيم:« تَضامَّ القَوْمُ اىْ انضَمَّ بَعْضُهُم الى بَعْضٍ».
2- سنن ابن ماجه، جلد 1، حديث 178.

ص: 270

گفتم: «لَنْ نَعْدِمَ مِنْ رَبٍّ يَضْحَكُ خَيْراً»: «پروردگارى كه مى خندد از هيچ نيكى فروگذار نخواهد كرد»!(1)

4. در حديث ديگرى از ابوعاصم عبادانى ... از جابربن عبداللَّه نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «بَيْنا اهْلُ الْجَنَّةِ فى نَعيمِهِمْ اذْ سَطَحَ لَهُمْ نُوْرٌ فَرَفَعُوا رُؤُسَهُمْ فَاذا الرَّبُّ قَدْ اشْرَفَ عَلَيْهِمْ مِنْ فَوْقِهِمْ فَقَالَ: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اهْلَ الْجَنَّةِ! قالَ وَ ذلِكَ قَوْلُ اللَّهِ سَلامٌ قولًا مِنْ رَبٍّ رَحْيمٍ قالَ فَيَنْظُرُ الَيْهِمْ وَ يَنْظُرُونَ الَيْهِ»:

«در آن هنگام كه اهل بهشت در نعمت ها غوطه ورند ناگهان نورى براى آنها ظاهر مى شود، سرهاى خود را بلند مى كنند و مى بينند پروردگار از بالا بر آنها مشرف شده! و مى گويد: سلام بر شما اى بهشتيان! و اين همان است كه در قرآن آمده: سَلامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحيم (2)

سپس افزود: او به آنها نگاه مى كند و آنها به او مى نگرند.(3)

ابن ماجه بعد از نقل حديث فوق از سيوطى در مصباح الزجاجه سخنى نقل مى كند كه دليل بر بى اعتبارى احاديث ابوعاصم عبادانى است.

در صحيح بخارى كه معروفترين منابع حديث اهل سنت است نيز حديث اول را از جرير بن عبداللَّه در كتاب مواقيت صلاة در دو باب مختلف با مختصر تفاوتى آمده است.(4)

در بخش تفسير آيات از جلد ششم صحيح بخارى نيز مسأله رؤيت خداوند


1- سنن ابن ماجه، جلد 1، صفحه 64، حديث 181.
2- سوره يس، آيه 58.
3- سنن ابن ماجه، صفحه 65، حديث 184.
4- صحيح بخارى، جلد 1، صفحه 145 و 150 0 طبع دار الجيل بيروت).

ص: 271

در قيامت با صراحت نقل شده است.(1)

5. در صحيح مسلم در كتاب الصلاة چندين روايت از «ابوهريره» درباره فرود آمدن خداوند هر شب به آسمان دنيا ديده مى شود، از جمله اين كه: از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود:

«اذا مَضَى شَطْرُ اللَّيْلِ اوْ ثُلُثاهُ يَنْزِلُ اللَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالَى فَيَقُوْلُ هَلْ مِنْ سائلٍ يُعْطى هَلْ مِن داعٍ يُسْتَجابُ لَهُ؟ ...؟» «هنگامى كه قسمتى از شب يا دو ثلث از شب بگذرد خداوند به اسمان دنيا فرود مى آيد، و مى فرمايد: آيا تقاضا كننده اى هست تا به او عطا شود؟ آيا دعا كننده اى هست تا دعايش مستجاب گردد؟»(2)

اين روايت گرچه از مسأله رؤيت سخن نمى گويد ولى علاوه بر آن مشتمل بر مسأله جسميّت خداوند و داشتن مكان و حركت و نزول و صعود نيز هست!

اين روايات كه متأسفانه در منابع معروف آنها به طور مكرر نقل شده كه تنها قسمتى از آن را در بالا آورديم از آنجا كه مخالف صريح آيات قرآن است كه مى فرمايد: «هيچ چشمى خدا را نمى بيند» و «هرگز مرا نخواهى ديد اى موسى» و مخالف حكم عقل نيز مى باشد بايد كنار گذارده شود، و اگر توجيه و تفسير روشنى براى آن پيدا نشود بايد گفت حتماً جزء روايات مجعوله است كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله بسته اند.

عجيب اين كه بسيارى از اين روايات به شخص ابوهريره باز مى گردد، كه از جهات مختلفى زير سؤال است.


1- همان مدرك، جلد 6، صفحه 56 تفسير سورة النساء.
2- صحيح مسلم، جلد 1، كتاب صلاة المسافرين( باب الترغيب فى الدعاء ...) حديث، 17070.

ص: 272

و همان گونه كه در روايت امام على بن موسى الرضا عليه السلام قبلًا نقل كرديم:

چگونه امكان دارد كسى از سوى خداوند پيام هاى صريحى بياورد كه خدا هرگز ديده نمى شود و بعد ادعا كند كه مؤمنان روز قيامت خدا را مى بينند يا هر شب از آسمان نازل مى شود. چنين تضادى ممكن نيست.

اضافه بر اين، روايات فوق همان گونه كه مسأله رؤيت را مى گويد مسأله جسمانى بودن خداوند را هم بيان مى كند، براى خداوند صعود و نزول و خنده و قهقهه قائل است، و اين چيزى است كه حتّى اشاعره كه قائل به رؤيت اند آن را نمى پذيرند، چرا كه آنها با صراحت مى گويند: رؤيت خداوند به معناى جسم و جسمانيت او نيست، و اين شاهد ديگرى بر مجعول بودن اينگونه احاديث است.

عجيب اين كه در سنن ابن ماجه از عبداللَّه بن عمر آمده است كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: «يُدْنى الْمُوْمِنُ مِنْ رَبِّهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ حَتّى يَضَعُ عَلَيْهِ كَنَفَهُ ...»: «خداوند در روز قيامت آنقدر مؤمن را به خود نزديك مى كند كه بازو يا سينه خود را بر او مى نهد ...»!!(1)

اگر اين تعبيرات بر معانى مجازى و كنايى حمل نشود حتماً دليل مجعول بودن اينگونه روايات است كه براى خداوند بازو سينه و بال درست كرده، و افكار منحط قائلين به تجسم را در قالب روايات مجعول و ساختگى عرضه كرده است.


1- سنن ابن ماجه، جلد 1، صفحه 65، مقدّمه حديث 183- « كنف» بر وزن هدف معانى متعدّدى دارد از جمله بازو، سينه، بال، جانب، سايه، مى باشند.

ص: 273

و بسيار جاى تعجب است كه هنوز گروهى بر اثر جمود بر بعضى از اينگونه روايات مجعول طرفدار مسأله رؤيت خداوند هستند، در حالى كه مكتب اهل بيت عليهم السلام مطلقاً اين عقيده خرافى را نفى مى كند، چرا كه نه عقل آن را مى پسندد و نه آيات قرآن مجيد با آن موافقت دارد.

طرفداران مسأله رؤيت از ميان آيات قرآن عمدتاً بر آيه شريفه وُجُوْهٌ يَوْمَئذٍ ناضِرةٌ الى رَبِّها ناظِرَةٌ تكيه كرده اند. اين آيه مى گويد: « (آرى) در آن روز صورتهايى شاداب و مسرور است،- و به (الطاف) پروردگارشان مى نگرند»(1)

در حالى كلمه «ناظِرَةٌ» از ماده «نظر» هم به معناى نگاه كردن آمده و هم انتظار كشيدن و به هر حال اين آيه را بايد در كنار آيات ديگر قرآن كه مى فرمايد: «هيچ چشمى خدا را نمى بيند» گذاشت و اين متشابه را به وسيله آن محكم تفسير كرد، و اتفاقاً اينگونه تعبيرات به صورت كنائى زياد به كار مى رود، مثل اين كه مى گوئيم: فلان كس چشم به تو دوخته، تمام نگاهش به تو است يعنى از تو انتظار محبت و لطف و مرحمت دارد، بهشتيان نيز روز قيامت تمام توجّهشان به سوى خدا است و از او انتظار هرگونه لطف و محبت دارند.

جالب اين كه جمله إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ- با توجّه به مقدّم شدن جار و مجرور- معناى حصر را مى رساند، يعنى «و به (الطاف) ض روردگارشان مى نگرند» در حالى كه مسلماً انواع نعمت هاى بهشتى را با چشم مشاهده مى كنند، درختان، نهرها، ميوه ها، حوريان، و غير آنها، اين خود دليل روشنى است بر اين كه منظور


1- سوره قيامت، آيات 22- 23.

ص: 274

از نگاه كردن به سوى او اين است كه فقط از ذات پاك او انتظار جود و بخشش دارند.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه منظور از نگاه كردن همان شهود باطنى و رؤيت صريح و خالى از هرگونه شك و ترديد با چشم دل است، و حديثى كه از انس بن مالك از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده شاهد بر اين مدعى است، آنجا كه فرمود: «يَنْظُرُوْنَ الى رَبِّهِم بِلا كَيْفِيَّةٍ وَ لا حَدٍّ مَحْدُوْدٍ وَ لا صِفَةٍ مَعْلُوْمَةٍ»: «آنها به پروردگارشان مى نگرند بدون كيفيت و حد محدود و صفت مشخص»(1)

مسلماً اگر منظور رؤيت با چشم باشد محال است بدون كيفيت و صفت مشخص صورت گيرد.

علامه بزرگوار مرحوم سيّد شرف الدين در كتاب «كلمة حول الرؤية» بعد از اشاره به احاديثى كه محدّثان اهل سنت درباره رؤيت خداوند در قيامت نقل كرده اند مى گويد: «آنها به گمان صحت اين روايات ناچار به راهى رفتند كه قائلين به جسميّت خداوند رفته اند، راهى برخلاف عقل و نقل، در حالى كه نه اين احاديث صحيح است، و نه چيزى است كه شرع و عقل آن را بپذيرد، ولى كثرت اين احاديث سبب شده كه حكم عقل را كنار بگذارند و حتّى به زحمت آياتى از قرآن مجيد را با آن تطبيق دهند، كارى كه هرگز انتظارش نمى رفت انّا للَّهِ وَ انّا الَيْهِ راجِعُوْنَ!(2)


1- تفسير الميزان، جلد 20، صفحه 204.
2- سوره بقره، آيه 156.

ص: 275

سپس آيه سابق يعنى آيه وُجُوْهٌ يَوْمَئذٍ ناضِرَةٌ- الى رَبّها ناظِرَةٌ اشاره كرده، مى افزايد: «تعبير به «نظر» مخصوصاً هنگامى كه متعدى به «الى» شود هرگز به معناى رؤيت و مشاهده نيست، بلكه چشم دوختن به سوى چيزى است هرچند آن را نبيند، همان گونه كه اهل لغت به آن تصريح كرده اند، و در قرآن مجيد آمده است: وَتَرَاهُمْ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَايُبْصِرُونَ «و آنها را مى بينى (كه با چشمهاى مصنوعيشان) به تو نگاه مى كنند، امّا چيزى را نمى بينند!»(1)

از اين گذشته آنچه از آيه فوق به ذهن متبادر مى شود همان انتظار كشيدن براى فضل الهى در قيامت است، و همان گونه كه اشاره شد استعمال اين واژه در اين معنا حقيقت است نه مجاز، و در اشعار و كلمات روزمرّه فراوان ديده مى شود شاعر مى گويد:

وَجُوْهٌ ناظِراتٌ يَوْمَ بَذْرٍالَى الرَّحْمنِ تَنْتَظِرُ الْخَلاصا

«صورت هايى در روز بدر به سوى خداوند رحمن نظر مى كرد، و انتظار نجات و رهايى داشت»

شاعر ديگرى مى گويد:

انِّى الَيْكَ لِما وَعَدْتَ لَناظِرٌنَظَرَ الْفَقيرِ الى الْغَنِىِّ الْمُوْسِرِ

«من براى وفاء به وعده اى كه داده اى به سوى تو نگاه مى كنم، نگاه فقير به ثروتمند بى نياز» سپس مى افزايد: من از اين برادران تعجب مى كنم چگونه به اين آيه براى امكان رؤيت خداوند، و وقوع آن استدلال كرده اند، و معناى ظاهر آن بر


1- سوره اعراف، آيه 198.

ص: 276

آنها مخفى مانده؟ در حالى كه خود آنها هنگامى كه به آيات مشابه آن مى رسند همه را تفسير و تأويل مى كنند، مانند: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى «همان بخشنده اى كه بر عرش مسلّط است»: وَ يَدُاللَّهِ فَوْقَ ايْدِيْهِمْ «و دست خدا بالاى دست آنها است» و مانند آن آنها هرگز از اين آيات استفاده جسميّت خداوند و مكان و حركت نكرده اند؛ بلكه اوّلى را به معناى سلطه ربوبى خداوند بر عرش، و دومى را كنايه از قدرت فائقه او شمرده اند، معلوم نيست چرا معناى روشن جمله الى رَبِّها ناظِرةٌ را رها كرده و به سراغ مسأله رؤيت رفته اند؟

بعلاوه اين آيه مى تواند اشاره به رؤيت با چشم قلب باشد، همان گونه كه در كلام مولى اميرمؤمنان على عليه السلام آمده كه فرمود: «لَوْ كُشِفَ الغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقِيْناً»: «اگر پرده ها كنار رود هرگز يقين من افزون نمى شود» و يا در كلام ديگرش كه فرمود: «آيا خدايى را كه نديده ايم پرستش كنم؟ سپس صريحاً فرموده: «چشم ظاهر او را نمى بيند، بلكه چشم دل به حقيقت ايمان او را تماشا مى كند»

و يا آنچه در كلام فرزندش امام حسين عليه السلام سالار شهيدان آمده كه در دعاى عرفه به پيشگاه خدا عرض مى كند: «عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقِيْباً» «كور باد چشمى كه تو را مراقب خود نبيند»!(1)

آيه ديگرى كه براى اثبات مقصود خود به آن استناد كرده اند آيه شريفه كَلَا انَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئذٍ لَمَحْجُوَبُوْنَ(2) است كه مى فرمايد: «چنين نيست كه آنها گمان مى كنند آنها (يعنى تجاوزگران گنهكار و بى ايمان) در آن روز از (لقاى) پروردگارشان محجوبند» و از آن نتيجه


1- كتاب كلمة حول الرؤيه صفحه 48- 53( با تلخيص).
2- سوره مطففين، آيه 15.

ص: 277

مى گيرند كه مؤمنان محجوب نيستند، و لابد خدا را مى بينند.

در حالى كه واژه «حجاب» هم در مورد حجاب ظاهرى به كار مى رود و هم حجاب معنوى، و در آيه مورد بحث معناى دوم مراد است به قرينه آيه قبل از آن كه مى گويد: كَلَّا بَلْ رانَ عَلَى قُلُوْبِهِمْ مّا كانُوا يَكْسِبُوْنَ (1) «چنين نيست (كه آنها مى پندارند)، بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است» زيرا منظور از زنگار در اينجا زنگار معنوى است نه ظاهرى.

شاهد گوياى ديگر آيه 5 سوره فصلت است كه از زبان كفّار مى فرمايد: وَ مِنْ بَيْنِنا وَ بيْنِكَ حِجابٌ «و ميان ما و تو (گويا) حجابى وجود دارد» مسلماً حجابى كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و كفار بود يك حجاب ظاهرى نبود.

و در آيه 45 اسراء مى خوانيم: جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَاباً مَسْتُوراً: «ميان تو و آنها كه به آخرت ايمان نمى آورند، حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم».

بنابراين كافران در روز قيامت از لقاى معنوى آن محبوب بى نظير محروم اند، و ميان آنها و خداوند حجابى است.

سوّمين آيه اى كه براى اثبات مقصودشان به آن توسّل جسته اند آيه انَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ « (همان) كسانى كه مى دانند پروردگارشان را ملاقات خواهند كرد»(2) است، و گفته اند ملاقات به معناى مشاهده است.

در حالى كه از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه ملاقات روز قيامت به


1- سوره مطففين، آيه 14.
2- سوره بقره، آيه 46.

ص: 278

هر معناى باشد مخصوص مؤمنان نيست، بلكه مؤمن و كافر در آن يكسانند، در حالى كه آنها رؤيت خداوند را در قيامت مخصوص مؤمنان مى دانند، شاهد اين سخن آن كه در آيه 6 سوره انشقاق مى خوانيم: يا ايُّهَا الْانْسانُ انَّكَ كادِحٌ الى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيْهِ «اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد»

در اين آيه مخاطب همه انسان ها هستند، و در آيه 77 سوره توبه آمده است فَاعْقَبَهُمْ نِقاقاً فى قُلُوبِهِمْ الى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِما اخْلَفُوا اللَّهَ ما وَعَدُوا وَ بِما كانُوا يَكْذِبُوْنَ «اين عمل، (روحِ) نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دلهايشان برقرار ساخت. اين سزاى شكستن پيمانى است كه با خدا بسته بودند و سزاى دروغ هايى است كه مى گفتند».

اين آيه مخصوص منافقان است و در عين حال لقاى خدا را براى آنها اثبات مى كند، بنابراين معلوم مى شود، لقاء اللَّه به هر معنا باشد، شامل مؤمنان و كافران هر دو مى شود در حالى كه آنها اين موضوع را مخصوص مؤمنان مى دانند.

قابل توجّه اين كه «لقاء» در اصل لغت به معناى تماس پيدا كردن چيزى با ديگرى است، نه به معناى رؤيت و مشاهده، و مى دانيم اين معنا در مورد خداوند محال است، و اشاعره نيز قائل به آن نيستند، بنابراين بايد بر معناى كنائى حمل شود.

آنچه از آيات مختلف قرآن مجيد استفاده مى شود اين است كه «يوم لقاء اللَّه» اشاره به روز قيامت است كه در آنجا انسان ها حساب و جزاء و كيفر الهى را

ص: 279

ملاقات خواهند كرد، و لذا در آيات متعدّدى به جاى «لقاءَ اللَّه»، لِقاءَ يَوْمِهمْ هذا: «ديدار چنين روزى».(1) يا لِقَاءَ يَوْمِكُمْ هَذَا: «ديدار امروزتان».(2) آمده است، و در بعضى ديگر از آيات تعبير به ملاقات حساب شده است مانند: انِّى ظَنَنْتُ انِّى مُلاقٍ حِسابِيَهْ «من يقين داشتم كه (قيامتى در كار است و) به حساب اعمالم مى رسم».(3)

و به همين دليل بسيارى از ارباب لغت، آيات لقاء اللَّه را به همين معنا ذكر كرده اند، راغب در مفردات مى گويد: «مُلاقاةُ اللَّهِ عَزَوَجَلَّ عِبارَةٌ عَنِ الْقِيامَةِ»: «ملاقات خداوند به معناى قيامت است».

ابن اثير نيز در نهايه مى گويد: «الْمُرادُ بِلِقاءِ اللَّهِ الْمَسيْرُ الَى دارِ الْاخِرَةِ»: «منظور از لقاء اللَّه رفتن به سراى آخرت است».

ابن منظور در لسان العرب نيز همين معنا را آورده است.

در روايات نيز همين معناى ديده مى شود، چنانكه در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «مَنْ حَلَفَ عَلَى يَمينٍ لِيَقْتَطِعَ بِها مالَ امْرِءٍ مُسْلِمٍ لَقَى اللَّهَ وَ هُوَ عَلَيْهِ غَضْبانٌ»: «كسى كه قسم دروغ ياد كند تا قسمتى از مال مسلمانى را ببرد خدا را ملاقت مى كند در حالى كه بر او غضبناك است»(4)

ظاهراً تعبير از قيامت به «يوم لقاء اللَّه» از اينجا سرچشمه گرفته كه انسان در آن روز، حضور فرمان خدا را در همه جا احساس مى كند، در حساب، در عرصه


1- سوره اعراف، آيه 51.
2- سوره سجده، آيه 14 و سوره جاثيه، آيه 34.
3- سوره حاقّه، آيه 20.
4- تفسير فخر رازى، جلد 3، صفحه 51، ذيل آيه 46 سوره بقره.

ص: 280

محشر، در بهشت و دوزخ، و چنان وجود خداوند بر همه آشكار است كه مؤمن و كافر او را با چشم دل به روشنى مى بينند.

عجيب اين كه آيات ديگرى وجود دارد كه اشاعره به آن استدلال كرده اند در حالى كه كمترين دلالتى در آن ديده نمى شود، و اين شاهد گويايى است بر اين كه آنها اصرار داشته اند پيشداورى هاى خود را بر آيات قرآن تحميل كنند، مانند ايه لِلَّذِينَ احْسَنُوا الْحُسْنى وَ زِيادَةٌ: «براى كسانى كه نيكى كردند، پاداش نيك (همانند عملشان) و افزون بر آن خواهد بود»(1) گفته اند منظور از «زيادة» رؤيت خداوند است!!

در حالى كه كمترين اشاره اى در آيه به اين معنا نيست، بلكه آيه اشاره به همان چيزى است كه در آيه 160 سوره انعام آمده است، مى فرمايد: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها: «هر كس كار نيكى به جا آورد، ده برابر آن پاداش دارد»

و همچنين به آيه لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها ؤَ لَدَيْنا مَزِيْدٌ: «هرچه بخواهند در آن جا براى آنها هست، و نزد ما افزون بر آن است (نعمتهايى كه به فكر هيچ كس نمى رسد)»(2)

گفته اند منظور از «لَدَيْنا مَزِيدٌ» رؤيت پروردگار است! در حالى كه كمترين اشاره اى در آيه به اين معنا نمى بينيم.

كوتاه سخن اين كه: مسأله رؤيت خداوند علاوه بر اين كه مخالف دليل قطعى عقل و نقل است، و به هر معنايى باشد مستلزم جسميّت خداوند مى شود- مگر


1- سوره يونس، آيه 26.
2- سوره ق، آيه 35.

ص: 281

اين كه منظور رؤيت با چشم دل باشد كه هيچ كس در آن گفتگو ندارد- دليلى از آيات و روايات براى آن نيست، تنها به عبارات متشابهى براى اين منظور توسل جسته اند، در حالى كه قرآن به ما دستور مى دهد متشابهات را با محكمات بسنجيم، و در پرتو آن تفسير كنيم.

و پاره اى از روايات كه در اين زمينه در كتب اين قوم نقل شده رواياتى است كه برخلاف حكم عقل و قرآن است و ما مأموريم آنها را كنار بگذاريم و ارزشى براى آنها قائل نشويم.

مرحوم علامه شرف الدين در كتاب ارزنده اش بنام «كلمة حول الرؤية» اسناد اين احاديث را نيز مورد انتقاد قرار داده و مجعول بودن آنها را روشن ساخته است (براى توضيح بيشتر در زمينه نقد اسناد اين احاديث به كتاب مزبور مراجعه فرماييد)(1)

چقدر ناپسند است در عصر و زمان ما كه بحث هاى اعتقادى بر محور دلايل عقلى دور مى زند، و در پرتو آيات قرآن به حد كافى روشن شده است. هنوز كسانى طرفدار خرافه- رؤيت خداوند با چشم ظاهر در قيامت- باشند.

***

5. خداوند جسم نيست

در ميان مسلمانان و غير مسلمانان گروهى به نام مجسّمه هستند كه براى


1- كلمة حول الرؤية از صفحه 67- 80.

ص: 282

خداوند جسميّت قائل اند، و تمام صفات و عوارضى كه براى جسم وجود دارد براى او قائل هستند و در اين زمينه مطالبى از آنها نقل شده كه هم مضحك است و هم شرم آور، تا آنجا كه شهرستانى در ملل و نحل از آنها نقل مى كند كه مى گفتند حتّى مى توان خدا را لمس كرد، و با او مصافحه نمود، و مسلمانان مخلص مى توانند او را در آغوش گيرند و معانقه كنند!!، حتّى از دواود جواربى كه يكى از طرفداران اين عقيده است نقل شده كه مى گفت: «اعْفُوْنى عَنِ الْفَرْجِ وَ اللِّحْيَةِ وَ اسْئَلُوْنى عَمّا وَراءَ ذلِكَ ...»: «مرا از آلت جنسى و ريش، معاف داريد، و از غير آن سؤال كنيد، معبود من جسم است گوشت و خون دارد، دست و پا و سر و زبان و دو چشم و دو گوش دارد، و با اين حال جسمى است نه همچون اجسام ديگر، و گوشتى است نه همچون گوشت هاى ديگر ... هيچ چيز شبيه او نيست»!

و نيز از او نقل شده كه مى گفت: او تا سينه مجوّف (تو خالى) است، و از سينه به پايين، پر است! و داراى موهاى بلند و سياه و پيچيده اى است!!(1)

محقّق دوانى، عجائب ديگرى از آنها نقل مى كند: مى گويد: آنها گروه هاى مختلفى هستند، بعضى مى گويند: او مركّب از گوشت و خون است!

و بعضى ديگر مى گويند: نورى است متلالأ مانند يك شمش سفيد، طولش هفت وجب به وجب خود او است!

بعضى مى گويند: او جوان امردى است كه موهاى مجعّد (فرفرى) دارد!

و بعضى مى گويند: «او به صورت پيرمردى است كه موهاى سر و صورتش


1- ملل و نحل، جلد 1، صفحه 105.

ص: 283

جوگندمى است»(1)

اين سخنان كودكانه به خوبى نشان مى دهد كه اين گروه تا چه اندازه گرفتار انحطاط فكرى بودند، و تعبيراتى كه حتّى كودكان كم سن و سال، درباره خدا نمى كنند، داشتند، و از اظهار اين مطالب شرم نمى كردند.

البتّه نمى توان باور كرد كه الان در ميان مسلمين يا غير مسلمين، كسى با چنين عقائدى وجود داشته باشد.

از آنجا كه هر افراطى، تفريطى به دنبال دارد، در نقطه مقابل آنها كسانى پيدا شدند كه به قدرى در مسأله تشبيه سختگير بودند و از آن پرهيز داشتند كه مى گفتند: اگر كسى به هنگام خواندن آيه «خَلَقْتُ بِيَدىَّ» «انسان را با دستانم آفريدم» دستانش را حركت دهد بايد دست او را قطع كرد!، و يا اگر به هنگام خواندن اين روايت كه از پيغمبر صلى الله عليه و آله منقول است كه فرمود: «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ بَيْنَ اصْبَعَيْنِ مِنْ اصابِعِ الرَّحْمانِ»: «قلب مؤمن در ميان دو انگشت از انگشتان خدا قرار دارد» با دو انگشت خود اشاره كند بايد هر دو انگشت او را بريد!(2)

به هر حال چنين به نظر مى رسد كه اين عقائد سخيف و زشت در مورد جسميّت خداوند از يكى از دو علّت سرچشمه گرفته است.

نخست انس بيش از حد به عالم ماده و محسوسات است، انسى توأم با كوته فكرى و بى اطلاعى كه به انسان اجازه نمى دهد چيزى غير از ماده را بپذيرد، انسى كه سبب مى شود خدا را با خود، و صفات او را با صفات خويش مقايسه


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 289.
2- ملل و نحل، جلد 1، صفحه 104.

ص: 284

كند.

ديگر اين كه پاره اى از تعبيرات كنائى و مجازى است كه در قرآن و روايات به چشم مى خورد، و ممكن است براى افراد كوته بين ايجاد توهم جسميّت كند.

ولى با توجّه به يك نكته روشن مى شود كه قبول جسميّت براى خداوند مساوى با نفى الوهيت و واجب الوجود بودن او است، چرا كه هر جسمى اجزائى دارد، بعلاوه هر جسمى داراى زمان و مكان، و در معرض حوادث و تغيير است، و دائماً رو به فرسودگى و فنا مى رود، و اينها اوصافى است كه هريك از آنها براى نفى الوهيت و واجب الوجوب بودن خداوند كافى است.

از اين گذشته اگر او جسم باشد شبيه و مانند دارد، و مى دانيم در آيات متعدّدى از قرآن هرگونه شبيه و مانند از خدا نفى شده است. اين سخن را با حديثى از امام كاظم عليه السلام پايان مى دهيم:

بعضى خدمتش عرض كردند گروهى هستند كه عقيده دارند خداوند متعال- جسم است- به آسمان دنيا پائين مى آيد!

امام عليه السلام فرمود: «خداوند فرود نمى آيد، و نياز به آن ندارد، براى او دور و نزديك يكسان است ... او نياز به هيچ چيز ندارد، بلكه همه محتاج به او هستند ...

كسى كه اينگونه نسبت ها را به خدا مى دهد براى او زياده و نقصان قائل است، و هر موجودى كه متحرك است نياز به محرك دارد، كسى كه اين پندارها را درباره خدا داشته باشد هم خودش هلاك و گمراه شده، و هم ديگران را به هلاكت و گمراهى مى افكند! بر حذر باشيد از اين كه براى صفات او حدى قائل شويد،

ص: 285

نقصان و زياده، تحريك و تحرك، زوال و نزول، قيام و قعود، چرا كه خداوند برتر از تمام اين توصيفات و توهمات است»(1)

در اين زمينه روايات بسيار است، امّا روشن بودن مطلب ما را از بحث بيشتر بى نيازى مى كند.(2)

عجب اين كه بعضى از ارباب ملل و نحل اصرار دارند كه مسأله اعتقاد به جسميّت را به پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام نيز نسبت دهند، ولى مطالعه كتب شيعه به وضوح نشان مى دهد كه آنها در مسأله تنزيه خداوند از جسميّت، و هرگونه صفات و عوارض جسم» در حد اعلى قرار دارند، به همين دليل امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى فرمود: «انَّهُ لَيْسَ مِنّا مَنْ زَعَمَ انَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ جِسْمٌ وَ نَحْنُ مِنْهُ بُرَآءٌ فى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ»: «كسى كه گمان كند خداوند متعال جسم است از ما نيست، و ما در دنيا و آخرت از او بيزاريم»!(3)


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 311، حديث 5( با تلخيص).
2- براى اطلاع بيشتر از روايات اين مسأله به توحيد صدوق« باب انه عزوجل ليس بجسم و لا صورة صفحه 97- 104 مراجعه فرمائيد( در اين باب 20 روايت در اين زمينه نقل شده است).
3- توحيد صدوق« باب انه عزوجل ليس بجسم و لا صورة» حديث 20.

ص: 286

3. بى محل است و در همه جا است

اشاره

اشاره:

درك يك وجود مجرّد از ماده، براى افرادى كه هميشه در زندان عالم ماده اسيراند و به آن خو گرفته، و به فراتر از آن نينديشيده اند، كار آسانى نيست.

ولى همان گونه كه در آغاز بحث صفات خدا گفتيم نخستين گام در شناخت او منزّه شمردن او از صفات مخلوقات است، مخصوصاً از صفات موجودات مادّى از قبيل زمان، مكان، تغيير و حركت.

و از اينجا روشن مى شود، كه تا خدا را بى مكان و بى محل ندانيم، او را به درستى نشناخته ايم.

اصولًا دارا بودن محل، لازمه جسمانى بودن است، و در بحث هاى گذشته دانستيم كه خدا نه جسم است، و نه صفات جسمانيّات را دارد، نه مكانى او را در بر گرفته، و نه زمانى بر او مى گذرد، و در عين حال احاطه به تمام مكان ها و زمان ها دارد! (دقّت كنيد)

با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مى رويم، و به آيات زير، گوش جان فرا مى دهيم:

ص: 287

1. وَللَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ (1)

2. وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَهٌ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ (2)

3. وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(3)

4. مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَى مِنْ ذَلِكَ وَلَا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا.(4)

5. وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.(5)

6. هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ (6)

7. وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ- وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَكِنْ لَاتُبْصِرُونَ (7)

ترجمه

1. «مشرق و مغرب، از آن خداست! پس به هر سو رو كنيد، رو به خدا كرده ايد.

خداوند داراى قدرت وسيع و (به همه چيز) داناست».

2. «او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين؛ و او حكيم و داناست».

3. «... و هر جا باشيد او با شماست، و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست».


1- سوره بقره، آيه 115.
2- سوره زخرف، آيه 84.
3- سوره حديد، آيه 4.
4- سوره مجادله، آيه 7.
5- سوره ق، آيه 16.
6- سوره حديد، آيه 3.
7- سوره واقعه، آيات 85- 84. آنچه در بالا آمد، قسمت عمد اين آيات است، آيات ديگرى مشابه آيات فوق در قرآن داريم مانند آيه 20 سوره بروج و انعام آيه 3.

ص: 288

4. «هيچ گاه سه نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست، و هيچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه او ششمين آنهاست، و نه تعدادى كمتر و نه بيشتر از آن هستند مگر اين كه او همراه آنهاست هر جا كه باشند».

5. «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!»

6. «اوست اوّل و آخر و پيدا و پنهان؛ و او به هر چيز داناست».

7. «و شما در اين حال نظاره مى كنيد (و كارى از دستتان ساخته نيست)؛- و ما از شما به او نزديكتريمولى نمى بينيد»

***

تفسير و جمع بندى

به هر طرف كه رو كنم، نگه به روى او كنم!

بعد از مسأله تغيير قبله- از بيت المقدّس به كعبه- يهود كوشش داشتند كه در اذهان مسلمانان از اين طريق ايجاد شبهه كنند، و تغيير قبله را دليلى بر عدم ثبات پيامبر صلى الله عليه و آله بر آئينش بشمرند، نخستين آيه مورد بحث نازل شد و بيان داشت كه «مشرق و مغرب، از آن خداست! پس به هر سو رو كنيد، رو به خدا كرده ايد.

خداوند داراى قدرت وسيع و (به همه چيز) داناست»: وَللَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَايْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ انَّ اللَّهَ واسِعٌ عَليمٌ

او همه جا است، و از همه چيز آگاه است، بنابراين به هر سو رو كنيد به سوى

ص: 289

او است، و مسأله قبله براى تمركز توجّه مؤمنان مى باشد، نه اين كه خداوند محل و جهت خاصى كه همان محل و جهت قبله است داشته باشد، وجود او چنان وسيع و گسترده است كه همه جا حاضر و ناظر مى باشد، و در عين حال محل و مكانى براى او نيست!

البتّه منظور از مشرق و «مغرب» در آيه فوق خصوص اين دو جهت جغرافيائى نيست، بلكه اين تعبير معمولًا كنايه از تمام جهان است، و لذا هنگامى كه مى خواهيم بگوئيم دشمنان على عليه السلام در اخفاى فضائلش كوشيدند، و دوستانش نيز از ترس دشمنان آن را مخفى ساختند، در عين حال فضائل او جهان را پر كرده است، مى گوييم: فضايل او شرق و غرب عالم را فرا گرفته!

به هر حال اين تعبير كه به «هر سو رو كنيد خدا آنجا است» تعبير زنده و روشن و جالبى براى «لامكان» بودن خدا است، زيرا همه جا بودن، يا به اين است كه موجودى داراى ابعاد وسيع و اجزاء زيادى باشد و فضا را پر كند و هر جزيى از او در سويى قرار گرفته باشد، و مى دانيم چنين چيزى درباره خداوند محال است، چرا كه او اجزاء ندارد بعلاوه قرآن مى گويد: خداوند در آنجا است، نه اين كه جزيى از وجود خدا در آنجا است (دقّت كنيد)

و يا به اين است كه مكانى نداشته باشد، يعنى مافوق زمان و مكان باشد، و طبعاً چنين چيزى، همه مكان ها و زمان ها براى او يكسان است و دور و نزديك و بعيد براى او مفهومى ندارد.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه تعبير به «وجه اللَّه» در قرآن مجيد به معناى

ص: 290

ذات مقدّس خداوند است، و از آنجا كه «وجه» (يعنى صورت)، اشرف اعضاى انسان است، و مهمترين حواس او در آن قرار دارد، اين واژه به عنوان كنايه از «ذات» به كار مى رود، ولى بعضى از مفسّران، آن را به معناى رضاى الهى يا ثواب خداوند، يا قبله، تفسير كرده اند كه هيچ كدام از آنها، صحيح به نظر نمى رسد.

***

در دوّمين آيه، در پاسخ به مشركان، و كسانى كه براى خداوند فرزندى قائل بودند، ضمن تنزيه خداوند از اين اوصاف، مى فرمايد: «او كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين؛ و او حكيم و داناست» وَ هُوَ الَّذى فِى السَّماءِ الهٌ وَ فِى الْارْضِ الهٌ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْعَليمُ

الوهيت خداوند، مخصوص جاى معيّن و مكان خاصّى نيست، و دامنه ربوبيّتش در همه جا گسترده است، و به دليل حضورش در همه جا، از همه چيز آگاه و با خبر، و افعالش حكيمانه است، بلكه اين تعبير نشان مى دهد كه تنها «عليم» و «حكيم» در عالم هستى او است، چرا كه علم و حكمت غير او قاصر و ناقص و آميخته با جهل است.

مشركان در طول تاريخ، براى هريك از موجودات عالم، «اله» و «رب» قائل بودند: خداى آسمان، خداى زمين، خداى دريا، خداى صحرا، خداى جنگ و خداى صلح و مانند اينها، آيه فوق تمام اين پندارها را نفى مى كند، و بر ربوبيّت خداوند يكتا و بى همتا بر سراسر عالم هستى تأكيد مى كند.

ص: 291

بعضى از مفسّران گفته اند: اين آيه بهترين دليل بر اين موضوع است كه خداوند در آسمان قرار نگرفته، چرا كه مى گويد: نسبت او به آسمان و زمين يكسان است، مسلّماً مكان خداوند در زمين نيست، پس در آسمان ها نيز نمى باشد.(1)

بعضى از مفسّران نيز گفته اند كه منظور از اين آيه اين است، كه او در زمين و آسمان معبود است، فرشتگان آسمان او را مى پرستند و موجودات زمين نيز در برابر او سجده مى كنند.

در حديث جالبى مى خوانيم: ابو شاكر ديصانى كه يكى از زنادقه عصر امام صادق عليه السلام بود به «هشام بن حكم» گفت: در قرآن آيه اى است كه سخن ما را مى گويد! هشام مى پرسد: كدام آيه؟ گفت: آيه وَ هُوَ الَّذى فى السَّماءِ الهٌ وَ فى الْارْضِ الهٌ زيرا اين آيه براى خداوند مكانى در زمين و آسمان قائل شده- يا به تعدد خدايان اشاره مى كند- هشام بن حكم مى گويد: من نتوانستم پاسخى به او بدهم تا اين كه به زيارت خانه خدا مشرف شدم و ماجرا را خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم فرمود: اين كلام زنديق خبيثى است، وقتى برگشتى به او بگو: نام تو در كوفه چيست؟ مى گويد: فلان، سپس سؤال كن نام تو در بصره چيست؟ مى گويد: فلان، بگو پروردگار ما نيز چنين است، در آسمان اله است و در زمين اله، در درياها اله است و در صحراها اله، و در هر مكانى اله است.

هشام مى گويد: هنگام گشت به سراغ ابوشاكر آمدم و مطلب را به او گفتم،


1- تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 232.

ص: 292

ابوشاكر گفت: «هذِهِ نُقِلَتْ مِنَ الْحِجازِ!»: «اين استدلال و منطقى است كه از حجاز آورده شده»! (اين سخن تو نيست سخن امام صادق عليه السلام است)(1)

اين تعبير اشاره اى به لامكان بودن، و در عين حال حضور در همه جا است، درست مثل اين است كه مى گوئيم «دو به اضافه دو مساوى با چهار است» در زمين همين است و در آسمان و در هريك از كرات همان، در عين حال اين رابطه رياضى محل معينى ندارد و در مفهوم خاص خود همه جا حضور دارد، و در عين حال بى مكان است (دقّت كنيد).

***

او همه جا با شماست!

سومين آيه با صراحت مى گويد: «و هر جا باشيد او با شماست»: وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَ ما كُنْتُمْ

و چون خداوند همه جا با شما است «و خداوند نسبت به آنچه انجام مى دهيد بيناست»: وَاللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ

اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه او بى مكان است، يا به تعبير ديگر مافوق زمان و مكان است، و به همين دليل همه جا حاضر و نسبت به همه چيز احاطه دارد.

جمعى از مفسّران- چنانكه از تفسير روح المعانى بر مى آيد- گفته اند: اين


1- تفسير نورالثقلين، جلد 4، صفحه 617، حديث 98.

ص: 293

آيه را بايد تأويل نمود و بر معناى مجازى حمل كرد، و گفت منظور اين است كه علم او با ما است نه خود او!

غافل از اين كه علم خداوند علم حضورى است نه مانند علم ما از طريق ترسيم صورت اشياء در ذهن، و معناى علم حضورى آن است كه همه اشياء نزد او حاضر و ذات او با حضورش در همه جا به همه آنها احاطه دارد.(1)

بعضى از مفسّران در تفسير اين آيه گفته اند از آنجا هر موجود ممكن، وجود خود را از خداوند واجب الوجود مى گيرد، بنابراين هنگامى ماهيات امكانيه لباس وجود مى پوشند كه فيض هستى از واجب الوجود به آنها برسد، بنابراين خداوند متعال نسبت به هر ماهيتى، از وجود آن ماهيت، نزديك تر است.(2)

در تفسير الميزان آمده است كه اين «معصيت» (همراه بودن) به خاطر احاطه وجودى خداوند به ممكنات است، و تعبير به «ايْنَما كُنْتُمْ» (هرجا كه باشيد) به خاطر توضيح اين حقيقت است، وگرنه نسبت به خداوند به امكنه و ازمنه و احوال مختلف يكسان است.(3)

ولى گروهى كه نتوانسته اند احاطه وجودى خداوند را نسبت به همه ممكنات درست درك كنند آيه را حمل بر معناى مجازى كرده، و گفته اند: مراد از همراه بودن خداوند با موجودات شمول علم و قدرت و حاكميت او بر آنها است.(4)


1- توضيح بيشتر درباره علم خداوند در همين جلد در بحث علم خداوند آمده است.
2- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 214.
3- تفسيرالميزان، جلد 19، صفحه 167.
4- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6407، نزديك به همين معنا نيز در تفسير ابوالفتوح رازى جلد 11، صحفه 38 ديده مى شود همچنين در تفسير فخر رازى از متكلمان نقل شده است كه اين« معيّت» يا در جهت علم است يا در جهت حفظ و حراست، جلد 29، صفحه 215.

ص: 294

ولى حق همان احاطه وجودى است كه مطابق ظاهر آيه و دلايل عقلى است.

***

در چهارمين آيه اشاره به مسأله «نجوى» (سخنان در گوشى) كرده مى فرمايد:

«هيچ گاه سه نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست، و هيچ گاه پنج نفر با هم نجوا نمى كنند مگر اين كه او ششمين آنهاست، و نه تعدادى كمتر و نه بيشتر از آن هستند مگر اين كه او همراه آنهاست هر جا كه باشند»: ما يَكُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلاثَةٍ الّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ الّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا ادْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا اكْثَرَ الّا هُوَ مَعُهُمْ ايْنَ ما كانُوا «نَجْوى در اصل به معناى مكان بلند است كه به خاطر ارتفاعش از مكان هاى اطراف جدا شده، و از آنجا كه هرگاه كسى بخواهد ديگرى سخنانش را نشنود او را به نقطه اى مى برد كه از ديگران جدا باشد واژه «نجوى» به سخنان در گوشى اطلاق شده است.

بعضى معتقداند «نجوى» حتماً بين سه نفر يا بيشتر بايد باشد، و اگر دو نفر باشند به آن «سِرارْ» گفته مى شود، ولى اين مسأله ثابت نيست، به خصوص اين كه در آيات مربوط به نجوى با پيامبر صلى الله عليه و آله كه در همين سوره مجادله نازل شده است به كسانى اشاره مى كند كه به تنهائى مى آمدند با پيامبر نجوى مى كردند.

در اين كه چرا روى خصوص سه نفر و پنج نفر تكيه شده و چهار نفر كه در ميان اين دو است مطرح نگرديده مفسّران بيانات متعدّدى دارند، و از همه بهتر آن است كه گفته شود هرگاه چهار نفر ذكر مى شد در عبارت عدد چهار در جمله اول و دوم تكرار مى گرديد و مى دانيم تكرار، خلاف فصاحت است- مگر در

ص: 295

موارد خاصّى- بعلاوه وقتى در پايان سخن مى فرمايد: «و نه كمتر از اين و نه بيشتر» آنچه در اين وسط ذكر نشده در آن داخل خواهد بود، بنابراين قبل از عدد سه (يعنى دو) و بعد از عدد سه (يعنى چهار) و همچنين بيش از پنج را به خوبى شامل مى شود، و اين خود نكته ديگرى از فصاحت اين آيه است، و ضمناً دليل بر اين است كه «نجوى» دو نفر را نيز شامل مى شود.

بعضى نيز گفته اند آيه فوق ناظر به دو حادثه از سوى منافقين است كه در يكى سه نفر با هم نجوى داشتند و در ديگرى پنج نفر.

به هر حال مراد از «معيت» (همراه بودن خداوند با بندگان به هنگام نجوى) همان احاطه وجوديه او است كه در آيه قبل به آن اشاره شد، و عجب اين كه بعضى از مفسّران كه در آيه قبل اين معنا را پذيرفته اند در اينجا به معناى احاطه علمى تفسير كرده اند شايد به اين دليل كه در آغاز ايه سخن از وسعت علم خداوند و شمول آن نسبت به تمام موجودات آسمان ها و زمين است الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فى السَّمواتِ وَ ما فى الْارْضِ «آيا نمى دانى كه خداوند آنچه را در آسمانها و آنچه را در زمين است مى داند»(1)

ولى مسلماً احاطه و جودى خداوند نسبت به هر چيز از احاطه علمى جدا نيست زيرا همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد علم خداوند به معناى علم حضورى است، و لازمه حضور او در همه جا مى باشد (دقّت كنيد).


1- سوره مجادله، آيه 7.

ص: 296

از شما به شما نزديكترم!

در پنجمين آيه همين معناى در قالب تعبير تازه اى به چشم مى خورد و مى فرمايد: «ما انسان را آفريديم و وسوسه هاى نفس او را مى دانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!»: وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْانْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ اقْرَبُ الَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ.

«حَبْل» به معناى طناب محكم است، و «وريد» به هرگونه رگ گفته مى شود، ولى بسيارى آن را به دو شاهرگى كه در دو طرف گردن است تفسير كرده اند، جمعى نيز آن را به شاهرگى كه به قلب متّصل است معنا كرده اند. و مسلّماً هنگامى كه «حبل» به آن اضافه شود، اشاره به رگ هاى معمولى و كوچك بدن نيست، و به يكى از شاهرگ هاى معروف و بزرگ بدن گفته مى شود، و هر دو تفسير در ذيل آيه در كلمات مفسّران يا ارباب لغت آمده است.(1)

ولى مناسب، با آيه مورد بحث، همان رگ اصلى قلب است. چرا كه در آيه 24 سوره انفال نيز آمده است: وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ يَحُوْلُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ «و بدانيد خداوند (به اندازه اى به شما نزديك است كه) ميان انسان و قلب او حايل مى شود» وهر دو آيه كنايه از نهايت نزديكى خداوند به همه بندگان است، چرا كه اگر مركز وجود انسان را قلب او حساب كنيم، هيچ چيز نزديكتر به او از شاهرگ قلب نيست، قرآن مجيد مى فرمايد: خداوند به انسان، از اين هم نزديك تر است.

علاوه بر اين در آغاز آيه، از علم خداوند به وسوسه هاى نفس انسان است كه


1- التحقيق، مفردات راغب، مجمع البحرين، لسان العرب، تفسير الميزان و قرطبى و غير آنها.

ص: 297

تناسب با قلب دارد، نه گردن.

به هر حال آيه، مسأله لامكان بودن خداوند را به عالى ترين وجه ترسيم كرده است، زيرا مى فرمايد: او به هر انسانى، از رگ قلبش نزديك تر است، پس او همه جا حضور دارد، حتّى در درون جان و قلب ما؛ و مسلّماً چنين كسى مافوق مكان است؛ زيرا شيئى واحد نمى تواند با تمام وجودش در مكان هاى متعدّد باشد، مگر اين كه داراى اعضائى باشد و هر عضو آن در مكانى قرار گيرد.

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث همين معنا در مورد خصوص كسانى كه در آستانه وداع گفتن با اين دنيا و پايان عمر قرار گرفته اند، بيان شده است، مى فرمايد: «و شما در اين حال نظاره مى كنيد (و كارى از دستتان ساخته نيست)؛- و ما از شما به او نزديكتريم ولى نمى بينيد»: وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ- وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَكِنْ لَاتُبْصِرُونَ

ما به خوبى مى دانيم كه در باطن آن محتضر چه مى گذرد، و در عمق وجودش چو غوغايى برپا است! آيا شادمان و خوشحال است كه از زندان تن آزاد مى گردد و به شاخسار بهشت پرواز مى كند، و يا عبوس و غمگين است كه انواع كيفرهاى الهى را به خاطر اعمال تاريكش با چشم مى نگرد؟! ولى شما هيچ يك از اين امور را نمى بينيد و از آن آگاه نيستيد.

بعضى از مفسّران كه مسأله قرب وجود الهى را به انسان درست تحليل نكرده اند، آيه را حمل بر تقدير و مجاز نموده، و گفته اند منظور اين است كه فرشتگان مرگ به او نزديكتراند، و شما فرشتگان مرگ را نمى بينيد!

ص: 298

ولى با توجّه به اين كه اين تعبير و مانند آن چنانكه در آيات گذشته دانستيم منحصر به شخص محتضر نيست، و درباره همه انسان ها با تعبيرات مختلف ذكر شده، روشن مى شود كه اين تفسير نادرست است، و در واقع مصداق اين معنا است كه چون نديدند، حقيقت ره افسانه زدند!

و اگر مى بينيم در آيه تنها روى نزديك بودن خداوند به محتضر تكيه شده به خاطر آن است كه سخن در اين باره است، و در مجموع آيه دليل روشن ديگرى بر لامكان بودن خداوند متعال است.

***

نتيجه از مجموع آيات فوق كه با تعبيرات متنوع يك حقيقت را دنبال مى كند به خوبى روشن مى شود كه خداوند همه جا حاضر و ناظر است و در عين اين كه مكانى ندارد، و وجودش برتر از زمان و مكان است، و از آنجا كه همه چيز وابسته به وجود او است و هرگز از او جدا نيست، او احاطه وجودى به همه موجودات جهان دارد، همان احاطه قيّومى و ربوبى (دقّت كنيد)

***

توضيحات:

او برتر از مكان و زمان است

فلاسفه درباره حقيقت مكان و زمان بحث هاى زيادى دارند، و با اين كه مكان

ص: 299

و زمان از امورى هستند كه ما دائماً با آنها سروكار داريم، شناخت حقيقت آنها، حتّى براى فلاسفه از مشكلات است! و اين از شگفتيها است.

گروهى معتقداند، «مكان»، همان فضا، يا بعد خاصّى است كه اجسام در آن قرار مى گيرند، موجودى است كه قبل از جسم آفريده شده، و هر جسم نياز به آن دارد.

گروه ديگرى مى گويند فضاى خالى از همه چيز، تنها يك بُعد موهوم و خيالى است، و اصولًا آنجا كه جسمى وجود ندارد، مكانى هم وجود ندارد، و به تعبير ديگر: مكان بعد از جسم به وجود مى آيد نه قبل از آن، و از مقايسه دو جسم با يكديگر و طرز قرار گرفتن آنها، انتزاع مى شود در اينجا جاى آن نيست كه اين دو نظريّه فلسفى را، مورد نقد و بررسى قرار دهيم، بلكه بايد گفت: مكان به هر كدام از اين دو معنا باشد در مورد خداوند محال است.

زيرا بر طبق تفسير اوّل، مكان موجودى است كه قبل از جسم بايد باشد، آيا ممكن است چيزى قبل از خداوند موجود باشد؟ بعلاوه اجسام طبق اين نظريّه نياز به مكان دارند، آيا ممكن است وجود بى نياز واجب الوجود، محتاج به چيز ديگرى باشد؟

بنابراين واضح است كه مكان بر طبق تفسير اول براى خداوند كه از همه چيز بى نياز و سرآغاز هستى است محال مى باشد.

و امّا بنابر تفسير دوّم لازمه آن، وجود شبيه و مانندى براى خدا است كه با او مقايسه گردد، و از مقايسه اين دو به يكديگر، مكان انتزاع شود، در حالى كه در

ص: 300

مباحث توحيد دانستيم او هيچ شبيه و مانندى ندارد.

از سوى ديگر: مكان بدون محدوديّت تصوّر نمى شود، چرا كه بايد دو جسم جداى از هم در نظر گرفته شوند، تا مفهوم مكان از مقايسه آنها با يكديگر روشن شود، و لذا اين گروه از فلاسفه مى گويند: مجموع جهان مكان ندارد، چرا كه چيزى بيرون آن نيست كه با آن مقايسه شود، تنها اجزاى جهان است كه داراى مكان مى باشد (دقّت كنيد)

از سوى سوم اگر خداوند، داراى مكان باشد، طبعاً داراى اعضاء و اجزايى خواهد بود، چرا كه ذرّات جسم در مقايسه با يكديگر داراى مكان هاى مختلفى هستند، مثلًا يكى در بالا، و ديگرى در پايين، يكى در طرف راست و ديگرى در طرف چپ قرار دارد، و اگر خدا را مركّب از اجزاء بدانيم، مسأله نياز او به اين اجزاء مطرح مى شود كه با واجب الوجود بودنش سازگار نيست.

در مورد زمان نيز همين بحث جارى است آنها كه معتقداند زمان ظرفى است كه قبلًا آفريده شده، و اشياء مادى بعد از آفرينش در آن قرار مى گيرند، و به آن نيازمندند، و به تعبير ديگر زمان يك حقيقت سيّال و مستقل است كه قبل از همه اشياء مادى خلق شده و بعد از فناى آنها نيز مى تواند موجود باشد، در اين صورت عدم وجود زمان براى خدا بسيار روشن است، چرا كه لازمه آن نياز به چيزى است، و او از همگان بى نياز است.

و اگر آن را طبق نظريه فلاسفه اخير زائيده حركت اشياء جهان و يا حركت جوهرى اشياء بدانيم، آن نيز براى خداوند غير ممكن است، زيرا او وجودى

ص: 301

است از هر نظر كامل و نامحدود، و وجودى كه اين چنين است حركت درباره او تصوّر نمى شود، پس زمان ندارد.

2. خدا در چيزى حلول نمى كند

گروهى از مسيحيان معتقداند كه خداوند در مسيح عليه السلام حلول كرده، و جمعى از صوفيان نيز چنين عقيده اى را درباره سران خود دارند، كه مى گويند خدا در وجود آنها حلول نموده است.

به گفته مرحوم علامه حلّى در كشف المراد شكى در سخافت و بى پايه بودن اين عقيده نيست، چرا كه آنچه از حلول قابل تصوّر است اين است كه موجودى قائم به موجود ديگرى شود- مثل اين كه مى گوئيم گلاب يا عطر و بو در گل حلول كرده- اين معناى مسلماً در مورد خداوند قابل تصوّر نيست، چرا كه لازمه آن دارا بودن مكان و نياز و حاجت به آن است كه براى واجب الوجود غير ممكن است، و آنها كه معتقداند به حلول خداوند در چيزى باشند سرانجام به نوعى از شركت مى رسند، و از سلك موحدان عالم خارج اند.

***

3. معناى حضور خدا در همه جا

ممكن است بعضى حضور خداوند را در همه جا، مثلًا با حضور نيروى جاذبه در كل جهان مادى يا حضور «اتر»- ماده فرضى بى وزن و بى رنگى كه همه جهان را پر كرده و حتّى در خلأ نيز وجود دارد- خيال كنند، در حالى كه همه اينها، از

ص: 302

قبيل وجود در مكان است، و مفهومش اين است كه در هر گوشه اى از جهان قسمتى از امواج جاذبه يا ذرّاتى از اتر وجود دارد، و لازمه اين مطلب، وجود اجزاء تركيبى از يك سو، و نياز به مكان از سوى ديگر است.

در حالى كه مفهوم حضور خداوند در تمام جهان اين است كه او مافوق مكان است، و به همين دليل هيچ مكانى نسبت به او دورتر از مكان ديگر نيست، و اگر بخواهيم مثالى- هرچند ناقص- براى اين معنا در نظر بگيريم، بايد آن را تشبيه به حضور معادلات علمى و مسائل عقلى در همه جا بدانيم، مثلًا مى گوييم: كل بزرگتر از جزء است، و اجتماع نقيضين ممكن نيست، و دو ضرب در دو مساوى به چهار است.

اين قبيل قضايا در زمين، در كره ماه، در كره مريخ، در ماوراء كهكشان ها همه جا صدق مى كند، در تمام اين مكان ها، كل بزرگتر از جزء است، و در تمام اين كرات، اجتماع نقيضين غير ممكن است، و در عين حال مكان و محلّى براى آنها نيست.

و به گفته شاعر:

اين معيّت مى نگنجد در بيان نى زمان دارد خبر زو، نى مكان

اين «معيّت» در نيابد عقل و هوش زين معيّت دم مزن، بنشين خموش!

ص: 303

قرب حق يا بنده دور است از قياس بر قياس خود منه آن را اساس!

اين نكته نيز حائز اهميّت است كه توجّه به اين صفت الهى كه تمام عالم هستى محضر او است، تأثير تربيتى فوق العاده اى در انسان ها دارد، چگونه ممكن است انسانى ايمان به چنين مطلبى داشته باشد، و مولاى بزرگوار و رحيم و مهربان و ولى نعمت خود را حاضر ببيند، و به سراغ زشتى ها برود، آلوده گناهان ننگين شود، و فرمان مسلّماو را زير پا بگذارد؟!

جالب اين كه آياتى كه در بالا در مورد حضور خداوند در همه جا آورديم، غالباً ناظر به همين اثر تربيتى است، لذا در بعضى از آنها وَاللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ:(1) «خداوند به اعمال شما بيناست» آمده و در بعضى وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ (2) «وسوسه هاى نفس او را مى دانيم» آمده است:

حضور الهى، تنها در بيرون وجود ما نيست، او در درون دل و جان ما، و در اعماق قلب و روح ما نيز حضور دارد، و به گفته مولاى متقيان اميرمؤمنان عليه السلام در توصيف خداوند: «الباطِنُ لِكُلِّ خَفيَّةٍ، وَ الْحاضِرُ لِكُلِّ سَرِيْرَةٍ، الْعالِمُ بِما تُكِنُّ الصُّدُوْرُ وَ ما تَخُوْنُ الْعُيُوْنُ»: «خداوندى كه از هر چيز مخفى آگاه است، و در باطن همه حضور دارد، از اسرار نهفته سينه ها با خبر است و چشم هاى خيانتگر را به خوبى مى بيند»(3)


1- سوره انفال، آيه 72.
2- سوره ق، آيه 16.
3- نهج البلاغه، خطبه 132.

ص: 304

در خطبه ديگرى از همان امام عليه السلام مى خوانيم: «فَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذى انْتُمْ بِعَيْنِهِ، وَ نَواصِيْكُمْ بِيَدِهِ، وَ تَقلّبُكُمْ فى قَبْضَتِهِ، انْ اسْرَرْتُمْ عَلِمَهُ، وَ انْ اعْلَنْتُمْ كَتَبَهُ»: «از خداوندى بپرهيزيد كه همواره در پيشگاه او حاضريد، و زمام اختيار شما به دست او، و حركات و سكنات شما در قبضه او است، اگر (اعمال و نيّات خود را) پنهان كنيد مى داند، و اگر آشكار سازيد مى نويسد»(1)

***

4. چرا به هنگام دعا دست به آسمان بر مى داريم؟

غالباً اين سؤال براى توده مردم مطرح است كه در عين اين كه خداوند، مكان و محلى ندارد چرا هنگام دعا كردن چشم به آسمان مى دوزيم؟ و دست به سوى آسمان بلند مى كنيم؟ مگر العياذ باللَّه خداوند در آسمان ها است؟

اين سؤال را در عصر ائمه هدى عليهم السلام نيز مطرح كردند، از جمله مى خوانيم كه «هشام بن حكم» مى گويد: زنديقى خدمت امام صادق عليه السلام آمد و از آيه الرّحمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى (2) سؤال كرد.

امام عليه السلام ضمن توضيحى فرمود: خداوند متعال، نياز به هيچ مكانى و هيچ مخلوقى ندارد؛ بكله تمام خلق محتاج او هستند.

سؤال كننده عرض كرد: پس تفاوتى ندارد كه (به هنگام دعا) دست به سوى آسمان بلند كنيد يا به سوى زمين پائين آوريد؟!


1- نهج البلاغه، خطبه 183.
2- سوره طه، آيه 5.

ص: 305

امام فرمود: «ذلِكَ فى عِلْمِهِ وَ احاطَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ سَواءٌ، وَ لكِنَّهُ عَزَّوَجَلَّ امَرَ اوْليائهَ وَ عِبادَهُ بِرَفْعِ ايْدِيْهِمْ الَى السَّماءِ نَحَو الْعَرْشِ، لِانَّهُ جَعَلَهُ مَعْدِنَ الرِّزْقِ، فَثَبَّتْنا ما ثَبَّتَهُ الْقُرْآنُ وَ الْاخْبارُ عَنِ الرَّسُوْلِ صلى الله عليه و آله حِيْنَ قالَ: ارْفَعُوا ايْدِيَكُمْ الَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ هذا يَجْمَعُ عَلَيْهِ فِرَقُ الْامُّةِ كُلِّها»: «اين موضوع، در علم و احاطه و قدرت خدا يكسان است (و هيچ تفاوتى نمى كند، ولى خداوند متعال دوستان و بندگانش را دستور داده كه دست هاى خود را به سوى آسمان، به طرف عرش، بردارند، چرا كه معدن رزق آنجا است، ما آنچه را قرآن و اخبار رسول خدا صلى الله عليه و آله اثبات كرده است، تثبيت مى كنيم، آنجا كه فرمود: دست هاى خود را به سوى خداوند متعال برداريد، و اين سخنى است كه تمام امّت بر آن اتفاق نظر دارند».(1)

در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على عليه السلام در كتاب خصال آمده است:

«اذا فِرَغَ احَدُكُمْ مِنْ الصَّلوةِ فَلْيَرْفَعْ يَدَيْهِ الَى السَّماءِ، وَ لِيَنصَبَّ فى الدُّعاء»: «هنگامى كه يكى از شما نماز را پايان مى دهد دست به سوى آسمان بردارد و مشغول دعا شود».

مردى عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مگر خداوند همه جا نيست؟

فرمود: آرى همه جا هست.

عرض كرد: پس چرا بندگان دست به آسمان بر مى دارند؟

فرمود: آيا (در قرآن) نخوانده اى: وَ فى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوْعَدُوْنَ (2) «و


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 330- توحيد صدق، صفحه 248، حديث 1، باب 36« باب الرد على الثنوية و الزنادقه».
2- سوره ذاريات، آيه 22.

ص: 306

روزىِ شما در آسمان است و نيز آنچه شما وعده داده مى شويد» پس از كجاانسان روزى را بطلبد جز از محلّش، محل رزق و وعده الهى آسمان است»(1)

مطابق اين روايات چون غالب ارزاق انسان ها از آسمان است- باران زنده كننده زمين هاى مرده از آسمان مى بارد، نور آفتاب كه منبع حيات و زندگى است از سوى آسمان مى تابد، هوا سومين عامل مهم حيات در آسمان است- آسمان به عنوان معدنى از بركات و ارزاق الهى معرفى شده، و به هنگام دعا به آن توجّه مى شود، و از خالق و مالك آنهمه رزق و روزى تقاضاى حل مشكل مى شود.

از پاره اى از اخبار نيز استفاده مى شود كه اين معنا منحصر به مسلمانان نيست، در ساير امم نيز بوده است، چنانكه مرحوم فيض كاشانى در محجة البيضاء حديثى از مالك بن دينار نقل مى كند كه بنى اسرائيل گرفتار قحطى شده بودند، بارها از شهر بيرون رفتند (و در بيايان دعا كردند و بجايى نرسيد) خداوند به پيامبر آنها وحى فرستاد كه به آنها بگو: «انَّكُمْ تَخْرُجُوْنَ الىَّ بِابْدانٍ نَجِسَةٍ، وَ تَرْفَعُونَ الىَّ اكُفاً قَدْ سَفَكْتُمْ بِهَا الدِّماءَ، وَ ملْاْتُمْ بُطُونَكُمْ مِنَ الْحَرامِ، الآنَ قَدِ اشْتَدَّ غَضَبِى عَلَيْكُمْ وَ لَنْ تَزْدادُوا مِنِّى الّا بُعْداً»: «شما با بدن هاى ناپاك بيرون مى آييد، و دست هايى كه با آن خون بى گناهان را ريخته ايد به سوى من بر مى داريد، و شكم هاى خود را پر از حرام كرده ايد- با اينحال چگونه انتظار اجابت دعا داريد- الآن غضب من بر شما شديد شده، و هرچه دعا كنيد جز دورى از من


1- بحارالانوار، جلد 90، صفحه 308، حديث 7- دو حديث فوق را تفسير نورالثقلين، در جلد 5، صفحه 124 و 125 نيز آورده است.

ص: 307

نتيجه اى نخواهيد ديد»!(1)

از بعضى از روايات، فلسفه ديگرى براى اين كار استفاده مى شود، و آن اظهار خضوع و تذلل در پيشگاه خدا است چرا كه انسان به هنگام اظهار خضوع، يا تسليم، در مقابل شخص يا چيزى، دست هاى خود را بلند مى كند.

در حديثى از امام محمّد باقر عليه السلام در تفسير آيه فَمَا اسْتَكانُوا لِرَّبِهمْ وَ ما يَتَضَرَّعُوْنَ «امّا آنان نه در برابر پروردگارشان تواضع كردند، و نه به درگاهش تضرّع مى كنند»(2) مى خوانيم كه فرمود: «استكانت به معناى خضوع است و «تضرع» به معناى بلند كردن دست ها و اظهار تذلل در پيشگاه خدا است»(3)

***

5. لامكان بودن خدا در احاديث اسلامى

اين مسأله به طور گسترده اى در روايات اسلامى در اصول كافى، بحارالانوار، نهج البلاغه، توحيد صدق، و غير آن مطرح شده است كه ذكر همه آن روايات با روش اختصارى كتاب سازگار نيست، لذا به گلچينى از آن قناعت مى كنيم:

1. در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى لا يُوْصَفُ بِزَمانٍ وَ لا مَكانٍ وَ لا حَرَكَةٍ وَ لا انْتِقالٍ وَ لا سُكُوْنٍ، بَلْ هُوَ خالِقُ الزَّمانِ وَ الْمَكانِ و الْحَرَكَةِ وَ السُّكُوْنِ وَ الْانْتِقالِ، تَعالى عَمّا يَقُوْلُ الظّالِمُوْنَ عُلَوًّا كَبيراً»: خداوند


1- المحجة البيضاء، جلد 2، صفحه 298.
2- سوره مومنون، آيه 76.
3- اصول كافى، جلد 2، صحفه 479،( باب الرغبة و الرجعته، حديث 2).

ص: 308

متعال توصيف به زمان و مكان و حركت و انتقال و سكون نمى شود، بلكه او خالق زمان و مكان و حركت و سكون و انتقال است، خداوند برتر از آن است كه ظالمان مى گويند»(1)

2. در حديث ديگرى آمده است كه اميرمؤمنان على عليه السلام شنيد مردى چنين قسم ياد مى كند: «وَ الَّذى احْتَجَبَ بِسَيْع طِباقٍ»: «قسم به خدايى كه پشت هفت آسمان برفراز يكديگر متحجب و پنهان شده» (به گمان اين كه جاى خداوند در عرش است و عرش در ماوراء آسمان ها است)

امام عليه السلام تازيانه را بالاى سر او گرفت و فرمود: «يا وَيْلَكَ! انَّ اللَّهَ اجَلُّ مِنْ انْ يَحْتَجِبَ عَنْ شَى ءٍ اوْ يَحْتَجِبَ عَنْهُ شَى ءٌ، سُبْحانَ الَّذى لا يَحْوِيْه مَكانٌ وَ لا يَخْفى عَلَيْهِ شَىْ ءٌ فى الأَرْضِ وَ لا فى السَّماءِ»: «واى بر تو خداوند برتر از آن است كه از چيزى پوشيده شود يا چيزى از او پوشيده باشد، منزه است كسى كه مكانى او را در برنگرفته و چيزى در آسمان و زمين از او پنهان نيست»

جالب اين كه در ادامه اين حديث آمده است كه آن مرد از امام پرسيد: آيا در برابر مخالفت با اين سوگند من بايد كفّاره بدهم؟ امام فرمود: نه، تو به خدا قسم نخورده اى كه براى آن كفاره اى باشد، تو به غير خدا قسم خورده اى»!(2)

3. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه شخصى بنام سليمان بن مهران از حضرتش پرسيد: آيا صحيح است بگوئيم خدا در مكانى قرار دارد؟

امام فرمود: «سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالَى عَنْ ذلِكَ انَّهُ لَوْ كانَ فى مَكانٍ لَكانَ مُحْدَثاً، لأِنَ


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 309، باب 14، حديث 1.
2- بحاروالانوار، صفحه 310، حديث 3.

ص: 309

الْكائنَ فى مَكانٍ مُحْتاجٌ الى الْمَكانِ وَ اْلاحْتِياجُ مِنْ صِفاتِ الْمُحْدَثِ، لا مِنْ صِفاتِ الْقَدِيْمِ!»:

«منزه است خداوند و برتر از اين است (كه مى گويى) اگر او در مكانى بود حادث بود، زيرا موجود در مكان محتاج به مكان است، و احتياج از صفات حادث است، نه از صفات خداوند قديم و ازلى».(1)

4. كسى از اميرمؤمنان على عليه السلام سؤال كرد: پروردگار ما قبل از آن كه آسمان و زمين را بيافريند كجا بود؟!

امام فرمود: «" أَيْنَ" سُؤالٌ عَنْ" مَكان" وَ كانَ اللَّهُ وَ لا مَكانَ»: «كجا، سؤال از مكان است، خداوند وجود داشت و هيچ مكانى وجود نداشت (و الان نيز هيچ مكانى براى او وجود ندارد)»(2)

5. در حديثى از امام موسى بن جعفر عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى كانَ لَمْ يَزَلْ بِلا زَمانٍ وَ لا مَكانٍ، وَ هُوَ الآنَ كَما كانَ، لا يَخْلُو مِنْهُ مَكانٌ وَ لا يَشْغَلُ بِهِ مَكانٌ، وَ لا يَحُلُّ فى مَكانٍ»: «خداوند متعال از ازل وجود داشت بدون زمان و مكانى، و الان نيز همان گونه است، هيچ مكانى از او خالى نيست، در عين حال هيچ مكانى را اشغال نمى كند، و در هيچ مكانى حلول نكرده است»(3)

اين احاديث با نهايت وضوح و روشنى نشان مى دهد كه از هريك از امامان عليهم السلام سؤال درباره مكان خداوند مى شد پاسخ منفى مى شنيدند، تغييراتى


1- توحيد صدوق، صفحه 178، باب 28، حديث 11.
2- توحيد صدوق، صفحه 310، حديث 4.
3- توحيد صدوق، صفحه 310، حديث 12.

ص: 310

هماهنگ، پرمعنا، صريح و روشن كه هرگونه ابهام را در اين زمينه از قلوب مشتاقان مى زدايد.

6. در ارشاد و احتجاج آمده است كه يكى از دانشمندان يهود نزد يكى از خلفا آمد و گفت: تو جانشين پيامبرى؟ گفت: آرى، گفت: ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان انبياء اعلم امت اند، به من از خداوند خبر ده، او در كجا است؟! آيا در آسمان است يا در زمين؟

خليفه گفت: در آسمان بر عرش قرار دارد!

يهودى گفت: بنابراين زمين از او خالى است؟ و مطابق اين سخن او در مكانى است و در مكان ديگرى نيست!

خليفه گفت اين سخن زنديق ها است از من دور شو! والّا تو را به قتل مى رسانم!

يهودى با تجعب بازگشت و اسلام را مسخره مى كرد.

على عليه السلام با خبر شد و به ملاقات او آمد، فرمود: اى يهودى! من از سؤال تو و جوابى كه شنيده اى با خبرم، ولى ما مى گوئيم: خداوند متعال مكان را آفريد بنابراين ممكن نيست خودش مكانى داشته باشد، و برتر از آن است كه مكانى او را در خود جاى دهد ... آيا در يكى از كتاب هاى خود اين سخن را نديده اى كه موسى بن عمران روزى نشسته بود فرشته اى از شرق آمد، فرمود از كجا آمده اى؟

گفت از نزد پروردگار.

سپس فرشته اى از غرب آمد، فرمود: تو از كجا آمده اى؟ گفت از نزد

ص: 311

پروردگار.

فرشته ديگرى آمد فرمود: تو از كجا آمده اى گفت از آسمان هفتم از نزد پروردگار.

باز فرشته ديگرى آمد فرمود تو از كجا آمده اى گفت از زمين هفتم از نزد پروردگار!

در اينجا فرمود: منزه است كسى كه هيچ مكانى از او خالى نيست و هيچ مكانى نزديكتر به او از مكانى ديگر نمى باشد.

يهودى گفت: من گواهى مى دهم كه حق مبين همين است و تو از همه شايسته تر به مقام پيامبرت هستى!(1)

7. اين حديث را با جمله هاى گويا و روشنى از نهج البلاغه از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم.

در خطبه 178 مى خوانيم: «لا يُغَيِّرُهُ زَمانٌ، وَ لا يَحْوِيْهِ مَكانٌ، وَ لا يَصِفَهُ لِسانٌ»: «گذشت زمان او را تغيير نمى دهد، مكانى او را در بر نمى گيرد، و هيچ زبانى قادر به توصيف او نيست».

و در خطبه 186 آمده است: «وَ انَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ يَعُوْدُ بَعْدَ فَناءِ الدُّنْيا وَحْدَهُ، لا شَى ءَ مَعَهُ، كَما كانَ قَبْلَ ابْتِدائها ... بِلا وَقْتٍ وَ لا مَكانٍ وَ لا حِيْنٍ وَ لا زَمانٍ»: «و خداوند سبحان بعد از فناى دنيا، باقى مى ماند و چيزى با او نخواهد بود، همان گونه كه پيش از آفرينش جهان، چنين بود ... بدون هيچ وقت و مكانى و


1- توحيد صدوق، حيث 2،( باكمى تلخيص).

ص: 312

حين و زمانى».

و در خطبه 49 آمده است: «سَبَقَ فى الْعُلُوِّ فَلا شَى ءَ اعْلَى مِنْهُ، وَ قَرُبَ فى الدُّنُوِّ فَلا شَى ءَ اقْرَبُ مِنْهُ، فَلا اسْتِعْلائُهُ با عَدَهُ عَنْ شَيْىً مِنْ خَلْقِهِ، وَ لا قُرْبُهُ ساواهُمْ فى الْمَكان بِهِ»: «در علو و رتبه بر همه پيشى گرفته، و چيزى بالاتر از او نيست، آنچنان نزديك است كه چيزى از او نزديكتر نيست، نه بلندى مقامش او را از چيزى از مخلوقات، دور ساخته، و نه نزديكيش او را مساوى با آنها در مكان قرار داده است».

و اين است منطق صحيح و معارف راستين كه درباره خداوند از اهل بيت وحى عليهم السلام به ما رسيده است.

***

6. دستاويز مخالفان

تاريخ عقائد در اسلام نشان داده كه هميشه منحرفان از اصول شناخته شده اسلامى، براى اثبات مقاصد خود به آيات متشابه، دست مى زدند، بى آن كه قانونى را كه قرآن در اين زمينه پيشنهاد كرده كه متشابهات را در پرتو محكمات، روشن سازند در نظر بگيرند.

در اينجا نيز كسانى كه براى خداوند مكان و حتّى جسميّت قائل شده اند، به سراغ بعضى از آيات متشابه رفته اند، و آنها را جداى از ساير آيات قرآن براى اثبات مقصود خود كافى دانسته اند كه به مهمترين آنها ذيلًا اشاره مى شود.

ص: 313

1. در آيه 5 سوره طه مى خوانيم: الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى «همان بخشنده اى كه بر عرش مسلّط است».

آنها چنين پنداشته اند كه «عرش» تختى است بر فراز آسمان ها، و خداوند روى آن نشسته، و به ملائكه فرمان مى دهد!

غافل از اين كه اين يك تعبير كنائى است، كه در بسيارى از سخنان روزمرّه نيز به كار مى رود و كنايه از سلطه و قدرت است.

توضيح اين كه: پادشاهان در گذشته داراى دو نوع تخت بودند: تخت بلند كه عرب آن را «عرش» مى نامد، و در روزهاى خاصى كه جنبه رسمى و عمومى داشت، شاه بر آن تخت مى نشست.

و تخت كوتاه كه در مواقع عادى و همه روز كه به محل كار خود مى آمد بر آن مى نشست و حكمرانى و تدبير امور مملكت مى نمود و عرب به آن «كرسى» مى گويد.

كم كم كلمه «عرش» و «كرسى» به عنوان دو سمبل و دو كنايه براى قدرت درآمد، اين معنا در تعبيرات زير به خوبى ديده مى شود:

فلان شخص از تخت فرو كشيدند، يعنى او را از قدرت پايين آوردند.

«فُلانٌ ثُلَّ عَرْشُهُ»: «فلان كس تختش فرو ريخت» يعنى حكومتش پايان يافت. فلان حادثه پايه هاى تخت فلان حكم ران را به لرزه درآورد، يعنى قدرتش را متزلزل ساخت ... و امثال اين تعبيرات.

بنابراين، عرش خداوند، به معناى عالم بالا، و كرسى به معناى عالم پائين

ص: 314

است يا اين كه عرش، اشاره به جهان ماوراءِ طبيعت و مجرّدات، و كرسى اشاره به عالم ماده است، شاهد اين سخن آيه وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الارْضِ است وقتى كه مى فرمايد «تخت (حكومت) او، آسمانها و زمين را دربرگرفته»(1) مفهومش آن است كه عرش او ماوراء آسمان و زمين، (يعنى ماوراى جهان طبيعت است).(2)

بنابراين وقتى گفته شود: خداوند بر عرش قرار گرفت، منظور حاكميّت و مالكيت و سلطه او بر پهنه عالم بالا، و به طريق اولى بر سراسر عالم پائين است.

اين مطلبى است بسيار روشن، و آيات فروانى كه نفى مكان از خداوند مى كند- و در آغاز سخن آورديم- همگى مى تواند، شاهد خوبى براى اين تفسير باشد.

در تفسيرالميزان آمده است كه آيه بعد از اين آيه (آيه 6 سوره طه) كه مى فرمايد: لَهُ ما فِى السَّماواتِ وَ ما فِى الارْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى

«از آن اوست آنچه درآسمانها، و آنچه در زمين، و آنچه ميان آن دو، و آنچه در زير خاك (پنهان) است» و قرينه روشنى است براى تفسير آن.(3)

فخر رازى در تفسيرش، استدلال گروه مشبهه را به اين آيه بر اين كه خداوند بر عرش نشسته، به ده دليل عقلى و نقلى پاسخ مى گويد، از جمله اينكه: پيش از آن كه، عرش يا هر مكان ديگرى آفريده شود، خداوند وجود داشت، بنابراين در


1- سوره بقره، آيه 255.
2- زمخشرى در كشاف مى گويد: از آنجا كه استواء بر عرش مرادف با حكومت است آن را كنايه از حكومت گرفته اند و لذا مى گويند فلان پادشاه بر تخت نشست يعنى حكومتش استقرار يافت، هرچند هرگز روى تخت سلطنتى ننشسته باشد( كشاف، جلد 3، صفحه 52).
3- تفسير الميزان، جلد 14، صفحه 131.

ص: 315

ازل نياز به مكانى نداشت، چگونه ممكن است بعد از آفرينش عرش نياز به مكان پيدا كند؟!

و ديگر اين كه اگر به پندار اين گروه، خدا بر عرش نشسته باشد؛ بايد قسمتى از وجود او كه در طرف راست عرش است غير از قسمتى باشد كه در طرف چپ عرش قرار گرفته! و لازمه آن تركيب، و لازمه تركيب نياز به اجزاء است. ديگر اين كه قرآن از قول ابراهيم عليه السلام مى فرمايد: لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ «غروب كنندگان را دوست ندارم»(1) اشاره به اين كه او همه جا حاضر است اگر خداوند بر عرش نشسته باشد بايد همواره غائب و پنهان باشد و اين عين افول است!

از سوى ديگر قرآن در آيه 17 سوره حاقه اشاره به ملائكه حاملان عرش مى كند، بنابر پندار گروه «مشبهه» بايد خداوند نياز به آن فرشتگان داشته باشد، تا حافظ او گردند! در حالى كه خداوند حافظ همه چيز است.

بعلاوه آيات توحيد و نفى شبيه از خداوند همه از محكمات است، و مى دانيم لازمه توحيد و نفى شبيه اين است كه هيچ گونه جزئى براى او نباشد، و اين با استقرارش در مكان سازگار نيست ... و دلايل ديگر.(2)

از جمله آياتى كه دستاويز اين گروه است، آيه 22 سوره فجر است، در اين آيه كه حوادث پايان دنيا و قيام قيامت را شرح مى دهد مى فرمايد: «و فرمان پروردگارت فرا رسد و فرشتگان صف در صف حاضر شوند»: وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفاّ صَفّاً


1- سوره انعام، آيه 76.
2- تفسير فخر رازى، جلد 22، صفحه 5.

ص: 316

مسلّماً همان گونه كه غالب مفسّران اشاره كرده اند، منظور فرا رسيدن فرمان خدا براى رسيدگى به حساب مردم است، يا فرا رسيدن آيات عظمت و نشانه او است، چرا كه اين آيات و نشانه ها به قدرى عظمت دارد كه فرا رسيدن آنها گوئى فرا رسيدن ذات پاك پروردگار است و هرگونه شك و ترديد را از دل ها مى زدايد.(1)

زيرا در آيات متعدّدى كه قبلًا خوانديم، با صراحت آمده است كه خداوند در همه جا است و جائى از ذات پاكش خالى نيست و در عين حال محلى ندارد وَ هُوَ مَعَكُمْ ايْنَما كُنْتُمْ «و هر جا باشيد او با شماست»(2)

با اين حال چگونه ممكن است او از محلى به محل ديگر آيد، آنچنان كه گروه مشبهه از ظاهر كلمه جاءَ استافاده كرده اند، كسى كه همه جا با ما است و حتّى از ما به ما نزديكتر است، و به هر سو نگاه كنيم او در آنجا است، و در آسمان و زمين حضور دارد چگونه تصوّر مى شود، نقل مكان كند.

علاوه بر اين لازمه انتقال، تغيير و زوال و غروب و افول، و نياز به مكان است.

شاهد اين تفسير، آيه 33 سوره نحل است كه مى گويد: هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمْ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِىَ أَمْرُ رَبِّكَ «آيا آنها (كافران) انتظارى جز اين دارند كه فرشتگان (قبض روح) به سراغشان بيايند، يا فرمان پروردگارت (براى مجازاتشان) فرا رسد».

در بعضى از آيات قرآن نيز تعبيراتى، از اين قبيل ديده مى شود إِلَيْهِ يَصْعَدُ


1- تفسير مجمع البيان، الميزان، قرطبى و ابوالفتوح رازى و غير آنها ذيل آيه مورد بحث.
2- سوره حديد، آيه 4.

ص: 317

الْكَلِمُ الطَّيِّبُ «سخنان پاكيزه به سوى او صعود مى كند»(1) و تَعْرُجُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ إِلَيْهِ «فرشتگان و روح (آن فرشته مقرّب خداوند) به سوى او عروج مى كنند»(2) لَنْ يَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَكِنْ يَنَالُهُ التَّقْوَى مِنْكُمْ «نه گوشتهاى آنها و نه خونهاى آنها، هرگز به خدا نمى رسد. ولى آنچه به او مى رسد، پرهيزگارى شماست»(3).

مسلماً همه اين تعبيرات اشاره به صعود معنوى و عروج روحانى و قرب باطنى است، و قرينه هاى آن در خود آيات منعكس است، زيرا عمل چيزى نيست كه به آسمان هاى ظاهرى بالا رود، و همچنين تقوا عروج جسمانى ندارد (دقّت كنيد).

ولى آنها كه توجّه به اين حقائق ندارند و تنها جمود بر الفاظ مى كنند چون حقيقت را نمى بينند ره افسانه مى زنند.

در بعضى از آيات نيز تعبيراتى آمده است كه در واقع بيان پندار كافران است، ولى افراد ناآگاه بدون توجّه آن را دستاويزى براى جسمانيت خداوند و يا داشتن مكان دانسته اند، مثلًا در سوره بقره آيه 210 مى خوانيم: هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ: «آيا (پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها) انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند»


1- سوره فاطر، آيه 10.
2- سوره معارج، آيه 4.
3- سوره حج، آيه 37.

ص: 318

بنابراين استفهام موجود در آيه در حقيقت استفهام انكارى است يعنى چنين چيزى غير ممكن است (1) كوتاه سخن اين كه تفسير اين گونه آيات با كمى دقّت و مراجعه به آيات محكمات گذشته، در مورد نفى جسم و مكان و زمان براى خدا، روشن است، و جائى براى اشتباه و شك و ترديد باقى نيست.

7. صوفيه و مسأله حلول و اتحاد

مرحوم علّامه حِلّى در كتاب نهج الحق بعد از آن كه مى گويد: اتحاد خداوند با غير او، به گونه اى كه هر دو شى ء واحد شوند، باطل است، و بطلان آن از بديهيات محسوب مى شود، مى افزايد: «گروهى از صوفيه اهل سنّت، در اين مسأله مخالفت كرده و گفته اند: خداوند با بدن عارفان يكى مى شود! حتّى بعضى از آنها گفته اند: خداوند عين موجودات است و هر موجودى خدا است (اشاره به مسأله وحدت مصداقى وجود) و بعد مى افزايد: اين عين كفرو الحاد است و خدا را شكر كه به بركت پيروى ائمّه اهلبيت عليهم السلام ما را از صاحبان عقائد باطله دور داشت».

و در بحث «حلول» مى گويد: از مسائل مسلّم اين است كه هر موجودى بخواهد در ديگرى حلول كند، نياز به محل دارد، و چون خداوند واجب الوجود است و نياز به چيزى ندارد، حلول او در اشياء، غير ممكن است، بعد مى فرمايد:

صوفيّه اهل سنّت، در اين مسأله مخالفت كرده و حلول خداوند را در عارفان


1- جمعى از مفسّران استفهام موجود در آيه را استفهام تهديدى گرفته اند، و مانند بعضى از آيات گذشته كلمه« امر» را در تقدير مى گيرند، و مى گويند مفهوم آيه اين است كه اين گروه از كفار بايد در انتظار آن باشند كه فرمان عذاب الهى و فرشتگان مجازات به سراغشان بيايند.

ص: 319

ممكن شمرده اند، سپس به مذمّت شديد آنها پرداخته، و مى گويد: من خودم گروهى از صوفيّه را در كنار قبر امام حسين عليه السلام ديدم كه نماز مغرب را همگى- جز يك نفر- بجا آوردند سپس بعد از ساعتى، نماز عشاء را خواندند، جز آن يك نفر كه همچنان نشسته بود!

سؤال كردم چرا اين شخص نماز نمى خواند؟! گفتند: او چه نيازى به نماز دارد؟ او به حق پيوسته است! آيا جايز است ميان او و خداوند حاجبى ايجاد كرد، نماز بين او و پروردگار حاجب است»!(1)

همين معناى در مقدّمه دفتر پنجم مثنوى به شكل ديگرى آمده است:

مى گويدچون رسيدى به مقصود آن حقيقت است و جهت اين گفته اند: «لَوْ ظَهَرتِ الْحَقائقُ بَطَلَتِ الشَّرايعُ»: «هرگاه حقايق ظاهر شود شرايع باطل مى گردد»! سپس شريعت را به علم كيميا تشبيه مى كند- علمى كه به وسيله آن مى توان مس را طلا كرد- و مى گويد: چيزى كه از اصل طلا است، يا به مرحله طلا بودن رسيده، چه نيازى به كيميا دارد؟! چنانكه گفته اند: «طَلَبُ الدَّلِيْلِ بَعْدَ الوُصُول الَى الْمَدْلُوْلِ قَبيحٌ!» «مطالبه دليل بعد از رسيدن به مطلوب زشت است»!(2)

در كتاب دلايل الصدق شردح نهج الحق نيز از صاحب مواقف نقل شده است كه مخالفان در نفى حلول و اتحاد سه گروهند سپس گروه دوم را بعضى از صوفيه مى شمرد، و مى گويد كلمات آنها مردد ميان حلول و اتحاد است (منظور از حلول نفوذ خداوند در اشياء است و منظور از اتحاد وحدت ميان او و چيزى


1- نهج الحق، صفحه 58 و 59.
2- دفتر پنجم مثنوى، صفحه 818، چاپ سپهر تهران.

ص: 320

است)

سپس مى افزايد: من بعضى از صوفيه وجوديه را ديده ام كه حلول و اتحاد را انكار مى كنند، و مى گويند اين دو واژه اشعار بر مغايرت خداوند با خلق دارد، و ما به آن قائل نيستيم! ما مى گوئيم: «لَيْسَ فى دارِ الوُجُودِ غَيْرُه دَيّارٌ»: «در سراى وجود غير او چيزى نيست»!!

در اينجا صاحب مواقف مى افزايد اين عذر بدتر از گناه است.(1)

البتّه صوفيان از اينگونه سخنان بسيار دارند سخنانى كه نه با موازين و منطق عقل سازگار است، نه با منطق شرع.

به هر حال مسأله اتحاد حقيقى ميان دو چيز همان گونه كه در كلام مرحوم علامه آمده محال است، چرا كه اين سخن عين تضاد مى باشد، چگونه ممكن است دو چيز يكى شوند بعلاوه اگر كسى معتقد به اتحاد خداوند با همين مخلوقات يا خصوص عارفان، و به اصطلاح واصلان، بوده باشد، لازمه آن داشتن صفات ممكنات، اعم از زمان و مكان و تغيير و غير آن است.

و در مورد «حلول» به معناى نفوذ كردن خداوند در اشياء آن نيز لازمه اش دارا بودن مكان است، و اين چيزى است كه با واجب الوجود بودن خداوند ابداً سازگار نيست.(2)

اصولًا صوفيه خود معتقداند كه اينگونه ادعاها را با دليل عقل نمى توان اثبات


1- دلايل الصدق، جلد 1، صفحه 137.
2- قابل توجّه اين كه همين معنا در مورد بطلان حلول و اتحاد در شرح تجريد العقائد علّامه حلى طى استدلال مشروحى آمده است( كشف المراد، صفحه 227 باب انه تعالى ليس بحال فى غيره و نفى الاتحاد عنه).

ص: 321

كرد، و غالباً راه خود را از راه عقل جدا مى كنند، و به يك سلسله مسائل ذوقى و پندارى كه نام آن را «راه دل» مى گذارند پناه مى برند، و مسلماً از كسى كه منطق عقل را نپذيرد جز اين سخنان ضد و نقيض را نمى توان انتظار داشت.

و به همين جهت است كه هميشه و در همه اعصار بزرگان علما از آنها فاصله گرفته و آنها را از خود طرد كرده اند.

قرآن در بسيارى از آيات تكيه بر عقل و برهان مى كند و آن را طريق معرفة اللَّه مى شناسد.

و با اين سخن، و بحث هايى كه درباره نفى شريك و شبه و صفات زائد بر ذات و مانند آن داشتيم، مى رسيم به پايان بحث صفات جلال خدا به صورت كلّى و اساسى و جزئيات آن در پرتو اصول ياد شده به خوبى روشن مى شود.

و اكنون با عنايات حق به سوى صفات فعل مى رويم.

***

ص: 322

صفات فعل

اشاره

ص: 323

اشاره:

تقسيم صفات خدا به صفات ذات و صفات فعل، از معروف ترين تقسيمات بحث صفات است كه قبلًا هم به آن اشاره كرده ايم.

صفات ذات صفاتى است كه عين ذات خداوند است، و حتّى قبل از صدور افعال از او، اين صفات براى او ثابت بوده است، مانند ازلى بودن، ابدى بودن، علم و قدرت.

امّا صفات فعل، صفاتى است كه با ملاحظه انجام فعلى از ناحيه آن ذات مقدّس بر او اطلاق مى شود، مثلًا مى گوئيم خداوند خالق و رازق است، مسلماً اين صفت، قبل از آن كه مخلوقى را بيافريند و روزى دهد بر او اطلاق نمى شد (البتّه قدرت بر خلقت و روزى دادن را داشت امّا وصف خالق و رازق بر او صادق نبود).

بنابراين صفات فعل در واقع حادث اند، و طبعاً عين ذات خدا نيستند، و در حقيقت آنها مفاهيمى هستند در ذهن ما.

آنچه در خارج وجود دارد، ذات پاك خدا و افعال او است، هنگامى كه ما صدور اين افعال را از ذات پاك او مى بينيم، به تعبير علماى بزرگ اين صفات را در ذهن خود براى او انتزاع مى كنيم، و مى گوئيم او خالق است او رازق است او

ص: 324

محيى (زنده كننده) و او مميت (ميراننده) است (بعداً توضيحات بيشترى در اين زمينه خواهد آمد).

و از آنجا كه افعال خدا، بى نهايت است، صفات فعل او نيز چنين است.

امّا مهمترين صفات فعل كه در قرآن مجيد براى آن ذات پاك آمده كه علاوه بر تكميل معرفة اللَّه، آثار تربيتى فوق العاده اى در زندگى انسان ها دارد، و هريك از آنها او را در مراحل تكامل صفات انسانى راهنمائى و كمك مى كند صفات زير است.

1. خالق 2. خلّاق 3. احسن الخالقين 4. فاطر 5. بارى ء 6. فالق 7. بديع 8.

مصور 9. مالك 10. ملك 11. حاكم 12. حكيم 13. رب 14. ولى 15. والى 16.

مولى 17. حافظ 18. حفيظ 19. رقيب 20. مهيمن.

21. رازق 22. رزّاق 23. كريم 24. حميد 25. فتّاح 26. رحمن 27. رحيم 28.

ارحم الراحمين 29. ودود 30. رؤف 31. لطيف 32. حفىّ 33. غافر 34. غفور 35. غفار 36. عفو 37. تواب 38. جبّار 39. شكور 40. شاكر 41. شفيع 42. وكيل 43. كافى 44. حسيب 45. سريع الحساب 46. اسرع الحاسبين 47. سريع العقاب 48. شديد العقاب 49. نصير 50. نعم النصير 51. خير الناصرين 52. قاهر 53.

قهار 54. غالب 55. سلام 56. مؤمن 57. محيى 58. شهيد 59. هادى 60. خير.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه صفات شصت گانه فوق كه در آيات مختلف قرآن مجيد آمده است بعضى داراى مفهوم هاى متقارب و نزديك بهم مى باشد و لذا هر گونه متقارب را در يك فصل همراه هم مورد بحث قرار مى دهيم.

ص: 325

بعضى از صفات نيز مى باشد كه داراى دو مفهوم متفاوت است، به اعتبارى جزء «صفات ذات» است و به اعتبارى جزء «صفات فعل» چنانكه در توضيحات به خواست خدا به آن اشاره خواهد شد. (دقّت كنيد).

1. خالِقٌ 2. خَلّاقٌ 3. احْسَنُ الخالِقين

اين اوصاف در آيات متعدّدى در قرآن مجيد در موارد مختلفى به كار رفته است:

1. قُلْ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ: «بگو: خدا آفريننده همه چيز است».(1)

در اينجا ناظر به آفرينش همه موجودات جهان مى باشد.

2. إِنِّي خَالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ «من بشرى را از گِل مى آفرينم».(2)

در اينجا نظر به آفرينش انسان كه گُل سر سبد عالم خلقت است آنهم از موجود ناچيزى همچون گِل مى باشد.

3. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ: «او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر».(3)

4. إِنَّ رَبَّكَ هُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ «به يقين، پروردگار تو، آفريننده آگاه است»

در اينجا نظر به آفرينش هاى وسيع و گوناگون الهى دارد.

5. ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ «سپس آن را آفرينش تازه اى بخشيديم؛ پس بزرگ و پر بركت است خدايى كه بهترين آفرينندگان


1- سوره رعد، آيه 16.
2- سوره ص، آيه 71.
3- سوره حشر، آيه 24.

ص: 326

است!»(1)

در اينجا اشاره به مهمترين و عالى ترين مخلوقات خدا يعنى نوع انسان شده، آن هم در مرحله دميدن روح، و به همين جهت خداوند به عنوان بهترين خلق كنندگان توصيف شده است.

***

توضيح و پيام

«خالق» از ماده خلق در اصل به معناى اندازه گيرى مستقيم و ايجاد و ابداع بى سابقه است (2)

بعضى از ارباب لغت براى آن دو ريشه قائل شده اند: يكى معناى فوق و ديگرى معناى صاف و مسطح بودن است (3) ولى بعيد نيست كه هر دو به يك معناى باز گردد كه همان اندازه گيرى و تنظيم و ابداع است.

به هر حال خلقت در مورد خداوند به آنچه گاه در مورد بندگان اطلاق مى شود و تعبير «احسن الخالقين» نيز ناظر به آن است، بسيار متفاوت است، بلكه «خلقت» به معناى حقيقى كلمه، تنها در مورد خداوند صادق است كه موجودات را از عدم به هستى مى آورد بدون هيچ سابقه، در حالى كه اگر انسان يك اثر صنعتى يا هنرى يا معمارى ابداع مى كند؛ نتيجه تركيب و پيوند مواد مختلفى


1- سوره مؤمنون، آيه 14.
2- مفردات راغب.
3- مقائيس اللغه.

ص: 327

است كه از جهان طبيعت و خلقت گرفته، و به اشكالى كه آن را نيز قبلًا در عالم آفرينش ديده در مى آورد (يا اشكال مختلفى را به هم تركيب مى نمايد)

به اين ترتيب، نه مادّه آن ابداع او است، و نه صورت آن.

بايد توجّه داشت وصف خالقيت يا خلّاقيت، گسترده ترين صفات فعل است، كه تمام جهان هستى را در بر مى گيرد، و مظهر آن آسمان و زمين و عالم ماده و ماوراى ماده است.

خالقيّت خداوند بزرگترين نشانه هستى او است، چرا كه هرجا قدم مى نهيم نمونه هاى خلقت و آفرينش او را كه نشانه هاى وجود او هستند مى بينيم.

و از آنجا كه هريك از صفات الهى پيامى براى انسان ها دارد، و يكى از اهداف مهم طرح آنها در قرآن كه يك كتاب معرفت و تربيت است همان مى باشد، اين صفت او نيز به انسان مى گويد:

دليل وجود تو آثار وجودى تو است، ابداع و آفرينش آثار علمى، اجتماعى، و مانند آن و اگر اثرى از خود نگذاشتى هيچ شباهتى با آن ذات بى مثال ندارى، و تخلّق به اخلاق او نيافته اى و راهى به سوى او نبرده اى.

بكوش تو هم آثارى بيافرين، و نقشى بيفكن!

و پرتوى از اين صفت بارز الهى در خود داشته باش.

4. فاطر 5. بارى 6. خالق 7. بديع 8. مصور

اوصاف پنجگانه فوق در حقيقت شبيه وصف خالقيّت است، ولى آميخته با

ص: 328

مفاهيم تازه، ويژگى ها و نكته ها به آيات زير گوش جان فرا دهيم.

1. فَاطِرَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ «اى آفريننده آسمانها و زمين!»(1)

2. هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ الْمُصَوِّرُ: «او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر، و صورتگر (بى نظير)»(2)

3. إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى «خداوند، شكافنده دانه و هسته است»(3)

4. فَالِقُ الْإِصْبَاحِ «او شكافنده صبح است»(4)

5. بَدِيعُ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ «او پديدآورنده آسمانها وزمين است»(5)

***

توضيح و پيام

«فاطِر» از ماده «فَطْر» (بر وزن سَتْر به معناى شكافتن، يا به معناى شكافتن از طول است، همان گونه كه در آيه 1 سوره انفطار نيز آمده است اذَا السَّماءُ انْفَطَرتْ «آن زمان كه (كرات) آسمان از هم شكافته شود» اين واژه به معناى دوشيدن شير از گوسفند، و شكستن روزه و همنچنين ابداع و ايجاد چيزى بدون سابقه نيز آمده است، گوئى پرده ظلمانى عدم شكافته مى شود و موجودى پا به


1- سوره يوسف، آيه 101. اين تعبير در شش آيه قرآن مجيد آمده است: سوره انعام، آيه 4، سوره ابراهيم، آيه 10، سوره فاطر، آيه 1، سوره زمر، آيه 46، سوره شورى، آيه 11 و آيه مورد بحث.
2- سوره حشر، آيه 24- اين وصف در آيه 54 سوره بقره نيز آمده است.
3- سوره انعام، آيه 95.
4- سوره انعام، آيه 96.
5- سوره انعام، آيه 101- همين تعبير در آيه 117 سوره بقره نيز آمده است.

ص: 329

عرصه هستى مى گذارد.

«بارِى ءْ» از ماده «بُرْء» (بر وزن قُفْل) در اصل به معناى بهبودى يافتن از بيمارى يا رهايى از امور ناخوشايند است، سپس به معناى آفريننده اى كه اشياء را بدون كم و كاست و كاملًا موزون ايجاد مى كند اطلاق شده.

بعضى آن را از ماده «بَرْى» (بر وزن برگ) به معناى تراشيدن چوب مى دانند، روشن است كه منظور از تراشيدن چوب صاف و موزون ساختن آن است، و اين مطلبى است كه درباره خالق حكيم كاملًا صدق مى كند، چون همه چيز را موزون مى آفريند.

بعضى نيز تصريح كرده اند كه بارى ء به معناى كسى است كه اشياء را بدون سابقه و نمونه قبلى ايجاد كرده است «فالِق» از ماده «فَلْق» (بر وزن خلق) به معناى شكافتن چيزى و جدا كردن قسمتى از قسمت ديگر است، به كار رفتن اين تعبير در مورد رويانيدن گياهان به خاطر آن است كه به فرمان خدا پوسته بذرها و هسته هاى گياهان با تمام استحكام و ضخامتى كه دارند شكافته مى شود و جوانه بسيار لطيف و ظريف از آن مخفيگاه بيرون مى آيد!

در حقيقت شكافته شدن دانه هاى گياهان به هنگام جوانه زدن يكى از حسّاس ترين و در عين حال زيباترين لحظه وجود گياه است و درست شبيه لحظه تولد انسان از مادر است، اين لحظه حسّاس از عجائب قدرت خدا است، لحظه دگرگونى و تغيير شكل و گام نهادن از جهانى به جهانى ديگر، اين چه نيروئى است كه به جوانه فوق العاده ظريف اين قدرت را مى بخشد كه ديوار

ص: 330

محكم هسته و دانه را بشكافد، سرفراز و سربلند از آن بستر استراحت برخيزد، و از آن ظلمتكده رحم مادر خويش گام بيرون نهد و به جلوه گرى پردازد؟!

بَدِيْع از ماده «بَدْع» (بر وزن مَنْع) چنانكه قبلًا گفته شد در اصل به معناى ايجاد كردن چيزى است بدون هيچ سابقه قبلى، و لذا به چاهى كه تازه حفر شده «بديع» مى گويند، و كارها و سنّت هاى بى سابقه را بدعت مى نامند.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار رود به معناى ايجاد اشياء بدون نياز به آلات و مكان و زمان است، و اين تنها در مورد خداوند صادق است واژه بديع، صفت مشبّهه است كه دلالت بر ثبوت و دوام اين وصف براى آن ذات پاك دارد.(1)

«مصوّر» از ماده «صورت» به معناى نقش و هيئت چيزى است، كه جمع آن، «صُوَر» مى باشد، و آن بر دو گونه است: صورت محسوس مانند صورت انسان و حيوانات و موجودات مادى ديگر، و صورت معقول و آن تصوّرات عقلى و فكرى و مفاهيم مخصوص هر چيزى است.

واژه «مصوّر» به معناى صورتگر هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود اشاره به صورت هايى است كه به موجودات مختلف جهان بخشيده ولى به عقيده بعضى از ارباب لغت، اين واژه در لغت عرب، به معناى دگرگون ساختن و متمايل نمودن است، و صورت به معناى شكل و هيئت از ريشه عبرى صوراه گرفته شده است.


1- مفردات، و لسان العرب، و التّحقيق، و مقاييس اللّغه( در مقاييس معناى ديگرى نيز براى آن ذكر شده و آن انقطاع و خستگى است).

ص: 331

***

توضيح و پيام

از مجموع آنچه ذكر شد به خوبى استفاده مى شود كه اوصاف «فاطر» «بارى»، و «بديع» همگى اشاره به آفرينش چيزى بدون هيچ سابقه است، منتها در بعضى از اين واژه ها اين معنا واضح تر و آشكارتر است، و در بعضى كم رنگتر، و به هر حال همه به اين نكته مهم اشاره مى كند كه اهميّت خلقت خداوند در مقايسه با كارهايى كه بعضى از انسان ها انجام مى دهند، و گاه خلقت ناميده مى شود، علاوه بر وسعت فوق العاده و نامحدود از اين نظر است كه در خلقت الهى هم ماده، و هم صورت در تمام مخلوقات خداوند بى سابقه است، و لذا اصلًا قابل مقايسه با تغيير شكل هايى كه انسان در مواد اين جهان مى دهد و همگى مسبوق به سابقه است، بلكه واژه خلقت به مفهوم حقيقى كلمه هرگز درباره كارهاى انسان ها، صادق نيست.

مرحوم كفعمى در مصباح از غزالى در تفسير اسماء حسنى، چنين نقل مى كند بعضى گمان كرده اند «خالق» و «بارى» و «مصوّر»، الفاظ مترادفى هستند و همه به معناى آفرينش و اختراع است، در حالى كه چنين نيست، بلكه اشيائى كه از عدم به وجود مى آيد، داراى سه مرحله است: تقدير و ايجاد و تصوير، سپس مثالى براى اين معنا ذكر كرده، مى گويد:

براى ايجاد يك ساختمان خوب، نخست بايد يك مهندس لايق، نقشه آن را

ص: 332

بريزد، سپس بنّا آن را بنا كند، و بعد رنگ كار- و استادان چيره دست گچ برى و تزيين- به تزيين آن پردازد، واژه «خالق» اشاره به معناى اوّل است، در حالى كه «بارى» ناظر به معناى دوم، و «مصوّر» ناظر به معناى سوم مى باشد.(1)

و به هر حال پيامى را كه اين اوصاف الهى دارد شبيه همان است كه در اوصاف گذشته بيان شد به اضافه ويژگى هايى كه در اوصاف مورد بحث وجود دارد.

9. مالك 10. مَلِك 11. حاكِمْ 12. حكيم 13. ربّ

اين اوصاف چهارگانه كه از صفات فعل خداوند است نيز مفهوم بسيار وسيعى دارد كه شامل همه موجودات جهان مى شود، و از نظر ترتيت منطقى بعد از خلقت و آفرينش قرار گرفته است، و به همين دليل ما نيز به دنبال بحث از خالقيت خداوند به سراغ اين اوصاف مى رويم و در اين راستا به آيات زير گوش دل فرا مى دهيم:

1. قُلْ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ «بگو: بار الها! اى مالك حكومتها!»(2).

مالِكِ يَوْمِ الدِّيْنِ «مالك روز جزاست»(3)

2. فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِكُ الحَقُ «پس بلند مرتبه است خداوندى كه فرمانرواى


1- مصباح كفعمى، صفحه 319.
2- سوره آل عمران، آيه 26.
3- سوره حمد، آيه 4. و واژه« مالك» در قرآن فقط سه بار تكرار شده، دو مورد آن درباره خداوند است كه در بالا ذكر شده، و يك مورد آن درباره فرشته مأمور دوزخ است.

ص: 333

حقيقى است!»(1)

3. ... وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ «او بهترين داوران است».(2)

4. قُلْ اغَيْرَ اللَّهِ أبْغى رَبّاً وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَى ءٍ: «بگو: آيا غير خدا، پروردگارى را بطلبم، در حالى كه او پروردگار همه چيز است؟!».(3)

5. فَاعْلَمُوا انَّ اللَّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ «زيرا خداوند، توانا و حكيم است».(4)

توضيح و پيام

«مَلِكْ» و «مالِكْ» و مَليكْ، هر سه از ماده مُلْك (بر وزن مرغ) است و به گفته مقاييس اللّغه، در اصل دلالت بر قوّت و قدرت دارد، و از آنجا كه صاحبان اموال مختلف، و همچنين حكمرانان و فرمانروايان داراى قدرت و قوّت اند اين اوصاف برآنان اطلاق شده است.

راغب در مفردات مى گويد: «مَلِك» به كسى گفته مى شود كه در توده مردم از طريق امر و نهى تصرّف كند ...

«مَلِك» معمولًا در مالكيت سياسى گفته مى شود، و مالك در مسائل مالى بعضى گفته اند: مالك جامعتر از مَلِك است، زيرا هر مالكى، مَلِك و حكمران آن


1- سوره طه، آيه 114. و واژه ملك يازده بار در قرآن آمده كه تنها در پنج مورد ناظر به وصف خداوند است( سوره مؤمنون، آيه 116- سوره حشر، آيه 23- سوره جمعه، آيه 1- سوره ناس، آيه 2.
2- سوره اعراف، آيه 87. و اين واژه پنج بار در قرآن مجيد آمده و در هر پنج مورد ناظر به توصيف خدا است،( سوره يونس، آيه 109- سوره هود، آيه 45- سوره يوسف، آيه 80- سوره تين، آيه 8.
3- سوره انعام، آيه 164. و بيش از نهصد بار، واژه ربّ، در قرآن مجيد تكرار شده و اين نشانه اهميّت فوق العاده اين وصف الهى است!
4- سوره بقره، آيه 209. و اين واژه قريب به يكصد بار در قرآن مجيد تكرار شده و غالباً توصيف براى خداوند متعال است.

ص: 334

چيز است، ولى هر مَلِك، مالك نخواهد بود.(1)

بعضى نيز گفته اند كه مالك اختياردار هرگونه تصرفى در ملك خود مى باشد، در حالى كه مَلِك (حكمران) اختيار هرگونه تصرف را ندارد، بعلاوه مملوك نمى تواند به ميل خود، از تحت مالكيت مالك خويش درآيد، در حالى كه رعيّت مى توانند خود را از تحت حكومت حكمران خويش بيرون برند.(2)

البتّه اين دو واژه هنگامى كه به عنوان وصف خداوند به كار مى رود اشاره به مصداق اتم و اكمل آن، و به يك معنا اشاره به تنها مصداق حقيقى آن است، لذا مرحوم كفعمى در مصباح هنگامى كه به واژه «مَلِك» مى رسد مى گويد: او كسى است كه مالكيتش شامل تمام اصناف مملوكات مى شود، و هرگونه تصرف و امر و نهى در مورد مأموران خود دارد، كسى كه در ذات و صفاتش از همه موجودات بى نياز است، و تمام موجودات در ذات و صفاتشان به او نيازمندند.(3)

اين نكته نيز قابل توجّه است كه مالكيّت و حاكميّت مولود خالقيت است، و از آنجا كه «خالق» به معناى حقيقى در عالم هستى تنها خدا است در حقيقت «مالك اصلى» نيز خدا مى باشد، و اطلاق مالِك و مَلِك بر غير او از اين نظر يك اطلاق مجازى است.

حاكم از ماده حكم به گفته مقائيس اللغه در اصل به معناى منع است و قبل از هر چيزى به معناى منع از ظلم و ستم مى باشد، و حكيم را از آن نظر حكيم


1- مجمع البيان، جلد اول، صفحه 23.
2- اين دو تفاوت را فخر رازى در تفسير خود از بعضى نقل كرده است( جلد اول، صفحه 237).
3- مصباح كفعمى، صفحه 318.

ص: 335

مى گويند كه نيروى باز دارنده اى در مقابل كارهاى خلاف دارد.

توصيف خداوند به اين صفت به خاطر آن است كه همه موجودات را چه در عالم تكوين و چه در عالم تشريع از خلافكارى باز مى دارد و نهى مى كند. واژه حكيم از آن نظر كه حكايت از علم خدا مى كند جزء صفات ذات است و از آن نظر كه اشاره به آفرينش موجودات براساس نظم خاص، و تشريع قوانين براساس مصالح كامل و متقن دارد، جزء صفات فعل محسوب مى شود (دقّت كنيد).

در كتاب التحقيق آمده است كه فرق بين حاكِمْ و حَكيمْ و حَكَمْ به خاطر تفاوت هايى است كه از هيئت اشتقاق آنها حاصل مى شود: «حكيم» به معناى كسى است كه «حكم» براى او ثابت است، و حاكم كسى است كه «حكم از او صادر مى شود و «حكم» همين معنا را توأم با ثبات بيشترى بيان مى كند.

ابن اثير در نهاية مى گويد: حَكَم و حكيم در نام هاى خداوند به معناى حاكم است، سپس براى آن چند معناى ذكر مى كند: كسى كه اشياء را به نحو احسن ايجاد مى كند، كسى كه از افضل اشياء به بهترين وجهى آگاه است، كسى كه از كارهاى خلاف- مخصوصاً ظلم و ستم- جلوگيرى مى كند.

«ربّ» چنانكه قبلًا هم اشاره كرده ايم داراى يك مفهوم اصلى و يك سلسله لوازم و شاخ و برگ هاى بسيار است، و به همين دليل موارد استعمال بسيارى دارد.

مفهوم اصلى آن چنانكه در مفردات آمده تربيت كردن و سوق دادن به سوى

ص: 336

كمال است، و از آنجا كه اين كار با مفاهيم ديگرى مانند اصلاح و تدبير مالكيت حكومت سيادت تعليم و تغذيه همراه است به هريك از اين مفاهيم نيز اطلاق شده است. در لسان العرب مى خوانيم كه ربّ علاوه بر اين كه بر ذات پاك خداوند اطلاق مى شود به معناى مالك، آقا، مدبّر، مربىّ، قيّم و منعم نيز آمده است.

در مصباح كفعمى نيز مى خوانيم كه «ربّ» در اصل به معناى تربيت و سوق تدريجى چيزى به سوى كمال است، سپس اين معناى مصدرى به عنوان مبالغه در معناى وصفى به كار رفته است، بعداً چهار قول درباره مفهوم اصلى آن ذكر مى كند: مالك، آقا، مدبّر، و مربّى، و به ترتيب از مثال هاى «ربّ الدار، امّا احَدُ كُما فَيَسقِى رَبَّهُ خَمْراً»، و «ربّانيون» و «ربائب» به معناى فرزند زوجه از همسر ديگر استفاده مى كند.

ولى به نظر مى رسد كه همه اين معانى لازمه همان مفهوم تربيت و پرورش است.

از مجموع آنچه در بالا آمد روشن شد كه صفات پنجگانه ملك و مالك و حاكم و حكيم و رب كه همه از صفات فعل اند- جز حكيم كه هم به عنوان صفت فعل و هم به عنوان صفت ذات مانند عالم ممكن است تفسير شود- مفاهيمى نزديك به هم دارند و تقريباً لازم و ملزوم يكديگراند.

ربوبيت خداوند از مالكيت و حاكميت او جدا نيست، و مالكيت و حاكميت او آميخته با ربوبيت او است.

ص: 337

ايمان و توجّه به اين اوصاف پيام ها و آثار تربيتى فراوانى براى انسان دارد، مخصوصاً با توجّه به اين كه اين اوصاف به معناى واقعى كلمه مخصوص ذات پاك خدا است، ايمان به مالكيت او سبب مى شود كه من خود را در اموال خويش امانتدار بدانم، و بايد طبق دستور مالك اصلى در آن رفتار كنم.

ايمان به حاكميت خداوند مرا از تن در دادن به حكومت ظالمان، و طاغوتيان باز مى دارد.

و ايمان به ربوبيت او مرا از توجّه به هرچه غير او است مانع مى شود، يعنى تمام عالم را جلوه او مى دانم و همه را سر بر فرمان او مى بينم و طبعاً مرا از توجّه به مخلوقات ضعيف و فرو رفتن در گرداب بردگى مخلوقات باز مى دارد.

***

14. وَلىّ 15. والِىْ 16. مَوْلى 17. حافِظْ

18. حَفيظْ 19. رَقيبْ 20. مُهَيْمِنْ

صفات هفت گانه فوق مفاهيمى مهم و نزديك به هم دارند، و همه از صفات فعل اند، و لذا آنها را در يك گروه محل بحث قرار داديم تا تفسير آنها در پرتو يكديگر روشن و تكميل گردد، و در واقع بعد از مسأله خالقيت و ربوبيت اين گروه از صفات جاى دارند.

در قرآن مجيد به همه اينها- بعضى فقط يكبار و بعضى چنديدن بار- اشاره شده است به آيات زير گوش دل فرا مى دهيم:

ص: 338

1. امِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ اوْلياءَ فَاللَّهُ هُوَ الْوَلىُ «آيا آنها غير از او را ولىّ خود برگزيدند؟! در حالى كه ولىّ فقط خداوند است».(1)

2. وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِه مِنْ والٍ «و جز خدا، (نجات دهنده و) سرپرستى نخواهند داشت»(2)

3. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ «بلكه ولىّ و پشتيبان شما، خداست».(3)

4. فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُو ارْحَمُ الرّاحِمينَ «خداوند بهترين حافظ، ومهربانترين مهربانان است»(4)

5. انَّ رَبّى عَلَى كُلِّ شَى ءٍ حَفيظٌ: «پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است».(5)

6. وَ كانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ رَقيباً: «و خداوند مراقب هر چيز است»(6)

7. هُوَ اللَّهُ الَّذى لا الهَ الّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر عيب منزّه است، به كسى ستم نمى كند، امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است»(7)


1- سوره شورى، آيه 9.
2- سوره رعد، آيه 11.
3- سوره آل عمران، آيه 150.
4- سوره يوسف، آيه 64.
5- سوره هود، آيه 57.
6- سوره احزاب، آيه 52.
7- سوره حشر، آيه 23.

ص: 339

توضيح و پيام

«وَلِىّ» از ماده «وَلاء» در اصل به معناى قرار گرفتن دو چيز در كنار هم است، و سپس به معناى قرب و نزديكى آمده، خواه از نظر مكان باشد، يا نسبت خويشاوندى، و يا از حيث دين و دوستى و يارى و اعتقاد.

اين سخنى است كه راغب در مفردات بيان كرده، سپس مى افزايد: ولايت (با كسر واو) به معناى يارى كردن و ولايت (به فتح واو) به معناى سرپرستى امور است.(1)

در مقائيس اللّغه نيز ريشه اصلى اين واژه همان معناى قرب شمرده است. در لسان العرب نيز، ولىّ به معناى ناصر و متولى امور جهان و خلايق، تفسير شده است.

به هر حال اين واژه، معانى زيادى دارد، ولى هنگامى كه در مورد خداوند به كار برده مى شود بدون شك به معناى ولايت و سرپرستى بر امور جهان و نصرت و يارى بندگان است.

واژه مَولى نيز از همين ماده است و براى آن معانى بسيارى ذكر كرده اند كه همگى به همان ريشه اى كه در بالا گفته شد (قرب و نزديكى) باز مى گردد.

مرحوم علّامه امينى مجموعه معانى مختلف آن را كه از كتب لغت و موارد


1- مرحوم كفعمى در مصباح عكس اين را ذكر كرده است، همچنين در نهايه ابن اثير نيز ولايه را به معناى سرپرستى و وَلايه را به معناى نصرت و يارى كردن ذكر نموده، و بعيد نيست نسخه مفردات در اينجا غلط باشد.

ص: 340

استعمال آن به دست مى آيد، بيست و هفت معنا ذكر كرده.(1)

در «نهايه ابن اثير» نيز شانزده معناى از اين معانى ذكر شده است.

و در عبارتى تصريح مى كند كه مولى به معناى ولى است، و در اين زمينه اشاره به قول عمر در برابر على عليه السلام مى كند كه گفت: «اصبحت مولى كل مؤمن»: «تو ولى و سرپرست هر مؤمنى شده اى».

سپس مى افزايد: بعضى گفته اند: علّت اين امر آن بود كه «اسامه» به على عليه السلام گفت: تو مولاى من نيستى! مولاى من رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است، پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيد و فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلىٌّ مَوْلاهُ»: «هركس من مولاى اويم على مولاى او است».(2)

از آنچه گفتيم معناى والى كه اسم فاعل از همين ماده است نيز روشن مى شود.

بنابراين خداوند هم ولى است و هم مولى و هم والى او سرپرست و صاحب اختيار و حاكم و ناصر ما است، و همچنين نسبت به تمام جهان هستى و همه موجودات عالم.

واژه «حافِظْ» از ماده حفظ معناى مشهور و روشنى دارد، و آن نگاهدارى است، و به گفته مقاييس اللّغه به معناى مراعات و مراقبت كردن از چيزى است، و به همين جهت به حالت غضب، حفيظه گفته مى شود، زيرا اين حالت ايجاب مى كند كه انسان، بيشتر مراقبت از خود نمايد.


1- رب، عمو و عموزاده، فرزند، فرزند خواهر، آزاد كننده برده، آزاد شده، برده، مالك، تابع، كسى كه موره انعام قرار گرفته، شريك، هم پيمان، صاحب، همسايه، مهمان، داماد، نزديك، نعمت دهنده، عقيد، ولى، اولى، آقا، دوست، ناصر، متصرف و، سرپرست در امور( الغدير، جلد 1، صفحه 362).
2- نهاية ابن اثير، جلد 5، صفحه 228، ماده ولى.

ص: 341

در اينجا در كتاب التحقيق تعبير جامعى آمده كه مى گويد: حفظ واژه اى است كه به اختلاف موارد و موضوعات، معانى متفاوتى مى دهد- هر چند ريشه اصلى يكى است- گاه گفته مى شود مال را حفظ كرد، يعنى از تلف شدن، امانت را حفظ كرد، از خيانت، نماز را حفظ كرد و از فوت شدن، فلان كس را حفظ كرد، يعنى مراقب او بود، سوگند و عهدش را حفظ كرد، يعنى از مخالفت نمودن با آن و فلان مطلب را حفظ كرد يعنى به ذهن سپرد (به گونه اى كه از ميان نرود) ...(1)

و از اينجا معناى حافظ نيز روشن مى شود، البتّه از آنجا كه حفيظ صفت مشبهه، و حافظ اسم فاعل است، حفيظ معناى عميق تر و با ثبات ترى را مى رساند (دقّت كنيد).

به هر حال هنگامى كه اين وصف در مورد خداوند به كار مى رود معناى گسترده اى دارد كه حفظ و مراقبت خداوند را نسبت به تمامى موجودات مادى و معنوى، آسمان و زمين، همچنين حفظ اعمال بندگان، و حفظ كتب آسمانى و شرايع، و حفظ پيامبران و امامان معصوم از لغزش ها، و حفظ هرگونه عهدى كه نسبت به بندگانش را شامل مى شود.

و به اين ترتيب حافظ و حفيظ بودن خداوند مفاهيمى همچون قيوميّت را در بر مى گيرد.

و اگر حفظ الهى نبود هيچ موجودى در پهنه زمينه و آسمان لحظه اى به حيات خود ادامه نمى داد، چنانكه در آيه 61 سوره انعام مى خوانيم: وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ


1- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ماده« حفظ».

ص: 342

عِبَادِهِ وَيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَكُمْ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنَا وَهُمْ لَا يُفَرِّطُونَ «و اوست كه بر بندگان خود تسلّط كامل دارد؛ و مراقبانى بر شما مى گمارد؛ تا زمانى كه مرگ يكى از شما فرا رسد؛ (در اين هنگام،) فرستادگان ما جان او را مى گيرند؛ و آنها (در نگاهدارى حساب عمر و اعمال بندگان،) كوتاهى نمى كنند». از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه خداوند فرشتگانى را مأمور حفظ انسان ها از حوادث و بلاها تا رسيدن اجل معين كرده است.

شبيه همين معناى در آيه 11 سوره رعد آمده، مى فرمايد: لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ «براى هر كس، مأمورانى است كه ض ى در ض ى، از ض يش رو، و از ض شت سر او را از فرمان خدا (حوادث غير حتمى) حفظ مى كنند». جالب اين كه در نهج البلاغه مى خوانيم كه اميرمؤمنان على عليه السلام فرمود: «انَّ مَعَ كُلُّ انْسانٍ مَلَكَيْنِ يَحْفَظانِهِ فَاذا جاءَ الْقَدَرُ خَلَّيا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ»: «با هر انسانى دو فرشته است كه او را حفظ مى كنند، و هنگامى كه مقدرات حتمى فرار رسيد او را رها مى سازند»(1)

در مورد فرشتگان مراقب حفظ اعمال نيز در سوره انفطار مى خوانيم: وَإِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ- كِرَاماً كَاتِبِينَ- يَعْلَمُونَ مَا تَفْعَلُونَ «و به يقين نگاهبانانى بر شما گمارده شده،- والا مقام و نويسنده (اعمال نيك و بد شما)،- كه مى دانند شما چه مى كنيد».(2) بنابراين حافظ بودن خداوند به معناى وسيع كلمه هم از طريق علم و قدرت پروردگار تحقق مى يابد، هم به وسيله فرشتگانى كه جهت


1- كلمات قصار، جمله 201.
2- سوره انفطار، آيه 10- 12.

ص: 343

انجام اين برنامه ها مأموريت مخصوص دارند.

واژه «رَقْيبْ» چنانكه در مفردات آمده است در اصل از ماده رقبه به معناى گردن است، سپس به افراد محافظ و مراقب اطلاق شده، يا از اين نظر كه گردن كسى را كه مورد توجّه و مراقبت آنها است حفظ مى كنند- گردن به خاطر اين كه از مهمترين اعضاى بدن است كنايه از كل وجود انسان است- و يا به خاطر اين كه گردن مى كشند و اطراف خود را نگاه مى كنند تا از خطرات آگاه گردند، و لذا محلى را كه چنين كسى بر آن ايستاده مَرقَب مى گويند.(1)

ولى در بعضى از كتب لغت، عكس اين معنا ذكر شده، يعنى مفهوم اصلى اين واژه همان نگاهبانى و اشراف بر چيزى است، سپس به عضو مخصوص يعنى گردن از اين جهت، «رقبه» گفته اند كه به هنگام مواظبت و نگاهبانى بوسيله چشم و گوش از حركت گردن استفاده مى شود.(2)

در كتاب «العين» اصل اين واژه به معناى انتظار و در مقاييس اللّغه به معناى قد بر افراشتن براى مواظبت از چيزى آمده است.

به هر حال هنگامى كه اين وصف در مورد خداوند ذكر مى شود به معناى حافظ و نگهدارنده اى است كه هيچ چيز بر او مخفى و پوشيده نخواهد بود(3) البتّه مراقبت خداوند نسبت به تمام جهان هستى، و همه بندگان، و اعمال آنها، از طريق حضور او در همه جا است، نه نيازى به نگاه كردن دارد، نه گردنى براى


1- مصباح المنير قيّومى.
2- التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.
3- لسان العرب ماده رقب.

ص: 344

گردن كشيدن، و نه مانند آن از عوارض موجودات مادى.

واژه «مُهَيْمن» دوباره در قرآن مجيد ذكر شده است يكبار در آيه 23 سوره حشر به عنوان توصيف خداوند كه در بالا ذكر شد، و يكبار هم در آيه 48 سوره مائده به عنوان صفتى براى قرآن مجيد در اين كه اين واژه از كدام ريشه گرفته شده است دو نظر وجود دارد: بعضى آن را از ماده هَيْمَنَ كه به معناى مراقبت و حفظ و نگهدارى است دانسته اند، ولى بسيارى از ارباب لغت آن را از ماده ايمان مى دانند كه همزه آن تبديل به هاء شده، به معناى كسى كه امنيت و آرامش مى بخشد.

اين واژه هنگامى كه درباره خداوند به كار مى رود به معناى مراقب است و بعضى آن را به معناى شاهد و ناظر يا قيام كننده به امور خلائق تفسير كرده اند.(1)

در مصباح كفعمى از بعضى از بزرگان در تفسير اين واژه آمده است كه منظور كسى است كه مراقب اعمال و سرآمد عمرها و ارزاق بندگان است(2) ولى همان گونه كه گفتيم اين واژه مفهوم گسترده ترى دارد.


1- لسان العرب، مقائيس اللغه، و نهاية ابن اثير- در بعضى از تفاسير از ابوعبيده كه از علماء لغت است نقل شده كه در كلام عرب تنها پنج اسم است كه بر اين وزن آمده است« مهيمن»، مسيطر( به معناى مسلط) مبيطر( دام پزشك) و مبيقر( كسى كه راه را به سوى جلو مى گشايد و مخيمر نام كوهى است.( تفسير ابوالفتوح رازى).
2- مصباح كفعمى، صفحه 318.

ص: 345

از مجموع آنچه در تفسير اين اوصاف هفت گانه الهى كه مفاهيمى نزديك يا ملازم يكديگر دارند گفته شد صفحه ديگرى از معارف الهيه، و صفات فعل خداوند در برابر ديدگان ما گشوده مى شود، صفحه اى كه آثار تربيتيش بسيار گرانبها و پر ارزش است.

انسان ها را به نيكى ها و خوبى ها و پرهيز از هرگونه خلافكارى و زشت كارى و گناه دعوت مى كند چرا كه مى دانند خداوند در همه حال مراقب و ناظر آنها است، از حوادث سخت نمى هراسند چرا كه مى دانند خداوند حافظ است.

به همين دليل است كه مى گوئيم ذكر صفات الهى در قرآن مجيد دو هدف اساسى را تعقيب مى كند: يكى بالا بردن سطح معرفت انسان نسبت به خداوند، و ديگر تربيت او در جنبه هاى مختلف.

***

21. رازِقْ 22. رَزّاقْ 23. كَريمْ 24. حَميدْ 25. فَتّاحْ

اين پنج وصف نيز مفاهيمى نزديك به هم، يا لازم و ملزوم يكديگر دارد، و همگى حكايت از حل مشكل ارزاق و روزى ها نسبت به نوع انسان، بلكه نسبت به همه موجودات زنده مى كند، و نشان مى دهد كسى كه خلقت موجودات را برعهده داشته، ادامه حيات آنها را نيز بر عهده دارد.

و خوان نعمت بى دريغش همه جا گسترده، و باران رحمت بى حسابش همه را رسيده است.

ص: 346

در اين راستا به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ انَّ اللَّهَ لَهُوَ خَيْرُ الرّازِقينَ «به يقين خداوند، بهترين روزى دهندگان است»(1)

2. انَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزاقُ ذُوالْقُوَّةِ الْمَتينِ «زيرا تنها خداوند روزى دهنده و صاحب قدرت است»(2)

3. يا ايُّهَا الْانْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَريْمِ «اى انسان! چه چيز تو رادربرابر پروردگاركريمت مغرور ساخته است؟!»(3)

4. وَ اعْلَمُوا انَّ اللَّهَ غَنىٌّ حَميْدٌ: «و بدانيد خداوند، بى نيازو ستوده است»(4)

5. وَ هُوَ الْفَتّاحُ الْعَليمُ «اوست داور آگا»(5)

توضيح و پيام

واژه «رازِق» و «رَزّاق»، از ماده رزق در اصل به معناى بخشش مستمر و در اوقات معيّن است، خواه دنيوى باشد، يا اخروى و معنوى، و گاه به نصيب و بهره نيز، رزق گفته مى شود.

بعضى نيز گفته اند كه رزق در اصل به معناى انعام و بخشش مخصوصى است كه مطابق مقتضاى حال طرف، و بر طبق حاجت او باشد، تا حيات و زندگيش


1- سوره حج، آيه 58.
2- سوره ذاريات، آيه 58.
3- سوره انفطار، آيه 6، قابل توجّه اين كه: واژه« كريم»« بيست و هفت» بار در قرآن مجيد آمده، ولى در موارد بسيار محدودى به عنوان وصف پروردگار ذكر شده.
4- سوره بقره، آيه 267- واژه« حميد» هفده بار در قرآن مجيد آمده، و غالباً با غنى همراه است و به عنوان دو وصف از اوصاف الهى ذكر شده است.
5- سوره سباء، آيه 26.

ص: 347

تداوم يابد، و اينجا است كه مفهوم رزق، از مفهوم احسان و انعام و اعطاء و بهره و نصيب و انفاق جدا مى شود.(1)

جالب اين كه معادل رزق در فارسى همان واژه روزى است، يعنى انعام و بخشش كه هر روز مى رسد، و به طور مستمر در اوقات معين، شامل حال افراد مى شود.

ناگفته پيدا است كه روزى حقيقى، تنها چيزهايى است كه از طريق حلال به انسان مى رسد، و آنچه از طريق حرام باشد در حقيقت روزى كاذب است.

از آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه رزق و روزى در مرحله بعد از خلقت و آفرينش انسان قرار گرفته و مربوط به تداوم حيات او در جنبه هاى مادى و معنوى است، و اين كه بعضى اصل وجود انسان يا قوا و استعدادهاى او را جزء روزى ها شمرده اند (مانند مرحوم كفعمى در مصباح كه مى گويد كه رزّاق بودن خداوند به اين معناى است كه هم روزى ها را آفريده و هم «روزى خواران» را) در حقيقت يكنوع مجاز و توسعه در معناى حقيقى است.

به هر حال، اين كه در آيات فوق، خداوند به عنوان «خيرالرّازقين» معرفى شده است اشاره به جهات مختلف زير دارد:

از يك سو هرچه او مى بخشد، از ناحيه خود او است، در حالى كه ديگران اگر چيزى مى بخشند از خودشان نيست، بلكه واسطه انتقال روزى ها هستند. از سوى ديگر او همه چيز مى بخشد، نعمت هاى مادى، معنوى و روحانى، دنيوى و


1- مفردات راغب، مقاييس اللّغه، و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 348

اخروى، ظاهرى و باطنى، آشكار و پنهان، خودآگاه و ناخودآگاه، در حالى كه اگر ديگران چيزى مى دهند، از هر نظر محدود است.

از سوى سوّم اين در بخشش روزى ها نياز بندگان را در نظر مى گيرد و آنچه مناسب حال آنها است مى بخشد، زيرا او از اسرار درون و برون همه روزى خواران اگاه است، و مى دانيم ديگران چنين نيستند.

از سوى چهارم او روزى بخش است كه هرگز روزى هايش پايان نمى يابد، چرا كه خزانه همه چيز نزد او است «وَ انْ مِنْ شَي ء الّا عِنْدَنا خَزائنُهُ» و ديگران از اين نظر كاملًا محدوداند.

از سوى پنجم او روزى بخش است كه دوست و دشمن بر سر سفره او جمع اند، و همه از اين خوان نعمت به مقتضاى رحمانيت و رحيميتش بهره منداند و به گفته شاعر:

اديم زمين سفره عام او است بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست!

ولى ديگران تنها به فكر ياران و نزديكان خويشتن اند.

از سوى ششم او در برابر بخشش خود نه انتظار پاداشى دارد و نه تشكرى چرا كه او از هر نظر غنى و بى نياز است، ولى ديگران هزار گونه چشم داشت دارند.

از سوى هفتم روزى او چنان گسترده است كه از لحظه انعقاد نطفه در عالم رحم شروع مى شود، و در تمام دوران جنينى ادامه دارد، و بعد از تولد به صورت

ص: 349

شير مادر و نوازش هاى محبت آميز او استمرار مى يابد، و تا لحظه مرگ ادامه دارد، غير از او چه كسى مى تواند اين چنين روزى بخش باشد؟! اين است كه مى فرمايد او بهترين روزى دهنده گان است.

جالب اين كه در روايات متعدّدى كه در منابع اهل بيت عليهم السلام نقل شده در تفسير آيه شريفه ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئذٍ عَنِ النَّعيمِ «سپس در آن روز (همه شما) از نعمتها (ى الهى) بازپرسى خواهيد شد»(1) مى خوانيم: خداوند برتر از آن است كه از آب و غذايى كه مردم مى نوشند و مى خورند در قيامت سؤال كند، اين تفضل الهى بر بندگان است و مورد سؤال قرار نخواهد گرفت، آنچه از آن سؤال مى شود عقائد حق و از جمله نعمت ولايت است.(2)

و به اين ترتيب يكى ديگر از معانى «خَيْرُ الرّازِقيْنَ» بودن خداوند در اين روايت منعكس است، چرا كه طبق اين حديث او حتّى از اين روزى ها سوال هم نمى كند!

امّا اين كه چرا به خداوند رزّاق اطلاق شده؟ و سپس او را توصيف به «ذُوالْقُوَّةِ الْمَتينِ» مى كند، به خاطر آن است كه رزّاق صيغه مبالغه است و اشاره به انواع روزى هايى است كه خداوند منّان به همه روزى خواران مرحمت مى كند، لذا اين واژه جز در مورد او صادق نيست، بلكه همان گونه كه گفتيم غير خداوند رازق هم نمى تواند بوده باشد، تا چه رسد به رزّاق زيرا آنها چيزى ندارند كه به ديگرى ببخشند، تنها مى توانند واسطه رسانيدن ارزاق الهى به ديگران گردند.


1- سوره تكاثر، آيه 8.
2- تفسير برهان، جلد 4، صحفه 502، حديث 4- 9، 11- 13.

ص: 350

***

«مَتِيْن» به معناى محكم از ماده مَتُن گرفته شده كه در اصل به معناى دو عضله نيرومندى است كه در دو طرف ستون فقرات قرار گرفته، پشت انسان را محكم مى كند، و براى فعاليت هاى سنگين آمده مى سازد، سپس به همين مناسبت به معناى نهايت قوّت و قدرت آمده است.

توصيف خداوند به اين دو وصف اشاره به اين است كه او براى رسانيدن رزوى به بندگان خود، هرجا كه باشند، و در هر شرايطى زندگى كنند، كاملًا قادر است و نيازى به هيچ كس و هيچ چيز ندارد.

توجّه به اين اوصاف ويژه خداوند، به افراد با ايمان آرامش مى دهد كه هرگز براى به دست آوردن روزى، خود را آلوده گناه نكنند و با ايمان به لطف پروردگار به دنبال روزى حلال روند.

***

واژه «كريم» از ماده كَرَم به گفته مقائيس اللّغه به معناى شرافت و ارزش ذاتى يا اخلاقى است، و لذا به ابرهاى باران زا، «كريم» و به زمين حاصلخيز، مَكْرمه گفته مى شود.

راغب نيز مى گويد: اگر واژه كرم، وصف انسان باشد به معناى اخلاق و افعال پسنديده اى است كه از او ظاهر مى شود، و اگر توصيف خدا باشد به معناى احسان و انعام آشكار او است.

ص: 351

مفسّران در تفسير واژه كريم هنگامى كه به عنوان وصف خداوند ذكر شود، تعبيرات مختلفى دارند:

بعضى گفته اند: كريم، بخشنده اى است كه تمام افعالش احسان است، و انتظار هيچ سودى در مقابل احسان خود ندارد.

بعضى ديگر گفته اند كريم كسى است كه متاع قليل را مى پذيرد و جزاى كثير در برابر آن مى دهد.

بعضى گفته اند: كريم كسى است كه عطايش هرگز پايان نمى گيرد.

بعضى نيز گفته اند كريم كسى است كه هم آنچه بر او لازم است مى بخشد و هم آنچه بر او لازم نيست.

البتّه دليل خاصى بر هيچ يك از اين تفسيرها نداريم، امّا از آنجا كه كَرَم خداوند كاملترين نوع كرم است، همه اين مفاهيم- و غير آنها- در آن جمع است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه اين واژه در قرآن مجيد، گاه وصف «روزى» قرار گرفته، مانند: «رِزْقٌ كَرِيمٌ» «روزى پر ارزشى است»(1) و گاه وصف فرشتگان «مَلَكٌ كَريْم»(2) و گاه وصف عرش، رَبُّ الْعَرْشِ الْكَريْمِ (3) و گاه وصف قرآن انَّهُ لَقُرآنٌ كَرْيْمٌ (4) و هر يك از اين امور داراى نوعى «كرامت» و ارزش والا است.


1- سوره انفال، آيه 4.
2- سوره يوسف، آيه 31.
3- سوره مؤمنون، آيه 116.
4- سوره واقعه، آيه 77.

ص: 352

***

«حميد» از ماده حمد به معناى ستايش كردن است، و نقطه مقابل آن مذمّت و نكوهش كردن مى باشد، بنابراين حميد كه در اينجا به معناى محمود است، و اشاره به شايستگى خداوند براى هرگونه ستايش مى باشد.

ستايش به خاطر ذات بى مثالش، ستايش به خاطر اسماء و صفاتش، و ستايش به خاطر افعال و اعمال ستوده اش، و بالاخره ستايش به خاطر آن همه مواهب و ارزاق و روزى هاى گوناگون معنوى و مادى كه به ما و همه بندگان عطا مى كند.

مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: حميد كسى است كه در افعالش در شادى ها و گرفتارى ها، و در ناراحتى ها و راحتى ها، شايسته ستايش است.(1)

ابن اثير در نهايه حميد را به عنوان يكى از اوصاف پروردگار به معناى كسى كه در هر حال شايسته حمد و ستايش است. ذكر كرده، سپس مى افزايد:

مفهوم حمد و شكر، به يكديگر نزديك است، هرچند حمد عموميت بيشترى دارد، چرا كه حمد و ستايش هم در برابر صفات ذاتى است و هم عطايا و بخشش ها، در حالى كه شكر فقط در برابر مواهب و عطايا است، نه صفات.

به هر حال همان گونه كه گفتيم: حمد مفهوم گسترده اى دارد كه هم ستايش ذات و هم صفات، و هم افعال را شامل مى شود.

قابل توجّه اين كه: واژه حميد كه شانزده بار در آيات قرآن مجيد تكرار شده در


1- مصباح كفعمى، صفحه 327.

ص: 353

غالب موارد با غنى يا عزيز همراه است، و اين شايد به خاطر آن باشد كه افراد غنى و قدرتمند، بر اثر غرور غالباً دست به كارهاى ناموزون و نكوهيده مى زنند كه شايسته مذمت و نكوهش است ولى خداوند، در عين غنى و عزيز بودن جز افعال محموده از او سر نمى زند، و در كنار اوصاف جمال و كمالش نيز هيچ وصف نكوهيده اى وجود ندارد، پس او از هر نظر حميد و شايسته ستايش است.

***

«فَتّاح» از ماده فتح به گفته راغب در مفردات و ابن فارس در مقاييس اللغه در اصل به معناى گشودن هر بسته است، خواه گشودن در باشد يا مشكلات ديگر.

به همين جهت به پيروزى ها فتح گفته مى شود، از آن جهت كه مشكل جنگ را برطرف مى سازد، و به حكم و داورى نيز فتح مى گويند، از آن جهت كه مشكل تنازع را حل مى كند.

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند گفته مى شود معناى وسيع و گسترده اى دارد كه هم گشودن درهاى بسته را شامل مى شود، و هم حل تمام معضلات معنوى و مادى بندگان، و هم داورى به حق، و حكم قاطع.

مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: «فَتّاح» يعنى كسى كه بين بندگانش حكومت (به حق) مى كند .... و نيز كسى كه درهاى روزى و رحمت را به روى بندگانش مى گشايد و به عنايت و لطفش هر در بسته اى را باز مى كند.(1)


1- مصباح كفعمى، صفحه 321.

ص: 354

اثر تربيتى توجّه به اين توصيف الهى كاملًا روشن است كسى كه حاكم را فقط خدا مى داند، و حل مشكلات و گشودن درهاى بسته را براى او آسان مى شمرد هرگز از حجم مشكلات وحشت نمى كند، گرد و غبار يأس و نوميدى بر دل او نمى نشيند، و دست از تلاش و كوشش توأم با اميد و ايمان به پيروزى به لطف پروردگار بر نمى دارد.

قابل توجّه اين كه «فتّاح» يك مرتبه در قرآن مجيد بيشتر ذكر نشده و آن هم توأم با توصيف او به «عليم» است كه رابطه آن با وصف «فتاح» روشن است چرا كه حل مشكلات و گشودن درهاى معضلات نياز به آگاهى فراوان دارد، كسى مى تواند همه مشكلات را حل كند كه از اسرار همه چيز با خبر باشد، تو هم اگر مى خواهى مشكلى از زندگى خود و ديگران بگشايى به همان اندازه عليم باش!

و شايد توصيف خداوند به «خَيْرُ الْفاتِحيْنَ» در آيه شريفه 89 اعراف كه از زبان قوم شعيب آمده رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ انْتَ خَيْرُ الْفاتِحيْنَ

«پروردگارا! ميان ما و قوم ما بحق داورى كن، كه تو بهترين داورانى» نيز ناظر به همين معنا باشد، چرا كه فاتحان غير عليم هميشه نمى توانند كار خود را بطرز شايسته اى انجام ندهند، بنابراين «خير الفاتحين» كسى است كه «فتاح عليم» نسبت به همه چيز و در همه حال باشد.

***

26. رَحْمن 27. رَحيم 28. ارْحَمُ الرّاحِمْينَ

ص: 355

29. وَ دُوْد 30. رئُوف 31. لَطِيْفْ 32. حَفِىّ

از جمله صفات افعال خداوند كه دائماً ورد زبان ها است، و مرتباً در هر نماز و آغاز سوره هاى قرآن؛ بلكه آغاز هر كار تكرار مى شود، صفت «رحمانيت» و «رحيميت» او است كه خبر از لطف و رحمت بى پايان او نسبت به همه بندگان بلكه همه موجودات مى دهد، و همان است كه «ارحم الراحمين» است.

و از لوازم اين معناى «وداد» و دوستى او، لطف و عنايت و رأفت او است. اين اوصاف هفتگانه بازتاب وسيعى در آيات قرآن مجيد دارد كه به نمونه هاى آن در آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. قُلِ ادْعُوا اللَّهَ اوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ ايّاً مّا تَدْعُوا فَلَهُ الْاسماءُ الْحُسْنى «بگو:

اللّه را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، (ذات پاكش يكى است؛ و) بهترين نامها براى اوست»(1)

2. انَّ اللَّه كانَ بِكُمْ رَحيماً: «خداوند نسبت به شما مهربان است»(2)

3. ... وَ انتَ ارْحَمُ الرّاحِمِيْنَ «و تو مهربانترين مهربانانى»(3)

4. ... و هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ: «و او آمرزنده و دوستدار (مؤمنان) است»(4)

5. ... انَّ اللَّه بِالْنّاسِ لَرَئُوْفٌ رَحِيْمٌ «خداوند، نسبت به مردم، رئوف و مهربان


1- سوره اسراء، آيه 110- واژه« رحمان» 56 بار در قرآن مجيد( غير از بسم اللَّه كه در آغاز سوره ها است) تكرار شده است، و اين نشانه اهتمام فوق العاده قرآن نسبت به آن است.
2- سوره نساء، آيه 29- واژه« رحيم» در قرآن مجيد 114 بار- غير از آغاز سوره ها- تكرار شده كه باز حكايت از اهميّت فوق العاده آن مى كند.
3- سوره اعراف، آيه 151- اين واژه چهار بار در قرآن مجيد آمده است، گاه به صورت خطاب مانند آيه بالا و گاه به صورت ضمير غائب( و هو ارحم الراحمين)( سوره يوسف، آيات 64- 92) آمده است.
4- سوره بروج، آيه 14.

ص: 356

است»(1)

6. ... وَ هُوَ اللَّطيْفُ الْخَبيْرُ: «او بخشنده (نعمت ها) و با خبر از دقايق امور و آگاه (از همه چيز) است».(2)

7. ... انَّهُ كانَ بِى حَفِيّاً: «او همواره نسبت به من مهربان بوده است»(3)

***

توضيح و پيام

مفهوم واژه هاى «رحمان» و «رحيم» در جلد اول اين تفسير، مشروحاً مورد بررسى قرار گرفته، و نيازى به تكرار نيست، همين اندازه در اينجا مى گوئيم كه هر دو از ماده «رحمت» گرفته شده، و معروف در ميان دانشمندان و مفسّران اين است كه «رحمان» اشاره به «رحمت عام» خداوند است كه دوست و دشمن و مؤمن و كافر و نيكوكار و گنهكار را شامل مى شود- مانند انواع نعمت ها و مواهب عام خداوند از زمين و آسمان كه همه بندگان، از آن بهره مند مى باشند- و «رحيم» اشاره به «رحمت خاص» او است كه ويژه مؤمنان است و تنها در اختيار نيكان و پاكان قرار مى گيرد.

و امّا واژه «ارْحُمُ الرّاحِميْنَ» (مهربانترين مهربانان) از اين جهت به عنوان


1- سوره بقره، آيه 143- واژه« رئوف» يازده بار در قرآن مجيد آمده است. در بسيارى از موارد همراه با صفت رحمت مانند آيه فوق است، و گاه به صورت« رئوف بالعباد» آمده است.
2- سوره انعام، آيه 103- واژه« لطيف» هفت بار در قرآن مجيد آمده است و در همه جا به عنوان وصفى از اوصاف پروردگار استعمال شده.
3- سوره مريم، آيه 47- واژه« حفى» تنها دو بار در قرآن آمده كه فقط يك مورد آن توصيف پروردگار است،( در آيه فوق).

ص: 357

يكى از اوصاف خداوند به كار رفته كه پرتوى از رحمت او نيز بر قلوب بندگان افتاده، پدر و مادر نسبت به فرزند دلبند خود، مهربان و رحيم اند، و بسيارى از مردم نسبت به دوستان و علاقه مندانشان داراى محبّت و رحمت اند، ولى اينها همه شعاع كمرنگى از رحمت پرودگار است، بلكه در حقيقت اين رحمت ها همه مجازى است، و رحمت حقيقى رحمت خدا است، چرا كه ذات پاكش از همگان بى نياز است، در حالى كه محبت و رحمت مردم نسبت به يكديگر غالباً از اينجا سرچشمه مى گيرند كه در سرنوشت هم، تأثير دارند و به يكديگر به نوعى نيازمنداند.

بعلاوه رحمت ديگران محدود است، و در چهار چوب هاى خاصى است جز رحمت خدا كه از هر نظر نامحدود است.

از موارد استعمالات اين وصف، در چهار آيه قرآن مجيد، اين معنا اجمالًا استفاده مى شود كه در مواردى به كار رفته كه مشكل در حدّ اعلا بوده، و كارد به استخوان رسيده، در داستان ايّوب پيغمبر عليه السلام، بعد از آن مشكلات طاقت فرسا، و در داستان يوسف عليه السلام به هنگامى كه برادران در نهايت رنج و مشقّت بودند (سوره يوسف- آيه 64) و يا بعد از شناختن برادرشان يوسف عليه السلام، بى نهايت از كارهاى خود شرمنده و پشيمان شدند (سوره يوسف- آيه 92) و در ماجراى موسى عليه السلام هنگامى كه به سوى قوم خود بازگشت و آنها را به گوساله پرستى مشغول ديد و به برادرش هارون پرخاش كرد (سوره اعراف- آيه 151) اين توصيف ديده مى شود.

ص: 358

و از اينجا روشن مى شود كه در مشكلات سخت و حوادث بسيار پيچيده و دردناك بايد به اين وصف اميدبخش الهى پناه بريم، و خود را در سايه رحمت او قرار دهيم، بعلاوه بكوشيم مظهر اين صفت باشيم و لااقل پرتوى از آن را در وجود خود زنده كنيم.

***

رحمت واسعه الهى در احاديث اسلامى

وسعت عجيب رحمت خدا در احاديث بازتاب گسترده اى دارد كه چند نمونه زير بازگو كننده اين حقيقت است:

1. در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده است: «اللَّهُ رَحيْمٌ بِعِبادِهِ، وَ مِنْ رَحْمَتِهِ انَّهُ خَلَقَ مِأَة رَحْمَةٍ جَعَلَ مِنْها رَحْمَةً واحِدَةً فى الْخَلْقِ كُلِّهِمْ فَبِها تَتَراحَمُ النّاسُ، وَ تَرْحَمُ الْوالِدَةُ وَلَدَها ... فَاذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ اضافَ هذِهِ الرَحْمَةَ الْواحِدَةَ الى تِسْعٍ وَ تِسعينَ رَحْمَةً، فَيَرْحَمُ بِها امَّةَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله»:

«خداوند نسبت به بندگانش رحيم است و از رحمت او اين است كه يكصد شاخه رحمت آفريده، يكى از آن را بين تمام بندگان تقسيم كرده، و به واسطه آن، مردم نسبت به يكديگر مهربان اند، و مادر نسبت به فرزند خود مهر مى ورزد ... در روز قيامت اين رحمت را به نود و نه قسمت ديگر اضافه مى كند، و با همه آنها امت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله را مشمول رحمتش قرار مى دهد»!(1)


1- مستدرك سفينة البحار از مرحوم علامه متتبع نمازى شاهرودى، جلد 4، صفحه 135.

ص: 359

2. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم «اذا كانَ يَومُ القِيامةُ نَشَر اللّهُ نَعالَى رَحمَتَهُ حَتّى يَطمَعَ ابْليسُ فى رَحمَتِهِ»!:

«هنگامى كه روز قيامت مى شود خداوند آن چنان ر حمتش را مى گستراند كه حتى ابليس در رحمت او طمع مى كند»(1)

3. در حديث ديگرى مى خوانيم كه به امام على بن الحسين عليه السلام عرض كردند:

حسن بصرى مى گويد: عجب نيست كه گروهى گمراه و هلاك مى شوند، عجب از آنها است كه نجات مى يابند كه چگونه- با اين همه عوامل گمراهى- نجات يافته اند؟!

امام عليه السلام فرمود: «ولى من سخن ديگرى مى گويم، مى گويم:" لَيْسَ الْعَجَبُ مِمَّنْ نَجَى كَيْفَ نَجَى وَ انَّما الْعَجَبُ مِمَّنْ هَلَكَ كَيْفَ هَلَكَ مَعَ سِعَةِ رَحْمَةِ اللَّهِ؟!"»:

«عجب نيست از كسانى كه نجات مى يابند كه چگونه نجات يافته اند، عجب از كسانى است كه هلاك (و گمراه) مى شوند چگونه با وسعت رحمت خداوند هلاك شده اند؟!(2)

پروردگارا! از كرم بى پايان تو بعيد نيست كه گوشه اى از اين حرمت وسيع و گسترده ات را شامل حال ما نى بفرمائى.

***

واژه «وَدُوْد» از ماده «وُدّ» (به ضم واو) در اصل به معناى محبت داشتن نسبت


1- بحارالانوار جلد 7 صفحه 287 حديث 1( باب مايظهر من رحمة تعالى فى القيامه)
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 517.

ص: 360

به چيزى و آرزوى وجود آن است، لذا در هر دو معنا (محبت و تمنّى) استعمال مى شود.

اين تفسيرى است كه در مفردات و مقائيس اللّغه آمده است، ولى لسان العرب آن را فقط به معناى محبّت ذكر كرده است، در حالى كه موارد استعمال آن در قرآن مجيد به خوبى نشان مى دهد كه در معناى تمنّى و آرزوى چيزى نيز به كار رفته است.

به هر حال اين واژه صيغه مبالغه و به معناى شخص بسيار پر محبت است، و جالب اين كه در قرآن مجيد، يكبار همراه «غفور» (بسيار آمرزنده) و يكبار همراه «رحيم» آمده كه هر دو وصف، با معناى «ودود» تأكيد و تأييد مى شود. مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: «ودود»- هنگامى كه به عنوان وصفى از اوصاف الهى به كار رود- به معناى كسى است كه بندگان را دوست دارد، از آنها راضى مى شود و اعمال آنها را مى پذيرد ... يا به معناى كسى است كه دوستى بنده اش را در دل ديگران مى اندازد (همان گونه كه در آيه 96 سوره مريم آمده است) انَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمانُ وُدّاً: «به يقين كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، به زودى خداوند رحمان محبّتى براى آنان (در دلها) قرار مى دهد!»(1)

بعضى از ارباب لغت نيز احتمال داده اند كه «ودود» در اينجا معناى اسم مفعولى دارد، و اشاره به محبوب بودن خداوند از سوى بندگان مؤمن است.(2)


1- مصباح، صفحه 325.
2- مجمع البحرين، ماده« وَد»- توحيد صدوق، صفحه 214.

ص: 361

ولى معناى دوّم و سوّم، بعيد به نظر مى رسد، و از موارد استعمال اين كلمه بر مى آيد كه معناى اصلى آن همان دوست داشتن و آرزو كردن است.

ناگفته پيدا است مفهوم محبت در خدا و انسان ها متفاوت است، محبت در انسان يكنوع، توجّه قلبى و جاذبه روحى است، در حالى كه خداوند نه قلب دارد و نه روح، بنابراين محبّت در مورد او به معناى انجام كارهايى است كه مايه خير و سعادت بندگان است، و نشانه لطف و عنايت او است.

كسانى كه «ودود» را به معناى اسم مفعولى تفسير كرده اند ظاهراً به خاطر اين بوده است كه محبت به معناى اسم فاعلى را در مورد خداوند مناسب نديده اند، چرا كه از عوارض موجودات امكانى است.

ولى همان گونه كه اشاره شد محبّت هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى آثار خارجى آن است، و تنها در اينجا نيست كه به سراغ چنين تفسيرى بايد رفت، در بسيارى از اوصاف و افعال الهى، عين اين مطلب وجود دارد، مثلًا مى گوئيم خداوند، گنهكاران را غضب مى كند، يعنى همچون يك شخص غضبناك با آنها رفتار مى نمايد، وگرنه خشم و غضب كه به معناى هيجان و برآشفتگى نفس آدمى است، در مورد خدا هرگز صادق نيست.

به هر حال توجّه به اين وصف از اوصاف خداوند اثر تربيتى فوق العاده اى- همچون توجّه به ساير اوصاف الهى- دارد، چرا كه محبت خداوند بر بندگان سبب پيدايش محبت بندگان نسبت به او مى شود، چون محبت واقعى هرگز، يك طرفه نخواهد بود، و هنگامى كه بندگان محبّت او را در دل بگيرند و به او عشق

ص: 362

بورزند، مسلّماً در خط فرمان او حركت مى كنند، خود را آنچنان مى سازند كه خدا آنها را دوست بدارد و از آنها راضى باشد، چرا كه هميشه عاشق در راستاى رضاى معشوق، گام بر مى دارد.

***

«رئوف» از ماده رأفت به گفته راغب به معناى رحمت است، و قابل توجّه اين كه در قرآن مجيد از يازده مورد كه اين وصف الهى به كار رفته، در نُه مورد با وصف رحيم همراه است (1) و بنابراين «رحيم» و «رئوف» مفهوم يكديگر را تأكيد مى كنند.

در اين كه ميان «رئوف» و «رحيم» چه تفاوتى است؟ در ميان مفسّران و ارباب لغت گفتگو است: جمعى آن دو را به يك معنا دانسته، و بنابراين ذكر آنها با يكديگر جنبه تأكيد بر رحمت بى پايان الهى دارد.

در حالى كه بعضى مانند ابن اثير در نهايه، در ميان اين دو، چنين فرق گذاشته اند كه رأفت مرحله اى دقيق تر و بالاتر از رحمت است، و هرگز در مسائل ناخوشايند به كار نمى رود ولى رحمت در امور ناخوشايندى كه به خاطر مصلحتى انجام مى گردد، استعمال مى شود (مثلًا ممكن است گفته شود به خاطر رحمتى كه او داشت انگشت سياه شده او را قطع كرد، تا بيمارى به ساير بدنش سرايت نكند، ولى رأفت در اينجا به كار نمى رود).(2)


1- سوره بقره، آيه 143- سوره توبه، آيه 117، سوره توبه، آيه 128- سوره نحل، آيات 7 و 47- سوره حج، آيه 65- سوره نور، آيه 20- سوره حديد، آيه 9- سوره حشر، آيه 10.
2- نهايه مادّه« رأف» و لسان العرب همين ماده و مجمع البحرين.

ص: 363

مرحوم كفعمى در مصباح در تفسير اين واژه مى گويد: بعضى گفته اند رأفت مرحله عالى ترى از رحمت است، در حالى كه بعضى دائره آن را محدودتر از دائره رحمت دانسته اند.

مفسّر بزرگ، مرحوم طبرسى، ذيل آيه 128 سوره توبه مى گويد: بعضى معتقداند كه «رئوف» و «رحيم» يك معناى دارد، منتها رأفت مرحله اى قوى تر است، در حالى كه بعضى گفته اند: «رئوف» نسبت به مطيعان به كار مى رود و «رحيم» نسبت به گنهكاران ... سپس از بعضى از دانشمندان پيشين نقل مى كند كه خداوند درباره هيچ يك از پيامبران، ميان دو صفت از اوصاف خود جمع نكرده، ولى در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين كرده است (در همين آيه مى فرمايد بِالْمُؤْمِنينَ رَئُوفُ رَحيم «و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است» و درباره خودش نيز فرموده: انَّ اللَّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيْمٌ «زيرا خداوند، نسبت به مردم، رئوف و مهربان است».(1)

باز در اينجا به تأثير تربيتى و پيام ويژه اين وصف الهى در مؤمنان مى رسيم زيرا مى بينيم از آنجا كه خداوند و پيامبرش رئوف و رحيم هستند، پيروان مكتب آنها و عاشقان راه و رسم آنان نيز بايد رئوف و رحيم باشند و پرتوى از رحمت عام و خاص الهى در وجود آنان منعكس باشد.

***

واژه «لطيْف» در قرآن مجيد هفت بار تكرار شده و در همه جا به عنوان


1- سوره بقره، آيه 143- مجمع البيان، جلد 5، صحفه 86

ص: 364

وصفى از اوصاف پروردگار است و غالباً با «خبير» همراه است (1) و تنها در دو مورد به تنهايى آمده است.(2)

به هر حال اين واژه از ماده «لطف» به معناى كار ظريف و باريك و مهر و محبت است، و به موجودات كوچك و نرم، و حركت هاى ظريف، و انجام كارهاى دقيق، و امورى كه با حواسّ انسان درك نمى شود نيز اطلاق مى گردد.

اين وصف هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى رفق و مداراى خداوند نسبت به بندگان و توفيق، و نگهدارى آنها از خطرات و مشكلات است.(3)

ابن اثير در تفسير اين واژه مى گويد: لطيف كسى است كه جمع ميان رفق در عمل و آگاهى به دقائق مصالح، و رساندن آنها به كسانى كه براى آنها مقدر ساخته است كرده.

مرحوم كفعمى در مصباح مى گويد: خواندن خداوند به اين وصف در مشكلات، تأثير عميقى در برطرف شدن ناراحتى ها دارد.(4)

مرحوم صدوق در كتاب توحيد اين وصف الهى را اينگونه تفسير مى كند: او نسبت به بندگانش لطف دارد به آنها نيكى مى كند، و نعمت مى بخشد، سپس مى افزايد: لطف همان نيكى كردن و گرامى داشتن است، بعد اشاره به حديث


1- سوره انعام، آيه 103، سوره حج، آيه 63، سوره لقمان، آيه 16، سوره ملك، آيه 14، سوره احزاب، آيه 34.
2- سوره يوسف، آيه 100، سوره شورى، آيه 19.
3- مفردات و لسان العرب، ماده« لطف».
4- مصباح كفعمى، صفحه 322.

ص: 365

معروفى مى كند كه مى گويد: «انَّ مَعْنَى اللَّطِيْفِ انَّهُ هُوَ الْخالِقُ لِلْخَلْقِ اللَّطِيْفِ»: معناى لطيف اين است كه خداوند خالق مخلوقات ظريف- و حتّى كوچك و ناپيدا- است!

البتّه جمع ميان تمام اين معانى در مفهوم وسيع و گسترده لطيف كاملًا ممكن است.

امّا اين كه در غالب آيات قرآن «لطيف» با «خبير» همراه شده، به خاطر آن است «خبير» به گفته بعضى از محققان اشاره به آگاهى عميق و علم به حقايق و احاطه دقيق است، و اين معنا با معناى لطيف تناسب بسيار نزديكى دارد. (دقّت كنيد).

پيام و اثر تربيتى توجّه به اين واژه نيز روشن است چرا كه از يك سو انسان را در مشكلات به «الطاف خفيّه و جليه خداوند اميدوار مى سازد، و از سوى ديگر انسان ها را دعوت به لطف و مرحمت نسبت به يكديگر مى كند، و از سوى سوم به مطالعه و انديشه در مخلوقات بسيار ظريفى كه خدا آفريده است، وا مى دارد، و هر يك از اين امور سه گانه اثر عميقى در تربيت انسان ها دارد.

***

واژه «حَفِىّ» از ماده «حفاء» (بر وزن سلام) و از ماده «حَفا» (بر وزن جفا) در منابع لغت براى آن چند معنا ذكر شده، از جمله: پا برهنه راه رفتن، اصرار در سؤال نمودن، علم و نسبت به چيزى، و اصرار در نيكى كردن.

بعضى نيز گفته اند: مفهوم آن نازك شدن پوست پا و ته كفش و سمّ اسب به

ص: 366

خاطر راه رفتن زياد مى باشد.(1)

ولى بعيد نيست ريشه اصلى همه اين معانى، همان معناى اصرار در راه رفتن باشد به گونه اى كه پوست پا، يا كفش ها نازك شود يا از بين برود سپس در مورد اصرار و مبالغه در هر چيزى به كار رفته است: اصرار در سؤال كردن، از چيزى به منظور آگاهى بر آن و اصرار در نيكى كردن، و اصرار در جلوگيرى كردن از كارى.

در قرآن مجيد، اين واژه در سه مورد به كار رفته است: در مورد اصرار در در سؤال، چنانكه در آيه 37 سوره محمّد صلى الله عليه و آله مى خوانيم: انْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا: «چراكه هرگاه اموال شما را طلب كند و بر آن تأكيد نمايد، بخل مورزيد»!

و در مورد علم و دانش، مانند: يَسْئَلُونَكَ كَانَّكَ حَفِىٌّ عَنْها: «از تو درباره زمان رستاخيز سؤال مى كنند، كى فرا مى رسد؟».(2)

و در مورد اصرار در نيكى كردن، چنانكه در آيه 47 سوره مريم آمده است كه ابراهيم عليه السلام به عمويش آزر مى گويد: سَلامٌ عَلَيْكَ سَاسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّى انَّهُ كانَ بِى حَفِيّاً: « (ابراهيم) گفت: سلام بر تو! من بزودى از پروردگارم براى تو آمرزش مى طلبم؛ چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است»

به هر حال اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود ممكن است به معناى عالم و آگاه باشد، و در اين صورت از صفات ذات است نه صفات فعل، و نيز ممكن است به معناى نهايت نيكوكارى و لطف و محبت باشد كه در اين صورت از صفات فعل محسوب مى شود و اتفاقاً در قرآن مجيد فقط يكبار به


1- مفردات، لسان العرب، مقاييس اللّغه و نهايه ابن اثير و تاج العروس و كتاب العين.
2- سوره اعراف، آيه 187.

ص: 367

صورت وصفى به كار رفته و آن هم به معناى نهايت نيكى و محبت است كه در ماجراى ابراهيم عليه السلام و عمويش آزر آمده و در بالا به آن اشاره شد.

پيام تربيتى اين وصف الهى نيز به قرينه آنچه در اوصاف مشابه آن گفته شد واضح است، چرا كه از يك سو جذبه اين وصف الهى بندگان را به طرف او جلب مى كند، و نور اميد بر دل ها مى پاشد، و از سوى ديگر به آنها درست نيكوكارى و مهر و محبت مى دهد.

***

33. غافِر 34. غَفور 35. غفّار 36. عَفُوّ 37. تواّب 38. جبّار

غفران و آمرزش الهى، و عفو و بخشش او نسبت به گنهكاران، و پذيرش توبه آنان، ريشه بخش گسترده اى از صفات فعل خدا است كه شش نمونه آن، در بالا آمده است، اين صفات الهى در آيات مختلف قرآن مجيد، منعكس است، به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ ... «خداوندى كه آمرزنده گناه، پذيرنده توبه».(1)

2. انَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ «خداوند آمرزنده مهربان است».(2)

3. ... الا هُوَ الْعزِيزُ الْغَفّارُ: «آگاه باشيد كه او توانا و آمرزنده است».(3)


1- سوره مؤمن، آيه 3- اين وصف، فقط در يك آيه از قرآن مجيد آمده است.
2- سوره بقره، آيه 173- واژه« غفور» 91 بار در قرآن مجيد تكرار شده، و در غالب موارد مانند آيه فوق با وصف« رحيم» همراه است.
3- سوره زمر، آيه 5- وصف« غَفّارْ» چهار بار در قرآن مجيد آمده كه در سه مورد با وصف« عزيز»، همچون آيه فوق همراه است( سوره ص، آيه 66- سوره زمر، آيه 5- سوره غافر، آيه 42) و در دو مورد به تنهايى به كار رفته( سوره طه، آيه 82- سوره نوح، آيه 10)

ص: 368

4. ... انّ اللَّهَ لَعَفُوٌّ غَفُوْرٌ: «به يقين خداوند بخشنده و آمرزنده است».(1)

5. ... انَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيْمُ «زيرا او توبه پذير و مهربان است».(2)

6. ... الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيْزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ: «امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است، شكست ناپذيرى كه (با اراده نافذ خود) هر امرى را اصلاح مى كند، و داراى كبريا و عظمت است».(3)

***

توضيح و پيام

«غافر» و «غفور» و «غفّار» از ماده «غَفْر» در اصل به معناى پوشاندن است، مخصوصاً پوشانيدن چيزى از آلودگى ها، و «غفير» به معناى گيسوان بلندى است كه پشت سر را مى پوشاند، و «مِغْفَرْ» به معناى كلاه خود است كه سر را به هنگام جنگ مى پوشاند.

اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند يا موارد مشابه آن به كار مى رود به معناى آمرزش و پوشانيدن گناه است، منتها «غافر» معناى اسم فاعلى دارد و


1- سوره حج، آيه 60- اين وصف پنج بار در قرآن مجيد آمده كه در چهار مورد با« غفور» همراه است( سوره حج، آيه 60- سوره مجادله، آيه 2، سوره نساء، آيه 43، سوره نساء، آيه 99) و در يك مورد با« قدير» همراه شده( سوره نساء، آيه 149).
2- سوره بقره، آيه 37- واژه« تواب» يازده بار در قرآن مجيد به عنوان، وصفى از اوصفا پروردگار به كار رفته، و در همه جا، جز دو مورد با وصف« رحيم» همراه است و در يك مورد با وصف« حكيم»( سوره نور، آيه 10) و در يكجا به صورت تنها به كار رفته( سوره نصر، آيه 3)
3- سوره حشر، آيه 23- واژه« متكبر» هشت بار در قرآن مجيد آمده است كه فقط در آيه فوق به عنوان وصفى از اوصاف پوردگار ذكر شده.

ص: 369

«غفور» و «غفار» صيغه مبالغه است.

بعضى گفته اند: «غفور» هنگامى كه به عنوان وصفى از اوصاف الهى به كار مى رود به معناى كسى است كه بندگان را با رحمت خود مى پوشاند، اين تعبير نيز در كلمات بعضى از بزرگان آمده است، كه اطلاق «غفّار» بر خداوند به خاطر اين است كه هر زمان گناهى از او سر مى زند (و به سوى خدا باز مى گردد و توبه مى كند گناهش را با آمرزش خود مى پوشاند)(1)

واژه «عَفُوّ» از ماده «عَفْو» به گفته ابن منظور در لسان العرب و ابن اثير در نهايه، در اصل به معناى محو كردن است ولى راغب در مفردات اين معنا را ريشه اصلى نمى داند و معتقد است كه ريشه اصلى، قصد براى گرفتن چيزى است، و به همين مناسبت به وزش بادهايى كه سبب برگرفتن اشياء مختلف يا ويرانى مى شود، اين واژه اطلاق شده، و اگر به محو كردن، «عَفُوّ» اطلاق مى گردد به خاطر آن است كه آن هم نوعى قصد برگرفتن چيزى است، و به رويش گياه نيز، «عفو» گفته شده چرا كه خاك ها را كنار مى زند و ظاهر مى گردد.

در مقاييس اللّغه دو ريشه براى آن ذكر شده: ترك گفتن چيزى، يا طلب كردن آن، سپس معانى ديگر را به اين دو مفهوم باز مى گرداند، از جمله «عفو» به معناى محو و نابودى، و «عَفاء» به معناى خاك (خاك متروك) به هر حال اين واژه وقتى در مورد خداوند به كار مى رود به معناى بخشش گناهان و ترك مجازات و محو آثار معصيت است. منتهى «عَفُوّ» چون صيغه مبالغه است به معناى كسى است كه


1- مصباح كفعمى، صفحه 320- توحيد صدوق، صفحه 208- مفردات راغب، لسان العرب، مقاييس ماده« غفر».

ص: 370

بسيار عفو مى كند.(1)

تكيه بر اين وصف خداوند به خاطر آن است كه اگر عفو او نباشد كسى از آثار گناه رهايى نمى يابد، اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد:

«اللّهُمَّ احْمِلْنى عَلى عَفْوِكَ وَ لا تَحْمِلْنى عَلى عَدْلِكَ»: «خداوندا! با عفو و بخشش خود با من رفتار كن نه با عدل و داد خود»(2)

و در فرمان مالك اشتر مى فرمايد:

«وَ لا غَنِىً بكَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ»: «تو هرگز بى نياز از عفو و رحمت خدا نيستى»(3)

عفو بر پروردگار به قدرى گسترده است كه هيچ حد و مرزى براى آن متصوّر نيست، و قرآن مجيد تنها چيزى را كه از آن استثناء كرده همان شرك است و لذا در حديثى آمده است كه امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: «انَّ اللَّهَ لَيَعْفُو يَومَ القيامَةِ عَفْواً يُحيطُ عَلَى العِبادِ حَتّى يَقُولَ اهْلُ الشِّركِ وَ اللَّهِ رَبّنا ما كُنّا مُشْرِكِينَ»: «خداوند در روز قيامت آنچنان عفو مى كند كه بندگان را احاطه مى نمايد، تا آنجا كه مشركان طمع مى كنند و مى گويند به پروردگارمان سوگند كه ما مشرك نبوده ايم»(4)

و از سوى ديگر به بندگان درس عفو و بخشش را مى آموزد، و به آنها توصيه مى كند كه تا مى توانند از گناهان يكديگر بگذرند، به اين اميد كه خدا از گناهان


1- « عَفُوّ» بر وزن فَعُول است كه دو واو آن درهم ادغام شده.
2- نهج البلاغه، خطبه 227.
3- نهج البلاغه، نامه 53.
4- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 6، حديث 12، باب 19 عفواللَّه ...

ص: 371

آنان صرف نظر كند.

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله تعبير عجيبى ديده مى شود كه اهميّت مقام عفو را به روشنى اثبات مى كند، فرمود: «انَّه يُنادى مُنادٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ مَنْ كانَ لَهُ عَلَى اللَّهِ اجْرٌ فَلْيَقُمْ، فَلا يَقُومُ الّا الْعافُوْنَ، الَمْ تَسْمَعُوا قَوْلَهُ تَعالَى فَمَنْ عَفا وَ اصْلَحَ فَاجْرُهُ عَلَى اللَّهِ»: «روز قيامت منادى ندا مى دهد هركسى بر خداوند اجرى دارد برخيزد!، هيچ كس جز آنها كه عفو كرده اند بر نمى خيزند، آيا اين سخن خداوند متعال را نشينده ايد كه مى فرمايد:" هركس عفو كند و اصلاح نمايد، اجر و پاداش او بر خدا است"»(1)

البتّه عفو تنها يك مسأله اخلاقى نيست، بلكه يك مسأله مهم اجتماعى است، چرا كه اگر بناى يك جامعه بر انتقام جوئى باشد دائماً جدال و كشمكش و خونريزى در ميان آنها حاكم خواهد بود و روى عزت و آرامش نخواهند ديد، لذا در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمده است: «عَلَيْكُم بِالْعَفْوِ فَانَّ الْعَفْوَ لا يَزيْدُ الْعَبْدَ الّا عِزّاً»: «بر شما باد به عفو كردن چرا كه عفو بندگان را جز عزت نمى افزايد»(2)

واژه «تَوّاب» صيغه مبالغه از ماده توبه است و توبه به گفته مقائيس اللغه به معناى رجوع و بازگشت است، و معمولًا در بازگشت از گناه به كار مى رود همان گونه كه در لسان العرب آمده است.

ولى راغب در مفردات تعبير ديگرى در تفسير آن دارد، مى گويد: توبه ترك گناه به بهترين صورت ممكن است، سپس عذرخواهى را به سه گونه تقسيم


1- سفينة البحار، جلد 2، صفحه 208.
2- اصول كافى، جلد 2، صفحه 108، باب العفو، حديث 5.

ص: 372

مى كند:

نخست اين كه كسى بگويد من اصلًا چنين گناهى را انجام نداده ام دوم اين كه بگويد انجام داده ام ولى دليلش چنين و چنان بوده است (يعنى در مقام توجيه برآيد) سوم بگويد: انجام داده ام و بد كرده ام و ديگر نخواهم كرد، معناى توبه همين است و شكل چهارمى وجود ندارد.

به هر حال اين وصف هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود يا به معناى پذيرش توبه بندگان است، و يا موفق داشتن آنها به توبه كردن، چنانكه مرحوم كفعمى در مصباح آورده است.

نكته قابل توجّه اين كه واژه توبه در قرآن مجيد هنگامى كه به بندگان نسبت داده مى شود معمولًا با «الى» متعدى مى شود مانند تُوبُوا الَى اللَّهِ (1) و هنگامى كه به خدا نسبت داده مى شود معمولًا با «على» مى باشد.

اين تفاوت تعبير ظاهراً اشاره به نكته لطيفى است و آن اين كه «توبه» در هر حال به معناى بازگشت از گناه است، منتها بازگشت بندگان از گناه به اين صورت است كه گناه را ترك گويند و در مقام عذرخواهى برآيند، ولى بازگشت خداوند به اين است كه لطف و رحمتى را كه به خاطر گناه از بندگانش دريغ داشته بود به آنها باز گرداند، و چون از يك مقام بالا و والا است تعبير به «على» شده كه معمولًا در وارد علوّ به كار مى رود.

ذكر اين وصف (توّاب) به صورت صيغه مبالغه نيز اشاره به اين نكته است كه


1- سوره تحريم، آيه 8.

ص: 373

اگر بنده اى يك يا چند بار گناه كرد و توبه را شكست مأيوس از عفو و رحمت او نگردد، چرا كه او توّاب يعنى بسيار توبه پذير است.

تأثير تربيتى توبه بر كسى پوشيده نيست زيرا اگر درهاى توبه به روى بندگان بسته باشد ارتكاب يك گناه كافى است كه آنها را براى هميشه از لطف الهى مأيوس كند، و به گرداب انواع گناهان بزرگتر بيفكند، امّا هنگامى كه اين در را به روى خود باز مى بينند، و درياى رحمت الهى را به حكم توّاب بودن خداوند، مواج مشاهده مى كنند، در پى بازگشت و اصلاح و جبران خواهند بود، و اين خود نردبان تكامل انسان محسوب مى شود.

از سوى ديگر اين درس را به انسان ها مى آموزد كه در برابر گناه زيردستان سختگير نباشند، و راه بازگشت و اصلاح را به روى آنها بگشايند، و همان اميدى را كه به عفو خدا دارند به ديگران در عفو خود بدهند.

تعبيراتى كه در روايات درباره توبه آمده است به قدرى جالب و زيبا است كه انسان را به سوى چنين خداوند توّابى جذب مى كند، و آتش عشق او را در دلش شعله ور مى سازد.

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ تَعالَى اشَدُّ فَرَحاً بِتَوبَةِ عَبدهِ مِنْ رَجُلٍ اضَلَّ رَاحِلَتَهُ وَ زادَهُ فى لَيْلَةٍ ظُلَماء فْوَجَدها»: «خداوند از توبه بنده اش بيش از كسى كه مركب و توشه خود را در بيابان در يك شب تاريك گم كرده و ناگهان آن را بيابد شاد مى گردد»!(1)


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 435، باب توبه حديث 8.

ص: 374

در حديث ديگرى توبه به عنوان محبوب ترين كارها نزد خدا معرفى شده، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «وَلَيْسَ احَبَّ الَى اللَّهِ مِنْ مُؤْمِنٍ تائبٍ اوْ مُوْمِنَةٍ تائبَةٍ»: «چيزى محبوب تر در نزد خدا از مرد مؤمن توبه كار و زن مؤمنه توبه كننده نيست»(1)

واژه «جبّار» از ماده جبر است، و معناى اصلى آن به گفته راغب اصلاح كردن توام با غلبه و قاهريت است. و به همين دليل اين واژه گاه در معناى اصلاح به كار مى رود مثلًا كسى استخوان شكسته اى را اصلاح مى كند مى گويد «جَبَرْتُ الْعَظْمَ» و در دعا مى خوانيم «يا جابِرَ الْعَظْمِ الْكَسيرِ»: «اى كسى كه استخوان شكسته را اصلاح مى كنى».

و گاه در معناى قهر و غلبه، و به گفته مقائيس مفهوم آن تركيبى است از عظمت و علوّ و استقامت- به معناى راست قامت بودن- و لذا به درخت هاى بلند نخل كه از دسترس بيرون است جَبّارَه گفته مى شود.

«جَبْر» به معناى مجبور ساختن كسى بر چيزى نيز از ريشه قهر و غلبه گرفته شده است.

به هر حال وصف «جبّار» هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به گفته مرحوم صدوق در كتاب توحيد به معناى شخص قاهر و صاحب سلطه اى است كه دست كسى به دامان عظمتش نمى رسد.(2)

و يا به معناى كسى است كه فقر و نيازهاى بندگان را جبران مى كند، چنانكه


1- بحارالانوار، جلد 6، صفحه 21، حديث 15 باب التوبة و انواعها ....
2- توحيد صدوق، صفحه 206.

ص: 375

مرحوم كفعمى در مصباح ضمن معانى ديگر به آن اشاره كرده است.(1)

همچنين جبران كننده شكست ها، ناكامى ها و ندامت هاى حاصل از گناه است.

اين واژه، همان گونه كه مرحوم طبرسى در مجمع البيان اشاره كرده است، هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود جنبه مدح و ثنا دارد، در حالى كه در مورد بندگان جنبه مذمت دارد (زيرا حكايت از برترى جوئى و تكبر و ظلم و فساد مى كند).

پيامى كه اين وصف الهى به ما مى دهد از يك سو توجّه به عظمت و علو مقام خدا است و از سوى ديگر توجّه به رحمت و عطوفت و عنايت او در جبران شكست ها، و محروميت ها، و گناهان است.

39. شَكُوْرٌ 40. شاكِرٌ 41. شَفِيْعٌ 42. وَكيْلٌ 43. كافِىٌ

اين اوصاف پنج گانه نيز همه از صفات فعل است، مجموعه اى است از صفاتى كه حاكى از انواع نعمت ها و مواهب پروردگار و حمايت و دفاع او از بندگان است، و لذا پيوند نزديكى در ميان آنها ديده مى شود و روى اين جهت آنها را در يك مجموعه در اينجا آورده ايم، به قرآن باز مى گرديم و گوش دل به آيات زير مى سپاريم:

1. انَّ اللَّهَ غَفُوْرٌ شَكُورٌ: «خداوند آمرزنده و قدردان است».(2)


1- مصباح، صفحه 319.
2- سوره شورى، آيه 23- واژه« شكور» 9 بار در قرآن مجيد آمده كه تنها در چهار مورد، وصف خداوند است( فاطر- 30 و 34، شورى- 23، تغابن- 17).

ص: 376

2. فَانَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَليمٌ «خداوند (نسبت به عمل او) قدردان، و (از آن) آگاه است»(1)

3. لَيْسَ لَهُمْ مِنْ دُوْنِهِ وَلىٌّ وَ لا شَفِيعٌ «هيچ ياور و سرپرست و شفاعت كننده اى جز خدا ندارند»(2)

4. وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَي ءٍ وَكِيْلٌ «و او نگهبان و مدبّر هر چيزى است»(3)

5. الَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ «آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى نيست؟!».(4)

توضيح و پيام

«شاكِرْ» و «شَكُورْ» از ماده شُكر به گفته فروق اللغة به معناى اعتراف كردن به نعمت به عنوان بزرگداشت بخشنده نعمت است، و به گفته مصباح اللغة شكر، همان اعتراف به نعمت، و انجام طاعت، ترك معصيت است، و لذا گاهى با زبان و گاهى با عمل حاصل مى شود، و به گفته راغب در مفردات معناى اصلى آن تصوّر نعمت و اظهار آن است، و نقطه مقابل آن كفر (و كفران) به معناى فراموشى نعمت و پوشيدن آن است، و چهار پاى شكور به حيوانى گفته مى شود كه آثار رسيدگى و پرورش صاحبش را با چاق شدن نشان مى دهد، سپس شكر را به سه


1- سوره بقره، آيه 158- اين واژه« شاكر» چهار بار در قرآن مجيد آمده و تنها در دو مورد به عنوان وصف الهى است( سوره نساء، آيه 147).
2- سوره انعام، آيه 51- واژه« شفيع» پنج بار در قرآن مجيد كه در سه مورد، وصف الهى است( سوره انعام، آيه 70، سوره سجده، آيه 4).
3- سوره انعام، آيه 102- واژه« وكيل» بيست و چار بار در قرآن مجيد آمده كه قسمتى از آن به عنوان توصيف پروردگار است. مانند: سوره آل عمران، آيه 173- سوره هود، آيه 12- سوره يوسف، آيه 66- سوره قصص، آيه 28- سوره نساء، آيات 81 و 109 و ...
4- سوره زمر، آيه 36- واژه« كافى»، فقط يكبار در قرآن مجيد آمده( در آيه فوق).

ص: 377

بخش تقسيم مى كند: شكر قلبى، شكر زبانى و شكر عملى.

اين واژه هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود چند معناى دارد:

كسى كه طاعت كم را مى پذيرد و ثواب بسيار مى دهد، يا نعمت فراوان مى بخشد و به شكر مختصر راضى مى شود، و در حقيقت به معنا جزا و پاداش عمل دادن است، امّا نه به مقدار عمل بلكه به مقدار لطف پروردگار.

بعضى مانند مرحوم كفعمى در مصباح و مرحوم صدوق در توحيد معتقداند كه شكر هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود جنبه مجازى دارد.

ولى اگر معناى لغوى آن را آن گونه كه در كتاب العين آمده است همان شناخت نيكى ها بدانيم، در مورد خداوند نيز به صورت حقيقى به كار مى رود.

پيامى كه اين وصف الهى به ما مى دهد از يك سو توجّه به حق شناسى خداوند است كه او چنان بزرگوارى است كه در برابر كمترين عمل صالح بزرگترين پاداش را مى دهد و به اين طريق از بندگان خود تشكر مى كند! توجّه به اين حقيقت انگيزه مهمّى براى حركت به سوى نيكى و پاكى است.

و از سوى ديگر به ما نيز مى آموزد كه چگونه در مقابل نعمت ها و خدمات ديگر پاسخگو باشيم، نه تنها زحمات آنها را در مورد خود فراموش نكنيم، بلكه در مقام پاداش و جبران هرگز مقيد به مساوات و برابرى نباشيم.

در دعائى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «يا مَنْ يَشْكُر الْيَسيْرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثيْرِ، وَ هُوَ الْغُفُوْرُ الرَّحيمُ، اغْفِر لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى ذَهَبَتْ لَذّتُها وَ بَقيَتْ تَبِعَتُها!»: «اى كسى كه نعمت كم را تشكر مى كنى، و از گناه بسيار مى گذرى و آمرزنده مهربانى،

ص: 378

گناهى را بر من ببخش كه لذتش پايان گرفته، و پيامدهايش باقيمانده»!(1)

و در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه اين جمله نيز در تورات ثبت است: «اشْكُرْ عَلَى مَنْ انْعَمَ عَلَيْكَ، وَ انْعِمْ عَلَى مَنْ شَكَرَكَ»: «از كسى كه به تو نعمتى مى بخشد تشكر كن، و به كسى كه از تو تشكر مى كند نعمت ببخش»!(2)

***

«شَفِيْع» از ماده شفع (بر وزن نفع) در اصل به معناى ضميمه كردن چيزى به ديگرى است، براى به دست آوردن نتيجه مطلوبى و نقطه مقابل آن، وتَر است. به گوسفندى كه نوزادش با او حركت مى كند شافع مى گويند، و حق الشّفعه در مورد دو شريك است، كه يكى از آن دو، سهم خود را به شخص سومى فروخته، ولى شريكش مى خواهد آن معامله را به همان مبلغ براى خودش تمام كند، و سهم شريكش را از اين طريق به سهم خود ضميمه نمايد.

به چشم هاى دو بين نيز شافعه مى گويند: چرا كه يك شخص را دو شخص مى بيند، اين واژه به معناى معين و كمك كننده نيز آمده است.(3)

واژه شفاعت سپس در مورد طلب بخشش گناه كسى، از سوى فرد با شخصيّتى به كار رفته، گوئى شخص بزرگ خود را در كنار شخص گنهكار قرار مى دهد تا صاحب حق به خاطر او، نظر لطف و محبت به گنهكار كند.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 589( باب دعوات موجزات) حديث 28.
2- سفينه البحار، جلد 1، صفحه 711 ماده شكر و اصول كافى، جلد 2، صفحه 94( باب الشكر) حديث 3.
3- مصباح اللّغه، مقاييس، لسان العرب، نهايه ابن اثير، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، و كتاب العين.

ص: 379

شفاعت در قرآن، بحث هاى گسترده اى دارد كه به طور جداگانه به خواست خدا در سلسله مباحث تفسير موضوعى مطرح خواهد شد(1) آنچه در اينجا در پى آن هستيم، انتخاب اين وصف به عنوان يكى از صفات الهى است.

به هر حال اطلاق واژه شفيع در مورد خداوند، مخصوصاً در قيامت، به خاطر آن است كه سلطه مطلقه، از آن او است، و هيچ كس بدون اجازه و اذن او قادر بر انجام كارى نيست، حتّى شفاعت شفيعان همچون پيامبران و امامان و فرشتگان و مؤمنان راستين تنها با اجازه او ممكن است مَنْ ذَاالَّذى يَشْفَعُ عِنْدَهُ الّا باِذْنِهِ (2)

به همين دليل در آيه 44 سوره زمر به پيامبرش خطا كرده مى فرمايد: قُلْ للَّهِ الشَّفاعَةُ جَمْيعاً لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْارْضِ «بگو: تمام شفاعت تنها از آنِ خداست، (زيرا) حاكميّت آسمانها و زمين از آنِ اوست».

بنابراين چون اجازه شفاعت را خدا مى دهد، شفيع واقعى او است، گوئى خداوند نزد خود براى بندگانش شفاعت مى كند و اين بالاترين مرحله بزرگوارى است.

بعضى نيز گفته اند اطلاق شفع (يا شفيع) بر خداوند به خاطر اين است كه همه جا در كنار بندگانش حاضر و ناظر است، چنانچه قرآن در آيه 7 سوره مجادله مى فرمايد: ما يَكُوْنُ مِنْ نَجْوَى ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابِعُهُمْ «هيچ گاه سه نفر با


1- در تفسير نمونه جلد اول ذيل آيه 48 سوره بقره صفحه 223 به بعد بحث مشروحى در اين زمينه آمده است.
2- سوره 255، آيه بقره.

ص: 380

هم نجوا نمى كنند مگر اين كه خداوند چهارمين آنهاست».(1)

ولى اين معنا در مورد شفيع بعيد به نظر مى رسد چرا كه در مفهوم آن نوعى كمك و حمايت و تكامل و تربيت افتاده است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه شفاعت ممكن است جنبه تكوينى داشته باشد، يا تشريعى، «شفاعت تشريعى همان معناى معروف آن است كه شخص بزرگى براى نجات گناهكارى نزد صاحب حق شفاعت مى كند و امّا شفاعت تكوينى همان ربوبيت پروردگار نسبت به موجودات و سير دادن آنها در مسير تكامل طبق قوانين آفرينش است.

پيامى كه اين وصف الهى از نظر تربيتى به ما مى دهد از يك سو توجّه به اين حقيقت است كه هرگز نبايد از لطف و عنايت و عفو و مرحمت خدا مأيوس شد، چرا كه او حتّى نزد خودش از بندگان شفاعت مى كند، و به پيامبران و فرشتگان و امامان نيز دستور مى دهد كه از گنهكاران امت ها شفاعت كند (البتّه در آنجا كه لياقت شفاعت باشد).

مسلماً توجّه به اين امر تأثير عميقى در جلوگيرى از تكرار گناه دارد تا اميد شفاعت بر باد نرود، و شايستگى شفاعت محفوظ باشد.

و از سوى ديگر به بندگان مى آموزد كه آنها نيز چنين باشند، و در شفاعت از نادمان و شكسته بالان و افراد ضعيف و ناتوان بكوشند.

در حديثى آمده است: «اشْفَعُوا تُوجَروُا»: «شفاعت كنيد به شما اجر و پاداش


1- مصباح كفعمى، صفحه 344 قاموس اللغه ماده« شفع».

ص: 381

داده مى شود»(1) واژه «وكيل» از ماده وَكْل (بر وزن وصل) در اصل به معناى اعتماد و تكيه كردن بر ديگرى است، و از آنجا كه لازمه اين معنا ضعف و نارسائى در بعضى از جنبه ها است، واژه وَكَل (بر وزن دكل) به افراد ضعيف و ناتوان اطلاق شده است، و وكال به چهارپايانى گفته مى شود كه هميشه دنبال قافله يا گلّه راه مى روند، گوئى راهروى خود را متكى به ديگرى مى كنند.(2)

بنابراين «وكيل» كسى است كه بر او اعتماد مى شود، و تكيه گاه انسان در حل مشكلات است.

اين واژه هنگامى كه به عنوان وصف خداوند به كار رود به گفته مرحوم صدوق در كتاب توحيد به معناى كسى است كه حافظ و نگاهبان ما و تكيه گاه مورد اعتماد و التجاى ما و همه موجودات عالم است.(3)

و به گفته مرحوم كفعمى در مصباح به معناى كسى است كه تمام امور ما به او موكول شده (4) و اين كه بعضى در تفسير آن تنها سخن از كفالت رزق و روزى به ميان آورده اند در واقع از قبيل بيان يك مصداق است، و گرنه محدود به رزق و روزى نيست.

زبيدى در تاج العروس در شرح قاموس مى گويد: توكل اظهار عجز و اتّكاء به ديگرى است، اين از نظر عرف لغت، و امّا نزد اهل حقيقت، اعتماد به آنچه نزد خدا است و يأس از آنچه در دست مردم است مى باشد، متوكل بر خدا به كسى


1- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 84، ذيل آيه 85 سوره نساء.
2- مقاييس اللّغه، مفردات و لسان العرب.
3- توحيد صدوق، صفحه 215.
4- مصباح، صفحه 326.

ص: 382

مى گويند كه مى داند خداوند روزى و همه كارهاى او را كفايت مى كند، بنابراين تنها به او تكيه مى كند و بر غير او تكيه نمى كند.(1)

از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه از شئون توحيد آن است كه مؤمنان تنها بر خدا توكل كنند، چرا كه همه چيز و همه كار به دست او است، چنانكه در آيه 123 سوره هود مى خوانيم: وَ الَيْهِ يُرْجَعُ الْامْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ «و همه كارها تنها به او بازگردانده مى شود؛ پس او را پرستش كن؛ و بر او توكّل نما» و نيز در آيه 12 سوره ابراهيم مى خوانيم: وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ «و توكل كنندگان بايد فقط بر خدا توكل كنند».

چرا بر او نوكل نكنيم و او را تكيه گاه خود در همه حال قرار ندهيم در حالى كه او هم قادر است، و هم مهربان، چنانچه در آيه 207 سوره شعرا مى فرمايد: وَ تَوكَّل عَلَى الْعَزيزِ الرَّحيمِ «بر خداوند تواناى رحيم توكل كن»

پيامى كه اين وصف الهى مى دهد اين است كه در عالم اسباب گم نشويد، و فريب قدرتهاى ظاهرى مادى نخوريد، تكيه گاه خود را مخلوقات ضعيف و ناتوان قرار ندهيد، تنها بر ذات پاك پروردگار توكل كنيد فقط از او مدد جوئيد و به او دل ببنديد، و تنها سر بر آستان او بسائيد.

و از سوى ديگر به عنوان تخلّق به اخلاق اللَّه سعى كنيم در حدود توانائى تكيه گاه ديگران باشيم، و براى رضاى خدا به آنها در مشكلات كمك كنيم.

در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «التَّوَكُّلُ عَلَى اللَّهِ نَجاةٌ مِنْ كُلِ


1- تاج العروس ماده وكل.

ص: 383

سُوْءٍ وَ حِرْزٌ مِنْ كُلِّ عَدُوِّ»: «توكل بر خداوند مايه نجات از هر بدى، و وسيله نگهدارى از هر دشمن است»(1)

واژه «كافى» از ماده كفايه به گفته مقاييس اللّغه و لسان العرب به معناى اقدام به كار و از عهده آن بر آمدن است، ولى راغب در مفردات مى گويد: كفايه به معناى برطرف كردن نيازمندى و رسيدن به مقصود است، و كفيه (بر وزن كنيه) به معناى غذاى كافى است و كفَىّ (بر وزن خفىّ) به معناى باران است كه مشكل بى آبى را حل مى كند.(2)

هنگامى كه اين واژه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى كسى است كه امور بندگان را اداره مى كند، و مشكلات آنها را حلّ مى نمايد، و هركس بر او توكّل كند، به مقصودش مى رساند، بى آن كه آنان را به ديگرى واگذار كند.

در دعاها گاه خدا را به عنوان «يا كافِى المُهّماتِ» «مى خوانيم: يعنى «اى كسى كه كارهاى مهمّى كه فكر انسان را به خود مشغول مى داده كفايت مى كنى» و شبيه آن «يا كافِى مِنْ كُلِّ شَىٍ»: است.

پيام اين وصف الهى، نيز در دو جهت است: از يك سو ابرهاى تيره و تار يأس و نااميدى را از آسمان روح انسان كنار مى زند، و مانع از آن مى گردد كه عظمت حجم مشكلات، انسان را به زانو درآورد، زيرا معبود خود را كسى مى داند كه نامش «كافى» است و كفايت كننده هر مهم و مشكلى است، قرآن مى فرمايد:

الَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ «آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى


1- بحارالانوار، جلد 75، صفحه 79، حديث 56 باب ما جمع من جوامع الكلم.
2- تاج العروس في شرح القاموس ماده كفى.

ص: 384

نيست؟!».(1)

و از سوى ديگر به عنوان تخلّق به اخلاق الهى، به او الهام مى دهد كه در كفايت امور ضعيفان و افتادگان، تا آنجا كه مى تواند گام بردارد و پرتوى از انوار صفات الهى را در اين زمينه در خود منعكس نمايد.

44. حَسِيْبٌ 45. سَرِيعُ الْحِسابِ 46. اسْرَعُ الْحاسِبيْنَ

47. سَرِيْعُ الْعِقابِ 48. شَدِيْدُ الْعِقاب

پنج وصف بالا كه همه از صفات فعل است عموماً اشاره به «حساب» و «عقاب» مى كند، و هشدارهايى است به بندگان كه مراقب اعمال خويش. در رابطه با گناهان، و تخلف از وظائف خويشتن، و تجاوز به حقوق دگران باشند و در ضعف و قدرت، و فقر و مكنت، اين حقيقت را فراموش نكنند كه پيوسته در محضر خدا هستند، خدا حسابگر، سريع العقاب، و شديد العقاب است و اين اوصاف الهى در آيات قرآن منعكس مى باشد؛، به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ كَفَى بِاللَّهِ حَسيْباً: « (اگر چه) خداوند براى محاسبه كافى است»!(2)

2. وَاللَّهُ سَريعُ الْحِسابِ «و خداوند، سريع الحساب است».(3)


1- سوره زمر، آيه 36.
2- سوره نساء، آيه 6- واژه« حسيب» چهار بار در قرآن مجيد آمده، كه در سه مورد به عنوان وصفى از اوصاف الهى است( سوره نساء، آيه 86 و سوره احزاب، آيه 39) و در يك مورد به عنوان وصفى از اوصاف انسان در قيامت است كه نامه اعمالش به دست او داده مى شود( سوره اسراء، آيه 14).
3- سوره بقره، آيه 202- اين وصف هشت بار در آيات قرآن مجيد آمده كه دليل روشنى بر تأكيد و اهميّت آن است( سوره آل عمران، آيات 19 و 199- سوره مائده، آيه 4- سوره رعد، آيه 41- سوره ابراهيم، آيه 51- سوره نور، آيه 39- سوره غافر، آيه 17).

ص: 385

3. وَ هُوَ اسْرَعُ الْحاسِبيْنَ «و او، سريعترين حسابگران است»(1)

4. انَّ رَبَّكَ سَريعُ الْعِقابِ وَ انَّهذ لَغَفُورٌ رَحيمٌ «به يقين پروردگار تو داراى مجازات سريع و (در عين حال نسبت به حق پويان) آمرزنده و مهربان است».(2)

5. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّه ز شَديدُ الْعِقابِ «و بدانيد كه خداوند، سخت كيفر است»(3)

***

توضيح و پيام

واژه حسيب از ماده حساب است و در مقاييس اللّغه چند معناى براى آن ذكر شده: شمردن، كفايت كردن، و حُسبان به معناى نوعى متكاى كوچك، و احْسَبْ به معناى بيمارى پيسى، ولى در كتاب التحقيق تمام اينها به يك معنا باز گردانده شده و آن جستجو براى اطلاع از حال چيزى و رسيدگى به آن است، و از آنجا كه شمردن، وسيله اى است براى اين معنا، همان گونه كه كفايت كردن از لوازم و نتائج آن است، در اين معانى نيز به كار رفته است.


1- آيه انعام، 62- اين وصف فقط يكبار در قرآن مجيد در آيه فوق آمده است.
2- سوره انعام، آيه 165- اين وصف دوبار در آيات قرآن آمده است آيه فوق و آيه 167 سوره اعراف.
3- سوره بقره، آيه 196- اين وصف چهارده بار در آيات قرآن مجيد آمده كه دليل بر تأكيد و اهميّت است( سوره بقره، آيات 211- 196 سوره آل عمران، آيه 11- سوره مائده، آيات 2، 98- سوره انفال، آيات 13، 25، 48، 52- سوره رعد، آيه 6 سوره غافر، آيات 3، 22- سوره حشر، آيات 4، 7).

ص: 386

«حَسَبَ» (بر وزن نسب) به معناى دارا بودن پدران و نياكان با شخصيت است كه مى توان آنها را به حساب آورد! و همچنين احتساب مصيبت به معناى اين است كه آن را به حساب خدا بگذارند و اجر الهى بطلبند، و حُسبان (بر وزن غُفران) به معناى آتش (صاعقه) و عذاب است، زيرا مجازاتى است كه بعد از حساب اعمال بعضى از اقوام به آنها مى رسد.

به هر حال واژه «حسيب» هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود، به گفته مرحوم صدوق در كتاب توحيد به يكى از سه معنا مى باشد: كسى كه همه چيز جهان را احصاء كرده و از آنها آگاه و با خبر است، و كسى كه حساب بندگان را (در قيامت) رسيدگى مى كند و به آنها جزا مى دهد، و كسى كه كفايت امور بندگان مى كند.(1)

ولى آنچه از آيات قرآن استفاده مى شود اين است كه اين واژه به همان معناى رسيدگى به حساب است، زيرا از چهار موردى كه اين تعبير در قرآن مجيد آمده، حداقل سه مورد از آن قطعاً به معناى رسيدگى به حساب اعمال است.

و از اينجا روشن مى شود كه واژه فوق با واژه «سريع الحساب» و «اسرع الحاسبين» متقارب است.

در اين كه چرا خداوند به عنوان «اسْرَعُ الْحاسِبِيْنَ» توصيف شده است مفسّران تعبيرات گوناگى دارند.

قرطبى در تفسيرش مى گويد: به خاطر آن است كه حسابگرى او نياز به


1- توحيد صدوق، صفحه 202- همين معانى سه گانه نيز در مصباح كفعمى، صفحه 324 آمده است.

ص: 387

هيچ گونه تفكر و انديشه ندارد.(1)

و آلوسى در روح المعانى مى گويد: به خاطر آن است كه حساب تمام خلايق را در كمترين مدت مى رسد، بى آن كه حساب كسى او را از حساب ديگرى مشغول دارد.(2)

همين معنا را مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى در مجمع البيان آورده است.(3)

در احاديث اسلامى نيز تعبيرهاى جالبى در اين زمينه آمده است: در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «همان گونه كه خداوند در يك زمان به همه بندگان روزى مى دهد در يك زميان نيز حساب همه آنها را رسيدگى مى كند»(4)

و در حديث ديگرى مى خوانيم: «انَّهُ تَعالَى يُحاسِبُ الْخَلائقَ كُلَّهُمْ فى مِقْدارِ لَمْحِ الْبَصَرِ»: «خداوند به حساب همه بندگان در يك چشم بر هم زدن مى رسد.(5)

و در حديث ديگرى آمده است: «انَّهُ سُبْحانَهُ يُحاسِبُ جَمِيْعَ عِبادِهِ عَلَى مِقْدارِ حَلْبِ شاةٍ»: «خداوند حساب تمام بندگان را در زمان كوتاهى به اندازه دوشيدن يك گوسفند رسيدگى مى كند»!(6)

مفسّران ديگر نيز كم و بيش همين تعبيرات را آورده اند. ولى حق اين است كه تعبيرات مفسّران هيچ كدام نمى تواند عمق واژه هاى فوق را بيان كند، در حقيقت


1- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2443.
2- روح المعانى، جلد 7، ص 154.
3- مجمع البيان، جلد 2، صفحه 298، ذيل آيه 202 بقره.
4- مجمع البيان، جلد 2 صفحه 298 ذيل آيه 202 سوره بقره.
5- همان مدرك.
6- مجمع البيان، جلد 3، صفحه 313 اين حديث در روح المعانى، جلد 7، صفحه 154 نيز آمده است.

ص: 388

بايد گفت: اصلًا خداوند نيازى به حساب كردن ندارد، چرا كه مجموعه تمام اعمال بندگان يكجا نزد او حاضر است!

جالب اين كه امروز كامپيوترهايى ساخته شده كه در يك ثانيه چند صد ميليون، يا چند ميليارد، حساب رياضى را حل مى كنند! و اين نشان مى دهد كه سرعت حساب در عصر ما به كجا رسيده است!

جائى كه بشر با تمام ضعف هايى كه دارد بتواند از چنين سرعت حسابى برخوردار گردد حسابگرى قادر متعال كه توانائيش نامحدود و علمش بى حساب است ناگفته پيدا است.

اصولًا همان گونه كه در تفسير نمونه نيز اشاره كرده ايم، آثار اعمال انسان باقى مى ماند و تدريجاً متراكم مى شود و خود بهترين وسيله حساب است، درست مثل كارخانه هايى كه هر قدر چرخ هاى آن گردش مى كند، شماره مى اندازد، يا اتومبيل ها كه هر قدر راه مى رود. كيلومتر شمار آن به جلو مى رود، براى آگاهى از ميزان كار آن كارخانه و اين اتومبيل هيچ گونه نيازى به حساب گرى نيست، همه چيز روشن، و همه چيز حاضر و آماده است.

بنابراين از يك سو علم بى پايان خداوند و حضور جاويدان او در همه عالم هستى، و از سوى ديگر باقى ماندن آثار اعمال و تراكم آنها سبب مى شود كه در يك چشم بر هم زدن حساب همه خلائق رسيده شود.

پيامى كه اين اوصاف الهى (حسيب- سريع الحساب- اسرع الحاسبين) مى دهد از يك سو هشدارى است به همه انسان ها كه كوچكترين اعمال خلاف

ص: 389

خود را از نظر دور ندارند، و يقين كنند حسابگر اعمالشان خداوندى است كه ذرّه اى از اعمال نيك و بد انسان ها از ديدگاه علمش پنهان نمى ماند، فراموشى فراموشكاران گرد نسيان بر آن نمى پاشد، و در يك لحظه زودگذر در قيامت عظمى به تمام اين حساب ها مى رسد.

و از سوى ديگر درس حسابگرى در تمام كارها زندگى را به انسان مى آموزد، كه در هر كار، و در هر چيز، اهل حساب باشند؛ و هيچ امرى بى حساب در زندگى آنها ظاهر نشود.

واژه «عِقاب» از ماده عَقِب (بر وزن خَشِن) به معناى پاشنه پا گرفته شده سپس به آخر هر چيزى اطلاق شده است ولى در مقائيس اللغه براى عَقِب دو معناى ذكر شده: نخست قرار گرفتن چيزى در دنبال ديگرى، و دوم بلندى و شدّت و صعوبت (و لذا «عَقَبَة» به معناى گردنه است).

به مجازات هاى اعمال از اين نظر عقاب گفته اند كه عذابى است كه در عقب ارتكاب اعمال بد، دامان انسان را مى گيرد.

و نيز فرزندان و نوه ها را اعْقاب مى گويند، چون بعد از پدر و جدّ قرار دارند، پرنده مخصوص را عُقاب مى نامند، چرا كه به سرعت به دنبال صيد خود مى رود.

به هر حال وصف «شديد العقاب» در مورد خداوند هرگز به اين معنا نيست كه عقاب و مجازات زائد بر مقتضاى اصول عدالت است، بلكه از اين نظر است كه مجازات او هم در دنيا، هم در آخرت، هم در جسم، و هم در جان است؛ هيچ كس از مجرمان از آن در امان نيست، و هيچ قدرتى ياراى مبارزه با آن را

ص: 390

ندارد.

گاه در يك لحظه شهر آلوده و ننگينى را زير و رو مى كند و بارانى از سنگ بر تبهكاران مى بارد، و گاه به امواج نيل دستور مى دهد قدرت هاى فرعونى و لشكريان زورمندش را در يك زمان كوتاه درهم بكوبند و طعمه ماهيان دريا كنند.

گاه به تند باد دستور مى دهد انسان هاى نيرومند گنهكار و خانه ها و قصرهاى آنان را همچون پر كاه به آسمان برد و در نقطه هاى دور دست پرتاب كند.

گاه به پرندگان كوچكى فرمان مى دهد كه با سنگريزه هاى «سِجِّيْل» سپاه فيل را در هم بكوبند و از پيشروى به سوى خانه كعبه باز دارند، و آنها را مانند عَصْف مأكول كاه جويده شده! به روى زمين بريزند.

و بالاخره گاه دستور مى دهد: سيلاب از آسمان فرو بارد، و چشمه هاى خروشان از زمين بجوشد، و در مدتى كوتاه طوفانى عظيم و سيلابى بزرگ سراسر زمين را فرا گيرد، و جز كشتى نجات پاكان و نيكان چيزى سالم بر صفحه زمين باقى نماند!

آرى خداوند به موقع خود «شديدُ العِقاب» است، و اين وصف هشدارى است به همه آنها كه عصيان پروردگار را جدى نمى گيرند، و هر گناهى را به سادگى انجام مى دهد و به عواقب آن نمى انديشند و به لطف و كرم خداوند مغرور مى شوند.

آرى او «ارْحَمُ الرّاحِمين» است امّا در جاى عفو و رحمت در حالى كه «اشَدُّ

ص: 391

الْمُعاقِبين» است در جاى مجازات و نقمت!

خداوندا با رحمتت با ما رفتار كن، و ما را از گرفتارى در چنگال عذابت رهايى بخش كه ما به گناه خود معترفيم و از پيشگاهت عذر تقصير مى خواهيم.

***

49. نَصِيْرٌ 50. نِعْمَ النَّصْيْرُ 51. خَيْرُ النّاصِرِيْنَ

بدون شك قدرت محدود انسان براى حل مشكلات بى شمارش كافى نيست و اگر يارى خداوند در عالم تكوين و تشريع نباشد، هرگز به مقصد نمى رسد، و هدف بزرگ آفرينش خود را كه همان تكامل و قرب الى اللَّه است در اين جهان پر غوغا گم مى كند.

اين خداوند بزرگ است كه او را يارى مى دهد، و از طريق قوانين تكوينى و تشريعى و امدادهاى آشكار و نهانش به او كمك مى رساند، و از راه هاى پر پيچ و خم زندگى عبور مى دهد، تا به سر منزل مقصود برسد.

در اين زمينه به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ كَفى بِاللَّهِ وَلِيّاً وَ كَفى بِاللَّهِ نَصِيراً: «و كافى است كه خدا ولىّ شما باشد؛ و كافى است كه خدا ياور شما باشد».(1)

2. وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصريْرُ: «و به خدا تمسّك جوييد، كه او سرپرست (وياور) شماست، چه سرپرست خوبى، وچه ياور


1- سوره نساء، آيه 45- واژه« نصير» بيست و چهار بار در قرآن مجيد آمده كه تنها در چند مورد به عنوان وصف پروردگار است( سوره فرقان، آيه 31 سوره بقره، آيه 107).

ص: 392

شايسته اى!».(1)

3. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النّاصِرِيْنَ «ولىّ و پشتيبان شما، خداست؛ و او بهترين ياوران است».(2)

***

توضيح و پيام

واژه «نصير» و «ناصر»، از ماده «نصر» (بر وزن عصر) به گفته مقاييس اللّغه در اصل به معناى انجام خير و اعطاى آن است، و به گفته مفردات به معناى كمك كردن، و به گفته لسان العرب به معناى يارى مظلوم است، و همه اين تفسيرها تقريباً به يك معنا باز مى گردد.

گاه باران را «نصر» ناميده اند، و زمينى را كه باران بر آن باريده منصوره گفته اند و مسير و مجارى آب را نواصر؛ همه به خاطر امدادهايى است كه باران نسبت به موجودات زنده مى رساند.

اين واژه، هنگامى كه به عنوان وصفى از اوصاف الهى به كار مى رود اشاره به كمك هاى بى دريغى است كه او نسبت به تمام بندگان دارد.

از آن لحظه كه نطفه در قرارگاه رحم وارد مى شود، از امدادهاى الهى بهره مى گيرد، و نصرت پروردگار از طريق قوانين تكوينى او را از هر طرف احاطه


1- سوره حج، آيه 78- توصيف به« نعم النصير»، در دو آيه از قرآن مجيد آمده كه هر دو وصف الهى است، يكى آيه فوق و ديگرى آيه 40 سوره انفال است.
2- سوره آل عمران، آيه 150- توصيف به« خيرالناصرين» فقط يكبار در قرآن مجيد آمده و آن هم در مورد خداوند است.

ص: 393

مى كند، لحظه اى از يارى خداوند جدا نمى شود، و با مدد او مراحل تكامل را به سرعت پشت سر مى گذارد تا آن لحظه كه دوران جنينى پايان يابد، و فرمان تولد صادر شود.

باز دست يارى خداوند همچنان دست او را مى گيرد: محبت مادرى، فراهم شدن شير، آن غذاى كامل و جامع انواع مواهب حيات، همه پرتوهايى از نصرت الهى در اين لحظات حسّاس هستند.

هنگامى كه به حد بلوغ مى رسد و مشمول قوانين تشريعى خداوند مى گردد دست او را بر دست انبياء مى دهد، و سايه وحى و كتب آسمانى را بر سر او مى گستراند، و امداد و نصرت الهى از اين طريق شامل حال او مى گردد.

در طول زندگى موانع و آفات حيات از يك سو، و شياطين و هواى نفس از سوى ديگر، سعادت او را پيوسته تهديد مى كنند، اگر نصرت و يارى «خَيْرٌ النّاصِرْينَ» به كمك او نشتابد، هيچ انسانى از اين خطرات عظيم جان سالم بدر نمى برد. احساس اين حقيقت از يك سو به انسان اميدوارى مى بخشد، و ابرهاى تيره و تار يأس و نوميدى را در برابر مشكلات، در طول زندگى، از آسمان روحش كنار مى زند، گام هاى او را محكم و استوار، اراده و عزمش را آهنين، و تصميمات او را قاطع و محكم مى كند، و در مسير تربيت بهترين يار و ياور او است.

و از سوى ديگر تخلّق به اخلاق الهى اين حقيقت را به او مى آموزد كه در تمام عمر يار و ياور مظلومان و ناصر و نصير محرومان، و كمك ستمديده گان باشد.

ص: 394

52. قاهِرٌ 53 قَهّارٌ 54. غالِبٌ

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد بعضى از صفات الهى ممكن است داراى دو بُعد باشد جنبه صفت ذات، و صفت فعل، منتها به دو معنا.

اوصاف «قاهر» و «قهّار» مى تواند از همين قبيل باشد: اگر آنها را مرادف قادر و قدير بدانيم جزء صفات ذات است، امّا اگر اشاره به قهر و غلبه فعلى و خارجى بوده باشد از «صفات فعل» محسوب مى شود (دقّت كنيد) به هر حال كسى كه قدرتش از هر نظر بى انتها است، مسلّماً بر هر چيزى عملًا قهر و غلبه دارد، و بر تمام كارها مسلّط است، چيزى بر سر راه مشيّت او ايجاد مانع نمى كند، و هيچ مطلبى براى او مشكل و پيچيده نيست.

اين اوصاف سه گانه در آيات قرآن مجيد منعكس است، به آيات زير گوش دل فرا مى دهيم:

1. وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ «اوست كه بر بندگان خود، تسلّط كامل دارد»(1)

2. ارْبابٌ مُتَفَرِّقُوْنَ خَيْرٌ امِ اللَّهُ الواحِدُ القَهّارُ: «آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى كه بر همه چيز قاهر است؟!»(2)

3. وَاللَّهُ غالِبٌ عَلَى امْرِهِ وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ «خداوند بر كارش توانا و پيروز است، ولى بيشتر مردم نمى دانند».(3)


1- سوره انعام، آيه 18- تعبير به قاهر در دو آيه از قرآن مجيد آمده است،( انعام، آيه 61).
2- سوره يوسف، آيه 39- واژه« قهار» شش بار در قرآن مجيد آمده است كه در همه به عنوان وصفى از اوصاف الهى است.( سوره رعد، آيه 16- سوره ابراهيم، آيه 48- سوره ص، آيه 65- سوره زمر، آيه 4 و سوره غافر، آيه 16).
3- سوره يوسف، آيه 21- واژه« غالب» سه بار در قرآن مجيد آمده كه تنها در يك مورد به عنوان وصفى از اوصاف الهى ذكر شده، و واژه« غالبون» به صورت جمعى نيز شش بار آمده است.

ص: 395

***

توضيح و پيام

واژه «قاهِر» و «قَهّارْ» از ماده قهر به گفته مقائيس اللغه در اصل به معناى غلبه و برترى است، و لذا به سنگ هاى محكم قَهْقَرْ گفته مى شود، و به گفته مفردات قهر به معناى پيروزى توأم با ذليل ساختن طرف مقابل است، و لذا در هريك از اين دو معناى به كار مى رود، و به گفته خليل بن احمد در كتاب «العين» قهر به معناى غلبه و گرفتن كسى يا چيزى از طرف بالا است، همين معناى در لسان العرب و تاج العروس آمده است.

واژه قاهر و قهار هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معناى غلبه بر تمام جباران و تسلط كامل بر تمام مخلوقات جهان و ناتوانى همه آنها در برابر اراده و فرمان او است، به گونه اى كه هيچ موجودى نمى تواند مانعى در برابر خواست و مشيّت او ايجاد كند، منتها «قهّار» از آنجا كه صيغه مبالغه است همين معنا را با تأكيد و اهميّت بيشتر بيان مى كند.

پيامى كه اين دو وصف الهى براى بندگان مؤمن در بر دارد اين است كه هرگز از قدرت خود مغرور نشوند، بنياد ستم ننهند، و خود را مسلط و پيروز ندانند كه غرور قدرت سرچشمه بسيارى از بدبختى ها و شكست ها در طول تاريخ بوده است، بلكه بايد خود را مقهور اراده خداوند بشمرند و بدانند توانائى آنها در برابر اراده خداوند كمترين تأثيرى ندارد، و بى شك توجّه به قاهريت و قهّاريت

ص: 396

خداوند مى تواند انسان را از تندروى ها به هنگام پيروزى بازدار.

واژه «غالِبْ» از ماده غلبه به همان معناى قهر است و دلالت بر قوّت و شدّت و پيروزمندى مى كند، و لذا به افراد گردن كلفت اغْلَبْ مى گويند، و مُغلَّب به معناى كسى است كه بر دشمنش پيروزى يافته.(1)

و از آنجا كه مفهوم غالب با قهر يكى است اين وصف الهى نيز همان پيام را عينا به بندگان و اهل معرفت مى دهد.

جالب اين كه: هنگامى كه در آيات فوق، سخن از قاهريّت و غالب بودن خداوند بر همه چيز مى گويد، در ذيل يك آيه مى فرمايد: وَلكِنَّ اكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ «ولى بيشتر مردم نمى دانند!».(2)

آرى نمى دانند كه زمام عالم اسباب در دست خدا است، و آنچه مى خواهد خدا، آن مى شود و آب و باد و خاك، همه سر بر فرمان او است و چون به اين حقيقت توجّه ندارند غالباً در عالم اسباب گم مى شوند از مساعد بودن آنها خشحال و از نامساعد بودن آنها مأيوس مى گردند، در حالى كه اگر ايمان به غالبيّت و قاهريّت خدا داشته باشند هرگز گرد و غبار يأس بر صفحه روح آنها نمى نشيند، و از پيروزى ها نيز مغرور نمى شوند.

اتفاقاً آيه فوق درباره يوسف عليه السلام سخن مى گويد، همان يوسفى كه برادرانش مى خواستند او را نابود كنند او را زدند، به چاه افكندند، و بعداً فروختند، به گمان اين كه تمامى قلب پدر را در اختيار خود بگيرند، ولى خدا با دست همان برادران


1- مقائيس اللّغه، مفردات راغب و لسان العرب.
2- سوره روم، آيه 6.

ص: 397

كينه توز او را بر تخت قدرت نشاند.

آرى يكى از چهره هاى قاهريّت خداوند اين است كه در بسيارى از مواقع وسائل پيروزى و نجات انسان را با دست دشمنانش فراهم مى سازد، اين همان حقيقتى است كه غالب افراد نمى دانند.

***

55. سلام 56. مُؤْمِن

يكى ديگر از اسماء حسنى الهى كه تاب دو معناى دارد، و به اعتبار يكى جزء صفات ذات و به اعتبار ديگرى جزء صفات فعل است وصف سلام مى باشد، سلام اگر به معناى سلامت از هرگونه عيب و نقص و آفت باشد بازگشت به صفات ذات (بخش صفات سلبيه) مى كند و تقريباً همرديف قدّوس است، امّا اگر به معناى سلامت مردم از ناحيه او و ترك هرگونه ستم بر بندگان و رعايت عدل و داد باشد، از صفات فعل است.

آرى او چنان داراى سلامت است كه رهروان راه او هيچ ترس و وحشتى از ظلم و ستم و اجحاف از ناحيه او ندارند. بعلاوه او مؤمن است، و دوستانش را امنيت و آرامش مى بخشد اين وصف تنها در يك مورد در قرآن مجيد آمده است:

هُوَ اللَّهُ الَّذِى لا الهَ الّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلام الْمُؤْمِنُ «او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اوست، از هر عيب منزّه است،

ص: 398

به كسى ستم نمى كند، امنيّت بخش است».(1)

***

توضيح و پيام

واژه «سلام» معناى مصدرى دارد، و گاه همين مصدر به معناى وصفى به كار مى رود، در صورت اوّل به گفته مقائيس اللغه به معناى صحت به معناى صحت و عافيت است و اسلام را از اين جهت اسلام گفته اند كه انسا را از امتناع در برابر فرمان حق باز مى دارد، واو را به انقياد و فرمانبردارى وا مى دارد، و نيز تحيت را سلام مى گويند چون دعا براى سلامت است.

واژه سلام به معناى صلح نيز به كار مى رود، زيرا در آن سلامت از خونريزى و جنگ است، پيش خريد كردن چيزى را سَلَم مى نامند از اين جهت كه خريدار با اين كه جنس را دريافت نداشته از تسليم قيمت امتناع نمى ورزد، به نردبان نيز سُلَّم مى گويند زيرا به وسيله آن انسان به طور سالم از نقاط مرتفع بالا و پائين مى رود.

به هر حال اين واژه هنگامى كه درباره خداوند به عنوان وصفى از اوصاف او به كار مى رود معانى مختلفى دارد:

بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه از هرگونه عيب و نقص و فناء و نيستى كه دامن مخلوقات را مى گيرد منزه است.(2)

و بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه با سلامت و بدون اذيت و آزار با تو


1- سوره حشر، آيه 23.
2- مقائيس اللغه، مصباح كفعمى، لسان العرب، مجمع البحرين.

ص: 399

روبه رو مى شود.(1)

بعضى گفته اند: به معناى وجودى است كه سلامت و آرامش و امنيت را به ديگران مى بخشد.(2)

ولى هيچ دليلى ندارد كه ما اين وصف را محدود به يكى از معانى فوق كنيم، بلكه مفهوم وسيع و گسترده و جامعى دارد كه همه اين معانى را در بر مى گيرد، او سالم از هر عيب و نقص، سالم از فنا و نيستى، سالم از ظلم و ستم بر بندگان، سلامت بخش است.

پيام اين توصيف از يك سو احساس آرامش و امنيت از عدل خدا است، و توجّه به پرهيز از اعمالى است كه سلامت روح و جسم انسان را بر باد مى دهد.

و از سوى ديگر متخلّق شدن به اين وصف الهى به انسان مى گويد: چنان زندگى كن كه تمام مردم از دست و زبان تو در امن و امان و سلامت باشند و نيز با همه انسان ها در صلح و صفا باش.

واژه «مُؤْمِن» از ماده «امن» گرفته شده، و به گفته «مقاييس» دو معنا نزديك به هم دارد: يكى امانت در مقابل خيانت كه مايه آرامش قلب است، و ديگرى تصديق نمودن چيزى است.

ولى راغب در مفردات، يك معناى براى آن بيشتر ذكر نكرده، و آن آرامش نفس و از بين رفتن خوف و ترس است، و از آنجا كه قبول اصول اعتقادى، امنيت و آرامش به انسان مى دهد، واژه ايمان بر آن اطلاق شده است، و هنگامى


1- تفسيرالميزان، جلد 19، صفحه 256.
2- مصباح كفعمى، صفحه 318 و فى ظلال القرآن، جلد 8، صفحه 50.

ص: 400

كه بعد از دعا مى گوئيم: آمين، مفهومش اين است كه خداوندا آن را تصديق كن، و تحقق بخش، و لذا آن را به معناى تقاضاى استجابت تفسير كرده اند، و نيز عرب به شترى كه مورد اطمينان است و سستى نمى كند و لغزش ندارد، امون مى گويد.

به هر حال هنگامى كه اين واژه به عنوان نامى از نام هاى خدا ذكر مى شود، و خدا را مؤمن مى ناميم به اين معنا است كه اولياء و دوستانش را امنيت مى بخشد، و به آنها ايمان مرحمت مى كند، بعضى نيز گفته انداز اين نظر است كه او نخستين كسى است كه به ذات پاكش ايمان دارد و آن را تصديق مى كند.

فخررازى در تفسير خود، اين احتمال را نيز ذكر كرده است كه مفهوم مؤمن بودن خداوند اين است كه پيامبرانش را از طريق اعطاء معجزه تصديق مى نمايد.(1) مرحوم كفعمى در مصباح اين احتمال را نيز ذكر كرده كه اين توصيف براى خداوند از اين نظر است كه وعده هاى خود را نسبت به بندگانش تصديق مى كند و تحقق مى بخشد، سپس حديثى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «سُمِّىَ سُبْحانَهُ مُؤْمِناً لِأنَّهُ يُؤمِّنُ عَذابَهُ مَنْ اطاعَهُ»: «خداوند سبحان مؤمن ناميده شده از اين نظر كه مطيعان فرمانش را در برابر عذاب امنيت مى بخشد» بعضى ديگر از مفسّران نيز گفته اند مؤمن كسى است كه بندگانش را از ظلم و ستم خويش امنيت بخشد(2) در تفسير روح البيان معناى جامعى براى آن ذكر شده كه غالب معانى فوق را در بر مى گيرد، و آن كسى است كه هيچ گونه امنيت و آرامش جز از ناحيه او حاصل نمى شود.


1- تفسير فخر رازى، جلد 29، صفحه 293.
2- تفسير قرطبى، جلد 9، صفحه 6525( اين معنا را به عنوان يكى از احتمالات آورده است).

ص: 401

مرحوم صدوق در كتاب توحيد نيز سه معنا براى آن ذكر كرده: «كسى كه وعده هاى خود را تحقق مى بخشد، و كسى كه با آيات و نشانه هايش حقيقت ايمان را به بندگان آموخته، و كسى كه بندگان را از ظلم و ستم امنيت بخشيده است».(1)

ولى انصاف اين است كه مفهوم مؤمن در هيچ يك از اين معانى محدود نمى گردد، بلكه معناى جامعى دارد كه همه آنچه را گفته شد شامل مى شود، و استعمال واژه مؤمن كه از صفات الهى است در اين معنا وسيع و گسترده موجب استعمال لفظ در معانى متعدّد نيست، چون قدر جامع دارد (بعلاوه استعمال لفظ مشترك در معانى متعدّد نيز بى مانع است).

بنابراين خداوند مؤمن است، زيرا به مؤمنان امنيت (در جهات مختلف) مى بخشد و نيز ايجاد روح ايمان براى بندگان از طريق اظهار آيات آفاقى و انفسى مى كند، علاوه بر اين پيامبرانش را از طريق اظهار معجزات تأييد و تصديق مى نمايد، همچنين وعده هايى را كه به بندگانش داده، اعم از پاداش و عقاب، تحقق مى بخشد.

***

پيامى كه اين توصيف الهى مى دهد از يك سو عظمت مقام مؤمن است چرا كه اين نام يكى از نام هاى خدا است، و از سوى ديگر در سايه اين وصف الهى، احساس امنيت و آرامش مى كند، چرا كه سرچشمه تمام آرامش ها او است.


1- توحيد صدوق، صفحه 205( باب اسماء اللَّه تعالى).

ص: 402

و از سوى سوم به عنوان تخلّق به اخلاق الهى كوشش مى كند كه ديگران را نيز در اين امنيت و آرامش سهيم كند، و مردم از دست و زبان و حتّى فكر او در امان باشند!

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه فرمود: «الْمُؤْمِنُ مَنْ آمَنَ جارُهُ بَوائقَهُ»: «من كسى است كه همسايه اش از مزاحمت هاى او در امان باشد».

در حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده است: «الْمُؤْمِنُ الَّذى يَأتَمِنُهُ الْمُسْلِمُوْنَ عَلَى امْوالِهِمْ وَ انْفُسِهِمْ»: «مؤمن كسى است كه مسلمانان او را بر مال و جان خود امين شمرند».(1)

***

57. مُحْيِى

از بارزترين نشانه هاى خداوند در عالم هستى، مسأله حيات و زندگى است، موجودات زنده به حق عجيب ترين و پيچيده ترين و جالب ترين آثار عظمت اويند، و به همين دليل قرآن مجيد در مباحث توحيد، تكيه فراوانى روى آن كرده، و از خداوند به عنوان زنده كننده مردگان ياد نموده است.

گرچه واژه «محيى» (زنده كننده دو بار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.

انَّ ذلِكَ لَمُحْىِ الْمَوْتى وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيْرٌ: «به آثار رحمت الهى بنگر كه چگونه زمين را بعد از مردنش زنده مى كند؛ چنين كسى (كه زمين مرده را


1- هر دو حديث از توحيد صدوق صفحه 205، حديث اول و در اصول كافى، جلد 2، صفحه 668 نقل شده است( باب حق الجواز حديث 12).

ص: 403

زنده مى كند) زنده كننده مردگان (در قيامت) است؛ و او بر هر چيزى تواناست».(1) و آن هم چنانكه ملاحظه شد درباره احياء مردگان در قيامت است، ولى به مشتقّات آن در آيات مختلف قرآن درباره حيات و مرگ گياهان، حيوانات، و انسان ها كراراً اشاره شده است از مهمترين صفات فعل خداوند محسوب مى گردد.

***

توضيح و پيام

«مُحْيى» از ماده حيات به گفته مقاييس اللّغه داراى دو معناى است: نخست حيات به معناى ضد مرگ، و دوم به معناى حيا كردن كه ضد وقاحت و بى شرمى است.

ولى بعضى ديگر از محققان معناى دوم را به معناى اول باز گردانده، و گفته اند: حياء و شرم به معناى انقباض نفس و جمع كردن خود در برابر زشتى ها، از آثار يك موجود زنده است، يا به تعبير ديگر حياء همان نگهدارى خويشتن از ضعف و نقصان و عيب و بدى است.

قابل توجّه اين كه يكى از نام هاى باران «حىّ» است، زيرا مايه حيات زمين است به قبيله نيز حىّ گفته مى شود، چرا كه داراى يك حيات گروهى و دسته جمعى است، به مارهاى بزرگ نيز حيّه مى گويند چون از حيات كامل و


1- سوره روم، آيه 50- مرود دوم( واژه محى) در سوره فصلت، آيه 39 آمده است كه آن هم اشاره به احياءمردگان در قيامت دارد.

ص: 404

تحرك و قوّت و قدرت زياد برخوردار است.(1)

راغب در مفردات براى حيات شش گونه مصداق بيان كرده است: 1. حيات گياهى 2. حيات حيوانى 3. حيات عقلى انسان 4. حيات عاطفى (برطرف شدن غم و حاصل شدن حال نشاط و لذت 5. حيات اخروى جاودانى 6. حياتى كه يكى از اوصاف پروردگار است (و كاملترين و جامع ترين نوع حيات محسوب مى شود يعنى كمال علم و قدرت.)

البتّه انواع ديگرى از حيات تصوّر مى شود از جمله حيات معنوى يعنى ايمان، كه قرآن مجيد در آيات متعدّدى به اين معنا اشاره كرده.

به هر حال «محيى» بودن خداوند در جهات مختلف تجلّى كرده: در عالم گياهان، سرتاسر كره خاكى را زير پوشش انواع مختلف درختان، گلها، گياهان كوچك و بزرگ، آبى و خاكى، جنگلى و صحرائى، و حشى و اهلى، داروئى و غذائى قرار داده كه دقّت در تنوّع و شگفتى هاى هريك، انسان را به آن مبدأ بزرگ جهان هستى رهنمون مى گردد.

در جهان حيوانات انواع و اقسام جانداران دريائى و خشكى، پرندگان، حشرات، حيوانات وحشى و اهلى، جانداران ذرّه بينى و غول پيكر، و بالاخره انسان را كه نمونه اتمّ حيات و زندگى است، آشكار ساخته است.

مسلّماً حيات و زندگى هر قدر پيچيده تر شود اسرارآميزتر و اعجاب انگيزتر مى گردد، و اين در حالى است كه هنوز اصل حقيقت حيات و چگونگى پيدايش


1- مقائيس اللغه، مفردات، لسان العرب و نهاية ابن الاثير و التحقيق فى كلمات القرآن الكريم.

ص: 405

يك موجود زنده از موجود بيجان به صورت معمائى باقى مانده، و كوشش و تلاش هزاران دانشمند بزرگ، براى حل اين معمّا هنوز به جائى نرسيده است.

از اين مرحله كه بگذريم، مرحله حيات معنوى، و روحانى شروع مى شود كه خداوند از طريق وحى و كتب آسمانى، و ارسال انبياء و رُسُل، آن را پايه گذارى كرده است، همان گونه كه مى فرمايد: اوَمَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ «آيا كسى كه مرده بود، سپس او را زنده كرديم، (كافر بود و ايمان آورد)»(1) و آيه مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ اوْ انْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً: «هر كس كار شايسته اى انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، به طور مسلم او را حيات پاكيزه اى مى بخشيم».(2)

و اين نوع حياتبخشى خداوند در آيات قرآن مجيد كراراً مورد توجّه و تأكيد قرار گرفته است.

از اين مرحله نيز فراتر، حياتبخشى او در قيامت است كه «عظام رميم» (استخوان هاى پوسيده) را لباس حيات و زندگى مى پوشاند، و حياى جاودانى و ابدى مى بخشد هيچ گونه مرگ در آن راه ندارد.

به اين ترتيب «محيى بودن» او در دنيا و آخرت سرچشمه مهمترين و گسترده ترين مظهر آفرينش او است. پيام اين توصيف الهى، از يك سو توجّه به اين حقيقت است كه سرچشمه هرگونه حيات از او است، پس براى حفظ حيات ظاهر، و حيات دل، بايد رو به سوى او آوريم و از او كه زنده كننده هر چيز است


1- سوره انعام، آيه 122.
2- سوره نحل، آيه 97.

ص: 406

حيات بطلبيم، و از سوى ديگر تخلّق به اين صفت سرچشمه كمك نمودن به حيات مادى و معنوى انسان ها است، بندگان خدا را از مرگ نجات بخشيدن، و در راه هدايت آنها به سوى خدا و اعمال خير، كوشش نمودن.

***

58. شَهيد

وصف «شهيد» نيز از اوصافى است كه داراى معانى مختلف مى باشد، طبق بعضى از اين معانى از اوصاف ذات است، زيرا يكى از معانى آن آگاهى توأم با حضور و شهود است، و در اين صورت به صفت علم باز مى گردد.

و اگر به معناى شهادت دادن بر اعمال بندگان بوده باشد از صفات فعل محسوب مى شود، و ذكر آن در اينجا نيز از همين نظر است، به دو آيه زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَاللَّهُ شَهيْدٌ عَلَى ما تَعْمَلُوْنَ «خدا بر اعمالى كه انجام مى دهيد، گواه است».(1)

2. قُلِ اللَّهُ شَهيْدٌ بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ «بگو: خداوند، گواه ميان من و شماست».(2)

توضيح و پيام


1- سوره آل عمران، آيه 98.
2- سوره انعام، آيه 19.

ص: 407

«شهيد» از ماده شهود و شهادت به گفته مقائيس اللغة در اصل به معناى حضور و آگاهى و اعلام است، و به هنگام شهادت دادن هم علم لازم است هم حضور، و هم اعلام.

ولى راغب در مفردات مى گويد: اين واژه به معناى حضور توأم با مشاهده است، خواه با چشم ظاهر باشد يا با چشم دل.

مشاهد حج به مكان هاى مقدّسى گفته مى شود كه فرشتگان و مؤمنان در آنجا حضور مى يابند.

و اين كه به كشتگان راه خدا «شهيد» مى گويند يا به خاطر آن است كه فرشتگان رحمت در كنار آنها حاضر مى شوند، يا به خاطر مشاهده نعمت هاى بزرگى است كه براى آنها مهيّا گشته، يا حضور آنها در پيشگاه خدا، يا قيام آنها در طريق شهادت به حق، و يا به خاطر افتادنشان بر زمين است، چرا كه يكى از نام هاى زمين شاهده مى باشد.

روز جمعه را نيز شاهد مى نامند چرا كه شاهد اجتماع مسلمين است و روز عرفه را مشهود مى گويند به خاطر آن كه زائران بيت اللَّه الحرام در آن حضور دارند.

به هر حال اطلاق وصف بر ذات پاك خداوند يا به خاطر حضور او در همه جا است، يا به جهت گواهى او بر تمامى اعمال بندگان.(1)


1- ابن منظور در لسان العرب، و زبيدى در شرح قاموس مى گويند:« شهيد» در ميان اسماء اللَّه به معناى كسى است كه در شهادتش امين است، و بعضى گفته اند شهيد كسى است كه چيزى از علم او پنهان نيست و شهيد به معناى حاضر است( البتّه نه حضور مكانى بلكه حضور به معناى احاطه وجودى).

ص: 408

پيامى كه اين توصيف الهى به همگان مى دهد، حضور او در همه جا و گواهى او بر اعمال بندگان است، نه تنها فرشتگان و كاتبان نامه اعمال، و نه فقط اعضاء بدن انسان و زمان و مكانى كه در آن و بر آن زندگى مى كند، گواهان اعمال او هستند، كه از همه بالاتر ذات پاك خداوند شاهد و شهيد است، مسلّماً توجّه به اين حقيقت اثر عميقى در اصلاح اعمال و رفتار او دارد.

آرى ايمان به خدا و معرفت صفات او، يكى از مهمترين وسائل تربيت ما است.

***

59. هادِى

هدايت چه از نظر تكوين و قوانين آفرينش، و چه از نظر تشريع و تعليم و تربيت و احكام شريعت، همه از ناحيه خدا است.

او است كه نطفه بى ارزش را در مراحل تكامل جنين رهبرى و هدايت مى كند و از آن موجود بى مقدار، انسانى بزرگ و والا مى سازد.

و او است كه از طريق وحى و ارسال انبياء، دست انسان ها را گرفته، و از وادى ضلالت به شاهراه هدايت رهنمون مى شود، و لذا پيوسته در نمازهايمان از او مى خواهيم كه ما را به صراط مستقيم هدايت كند، و ثابت قدم دارد، چرا كه هادى او است، اكنون گوش به آيات زير مى سپاريم:

توصيف خداوند به هادى فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است:

ص: 409

1. وَ كَفى بِربِّكَ هادِياً وَ نَصيْراً: «همين بس كه پروردگارت هادى و ياور (تو) باشد»(1)

2. وَ انَّ اللَّهَ لادِ الَّذْينَ آمَنذوا الَى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ «به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند»(2)

توضيح و پيام

واژه «هادى» از ماده «هدايت» در اصل به معناى دلالت و راهنمائى توأم با لطف است، و «هديّه» را نيز به همين جهت هديّه ناميده اند، اين سخنى است كه راغب در مفردات آورده، ولى در مقائيس اللّغه دو معنا براى آن ذكر شده:

راهنمائى كردن و هديّه فرستادن، هرچند گفته اول كه هر دو معنا را به يك ريشه باز مى گرداند مناسب تر به نظر مى رسد.

در لغت عرب به روز نيز هادى گفته مى شود، چون مايه هدايت مردم است، و هاديه به عصا مى گويند كه نابينايان را رهبرى مى كند، حيواناتى كه در پيشاپيش گلّه حركت مى كنند هوادى نام دارند، و به گردن اسب ها نيز هوادى اطلاق مى شود.

به شترانى كه به عنوان قربانى به سوى خانه خدا مى آورند هدْى (بر وزن سعى) گفته مى شود، چرا كه هديه هاى مؤمنان به خانه خدا است.(3)


1- سوره فرقان، آيه 31.
2- سوره حج، آيه 54- واژه« هادى»( كه در بعضى از حالات« هاد» گفته مى شود) ده بار در قرآن مجيد ذكر شده كه تنها دوبار به عنوان توصيف پروردگار آمده است.
3- كتاب العين- مفردات راغب- مقائيس اللغه- تاج العروس- لسان العرب- مجمع البحرين( ماده هدى).

ص: 410

به هر حال اين واژه هنگامى كه به عنوان يكى از صفات افعال الهى به كار مى رود و اشاره به مسأله راهبرى او در تمام شئون حيات مادى و معنوى، ظاهرى و باطنى، تكوينى و تشريعى است.

خدائى كه امواج هدايتش سراسر عالم وجود را در برگرفته، و اگر لحظه اى از هدايت هاى تكوينى و تشريعى او دور بمانيم گمراه و نابوده مى شويم.

در مفردات چهار مرحله براى هدايت الهى (با استشهاد به آيات قرآن) ذكر شده:

1. هدايتى كه جنبه عام دارد و تمام مكلّفان را شامل مى شود، و آن نوعى هدايت تكوينى است كه شامل عقل و هوش و معلومات فطرى و ضرورى مى شود، آيه رَبُّنَا الَّذى اعْطَى كُلِّ شَى ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى «پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى، آنچه را لازمه آفرينش او بوده داده؛ سپس هدايت كرده است».(1) اشاره به آن است.

2. هدايتى كه به وسيله انبياء و رسولان پروردگار و كتب آسمانى صورت مى گيرد (هدايت تشريعى) آيه: وَ جَعَلْنَا مِنْهُمْ ائمَّةً يَهْدُوْنَ بِامْرِنا: «و از آنان پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند».(2) اشاره به آن است.

3. هديات به معناى توفيق كه ويژه گروهى از بندگان است، آيه وَ الَّذِيْنَ


1- سوره طه، آيه 50.
2- سوره سجده، آيه 24.

ص: 411

اهْتَدُوا زادَ هُدَىً «كسانى كه هدايت يافته اند، (خداوند) بر هدايتشان مى افزايد».(1) به آن اشاره مى كند.

4. ههدايت در آخرت به سوى بهشت (كه به معناى ثواب و پاداش الهى است) چنانكه از قول بهشتيان مى خوانيم: الْحَمْدُللَّهِ الَّذى هَدانا لِهذا: «ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را به اين (همه نعمتها) رهنمون شد».(2) و اين مراحل چهارگانه كه يكى بعد از ديگرى قرار گرفته، و تا مرحله نخست حاصل نشود دومى حاصل نمى گردد، و تا دومى حاصل نگردد نوبت به سومى نمى رسد.

سرانجام به پيامى كه اين توصيف الهى در بر دارد گوش فرا مى دهيم كه از يك سو به ما مى گويد تمام عالم هستى به فرمان خدا براى هدايت شما بسيج شده، و شما هستيد كه بايد به اين برنامه هاى هدايت لبّيك گوئيد و نداى الهى را بشنويد، و با همرهى خضر تكوين و تشريع طى اين مرحله كنيد، تا از ظلمات و گمراهى به درآئيد.

از سوى ديگر تخلّق به اين اخلاق الهى ايجاب مى كند كه هركس در طريق هدايت ديگران بكوشد و دست همنوعان را بگيرد، و از مراحل مختلف كمال بگذراند، و به سر منزل مقصود كه همان معرفة اللَّه و تجلى اسماء صفات او است برساند.


1- سوره محمّد، آيه 17.
2- سوره اعراف، آيه 43.

ص: 412

خَيْرٌ

«خَيْر» در بعضى از موارد به معناى خوب و در بسيارى از موارد به معناى بهترين به كار مى رود، و در قرآن مجيد در ده مورد به همين معناى اخير با اضافه به اوصاف ديگرى به كار رفته است كه در آيات آينده مطالعه خواهيد كرد.

خير مساوى وجود است، و وجود و هستى مساوى با خير است، و از آنجا كه خداوند وجود مطلق و بى نهايت است بهترين وجودها مى باشد، آرى او بهترين حاكمان خَيْرُ الْحاكِمِيْنَ بهترين روزى دهندگان (خير الرازقين) بهترين يارى كنندگان خَيْرُ النّاصِريْنَ و ... مى باشد.

و اينها همه از صفات فعل پروردگار است كه در اينجا تحت عنوان واحدى همه را جمع كرده ايم تا بحث ما ختم به خير گردد!

اكنون گوش جان به آيات زير مى سپاريم:

1. وَ انْتَ خَيْرُ الرّاحمِيْنَ «و تو بهترين رحم كنندگانى» (چرا كه رحمت عام و خاصت همه را رسيده، و به خصوص بندگان مؤمنت را مفتخر ساخته)(1)

2. وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِميْنَ «كه او بهترين داوران است».(2)

3. وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلْينَ «و او بهترين جدا كننده (حق از باطل) است».(3)

4. وَ انْتَ خَيْرُ الْفاتِحينَ «كه تو بهترين داورانى».(4)


1- سوره مؤمنون، آيه 109.
2- سوره اعراف، آيه 87.
3- سوره انعام، آيه 57.
4- سوره اعراف، آيه 89.

ص: 413

5. وَاللَّهُ خَيْرُ الرّازِقيْنَ «و خداوند بهترين روزى دهندگان است».(1)

6. بَلِ اللَّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ خَيْرُ النّاصِريْنَ « (آنها تكيه گاه شما نيستند،) بلكه ولىّ و پشتيبان شما، خداست؛ و او بهترين ياوران است».(2)

7. فَاغْفِرْلَنا وَ ارْحَمْنا وَ انْتَ خَيْرُ الْغافِريْنَ «پس ما را بيامرز، و بر ما رحم كن، و تو بهترين آمرزندگانى».(3)

8. وَ قُلْ رَبِّ انْزِلنى مُنْزَلًا مُبارَكاً وَ انْتَ خَيْرُ الْمُنْزِليْنَ «و بگو: پروردگارا! ما را در منزلگاهى پربركت فرود آر، و تو بهترين فرود آورندگانى».(4)

9. وَ يَمْكُرُوْنَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّه خَيْرُ الْماكِريْنَ «آنها توطئه مى كردند، و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خدا بهترين تدبيركنندگان است».(5)

10. رَبِّ لا تَذَرْنى فَرْداً وَ انْتَ خَيْرُ الْوارِثيْنَ «پروردگار من! مرا تنها مگذار (و فرزند برومندى به من عطا كن)؛ و تو بهترين وارثانى».(6)

***

توضيح و پيام


1- سوره جمعه، آيه 11.
2- سوره آل عمران، آيه 150.
3- سوره اعراف، آيه 155.
4- سوره مؤمنون، آيه 29.
5- سوره انفال، آيه 30.
6- سوره انبياء، آيه 89- در قرآن مجيد بعضى تعبير ديگر كه داراى واژه« خير» و به عنوان وصفى از اوصاف الهى مى باشد نيز ديده مى شود، هرچند مضاف اليه آن به صورت صيغه جمع نيست، و اين تنها در يك مورد است و آن آيه شريفه فاللَّه خير حافظاً و هو ارحم الراحمين:« خداوند بهترين حافظان است و او ارحم الراحمين مى باشد»( يوسف 64).

ص: 414

واژه «خَيْر» طبق مشهور در ميان ارباب لغت و نحويين، افضل التفضيل است، و در اصل «اخْيَر» (بر وزن افضل) بوده كه الف آن حذف شده و فتحه به «خ» منتقل گرديده است.

«خَير» به گفته راغب به معناى هر چيزى است كه همگان به آن علاقه دارند، مانند عقل و عدل و فضيلت و اشياء مفيد، و ضدّ آن شرّ است، سپس «خير» را به دو گونه تقسيم مى كند: خير مطلق كه مورد علاقه هركس در هر حالت است (مانند بهشت) و خير نسبى كه نسبت به بعضى از افراد مفيد است، مانند مال كه ممكن است براى بعضى سرچشمه سعادت و براى بعضى مايه بدبختى گردد!

ولى در مقائيس اللُّغة معناى اصلى آن تمايل به چيزى ذكر شده، و سپس به امورى كه مورد تمايل است اطلاق شده و نقطه مقابل آن شرّ است بعضى از ارباب لغت نيز آن را به معناى كَرَم و بخشش تفسير كرده اند، در حالى كه بعضى ديگر تنها به اين قناعت كرده اند كه «خير» نقطه مقابل شر است.

اين واژه گاه به معناى خاص به كار رفته (مثلًا «خير» به معناى مال يا نهرى در بهشت كه از كوثر سرچشمه مى گيرد و يا منزلگاه هاى مخصوص بهشتى و كلمه خيار يا اختيار كه از اين واژه مشتق شده به معناى انتخاب چيز بهترى است.

هنگامى كه اين واژه بر ذات پاك خداوند اطلاق مى شود گاه به صورت مطلق و بدون هيچ گونه قيد است، مانند وَ اللَّهُ خَيْرٌ وَ ابْقَى «خدا بهتر، و پايدارتر است».(1)


1- سوره طه، آيه 73.

ص: 415

اين سخنى است كه ساحران فرعونى بعد از ايمان به موسى عليه السلام اظهار داشتند.

در اين صورت منظور بهتر بودن در تمام جهات است، و در واقع «خير مطلق» در عالم هستى جز خدا نيست، او است كه وجود و هستيش از تمام جهات بهتر و برتر و شريف تر است. و گاه اين واژه با اضافه به چيزى بر ذات پاك خدا اطلاق مى شود مانند ده نام مقدّسى كه در ده آيه فوق آمده است. در تمام اين موارد خداوند در مقايسه با ديگران ذكر شده است و البتّه اين مقايسه تنها از پاره اى جهات است والا ذات پاك او اصلًا قابل مقايسه با ساير موجودات نيست.

در نخستين آيه به عنوان خَيْرُ الرّاحِمينَ (بهترين رحم كنندگان) معرفى شده، چرا كه رحمت او نامتناهى است، و دوست و دشمن و صالح و فاجر را شامل مى شود، رحمت عام او همه را در برگرفته، رحمت خاصش ويژه مومنان است و در هر حال در برابر رحمتش هيچ گونه انتظار پاداشى ندارد.

در دومين آيه به عنوان «خَيرُ الْحاكِمِيْنَ» (بهترين حكم كنندگان) توصيف شده، چرا كه حكم ديگران آميخته با انواع خطاها، و انحرافاتى است كه از تمايلات شخصى و گروهى، يا هوس هاى مادى سرچشمه مى گيرد، ولى حكم او خالى از هرگونه خطا و اشتباه، هرگونه افراط و تفريط، و هرگونه تمايل به باطل است، چرا كه علمش بى پايان و از همگان بى نياز مى باشد!

در سومين آيه به عنوان «خَيْرُ الْفاصِليْنَ» (بهترين جدا كننده حق از باطل) ذكر شده، از اين جهت كه انسان ها اگر بخواهند حق را از باطل جدا كنند، گاه گرفتار انواع اشتباهات شده، و اين جدائى را به صورت صحيح انجام نمى دهند، و با

ص: 416

اصولًا حق و باطل را به خاطر جهل با يكديگر اشتباه مى كنند، يا آگاهانه به خاطر هواهاى نفسانى آن دو را به هم مى آميزند.

اما آن كس كه «عالم السرّ و الخفيّات» است، و علمش به همه چيز احاطه دارد و هوا و هوس در مورد او بى معناى است بهترين جدا كننده حق از باطل مى باشد.

از اين گذشته گاه انسان حق و باطل را به خوبى نمى شناسد، ولى قدرت بر اعمال علم و دانش خود ندارد، تنها قادر ازلى است كه مى تواند آگاهى خود را در هر حال تحقق بخشد.

در چهارمين آيه سخن از «خَيْرُ الْفاتِحْين» است، فاتح از ماده فتح، اگر به معناى حكم و قضاوت باشد، مفهومش اين است خدا بهترين داوران است، و دليل آن در تفسير «خيرالحاكمين» گذشت، و اگر فتح به معناى هرگونه گشودن كارهاى بسته باشد، باز او بهترين گشايندگان است، چرا كه هيچ كارى در برابر قدرت او مشكل نيست، و اگر منظور گشودن درهاى رحمت باشد، او صاحب چنان رحمتى است كه عالم هستى را زير پوشش خود قرار داده، در حالى كه اگر رحمتى در موجودات ديگر باشد محدود و جزئى است.

در واقع فتح معناى وسيع و گسترده اى دارد كه همه آنها به گشودن باز مى گردد گاه گشودن معنوى و، گاه مادى است، گاه گشودن درهاى علم و رحمت است، و گاه گشودن عقده نزاع ميان دو نفر، و يا گشودن گره جنگ، و ظاهراً «خير الفاتحين» معناى وسيعى دارد كه تمام اين امور را شامل مى شود.

و در آيه پنجم، سخن از «خير الرازقين» بودن خدا است، روزى هائى كه

ص: 417

ديگران به يكديگر مى دهند (اگر بتوان نام روزى بر آن نهاد، آميخته با نقايص فراوانى است: محدود است، زودگذر است، اميدى به آينده آن نيست، گاه توأم با منت و آزار جسمى يا روحى است، و گاه همراه با تحقير، يا انتظار مقابله به مثل.

در حالى كه روزى خداوند نه حد و مرزى مى شناسد، نه بيمى از آينده آن مى رود نه كمترين منت و آزار، و انتظار مقابله اى در آن است، بلكه از آن لحظه اى كه انسان به صورت نطفه اى در رحم مادر قرار مى گيرد شامل حال او مى شود، و تا آخرين لحظه حيات ادامه دارد، و حتّى در قيامت نيز براى افرادى كه مستحق و لايق اند، در سطحى بالاتر و والاتر موجود است.

بعضى از مفسّران داستانى از يكى از خلفاى بغداد با بهلول نقل كرده اند كه مباحث فوق در آن به صورت جالبى منعكس است.

مى گويد: خليفه بغداد به بهلول گفت: بيا تا روزى هر روز تو را مقرّر كنم تا در فكر روزى خود نباشى! بهلول در پاسخ گفت: اگر چند عيب در كار تو نبود، مى پذيرفتم! نخست اين كه تو نمى دانى چه چيز مورد نياز من است، دوم وقت نيازم را نمى شناسى، سوم از مقدار آن بى خبرى، چهارم ممكن است يك روز بر من غضب كنى و آن را بازگيرى، ولى خدائى كه روزى دهنده من است هيچ يك از اين نقايص را ندارد، و حتّى آن روز كه گناه مى كنم باز روزى از من قطع نمى كند!(1)

خدائى كه او ساخت از نيست هست به عصيان در رزق بر كس نيست


1- روح البيان، جلد 9، صفحه 528.

ص: 418

از او خواه روزى كه بخشنده او است بر آرنده كار هر بنده او است!(1)

و چه خوب بود بهلول اين جمله را هم مى افزود كه: چه كسى تضمين مى كند تا فردا تو بر مسند قدرت باشى، و بتوانى به من يا ديگرى روزى دهى.

اين سخن را با كلام مباركى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم: در آغاز خطبه معروف به اشباح مى فرمايد:

«الْحَمدُللَّهِ الَّذى لا يَفِرهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُوْدَ، وَ لا يُكْدِيْهِ الْاعْطاءُ وَ الْجُوْدُ، اذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِواهُ، وَ كُلُّ مانِعٍ مَذْمُوْمٌ ما خَلاهُ، وَ هُو الْمَنّانُ بِفَوائد النِّعَمِ، وَ عَوائِدِ الْمَزِيْدِ وَ القِسَمْ، عِيالُهُ الْخَلايِقُ، ضَمِنَ ارْزاقَهُمْ، وَ قَدَّرَ اقْواتَهُمْ، وَ نَهَجَ سَبِيْلَ الرّاغِبيْنَ الَيْهِ، وَ الطّالِبيْنَ ما لَدَيِهِ، وَ لَيْسَ بِما سُئِلَ بِاجْوَدَ مِنْهُ بِما لَمْ يُسْئَلْ»:

«ستايش مخصوص خداوندى است كه بخل و جمود، چيزى بر او نمى افزايد، و سخاوت وجود او را فقير نمى كند، چرا كه هر بخشنده اى غير از او نقصان مى پذيرد، و هركس دست عطاى خويش را باز دارد جز او نكوهش مى شود، او است بخشنده انواع نعمت ها و بهره ها. تمامى خلق روزى خوار اويند، ارزاق آنها را تضمين كرده، و قوّت آنها را معيّن ساخته، و راه علاقه مندان و خواستاران آنچه نزد او است روشن ساخته است، او چنان است كه سخايش در آنجا كه از وى بخواهند بيش از آنجا كه از او نخواهند نيست»!(2)


1- روح البيان، جلد 9، صفحه 528.
2- نهج البلاغه، خطبه 91.

ص: 419

در ششمين آيه، ذات پاكش به «خير النّاصرين» توصيف شده، زيرا يارى كننده واقعى كسى است كه توانايى يارى كردن را در برابر هر دشمن، و در هر زمان و هر مكان، و هرگونه شرايط، داشته باشد، ياورى كه هرگز مغلوب نمى شود او است و هيچ قدرتى در برابر او تاب مقاومت را ندارد، اضافه بر اين، آگاهى كامل از توطئه هاى دشمنان و از نقاط ضعف آسيب پذير شخصى كه مورد حمايت او است دارد، و از همه اينها گذشته انتظار و چشم داشتى در مقابل يارى خود هرگز ندارد.

و مى دانيم اين اوصاف تنها در ذات پاك خداوند جمع است، در حالى كه ياوران ديگر فاقد اين اوصاف اند.

علاوه بر اينها اگر كسى بتواند مختصر يارى نسبت به ديگرى كند تنها در اين دنيا است، تنها كسى كه در دينا و آخرت مى تواند يار و ياور باشد خدا است.

در هفتمين آيه از خداوند متعال به عنوان «خير الغافرين» ياد شده

فخر رازى مى گويد: اين توصيف به خاطر آن است كه ديگران اگر از گناه صرف نظر مى كنند يا براى ستايش و ثناء جميل مردم است، يا ثواب جزيل خدا، و يا دفع صفت قساوت از قلب، خلاصه گذشت و آمرزش مردم نسبت به يكديگر گاه به خاطر جلب نفع است گاه دفع ضرر، در حالى كه آمرزش الهى هرگز چنين نيست، بلكه فقط از فضل و كرم او سرچشمه مى گيرد و بس.(1)

از اين گذشته حقوقى كه مردم بر يكديگر دارند، در برابر رحقوق الهى بسيار


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 20.

ص: 420

ناچيز است، و گذشت آنها در همين حقوق ناچيز، بسيار كم است، تنها كسى كه از حقوق بزرگ مى گذرد، و گناهان عظيم را مى بخشد، و آمرزش او قيد و شرطى جز لياقت عباد ندارد خدا است. و به همه دليل او «خير الغافرين» است.

از اين گذشته او نه تنها بندگان خود را مى بخشد، بلكه پرده بر گناهان آنها مى افكند، تا آبرويشان در دنيا و آخرت محفوظ بماند، و نزد خلايق رسوا نشوند، بلكه گاه سيئات آنها را به حسنات تبديل مى كند، به شرط آن كه تمام حجاب ها را ندرند، و مختصر لياقتى براى اينهمه لطف و احسان داشته باشند.

توجّه به شأن نزول آيه فوق كه داستان بنى اسرائيل و ارتكاب يكى از بزرگترين گناهان، يعنى تقاضاى رؤيت خداوند با چشم ظاهر به عنوان پيش شرطى براى ايمان به او است نشانگر عمق مفهوم اين وصف يعنى «خير الغافرين» است.

در هشتمين آيه، خداوند به عنوان «خَيْرُ الْمُنْزِلينَ» توصيف شده كه ناظر به ماجراى نوح عليه السلام و طوفان عظيم او است، آنجا كه در دعايش تقاضا مى كند اكنون كه طوفان فرو مى نشيند، و اين كشتى تنها و سرگردان در سرزمينى نزول مى كند، منزلگاه ما را منزلگاه مبارك و پربركتى قرار ده كه تو بهترين فرود آورندگانى!

واژه «مُنْزَلْ» در جمله رَبِّ انْزِلْنى مُنْزَلًا مُبارَكاً ممكن است اسم مكان باشد يعنى منزلگاه و يا مصدر ميمى به معناى نزول و فرود آمدن.

و به هر حال ناگفته پيدا است كه فرود آمدن از كشتى در آن شرائط سخت و دشوار، با توجّه به اين كه نه خانه و كاشانه و سايبانى وجود داشت و نه قوّت و

ص: 421

غذائى، تنها در سايه لطف خداوندى كه «خير المنزلين» است مى توانست سامان يابد، و از خطراتى كه سرنشينان كشتى را بعد از فرود آمدن تهديد مى كرد برهاند.

باز در اينجا قدرت نامحدود خدا، و آگاهى او از نيازها و حاجات ميهمانان او سبب مى شود كه او «خير المنزلين» و بهترين ميزبان و پذيرائى كننده باشد.

در نهمين آيه سخن از چاره جوئى هاى بى مانند خداوند در برابر توطئه هاى منحرفان و ظالمان است و در آن خدا را به «خير الماكرين» (بهترين چاره جويان) توصيف مى كند.

ماكر از ماده مكر به گفته راغب در اصل به معناى منصرف ساختن ديگرى از رسيدن به مقصود از طريق توسّل به چاره جوئى و حيله است، و آن بر دو قسم است: قسمتى پسنديده، و آن در جائى است كه هدف از آن وصول به مقصد مطلوبى باشد، و قسمى مذموم است، و آن در جائى است كه هدف كار زشت و قبيحى باشد.

و از اينجا روشن مى شود كه آنچه در ذهن ما است كه واژه مكر را هميشه توأم با نوعى خرابكارى و فساد انگيزى مى دانيم درست نيست، همان گونه كه واژه حيله نيز داراى مفهوم مشتركى است هر چند در اذهان عامه مردم نوع فاسد آن تداعى مى شود.

قرطبى در تفسير خود مى گويد: مكر به معناى تدبير در انجام كارى توأم با مخفيكارى است.

ولى از بعضى از كلمات ارباب لغت، چنين استفاده مى شود كه واژه مكر را

ص: 422

آميخته با نوعى مذمّت مى دانند، لذا مى گويند: هرگاه اين واژه در مورد خداوند به كار رود معناى مجازى دارد ولى عموميت مفهوم مكر آنچنان كه از بسيارى از مفسّران و اهل لغت استفاده مى شود صحيح تر به نظر مى رسد.

به هر حال توصيف خداوند به خير الماكرين يا به خاطر آن است كه قدرت او بر تدبير و چاره جوئى از همه بيشتر است و يا اين كه مكر ديگران ممكن است از نوع خوب و بد باشد، ولى در مورد خداوند هميشه از نوع ممدوح است.

زبيدى در شرح قاموس چند معناى براى مكر، هنگامى كه به خدا نسبت داده مى شود ذكر كرده، از آن جمله نازل كردن بلا بر دشمنان، نه بر دوستان، و ديگر مجازات استدراجى يعنى بخشيدن نعمت در مقابل كارهاى بد تا آنجا كه شخص خيال كند صاحب طاعات مقبولى است- سپس او را مجازات نمايد- و سوم جزا دادن بندگان در برابر اعمالشان.(1)

به هر حال تدبير و چاره جوئى صحيح آن است كه شخص عالم به عواقب امور و حقايق اشياء و آينده و گذشته باشد، و اضافه بر اين هرگونه قدرت بر انجام تدبيرهاى خود داشته باشد، و چون اين دو وصف علم و قدرت نامحدود مخصوص خدا است او به عنوان «خير الماكرين» توصيف شده است.

جالب اين كه توصيف خداوند به «خَيْرُ الْماكِريْنَ» تنها دوبار در قرآن مجيد آمده يكى درد داستان هجرت است كه مهمترين فصل زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد، قرآن مى فرمايد: « (به خاطر بياور) هنگامى را كه كافران براى تو نقشه


1- تاج العروس فى شرح القاموس ماده« مكر».

ص: 423

مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند، يا به قتل برسانند، و يا (از مكّه) بيرون كنند؛ آنها توطئه مى كردند، و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خدا بهترين تدبيركنندگان است».(1)

و مى دانيم توطئه قتل پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى قريش اراده او را در هجرت قوى تر ساخت، همان هجرتى كه سرچشمه بزرگترين تحول ها در تاريخ مسلمين و سرآغاز حكومت اسلامى در پهنه جهان شد، و اينجا است كه برترى مكر الهى روشن مى شود.

و ديگر در مورد توطئه هاى مشترك يهود و نصارى در مبارزه با اسلام و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است (سوره آل عمران، آيه 54) كه آن هم از خطرناكترين توطئه ها بود، ولى خداوند نقشه هاى آنها را نيز نقش بر آب كرد.

***

سرانجام در دهمين و آخرين آيه، توصيف خداوند به «خَيْرُ الْوارِثينَ» (بهترين وارثان) آمده است.

اين توصيف تنها يكبار در قرآن مجيد آمده و آن هم از زبان زكريا پيغمبر بزرگ الهى در حالى كه توصيف خداوند به وارث مكرّر ديده مى شود.

دليل توصيف خداوند به اين وصف كاملًا آشكار است، زيرا تنها كسى كه باقى و برقرار مى ماند و وارث همه جهانيان است او است، در حالى كه ديگر


1- سوره انفال، آيه 30.

ص: 424

وارثان، خودشان روزى موروث دگران خواهند شد.

از اين گذشته ارثى را كه وارثان معمولى مى برند محدود است، و به آن نيازمنداند، و اضافه بر آن در صرف آن غالباً بخيل اند، و به همين دليل هزاران دعوا و نزاع در ميان نزديكترين بستگان به خاطر اموالى كه به ارث برده اند ديده شده است، امّا خداوند كه وارث نهايى همگان است نه نيازى دارد، نه حد و مرزى براى اين صفت او است، و نه بخلى در وجودش راه پيدا مى كند، و به همين دليل «خير الوارثين» است.

اين توصيف به گفته آلوسى در روح المعانى اشاره به بقاء ذات پاك الهى، و فناء همه اشياء است.(1)

البتّه اگر تنها اشاره به مسأله بقاء باشد از صفات ذات محسوب مى شود كه همان ابديّت وجود مقدّس او است، امّا اگر به معناى در اختيار گرفتن آنچه از ديگران مى ماند باشد از صفات فعل است (دقّت كنيد).

***

آرى او بهترين است

همان گونه كه در آيات ده گانه فوق ديديم خداوند به عنوان بهترين راحمين، و حاكمين، و رازقين، و ناصرين و ... توصيف شده است.

آيا واقعاً مى شود خداوند را با ديگران مقايسه كرد؟! (با توجّه به اين كه خير در


1- روح المعانى، جلد 17، صفحه 80.

ص: 425

اين گونه موارد جنبه تفضيلى دارد)

در برابر اين سؤال، دو پاسخ وجود دارد:

نخست اين كه: «خير» در اين گونه موارد، مفهوم تفضيلى و مقايسه اى خود را از دست مى دهد، و به معناى كثرت است، بنابراين اوصاف فوق، اشاره به رحمت واسعه خداوند و حكومت گسترده، و روزى فراوان، و نصرت و يارى بى دريغ او است، بى آن كه مقايسه اى در كار باشد «ما للتُّرابِ وَ رَبٍّ الأَرْبابِ؟» (چه نسبت خاك را با خالق پاك).(1)

ديگر اين كه: مفهوم مقايسه در اين اوصاف وجود دارد، منتها مقايسه اى صورى و ظاهرى همان گونه كه در احسن الخالقين (بهترين آفرينندگان) نيز گفته شده است، در حقيقت انسان هايى كه واسطه رساندن روزى به ديگران مى شوند رازق شمرده شده اند، و رحمت هاى جزيى افراد بشر به حساب رحمت آمده است، و همچنين در مورد نصرت و حاكميّت و غافريّت، و اين گونه تعبيرات در قرآن مجيد كم نيست. (مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، تفسير دوم را برگزيده است)(2)

به تعبير ديگر از نظر فلسفى وجود حقيقى مستقل قائم بالذات، ذات پاك خدا است، و بقيّه در برابر او، عدم هايى هستند، هستى نما! و سراب هايى همچون


1- مرحوم كفعمى در مصباح در تفسير« خيرالناصرين» مى گويد:« مَعْناه كَثْرُةُ تَكْرارِ النَّصْر مِنْهُ كَما قِيْلَ خَيْرُ الرّاحِمينَ لِكَثْرَةِ رَحْمَتِهِ:»« مفهوم اين وصف اين است كه يارى به طور كثرت از ناحيه او تكرار مى شود، همان گونه كه گفته اند كه خير الراحمين به خاطر كثرت رحمت او است( مصباح، صفحه 346)- همين معناى را مرحوم صدوق در كتاب توحيد با مختصر تفاوتى آورده است( توحيد، صفحه 216).
2- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 207، او مى گويد:« الخير معنى التفضيل و لا حاجة الى ما تكلّفه».

ص: 426

آب، و بنابراين موجودات ممكن نه خلقتى دارند و نه نصرتى، و نه رحمت و رزقى، اين همه آوازها از ناحيه آن ذات بى مثال، و بقيّه همه ريزه خوار خوان احسان اويند و از همين جهت گفته اند «لَيْسَ فى الدّارِ غَيْرُه دَيّارٌ» (در اين خانه جز او كسى نيست)!

ولى از نظر تحليل عادى و معمولى ممكنات هم براى خود وجودى دارند، و رحمت و رزق و نصرت و قدرت و حاكميتى، و از آنجا كه قرآن مجيد به مضمون وَ ما ارْسَلْنا مِنْ رسُوْلٍ الّا بِلِسانِ قَوْمِهِ (1) با زبان مردم با آنها سخن مى گويد اين تعبيرات در قرآن آمده است.

توضيحات:

1. عالم مظهر اسماء و صفات او است

اين جمله مشهور است كه جهان هستى محل بروز و ظهور اوصاف پروردگار است، اين مسأله مخصوصاً با توجّه به صفات فعل كاملًا روشن است:

زيرا آنچه از خلقت و آفرينش در اين جهان مى بينيم همه مظهر خالقّيت او است.

و آنچه از رحمت مادى و معنوى مشاهده مى كنيم نشانه اى از رحمانيت او.

آنچه تدبير است دليلى بر ربوبّيت او است، و آنچه رزق و روزى ظاهرى و باطنى است، مظاهرى از رازقيت او.

البتّه همان گونه كه قبلًا هم اشاره شد از آنجا كه صفات فعل با توجّه به افعال او


1- سوره ابراهيم، آيه 4.

ص: 427

مشتق مى شود، و افعال او از تعداد و شماره بيرون است، صفات فعل او نيز همين گونه است.

منتها تعداد «شصت صفت» كه عمده ترين صفات فعل است كه در قرآن مجيد آمده، و از هريك، صفات ديگرى منشعب مى شود، در بحث هاى گذشته با تفسير و تحليل ذكر شد.

توجّه به اين اوصاف نه فقط ما را به افعال خدائى آشنا مى سازد، بلكه آشنايى با افعال او، سبب الگوبردارى از آن، و تربيت نفوس و تهذيب ارواح ما است (دقّت كنيد).

اين نكته را باز بايد تذكّر دهيم كه در ميان اوصاف الهى، بعضى به روشنى صفت ذات است مانند عالم، و بعضى به روشنى صفت فعل است مانند رازق و خالق، و بعضى داراى دو جنبه است، از يك نظر صفت ذات، و از نظر ديگر صفت فعل، مانند قيّوم كه اگر به معناى قائم بالذات باشد جزء صفات ذات است و اگر به معناى برپا دارنده موجودات باشد جزء صفات فعل است.

2. صفات ديگرى كه در زمره صفات فعل است

در قرآن مجيد، افعالى به خداوند نسبت داده شده بى آن كه واژه وصفى آن ذكر شده باشد، و علماى علم عقائد آنها را به عنوان صفات فعل، يا اسماء حسنى الهى آورده اند، ولى چون بناى مباحث ما بر اين بود كه تنها اوصاف ذكر شده در قرآن مجيد مطرح گردد، آنها را در شماره اسماء و صفات او در بالا نياورديم، در عين حال اشاره به مهمترين آنها را در اين بخش لازم مى دانيم از جمله دو

ص: 428

وصف، متكلم و صادق است:

***

ص: 429

1. خداوند متكلم است

اشاره

الف- خداوند متكلم است

وصف متكلم صريحاً در قرآن نيامده، ولى فعلى كه دال بر آن است ذكر شده، مانند: وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْليماً: «و خداوند با موسى سخن گفت»(1) و از همين نظر موسى عليه السلام را به عنوان «كَليمُ اللَّه»- كسى كه مخاطب سخن خداوند بود- مشهور و معروف شده است.

از اين گذشته در قرآن در سه مورد تعبير به «كَلامَ اللَّه» (سخن خدا) شده (2) و در يك مورد «كَلامى» (سخن من) آمده است.(3)

و در موارد متعدّدى تعبير به «كَلِمةُ رَبِّكَ»: (سخن پروردگار تو) يا «كَلِمَةُ اللَّهِ» (سخن خداوند) نيز ديده مى شود.

و از مجموع اينها به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه يكى از اوصاف پروردگار «مُتَكَلِّمْ» است.

بلكه به طورى كه قوشجى در شرح تجريد العقائد آورده، توصيف خداوند به


1- سوره نساء، آيه 164 و سوره اعراف، آيه 143.
2- سوره بقره، آيه 75، سوره توبه، آيه 6، سوره فتح، آيه 15.
3- سوره اعراف، آيه 144.

ص: 430

متكلم منحصر به مسلمانان نيست بلكه تمام ارباب ملل و مذاهب خدا را متكلم مى دانند هرچند در تفسير معناى كلام و سخن گفتن الهى اختلاف نظر دارند.

***

توضيحات

1. مقصود از كلام اللَّه چيست؟

در تفسير معناى «كلام اللَّه» و سخن گفتن خداوند، اختلاف شديدى در ميان مسلمانان بروز و ظهور نموده، و هر گروهى تفسيرى براى آن ذكر كرده اند:

جمعى از حنبلى ها گفته اند: كلام اللَّه مركب از حروف و اصوات است، و اينها قائم به ذات او و قديم است! سپس بر اين گفتار بى معناى تا آنجا اصرار ورزيده اند كه گفته اند جلد و غلاف قرآن نيز قديم و ازلى است، تا چه رسد به نقوش قرآن!!

گروه ديگرى گفته اند كلام خدا همان حروف و اصوات است، و اينها امورى حادث اند و در عين حال قائم به ذات خداونداند كه بى پايه بودن گفتار آنها نيز كمتر از گروه حنابله نيست.

گروه سوم معتقداند كلام خداوند همان حروف و اصوات است، و اينها امورى حادث و غير قائم به ذات خداوند است بلكه در زمره مخلوقات او هستند كه خداوند آن را در وجود جبرئيل يا پيامبر صلى الله عليه و آله يا شجره موسى عليه السلام ايجاد كرده است.

ص: 431

و بالاخره گروه چهارم اشاعره هستند كه مى گويند كلام خداوند از جنس اصوات و حروف نيست بلكه مفاهيمى است قائم به ذات خداوند، و آن را كلام نفسى مى نامند، و معتقد به قديم بودن آن هستند(1) آنها حتّى عقيده داشتند كسى كه معتقد به حادث بودن قرآن (كلام اللَّه) بوده باشد كافر است (و قتل او واجب!)(2)

تاريخ قرون نخستين اسلام شاهد درگيرى هاى شديد و خونبارى در زمينه «كلام اللَّه» و حادث و قديم بودن آن، و تكفير يكديگر در اين زمينه، بوده است، بحث ها و مشاجراتى كه امروز براى ما مفهوم صحيحى ندارد و به خوبى مى توان گفت كه دست سياست هاى خود كامه وقت براى سرگرم ساختن ملت مسلمان، و استفاده از اصل، تفرقه بينداز و حكومت كن، به اين اختلاف دامن مى زده است.

***

نتيجه گيرى نهائى

به هر حال در اينجا چند مطلب است كه همه از واضحات است و به نظر نمى رسد جاى گفتگو در آن باشد:

1. خداوند قادر است بر اين كه امواج صوتى را در فضا بيافريند، و اين امواج را به گوش انبياء و پيامبرانش برساند، و پيام خود را از اين طريق به آنها ابلاغ كند، آنچنان كه قرآن در مورد تكلم با موسى بن عمران عليه السلام در وادى ايمَن گواهى


1- شرح تجريد قوشچى، صفحه 417.
2- ملل و نحل شهرستانى، جلد اول، صفحه 106.

ص: 432

مى دهد كه امواج صوتى در آن درخت مخصوص ايجاد شده و موسى عليه السلام را به سوى خود فرا خوانده است.

2. «تكلّم» به معناى سخن گفتن با زبان و از طريق تارهاى صوتى از عوارض جسم است و درباره خداوند كه منزّه از جسم و جسمانيت است مفهوم ندارد، جز از طريق ايجاد امواج صوتى در اجسام كه در بالا اشاره شد.

3. قرآن مجيد كه در دست ما است همين الفاظ و حروف است كه گاهى در قالب سخن، و گاه در قالب كتابت ظاهر مى شود، و بدون شك هر دو از حوادث است، و اين كه بعضى گفته اند اين الفاظ و نقوش، قديم است و حتّى جلد و غلاف قرآن را بايد ازلى دانست از خرافاتى است كه لايق بحث نيست.

و ظاهراً كسانى كه قائل به قديم بودن كلام اللَّه شده اند از اينجا بوده است كه از يك سو قرآن مجيد يكى از صفات خدا را تكلّم ذكر كرده، و به قرآن كلام اللَّه گفته شده، و از سوى ديگر، خدا وجودى است ازلى، پس صفات او نيز بايد ازلى باشد، و در اينجا نتيجه گرفته اند كه تكلم خدا ازلى است.

آنها به خاطر ضعف معلوماتشان نتوانسته اند ميان صفات ذات و صفات فعل تفاوت بگذارند، آنچه ازلى است صفات ذات است، مانند علم و قدرت ولى صفاتى كه عقل ما به خاطر صدور افعالى از خداوند براى ذات پاك او انتزاع مى كند، امورى حادث اند، زيرا اين صفات قائم به ذات خدا نيست بلكه انتزاعات عقلى است كه از ملاحظه افعال او حاصل مى شود.

به تعبير ديگر بدون شك خداوند افعالى دارد كه حادث است، مانند خلقت

ص: 433

آسمان و زمين و آفرينش آدم، و مسأله رزق و روزى و بخشش گناه بندگان و ارسال پيامبران و رسولان، هنگامى كه عقل صدور اين افعال را از خود مى بيند صفاتى همچون خالق و رازق و غافر را براى خداوند انتخاب مى كند و مسلماً قبل از اين كه خدا موجودى بيافريند يا روزى دهد يا مشمول مغفرت خود سازد اين اوصاف صدق نمى كرد (البتّه قدرت بر اين امور داشت، ولى بحث از قدرت نيست، بلكه سخن از خود اين افعال است).

بنابراين حساب اين اوصاف كه صفات فعل ناميده مى شود از صفات ذات كه قائم به ذات پاك پروردگار، بلكه عين ذات او است، جدا مى باشد، و عدم درك اين واقعيت، طرفداران قديم بودن كلام اللَّه را به مطالب مضحكى مانند قديم بودن جلد و غلاف كشانيده است.

4. گروهى از اشاعره كه اين مسائل را درك مى كردند به حكم ناچارى مسأله «كلام نفسى» را مطرح كرده اند، كلامى كه بتواند قديم باشد و قائم به ذات پروردگار.

آنها براى اثبات اين مطلب به اين آيه تمسك جسته اند كه قرآن درباره جمعى از منافقين مى گويد: وَ يَقُوْلُوْنَ فى انْفُسِهِمْ لَوْلا يُعَذِّبُنَا اللَّهُ بِما نَقُوْلُ «در دل خود مى گويند: چرا خداوند ما را بخاطر گفته هايمان عذاب نمى كند؟!».(1)

يا به شعر معروف اخطل كه از شعراى عصر بنى اميه است تمسك جسته اند

انَّ الْكَلامَ لَفِى الْفُؤادِ وَ انَّماجُعِلَ اللَّسانُ عَلَى الْفُؤادِ دَلِيْلا


1- سوره مجادله، آيه 8.

ص: 434

«جاى سخن قلب است، و زبان ترجمان قلب قرار داده شده»

و به اين ترتيب خواسته اند خود را از تضادى كه در ميان حادث بودن كلام، و قديم بودن صفات الهى مى ديدند رهايى بخشند.

ولى آنها با اين سخن گرفتار مشكل بزرگترى شده اند و آن اين كه اگر منظور از كلام نفسى تصوير الفاظ و جمله ها، و گذراندن آنها از ذهن و فكر باشد، اين امور درباره خداوند معنا ندارد، زيرا ذات پاك او جايگاه اين گونه عوارض انسانى نيست.

و اگر منظور علم خداوند به محتواى قرآن مجيد از ازل بوده باشد، جاى شك نيست كه او از ازل احاطه علمى به همه اين امور داشته است، ولى در اين صورت كلام نفسى بازگشت به علم خدا مى كند، و صفت ديگرى نخواهد بود.

نتيجه اين كه محتواى كتب آسمانى هميشه در علم خدا بوده و اين چيزى جز صفت علم نيست، و امّا خود الفاظ و نقوش بدون شك حادث است و در اين ميان چيز ثالثى بنام كلام نفسى كه قديم و غير از علم خداوند بوده باشد نداريم.

اينها همه امورى ظاهر و آشكار است، ولى متأسفانه جر و بحث درباره قديم و حادث بودن كلام نفسى بخش وسيعى از تاريخ اسلام را تاريك ساخته، و حوادث خونبارى به وجود آورده.

گاهى حكومت وقت طرفدار جمعيت معتزله بود (مانند بعضى از خلفاى بنى عباس) در اين موقع اصرار داشتند كه همه اعتراف به حادث بودن كلام اللَّه كنند، و گروهى را به خاطر عدم اعتراف به اين معنا از دم شمشير گذراندند.

ص: 435

در مقابل، عده زيادى از حكام بنى عباس طرفدار اشاعره بودند، و قائلين به حدوث «كلام اللَّه» را از دم شمشير مى گذراندند، در حالى كه امروز مى دانيم همه اينها بازى هاى سياسى بوده كه در شكل مسائل مذهبى ظاهر مى شده، و حكام جبّار براى رسيدن به مقاصد شوم خويش، و ادامه حكومت خود كامه، اعتقادات مذهبى مسلمانان را بازيچه خويش قرار مى دادند.

***

3. تكلم در روايات اسلامى

اين سخن را با روايتى از امام صادق عليه السلام ادامه مى دهيم: روايتى كه شيخ طوسى (قدّس سره) در امالى از ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل كرده است، فرمود:

«لَمْ يَزَلِ اللَّهُ جَلَّ اسْمُهُ عالِماً بِذاتِهِ، وَ لا مَعْلُوْمَ، وَ لَمْ يَزَلَ قادِراً بِذاتِهِ وَ لا مَقْدُوْرَ، قُلْتُ: جُعِلْتُ فِداكَ، فَلَمْ يَزَلَ مُتَكَلِّماً؟ قالَ: الْكلامُ مُحْدثٌ كانَ اللَّهُ عَزَّوَجَلّ لَيْسَ بِمُتَكَلَّمٍ ثُمَّ احْدَثَ الْكَلامَ!»: «خداوند هميشه بالذات عالم بود در حالى كه معلومى وجود نداشت، و بالذات قادر بود در حالى كه مقدورى نبود.

ابو بصير مى گويد: گفتم فدايت شوم، آيا خداوند هميشه موصوف به صفت متكلم بوده؟ فرمود: كلام، موضوع حادثى است خداوند متعال وجود داشت و متكلم نبود، سپس كلام را آفريد»!(1)

همين حديث را مرحوم كلينى در كافى با مختصر اضافاتى نقل كرده و در ذيل


1- بحارالانوار، جلد 4، صفحه 68، حديث 11، باب 1.

ص: 436

آن صريحاً آمده است: «انَّ الْكَلامَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ لَيْسَتْ بِازَليَّةٍ، كانَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَ لا مُتَكَلِّمَ»: «كلام و سخن گفتن، صفت حادثى است و ازلى نيست، خداوند متعال از ازل بوده و متكلمى وجود نداشت»(1)

اين عبارت به وضوح فرق ميان صفات ذات و صفات فعل را بيان مى كند، صفات ذات همچون علم و قدرت است كه از ازل بوده، و نيازى به وجود مخلوقات ندارد، امّا صفات فعل صفاتى است كه بيرون ذات خدا است و عقل اين صفات را به هنگام صدور افعالى از خداوند انتزاع كرده و به او نسبت مى دهد مانند خالق و رازق، صفت تكلّم نيز در زمره همين صفات است چون نوعى و حركت مى باشد و مى دانيم حركت در ذات خداوند راه ندارد.


1- اصول كافى، جلد اول، صفحهئ 107( باب صفات الذات، حديث 1).

ص: 437

ب- خداوند صادق است

اشاره

بعد از توصيف خداوند به تكلّم نظرها به اين وصف معطوف مى شود كه او در تكلّم خود صادق و راستگو است.

اين وصف كه از مهمترين صفات فعل است پايه اصلى اعتماد بر دعوت انبياء را تشكيل مى دهد، چرا كه اگر- نعوذ باللَّه- كذب و دروغ درباره او تصوّر مى شد هيچ اعتمادى نه به مسأله وحى بود، و نه وعده هاى قيامت، و نه خبرهايى كه از معارف دينى مى دهد و يا از عوامل سعادت و خوشبختى بشر و اسباب شقاوت و بدبختى او سخن مى گويد و به تعبير ديگر پايه هاى مسائل دينى با نفى اين صفت به كلى فرو مى ريزد.

و از اينجا روشن مى شود تا چه حد ايمان به صدق پروردگار در فهم حقايق دين مؤثر است.

و شايد به همين دليل است كه در آيات فراوانى از قرآن مجيد توصيف خداوند به صادق بودن به چشم مى خورد كه با تعبيرهاى كاملًا متنوع و مختلف از اين موضوع سخن گفته، و از زواياى گوناگون به اين مسأله مهم توجّه شده

ص: 438

است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و به آيات زير گوش جان فرا مى دهيم:

1. وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيْثاً.(1)

2. وَ مَنْ اصْدقُ مِنَ اللَّهِ قِيْلًا.(2)

3. وَ لَقدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ (3)

4. قالوا هذا وَعَدَنا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ (4)

ترجمه:

1. «و كيست كه از خداوند، راستگوتر باشد؟!».

2. «و كيست كه در گفتار و وعده هايش، از خدا راستگوتر باشد؟!»

3. «خداوند، وعده خود را به شما، (درباره پيروزى بر دشمن در احُد،) تحقّق بخشيد».

4. «گفتند: اين همان چيزى است كه خدا و پيامبرش به ما وعده داده، و خداو پيامبرش راست گفته اند».

***

شرح مفردات:


1- سوره نساء، آيه 87.
2- سوره نساء، آيه 122.
3- سوره آل عمران، آيه 152.
4- سوره احزاب، آيه 22- در آيات ديگرى از قرآن مجيد نيز همين مفاهيم آمده است مانند سوره ذاريات، آيه 5، سوره انعام، آيه 115، سوره زمر، آيه 74، سوره فتح، آيه 27، همچنين در سوره انعام آيه 146 و سوره حجر، آيه 64 تعبير به« انالصادقون» آمده است.

ص: 439

واژه «صادق» از ماده صدق، به گفته راغب نقطه مقابل كذب و دروغ است، و در اصل از اوصاف كلام و اخبار مى باشد كه گاه صدق و گاه كذب است، و گاه بالعرض در استفهام و امر و دعا نيز به كار مى رود، مثلًا كسى مى گويد: آيا فلان كس در خانه است و مفهوم ضمنى آن اين است كه من نمى دانم او در خانه است يا نه (و لذا گاه مى گوئيم او دروغ مى گويد: مى داند فلان كس در خانه حضور دارد)

حقيقت صدق، مطابقت سخن با اعتقاد و واقعيت است، لذا اگر كسى سخن بگويد كه با واقعيت تطبيق مى كند امّا مطابق اعتقاد او نيست، مى گوئيم دروغ مى گويد مانند گفتار منافقان كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گفتند:

نَشَهَدُ اءِنَّكَ لَرَسُوْلُ اللَّهِ «ما شهادت مى دهيم كه به يقين تو پيامبر خدا هستى!» و قرآن مى گويد: آنها دروغ مى گويند.

گاه صدق و كذب، در مورد افعال و اعمال نيز گفته مى شود، و كسى كه اعمالش را بر طبق وظيفه لازم انجام مى دهد صادق، و اگر برخلاف آن انجام دهد كاذب مى نامند. مثلًا كسى كه در ميان نبرد، حقّ جنگ را ادا كند گفته مى شود:

«صَدَقَ فى الْقِتالِ» و اگر نكند مى گويند: «كَذَبَ فِى الْقِتالِ» آيه لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُوْلَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقَ «خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت».(1) كه در مورد تحقق خواب پيامبر صلى الله عليه و آله درباره فتح مكه و ورود پيروزمندانه مسلمانان در مسجد الحرام است نيز از نمونه هاى اين مطلب


1- سوره فتح، آيه 27.

ص: 440

است.(1)

واژه «صَدَقه» كه در مورد اموالى كه انسان به قصد قربت در راه خدا مى دهد به كار مى رود نيز به خاطر آن است كه انسان با عملش، صدق اخلاص خود را ثابت مى كند، مهريه را نيز از اين جهت صَدَاق مى گويند كه دليل عملى صدق شوهر در برابر همسر خويش است.

البتّه آنچه را راغب در مورد عناصر اصلى صدق گفته كه بايد هم مطابق با واقعيت باشد و هم موافق اعتقاد گوينده، در ميان دانشمندان، سخت محل كلام است، بعضى تنها موافقت با اعتقاد را كافى مى دانند، و گروهى تنها مطابقت با واقعيت را شرط شمرده اند كه اينجا جاى شرح آن نيست.

اينها همه در حالى است كه ابن فارس در مقائيس اصل معناى صدق را قوّت و نيروى موجود در چيزى مى داند، و اگر كلام مطابق واقع را صدق مى گويند، به خاطر قوّت آن است، لذا به نيزه محكم «رُمْحٌ صَدْق» گفته مى شود، و مهر زن را صَدَاقْ مى نامند، چون حقّى است لازمه و داراى قوّت.

ولى آنچه در مفردات درباره ريشه اصلى اين واژه گفته شده صحيح تر به نظر مى رسد.

ساير ارباب لغت نيز غالباً همين مسير را پيموده اند.

در شرح قاموس از قول خليل نقل مى كند كه «صدق» به معناى كامل از هر چيزى است، سپس اضافه مى كند: اگر به موجودات قوى و با استقامت (مانند نيزه


1- مفردات ماده« صدق» با تلخيص.

ص: 441

محكم) صَدْق اطلاق مى شود از همان معناى راستى و درستى گرفته شده، يعنى آنچه در وصفش از صلابت و خوبى گفته شود مطابق حقيقت است، اگر «صَدق» به معنى صُلْب و محكم بود به هر چيز محكمى صدق گفته مى شد، در حالى كه چنين نيست.

«صدّيق» (با تشديد دال) به معناى كسى است كه بسيار راست مى گويد، يا كسى كه هرگز دروغ نمى گويد، و يا دروغ گفتن عملًا براى او امكان ندارد چون به راستگويى عادت كرده است، يا كسى است كه در اعتقاد و سخن و عمل هر سه صادق است (اينها همه به خاطر آن است كه صدِّيق مبالغه است، و مبالغه مى تواند در يكى از جهات مختلف فوق باشد)

تعبير به لسان صدق در موردى گفته مى شود كه شخص از هر نظر صالح باشد و اگر مدح و ستايشى از او شود مطابق واقع است.

به هر حال توصيف خداوند به صادق از جهات گوناگون است:

از جهت صدق و راستى در اخبارش.

از نظر صدق در وعده هايى كه در مورد پاداش نيكان و مجازات بدان داده است.

و از جهت عينيّت بخشيدن به آنچه فرموده كه در آيات مختلف قرآن منعكس است، و در تفسير آيه مورد بحث خواهد آمد.

***

ص: 442

تفسير و جمع بندى

در آيه اول و دوم سخن از اين است كه خداوند از همه صادق تر در سخنان خود مى باشد، به صورت يك استفهام انكارى مى فرمايد: «كيست كه از خداوند، راستگوتر باشد؟!» وَ مَنْ اصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيْثاً «كيست كه در گفتار و وعده هايش، از خدا راستگوتر باشد؟!» وَ مَنْ اصْدَق مِنَ اللَّهِ قِيْلًا(1)

بعضى از مفسّران معتقداند كه تعبير به راستگوتر تنها از نظر كميّت امكان پذير است- كسى كه در موارد بيشترى راست مى گويد- نه از نظر كيفيت، زيرا اگر سخن مطابق واقع باشد راست است و اگر نباشد دروغ و كم و زيادى در كيفيت آن تصوّر نمى شود.(2)

ولى حق اين است كه از نظر كيفيت نيز مراتب مختلفى براى صدق، تصوّر مى شود؛ و اين در جايى است كه واقعيّت داراى ابعاد مختلف باشد، اگر گفتار گوينده در تمام اين ابعاد مطابق واقع باشد مسلماً از كسى كه تنها در قسمت قابل توجّهى مطابق واقع است راستگوتر محسوب مى شود.

مثلًا كسى فرد با ايمانى را به سَلمان تشبيه مى كند، و ديگرى او را به ابوذر، مسلماً آن كس كه جهات بيشترى را در اين تشبيه در نظر گرفته راستگوتر است.

و اين كه خداوند از همه صادق تر مى باشد به خاطر آن است كه دروغ يا از جهل و نادانى و بى خبرى از واقعيت ها، سرچشمه مى گيرد، يا از ضعف و ناتوانى و احتياج، و چون هيچ يك از اين صفات در ذات پاكش راه ندارد او از همه


1- سوره نسا، آيات 87 و 122- قيل و قول مصدر است.
2- روح المعانى، جلد 5، صفحه 95( ذيل آيه 87 سوره نساء).

ص: 443

صادق تر است.

***

در سومين و چهارمين آيه، سخن از صدق خداوند در وعده هاى او است منتها در آيه اوّل از وعده الهى در مورد پيروزى بر دشمن در ميدان احُد سخن مى گويد كه بر طبق اين وعده مسلمانان در آغاز پيروز شدند، ولى سستى و نافرمانى گروهى سبب شكست در پايان كار شد، مى فرمايد: «خداوند، وعده خود را به شما، (درباره پيروزى بر دشمن در احُد،) تحقّق بخشيد» وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ

ولى سستى و اختلاف و نافرمانى شما در پايان سبب شكست شما شد و تقصير از شما بود نه خلف وعده از سوى خدا.

و اين پاسخى است به آنها كه از شكست احُد گِلِه داشتند و آن را بر خلاف وعده الهى مى پنداشتند.

و در آيه دوم از زبان مؤمنان درباره جنگ احزاب سخن مى گويد، كه آنها وقتى در برابر لشكر احزاب قرار گرفتند، «گفتند: اين همان چيزى است كه خدا و پيامبرش به ما وعده داده، و خداو پيامبرش راست گفته اند» قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُوْلُهُ

در اينجا هم سخن از صدق خداوند است، و هم رسول او كه گفته او نيز گفته خدا است، و وعده او، وعده پروردگار.

ص: 444

در اين كه خداوند و پيامبر صلى الله عليه و آله چه وعده اى به مؤمنان داده بودند كه به هنگام مشاهده لشكر احزاب تحقق يافت، احتمالات متعدّدى داده شده: نخست اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود: «احزاب مشركان بعد از نه تا ده روز به سراغ شما مى آيند،» هنگامى كه درست در سر موعد آنها حاضر شدند، مؤمنان اين سخن را گفتند.(1)

ديگر اين كه خداوند در سوره بقره (آيه 214) يادآور شده بود كه مسلمانان به آسانى وارد بهشت نخواهند شد مگر اين كه در تنگناها قرار گيرند و آزمايش شوند، لذا هنگامى كه خود را در برابر آن قشون عظيم ديدند دانستند كه وعده الهى تحقّق يافته، و آزمايشى بزرگ در شرف انجام است.(2)

بعضى نيز گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مؤمنان بشارت داده بود كه بعد از محاصره در چنگال احزاب بر آنها پيروز مى شوند، سپس اسلام در عالم گسترش مى يابد و قصرهاى حيره و مدائن و كسرى در اختيار مسلمين قرار خواهد گرفت.

مؤمنان هنگامى كه قسمت اوّل را ديدند شاد شدند و گفتند: بشارت باد بر شما به پيروزى نهايى.(3)

***

توضيحات


1- روح المعانى، جلد 21، صفحه 151.
2- تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 306- اين مطلب در تفسير فخر رازى نيز اشاره آمده است.
3- تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5239.

ص: 445

دلايل صدق خداوند

به گفته علماء عقائد تمام مسلمانان در اين مسأله اتّفاق نظر دارند كه خداوند صادق است، منتها اشاعره از آنجا كه قائل به حسن و قبح نيستند نمى توانند اين مطلب را ثابت كنند، چرا كه نه دليل عقلى آنها را به كار آيد، و نه در مورد بحث ما دليل نقلى كارساز است، چرا كه اگر به آيات قرآن كه دلالت بر صدق خداوند دارد استناد كنند نقل كلام به خود اين آيات مى شود كه از كجا اين آيات توأم با صدق باشد و به تعبير ديگر استدلال به اين آيات مستلزم دور است (دقّت كنيد).

اينجا است كه آنها پاسخى ندارند و از اثبات مدّعا عاجز مى مانند.

ولى از آنجا كه مسأله حسن و قبح عقلى قطع نظر از تعصب ها و كج سليقه گى ها از مسلّمات است براى اثبات صدق خداوند بهترين راه استناد به همين مسأله است.

دروغ گفتن حتّى درباره يك انسان عادى از زشت ترين كارها محسوب مى شود، بلكه سرچشمه غالب زشتى ها است و نشانه بارزى از انحطاط شخصيت است، مسلماً چنين كارى در مورد خداوند از هر نظر قبيح است كه العياذ باللَّه سخنى به دروغ گويد، يا وعده اى نادرست دهد.

و اگر كسى چنين احتمال نامعقولى را درباره ذات مقدّس خداوند بدهد تمام مبانى مذهبى او فرو مى ريزد، چرا كه قسمت عمده اين مبانى از طريق وحى گرفته شده، و اگر احتمال دروغ و خلاف واقع در آن راه يابد اعتمادى بر وحى، و اخبار الهى، و وعده ها و وعيدها باقى نخواهد ماند، و همه اعتقادات مذهبى

ص: 446

دست خوش تزلزل و نيستى مى گردد، و اين امر به قدرى واضح است كه نياز به توضيح ندارد.

قبلًا نيز اشاره شد كه سرچشمه هاى دروغ يعنى جهل و نياز در ذات پاك او راه ندارد و اين خود دليل ديگرى است.

***

آخرين سخن درباره صفات خدا

شك نيست كه بحث صفات خدا جنبه عقيدتى دارد و براى تكميل معارف الهى دنبال مى شود، ولى از تأثير تربيتى اين بحث در تكامل نفوس انسانى نيز نبايد غفلت كرد، و قرآن در طرح اين صفات غالباً اين مطلب را منظور داشته است.

هنگامى كه خدا را به عنوان ذات كامل از هر نظر كه كانون اميد همه بندگان است معرفى مى كنيم و تمام تلاش و كوشش ها براى به دست آوردن قرب او صورت مى گيرد و همه خطوط تكاملى به سوى او منتهى مى شود، روشن است كه اين بحث با صراحت و قاطعيّت به انسان مى گويد: آن گاه در تلاش ها و كوششهايت، پيروز و خوشبخت خواهى شد كه بتوانى پرتوى از آن صفات جلال و جمال را در خود زنده كنى.

يا به تعبير ديگر مظهر اسماء و صفات او شوى، رنگ و صبغه الهى پيدا كنى، و روح و جان تو آئينه اى براى اسماء او، و تجليگاه اوصاف جلال و جمال او گردد.

ص: 447

از نظر علم، قدرت، اراده و مشيّت، مديريت و ربوبيت، رحمانيت و رحيميت و ... كارى كنى كه شباهتى هر چند اندك با او پيدا كنى.

در احاديث اسلامى نيز اشارات لطيفى به اين مسأله مهم تربيتى ديده مى شود، از جمله در تنبيه الخواطر- مجموعه ورام بن ابى فراس- از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:

«جَعَلَ اللَّهُ سُبْحانَهُ مَكارِمَ الاخْلاقِ صِلَةً بَيْنَهُ وَ بَيْنَ عِبادِهِ فَحَسْبُ احَدِكُمْ انْ يَتَمسَّكَ بِخَلْقٍ مُتَّصِلٍ بِاللَّهِ»: «خداوند متعال فضائل اخلاقى را وسيله ارتباطى ميان خود و بندگانش قرار داده است، براى شما همين قدر كافى است كه به اخلاقى چنگ زنيد كه به خدا ارتباط دارد (و متّصف به وصفى از اوصاف او شويد».(1)

در حديث معروف ديگرى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «تَخَلَّقُوا بِاخْلاقِ اللَّهِ»: «به اخلاق خدايى و صفات الهى متخلّق و متّصف شويد»(2)


1- تنبيه الخواطر، صفحه 362. مطابق نقل ميزان الحكمة، جلد 3، صفحه 149.
2- زبدة المعارف فى اصول العقائد محقق لاهيجى، صفحه 87.

ص: 448

عدل الهى

اشاره

ص: 449

اشاره

در ميان اوصاف الهى صفات فعل وصف عدالت داراى ويژگى ها و خصوصيت هايى است و همين سبب شده كه علماى علم عقائد آن را مستقلًا به طور مشروح مورد بحث قرار دهند، تا آنجا كه در ميان اصول دين شكل استقلالى به خود گرفته و به عنوان يك اصل از اصول پنجگانه عقائد اسلامى معرّفى شده است، در حالى كه به ظاهر با بقيّه صفات تفاوتى ندارد، و بايد در مباحث خداشناسى در بحث اسماء و صفات ادغام گردد.

شرح اين ويژگى ها پيش از بحث درباره اصل مسأله ممكن نيست، لذا آن را به بعد موكول مى كنيم، همين اندازه مى گوئيم كه مسأله عدل الهى از يك سو با اصل ايمان به وجود خدا ارتباط دارد، و از سوى ديگر با مسأله معاد، و از سوى سوّم با مساله نبوّت، و از سوى چهارم با مسائلى مانند: پاداش و جزا، جبر و تفويض، توحيد و ثنوّيت، فلسفه احكام و امثال آن، لذا اعتقاد به اين اصل يا نفى آن مى تواند چهره تمام معارف و اعتقادات دينى را دگرگون سازد.

اضافه بر اين بازتاب عدل الهى در جامعه بشرى در مسأله عدالت اجتماعى، و عدالت اخلاقى و مسائل تربيتى نيز قابل انكار نيست.

به خاطر جهات فوق، ما هم اين مسأله را به طور جداگانه و به صورت

ص: 450

مشروح تر مورد بحث قرار مى دهيم، امّا همان گونه كه روش بحث تفسير موضوعى ايجاب مى كند قبل از هر چيز بايد به سراغ آيات قرآن مجيد در اين زمينه برويم، تا در پرتو آن مشكلات پيچيده اين مسأله مهم گشوده شود، با اين اشاره به آيات زير گوش جان مى سپاريم:

1. انَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَلكِنَّ النّاسَ انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (1)

2. وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ احَداً.(2)

3. فَمَا كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (3)

4. فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ الَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُوْنَ (4)

5. وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُمْ لا تُظْلَمُونَ (5)

6. بَلِ اللَّهُ يُزَكِّى مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيْلًا.(6)

7. وَ مَا اللَّهُ يُريْدُ ظُلْماً لِلْعالَمينَ (7)

8. شَهِدَ اللَّهُ انَّهُ لا الهَ الَّا هُوَ وَ الْمَلائكَةُ وَ اولُوا الْعِلْمِ قائماً بِالْقِسْطِ.(8)

9. إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً وَعْدَ اللَّهِ حَقّاً إِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ لِيَجْزِىَ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ بِالْقِسْطِ.(9)


1- سوره يونس، آيه 44.
2- سوره كهف، آيه 49.
3- سوره توبه، آيه 70 و سوره روم، آيه 9.
4- سوره يس، آيه 54.
5- سوره بقره، آيه 272.
6- سوره نساء، آيه 49.
7- سوره آل عمران، آيه 108.
8- سوره آل عمران، آيه 18.
9- سوره يونس، آيه 4.

ص: 451

10. وَ نَضَعُ الْمَوازِيْنَ الْقِسْطَ لِيَومِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً.(1)

11. وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيْدِ(2)

12. امْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفسِدينَ فى الأَرْضِ امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقينَ كَالْفُجّارِ.(3)

ترجمه

1. «خداوند هيچ به مردم ستم نمى كند؛ ولى اين مردمند كه به خويشتن ستم مى كنند».

2. «و پروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند».

3. «خداوند هرگز به آنان ستم نكرد، ولى خودشان به خويشتن ستم مى كردند».

4. «امروز به هيچ كس كمترين ستمى نخواهد شد، و جز آنچه انجام مى داديد، كيفر داده نمى شويد».

5. «جز براى رضاى خدا، انفاق نكنيد. و آنچه از اموال نيكو انفاق مى كنيد، (پاداش آن) به طور كامل به شما بازگردانده مى شود؛ و به شما ستم نخواهد شد».

6. «خدا هر كس را بخواهد (و شايسته بداند)، ستايش مى كند؛ و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد».


1- سوره انبياء، آيه 47.
2- سوره فصلت، آيه 46.
3- سوره ص، آيه 28- آيات فراوان ديگرى در اين زمينه در قرآن مجيد آمده است كه ما از آياتى كه يك مضمون با دو عبارت، و يا حتّى با يك عبارت داشتند از هر كدام نمونه اى انتخاب كرديم، از جمله آيات زير نيز گوياى اين مطلب است: سوره نساء، آيات 40 و 77- سوره عنكبوت، آيه 40- سوره انفال، آيه 60- سوره بقره، آيه 281( به اضافه 14 آيه ديگر كه همه تعبير به« لايظلمون» دارد و بدون استثنا اشاره به نفى ظلم از خداوند مى كند) و سوره يونس، آيات 47 و 54.

ص: 452

7. «و خداوند (هيچ گاه) ستمى بر (احدى از) جهانيان روا نمى دارد».

8. «خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد».

9. «او آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، تا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، به عدالت جزا دهد».

10. «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت برپا مى كنيم؛ پس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود».

11. «پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمى كند».

12. «آيا كسانى را كه ايمان آورده و كار هاى شايسته انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم، يا پرهيزگاران را همچون فاجران؟!»

***

شرح مفردات

واژه ظلم به گفته مقائيس در اصل داراى دو معناى متفاوت است: يكى به معناى تاريكى كه از آن تعبير به ظلمت مى شود، و ديگرى به معناى قرار دادن چيزى در غير محلش (نقطه مقابل عدل كه قرار دادن هر چيزى در محل لايق آن است).

اين احتمال وجود دارد كه هر دو به يك حقيقت باز گردند، چرا كه ظلم- نقطه

ص: 453

مقابل عدالت- سبب ظلمت و تاريكى است در هرجا باشد و شايد به همين دليل راغب در مفردات نيز ريشه اصلى اين واژه را همان ظلمت مى شمرد.

در لسان العرب آمده است كه اصل ظلم همان جور و تجاوز از حدّ است و در تعبير ديگرى مى افزايد: ظلم به معناى انحراف از ميانه روى است.

البتّه اين معناى: ظلم قرار دادن چيزى در غير محل شايسته آن و تجاوز از حدّ و انحراف از ميان روى همه به يك حقيقت باز مى گردد.

بعضى از دانشمندان ظلم را بر سه گونه تقسيم كرده اند: ظلم انسان نسبت به پروردگار كه مصداق اعظم آن كفر و شرك و نفاق است، و ظلم انسان بر ديگران و ظلم او به خويشتن، و براى همه اينها شواهدى از قرآن مجيد بيان شده، ولى از يك نظر هر سه قسم بازگشت به ظلم به خويشتن مى كند، چرا كه انسان اولين لحظه اى كه تصميم بر ظلم مى گيرد نخستين ضربه را بر خود وارد مى كند، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: وَ ما ظَلَمُونا وَلكِنْ كانُوا انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ «آنها به ما ستم نكردند، بلكه به خودشان سنم مى نمودند».(1)

نقطه مقابل ظلم، عدل است، و براى آن دو معناى متضاد ذكر كرده اند:

نخست معناى معروف آن است كه به معناى قرار دادن چيزى در محل لايق و مناسب است، و اين مفهوم وسيع، مصداق هاى زيادى دارد از جمله عدالت به معناى موزون بودن، عدالت به معناى رعايت تساوى و نفى هرگونه تبعيض، عدالت به معناى رعايت حقوق ديگران، عدالت به معناى رعايت استحقاق ها و


1- سوره اعراف، آيه 160.

ص: 454

لياقت ها، و بالاخره عدالت به معناى تزكيه و پاكسازى.

و اگر گاهى به معناى شرك در قرآن مجيد به كار رفته است به خاطر آن است كه مشرك چيزى را عديل و همتاى خدا قرار مى دهد، در سوره انعام مى خوانيم:

ثُمَّ الَّذينَ كَفَروُا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُوْنَ «امّا كافران براى پروردگار خود، همتا و شبيه قرار مى دهند»(1)

معناى دوم به گفته مقائيس اللّغه، اعوجاج كجى و به گفته بعضى ديگر از ارباب لغت به معناى ظلم است (يعنى عدل از الفاظى است كه دو معناى متضاد دارد، لذا به انحراف از يك مطلب، عدول گفته مى شود)

واژه «قسط» در اصل به معناى سهم و نصيب عادلانه است و به همين جهت گاه به معناى عدالت مى آيد، و آن در صورتى است كه نصيب عادلانه هر كس پرداخته شود، و گاه به معناى ظلم مى آيد و آن زمانى است كه نصيب عادلانه او گرفته شود، اوّلى معمولًا به صورت باب افعال به كار مى رود و لذا يكى از نام هاى خدا را مُقْسِط ذكر كرده اند، و دومى به صورت قِسْط (از ثلاثى مجرّد) لذا قاسِطْ به معناى ظالم است، قرآن مجيد مى فرمايد: وَ امَّا الْقاسِطُوْنَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً:

«و امّا ستمكاران آتشگيره و هيزم دوزخند».(2) و نيز در قرآن مى خوانيم: انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «كه خدا عدالت پيشگان را دوست دارد».(3)

ذكر اين نكته نيز لازم است كه قسط و عدل گاه به صورت جداگانه به كار


1- سوره انعام، آيه 1.
2- سوره جن، آيه 15.
3- سوره مائده، آيه 42- لسان العرب- مفردات راغب، و مقائيس اللغه و مجمع البحرين.

ص: 455

مى رود و تقريباً مفهومى معادل يكديگر دارند، ولى گاه در برابر هم واقع مى شوند، مانند حديث معروفى كه شيعه و اهل سنّت از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه فرمود: «لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيا الّا يَوْمٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ ذلِكَ الْيَوْمَ حَتّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدى فَيَمْلأُها عَدْلًا و قِسْطاً كَما مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً»: «اگر از عمر جهان جز يك روز باقى نماند، خداوند آن روز را طولانى مى كند تا مردى از فرزندان من، قيام نمايد، و زمين را از عدل و داد پر كند آن گونه كه از ظلم و جور پر شده باشد».(1)

در اين روايت و مانند آن «عدل» و «قسط» در برابر هم قرار گرفته همان گونه كه «جور» و «ظلم» در برابر يكديگر است.

در اين كه ميان اين دو چه تفاوتى است؟ ممكن است چنين گفته شود: قسط همان گونه كه در تفسير مفهوم لغوى آن گفتيم به معناى تقسيم عادلانه است و نقطه مقابل آن تبعيض است، بنابراين قسط آن است كه حق هركس به او برسد و به ديگرى داده نشود.

ولى عدالت در مقابل جور و تجاوز به حقوق ديگران است، به اين صورت كه فردى حق ديگرى را غضب كرده و براى خود بردارد، و مى دانيم عدالت كامل در جامعه انسانى آن زمان برقرار مى شود كه نه كسى تجاوز به حقوق ديگرى كند، و نه حق كسى را به ديگرى دهد.


1- منتخب الاثر، صفحه 247- در اين كتاب 123 حديث به اين مضمون( با تفاوت هاى مختصرى نقل شده) در كتاب نورالابصار نوشته محمّد شبلنجى نيز همين مضمون در روايات متعدّدى آمده است صفحه 187- 189.

ص: 456

از تعبيرى كه در بعضى احاديث آمده تفاوت ديگرى نيز استفاده مى شود، و آن اين است كه عدالت در مورد حكومت و داورى است، و قسط در مقابل تقسيم حقوق است، در لسان العرب مى خوانيم كه در بعضى از احاديث آمده:

«اذا حَكَمُوا عَدَلُوا وَ اذا قَسَّمُوا اقْسَطُوا»: «آنها هنگامى كه حكومت مى كنند عدالت پيشه مى كنند و هنگامى كه تقسيم مى نمايند رعايت قسط مى كنند».(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه عدل مفهومى وسيع تر و گسترده تر از قسط دارد چرا كه قسط در مورد تقسيم گفته مى شود و عدل هم در آن مورد و هم در موارد ديگر (دقّت كنيد)

***

تفسير و جمع بندى

خدا به هيچ كس ستم نمى كند

قابل توجّه اين كه در آيات قرآن مجيد آنچه از واژه عدل به كار رفته است مربوط به وظيفه بندگان است، و اين واژه در مورد خداوند به كار نرفته، در عوض، تعبير به نفى ظلم از خداوند فراوان ديده مى شود، و تعبير به برقرارى قسط از سوى پروردگار نيز كم نيست.

اين احتمال وجود دارد (فراموش نشود مى گوئيم احتمال) كه ترك استعمال واژه عدل در مورد ذات پاك پروردگار به خاطر آن است كه عدل همان گونه كه


1- لسان العرب، جلد 7، ماده« قسط».

ص: 457

قبلًا اشاره شد گاه مفهوم شرك را مى رساند (معادل و همتايى براى خدا قرار دادن) و خدا نخواسته است اين لفظ مشترك در مورد ذات پاكش به كار رود!

به هر حال در نخستين آيه مورد بحث به طور قاطع مى فرمايد: «خداوند هيچ به مردم ستم نمى كند؛ ولى اين مردمند كه به خويشتن ستم مى كنند»: انَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَلكِنَّ النّاسَ انْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

اين تعبير ممكن است اشاره به سخنى باشد كه در آيات قبل از آن آمده كه مى فرمايد: «گروهى از مردم از مشاهده چهره حق، كور، و از شنيدن سخن حق، كردند، و اين به خاطر اعمالشان است كه پرده بر چشم و گوششان افكنده، نه اين كه خداوند آنها را بى جهت به چنين حالتى مبتلا ساخته باشد»

به تعبير ديگر اين يك سنّت الهى است كه چشم هاى بينا و گوش هاى شنوا اگر در مسير كه براى آن آفريده شده به كار گرفته نشوند، تدريجاً قدرت خود را از دست مى دهند، بنابراين اگر كسى به چنين حالتى دچار شود، خودش بر خويشتن ستم كرده نه خدا بر او.

اين تفسير را بسيارى از مفسّران پذيرفته اند، ولى عجب اين كه بعضى ديگر مانند فخر رازى اين مطلب روشن را رها كرده، و به سراغ تعصب مذهبى خويش در مسأله عدالت رفته، و گفته اند چون همه عالم، ملك خدا است، هر كارى كند ظلم نيست.

در حالى كه آيه دقيقاً خلاف اين مطلب را بيان مى كند، ظاهر آن اين نيست كه ظلم در مورد او تصوّر نمى شود بلكه مفهوم آيه اين است كه در عين توانائى بر

ص: 458

اين كار هرگز انجام نخواهد داد، نظير اين تعبير فراوان است، اگر گفته شود فلان طبيب فلان بيمار را نپذيرفت، مفهومش اين است مى توانست ولى انجام نداد، هرگز نمى گوئيم فلان فرد بى سواد اين بيمار را معالجه نكرد.

***

در آيه دوم نيز همين معنا به تعبير ديگرى بيان شده، مى فرمايد: «پروردگارت به هيچ كس ستم نمى كند» و لا يَظْلِمُ رَبُّكَ احَداً.

تكيه بر عنوان «ربّ» ممكن است اشاره به اين باشد كه كار او تربيت و پرورش و تكامل است، نه ظلم و ستم كه باعث نقصان و عقب ماندگى و بر خلاف اصول ربوبيّت است.

اين جمله به دنبال بيان حال مجرمان در قيامت ذكر شده كه در آنجا وقتى نامه اعمال خود را مى نگرند فريادشان بلند مى شود كه اى واى بر ما! اين نامه اعمال از آن كيست كه هيچ عمل كوچك و بزرگى از من صارد نشده، مگر اين كه در آن ثبت است، بلكه اعمال خود را همه حاضر مى بينند، بنابراين آنها هستند كه بر خود ستم مى كنند نه خدا، مخصوصاً با تصريح به اين كه اعمال آنها در آنجا تجسم مى يابد مسأله نفى ظلم از خداوند واضح تر مى شود.

***

سومين آيه ناظر به عذاب هاى دنيوى است كه دامنگير شش گروه از اقوام

ص: 459

پيشين بر اثر طغيان و ظلم و سركشى شد(1) مى فرمايد: «خدا هرگز ستم نكرد امّا خودشان همواره بر خويشتن ستم مى كردند» فَما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِنْ كانُوا انفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ

خداوند به آنها عقل و هوش و دانش داد، پيامبران الهى و كتب آسمانى را يكى بعد از ديگرى به سوى آنها فرستاد، و كراراً به آنها هشدار داد، هنگامى كه هيچ يك از اينها موثر نيفتاد، عذاب خويش را بر آنها نازل كرد، گروهى را با آب، جمعى را با باد و طوفان، و گروهى ديگرى را با زلزله ها، و صيحه هاى آسمانى، درهم كوبيد.

اين سخن ضمناً هشدارى است براى اقوام موجود و طاغيان و ياغيان و گردنكشان كه مراقب باشند، با تيشه ريشه خود را نزنند، و آتش در خرمن زندگى خويش را با اعمالشان نيفكنند.

جمله فَما كانَ اللَّهُ ليَظْلِمَهُمْ كه در آن جمع ميان فعل ماضى «كان» و مضارع (ليظلمهم) شده است اشاره اى به اين نكته است كه خداوند در هيچ زمانى از ازمنه گذشته، ظلمى بر كسى روا نداشته، اين يك سنّت مستمر، و وصف ثابت است، نه يك امر مقطعى و گذرا و اتفاقى.

***

چهارمين آيه ناظر به مجازات هاى آخرت است، اشاره به روز قيامت كرده،


1- قوم نوح و عاد و ثمود؟ و قوم ابراهيم و قوم شعيب قوم لوط.

ص: 460

مى فرمايد: «امروز به هيچ كس كمترين ستمى نخواهد شد، و جز آنچه انجام مى داديد، كيفر داده نمى شويد» فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ الّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُوْنَ

گرچه در اين آيه «لا تظلم» به صورت فعل مجهول ذكر شده، ولى پيدا است كه در صحنه قيامت، حاكم دادگاه فقط خدا است، پس نفى ظلم در اين آيه نفى ظلم از ساحت مقدّس او است، و به اين ترتيب، نه در دنيا به كسى ستمى روا مى دارد و نه در آخرت، اين اعمال مردم است كه در آنجا مجسّم مى شود و با آنها خواهد بود، اگر خوب است به آنها لذّت و نشاط و شادى مى بخشد و اگر بد است مايه شكنجه و آزار آنها است و لذا مى فرمايد: جزاى شما در آن روز همان اعمال شما است!

***

پنجمين آيه كه در مورد خاصى يعنى مورد اتفاق، وارد شده است، با صراحت مى گويد: «جز براى رضاى خدا، انفاق نكنيد. و آنچه از اموال نيكو انفاق مى كنيد، (پاداش آن) به طور كامل به شما بازگردانده مى شود؛ و به شما ستم نخواهد شد» وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ الَيْكُمْ وَ انْتُمْ لا تُظْلَمُونَ

جمعى از مفسّران، ظلم را در اينجا به معناى نقصان تفسير كرده اند، يعنى چيزى از حق شما، كم گذارده نمى شود، ولى ظاهر اين است كه «ظلم» همان معناى وسيع را دارد هرچند مصداق آن در اينجا نقصان از نظر كميّت يا كيفيت

ص: 461

است.

جالب توجّه اين كه به طورى كه صدر اين آيه تلويحاً، و شأن نزول هاى وارده تصريحاً، بيان مى كند، اين آيه در مورد انفاق، حتّى بر نيازمندان كفّار نازل شده است، و قرآن همه مسلمانان را تشويق مى كند كه به آنها نيز به هنگام حاجت انفاق كنند، آنها مسئول ايمان آوردن كفّار نيستند، هدايت و توفيق آنها به دست خدا است و مطمئن باشند، هر انفاقى خالصانه و در طريق كمك به نيازمندان واقعى باشد، سرانجام نتيجه آن (در دنيا و آخرت) به خانه انفاق كننده باز مى گردد، و به او مى رسد.

امّا در دنيا به خاطر اين كه اموال آنها را تضمين مى كند، زيرا وقتى فقر بر گروهى از جامعه فشار وارد سازد هرج و مرج و ناامنى جامعه را فرا مى گيرد و نه تنها اموال كه جان ها نيز در اين ناامنى بر باد مى رود.

امّا در آخرت به خاطر اين كه اضعاف مضاعف آن از رحمت واسعه الهى، و پاداش هاى عظيم او، به آنها مى رسد.

اين تعبير ضمناً تشويقى است براى انفاق كنندگان كه بهترين بخش از اموال خود را در راه خدا انفاق كنند، چرا كه عيناً به آنها باز مى گردد، آيا كسى دوست دارد لباس هاى كهنه، اموال نامرغوب براى او بياورند؟ بنابراين نبايد تنها همت او اين باشد كه اموال بى ارزش خود را در راه خدا انفاق كند.

در ششمين آيه سخن از كسانى به ميان آمده كه خود را مى ستودند، و انواع امتيازات براى نژاد خويش قائل بودند، مانند يهود كه خود را فرزندان خدا

ص: 462

مى پنداشتند و معتقد بودند اگر گناهى در روز كنند خدا آنها را در شب مى بخشد! و اگر در شب مرتكب گناهى شوند به هنگام روز بخشوده خواهند شد! و يا نصارى كه امتيازات مشابهى براى خود قائل بودند (در شأن نزول اين آيه بسيارى از مفسّران اشاره به ادعاهاى بلند پروازانه اين دو گروه كرده اند).

قرآن مى فرمايد: (اين خود ستائى ها كه از تعصب و خودپسندى و غرور ناشى مى شود بى ارزش است، ارزش از آن ستايشى است كه خداوند از كسى كند) «خدا هر كس را بخواهد (و شايسته بداند)، ستايش مى كند؛ و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد» بَلِ اللَّهُ بُزَكِّى مَنْ يَشاءُ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا.

آرى آگاهى او از تمامى وجود انسان، ظاهر و باطن، خلق و خوى، اعمال پنهانى و آشكار، سبب مى شود كه اگر كسى را بستايد نه كمتر از حد باشد و نه بيش از حد، در حالى كه ستودن ديگران هم آميخته با جهل در ابعاد مختلف است و هم توأم با انواع حبّ و بغض ها و غرور و غفلت ها.

به اين ترتيب در اين آيه فقط سخن از ظلم و ستم و تجاوز از حد در مورد ستودن اشخاص از سوى خداوند است، ولى اين احتمال نيز داده شده كه اين جمله ناظر به گناه بزرگى است كه خودستايان به خاطر خود بزرگ بينى مرتكب مى شدند، چرا كه خود را تافته جدا بافته اى مى دانستند كه مورد هرگونه اكرام الهى هستند.

قرآن مى فرمايد: اين سخن مجازات سنگينى دارد ولى در آن ظلم نيست.

امّا تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد.

ص: 463

ماده «فَتْل» (بر وزن قَتْل) به معناى تابيدن است، بنابر اين فتيل به معناى رشته تابيده شده است، و معمولًا به آن رشته باريكى گفته مى شود كه در شكاف هسته خرما مى باشد و كنايه از چيز بسيار كمى است.

***

در هفتمين آيه همين معنا با تعبير تازه اى به چشم مى خورد، اگر در آيات ديگر نفى ظلم از سوى خداوند نسبت به انسان ها شده، در اين آيه از تمام جهانيان نفى شده است، نه تنها ظلم بلكه اراده ظلم هم نمى كند، مى فرمايد: «و خداوند (هيچ گاه) ستمى بر (احدى از) جهانيان روا نمى دارد» وَ ما اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعالَمينَ

اگر «عالمين» را به معناى جمع عاقل بگيريم تمام موجودات عاقل جهان را اعم از انسان ها و جنّ و فرشتگان شامل مى شود، و اگر حمل بر تغليب كنيم همه موجودات عالم هستى اعم از جاندار و بى جان را در بر مى گيرد، و عدل الهى را به معناى قرار دادن هر چيزى در محل مناسب خود درباره آنها تثبيت مى كند.

تعبير به «ظلماً» به صورت مفرد نكره آن هم بعد از نفى براى عموميت است، و كمترين ظلم و كوچكترين ستم را شامل مى شود.

در تفسير الميزان آمده است كه تعبير به «عالمين» بيانگر اين حقيقت است كه ظلم هرچه باشد و بر هركس باشد اثرش در همه جهان ظاهر مى شود (چرا كه

ص: 464

جهان يك واحد به هم پيوسته است).(1)

قابل توجّه اين كه جمعى از دانشمندان به اين آيه براى ابطال مذهب جبر و آنچه از آن سرچشمه مى گيرد تمسك جسته اند، آنها مى گويند: اگر اعمال بندگان فعل خدا باشد و از ذات پاك او سرچشمه گيرد، بايد ظلم هايى را كه به يكديگر مى كنند، يا به خويشتن روا مى دارند، فعل خدا باشد، هنگامى كه آيه فوق مى گويد خدا هيچ ظلمى را نسبت به عالميان نمى كند دليل بر آن است كه اين مظالم و بيدادگرى ها فعل خداوند نيست، بلكه كار خودشان است، زيرا اگر فعل خداوند بود حتماً آن را اراده كرده بود، وقتى مى فرمايد اراده ظلمى نمى كند مفهومش اين است كه ذات پاكش از اين مظالم مبرّا است.

عجب اين كه فخر رازى اين سخن را كه با عقيده او در باب جبر و اختيار سازگار نيست نقل مى كند بى آن كه جوابى براى آن داشته باشد.(2)

و به هر حال اين آيه از سه جهت عموميّت دارد: از جهت «عالمين» و «ظلم» و اراده و جامع ترين آيات نفى ظلم از خدا است.

هشتمين آيه برخلاف آيات قبل كه سخن از نفى ظلم داشت، تأكيد بر اثبات قسط و عدل دارد، آن هم به عنوان يك سنت دائمى و هميشگى، مى فرمايد:

«خداوند، (با ايجاد نظام هماهنگ جهان هستى،) گواهى مى دهد كه معبودى جز او نيست؛ و فرشتگان و صاحبان دانش، (نيز، بر اين مطلب) گواهى مى دهند؛ در حالى كه (خداوند) قيام به عدالت دارد».


1- تفسيرالميزان، جلد 3، صفحه 414( با اقتباس).
2- تفسير كبير فخر رازى، جلد 8، صفحه 174.

ص: 465

شَهِدَ اللَّهُ انَّهُ لا الهَ الَّا هُوَ وَ الْمَلائكَةُ وَ اولُوا الْعِلْمِ قائماً بِالْقِسْطِ.

قابل توجّه اين كه يكى از شرايط شهود عادل بودن او است، تا آنها را از هرگونه انحراف از مسير حق باز دارد، و در اينجا نيز تكيه بر عدالت خداوند، براى تكميل شهادت او شده است. اين عدالت با يك نگاه عميق به جهان هستى به وضوح ثابت مى شود، چرا كه هر چيز را در جاى خود مى بينيم، و نظام جارى در جهان را در نهايت دقّت و استحكام مشاهده مى كنيم، و اگر در بعضى از حوادث و اشياء جهان ناهنجارى هايى به چشم ما بخورد با دقّت بيشتر و پيشرفت علم و دانش ما اسرار آن آشكار مى شود، و اگر موارد نادرى آشكار نشود، با در نظر گرفتن حوادث شناخته شده جهان، مى دانيم كه اين از جهل و كمى دانش ما است.

از سوى ديگر عدالت خداوند نيز دليلى بر وحدانيت او است، چرا كه اگر غير از او خالق و حاكمى در جهان بود جهان به دو گانگى تدبير، و در نتيجه به فساد كشيده مى شد، بنابراين نظم موجود و وحدت تدبير، بهترين دليل بر يگانگى او است.

به اين ترتيب توحيدش دليل بر عدالت، و عدلش دليل بر وحدانيت او است، و اين مطلب لطيفى است كه از آيه فوق به دست مى آيد.(1)

جالب اين كه زمخشرى در كشاف اين آيه را از دلايل نفى جبر گرفته، چرا كه جبر با عدالت خداوند سازگار نيست، اين مطلب روشنى است كه در بحث هاى


1- تفسير الميزان، جلد 3، صفحه 119( با اقتباس).

ص: 466

آينده به خواست خدا بر آن تكيه خواهيم كرد، چه ظلمى از اين بالاتر كه شخص ديگرى را مجبور به كار مى كند بعد او را به خاطر آن مؤاخذه و مجازات مى نمايد؟!

ولى فخر رازى روى تعصّب خاصى كه در مسأله جبر دارد حمله شديدى نسبت به صاحب كشاف كرده، و بارها او را به عنوان مسكين يا ناآگاه از تمام رموز علم معرفى نموده است سپس به اشكال معروف علم خداوند در مسأله جبر توسّل جسته كه اگر معصيت كاران عصيان نكنند، و گناهانى را كه در علم خدا از ازل گذشته انجام ندهند، علم خدا جهل مى شود!(1)

در حالى كه پاسخ اين اشكال بقدرى روشن است كه امروز تمام كسانى كه در مسأله جبر و تفويض مختصر اطلاعى دارند آگاه اند و شرح آن به خواست خدا در بحث هاى آينده خواهد آمد.

***

نهمين آيه باز اشاره به مسأله عدالت خداوند در قيامت در مسأله ثواب و جزا دارد، و روى كلمه «قسط» تكيه مى كند، مى فرمايد: «او آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را باز مى گرداند، تا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، به عدالت جزا دهد» انَّهُ يَبْدَوا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ لِيَجْزِىَ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالحاتِ بِالْقِسْطِ


1- تفسير فخر رازى، جلد 7، صفحه 206.

ص: 467

اين آيه در واقع، هم اشاره به دليل امكان عقلى معاد است و هم دليل وقوع آن، امّا امكان آن، به خاطر اين كه كسى كه در آغاز، آفرينش را بنياد كرد قدرت او بر معاد و تجديد آن قطعى است.

امّا وقوع معاد به خاطر اين كه اگر نباشد قسط و عدالت تأمين نمى گردد، چرا كه بسياراند نيكوكارانى كه پاداش عمل خود را در اين جهان نمى بينند، و بدكارانى كه كيفر اعمالى خود را نمى چشند. اگر معادى در كار نباشد قسط و عدل بر باد مى رود.

قابل توجّه اين كه در ذيل آيه اشاره به عذاب دردناك كافران در قيامت شده وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذابٌ اليمٌ بِما كانُوا يَكْفُرونَ «و براى كسانى كه كافر شدند، نوشابه اى از آب سوزان و عذابى دردناك است، به سزاى آن كه كفر مورزيدند!» بى آن كه سخنى از قسط و عدل در آن شده باشد، اين به خاطر آن است اولًا قسط بودن جزاى كافران نيز به قرينه آغاز آيه معلوم مى شود به علاوه جمله بِما كانُوا يَكْفُرونَ دليل روشنى است كه مجازات آنها در برابر عمل آنها است، گويا با ذكر «قسط» به دنبال پاداش نيكوكاران به عنوان هدف آفرينش، مقصود بيان اين بوده كه هدف اصلى آفرينش آنها هستند و قيامت نيز به خاطر آنها برپا مى شود، و در مورد ديگران جنبه تبعى دارد.

بعضى از مفسّران اين احتمال را نيز در تفسير آيه نقل كرده اند كه قسط ناظر به اعمال مؤمنان است، يعنى خداوند مؤمنان را به خاطر قيام آنها به عدالت كه

ص: 468

مقتضاى ايمان است، پاداش مى دهد.(1) ولى گوينده اين سخن به اين حقيقت توجّه نكرده است كه عمل صالح مسلماً موافق با اصول عدالت است و نيازى به اين قيد ندارد، مگر اين كه جنبه تأكيد داشته باشد، و مى دانيم حمل كلام بر تأكيد خلاف ظاهر است، و نياز به قرينه دارد.

***

دهمين آيه نيز همين معناى را تعقيب مى كند با اين تفاوت كه قسط و عدل را به عنوان توصيفى براى ترازوهاى سنجش اعمال بيان كرده، و مى دانيم بر پا كننده اين ترازوها خداوند دادگر است، پس در واقع توصيفى است براى ذرّات پاك او.

تفاوت ديگر اين آيه با آيه قبل اين است كه مفهوم اين آيه عام است، و مؤمن و كافر هر دو مشمول آن هستند، زيرا با ترازوى عدل جز عادلانه نمى سنجند و ظلم و بى عدالتى در آن نسبت به هيچ كس راه ندارد، مى فرمايد: «ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت برپا مى كنيم؛ پس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود» وَ نَضَعُ الْمَوازِينَ الْقِسْطَ لِيَومِ الْقِيامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً

جالب اين كه «قسط» (عدل به معناى مصدرى) را صفتى براى موازين (ترازوها) قرار داده، و مى گويد ترازوهايى كه عين عدالت است، و اين نهايت تأكيد را مى رساند، و به اصطلاح از قبيل «زيدٌ عدلٌ» است كه مى گوئيم فلان كس عين عدل و داد است، بنابراين آيه نيازى به تقدير ندارد.


1- تفسير المنار، جلد 11، صفحه 299.

ص: 469

اين مطلب به خواست خدا در بحث هاى معاد در «جلد پنجم پيام قرآن» خواهد آمد كه منظور از ترازو در اينجا چيزى شبيه به ترازوهاى مادى نيست، تا اين سؤال پيش آيد كه اعمال انسانى وزن و سنگينى ندارد، چگونه با اين ترازوها سنجيده مى شوند؟ سپس ناچار شويم همچون فخر رازى بگوئيم منظور وزن كردن نامه هاى اعمال است! و يا اين كه حسنات به صورت جواهرات سفيد نورانى مجسم مى شود! و سيئات به صورت جواهر سياه ظلمانى!(1)

بلكه منظور از موازين وسيله سنجش است، و مى دانيم وسيله سنجش هر چيز متناسب با آن است، سنجش وزن، سنجش حرارت، سنجش فشار خون و ...

بنابراين وسيله سنجش اعمال نيز همان معيارهاى خاصى است كه با آن سنجيده مى شود، چنانكه در زيارت اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «السَّلامُ عَلَى مِيْزانِ الأَعْمالِ»: «سلام بر كسى كه ترازوى سنجش اعمال است»!

آرى انسان كامل ترازوى سنجش اعمال افراد مختلف است، چون وزن هركس به اندازه اى است كه با او شباهت دارد!

جالب اين كه در بعضى از تفاسير آمده حضرت داود عليه السلام از خداوند تقاضا كرد كه ترازوى اعمال را به او نشان دهد، هنگامى كه مشاهده كرد مدهوش شد، وقتى به هوش آمد عرض كرد اى خداى من! ترازوئى با اين عظمت، چه كسى قدرت دارد كفّه آن را پر از حسنات كند؟ خطاب آمد: اى داود! «اذا رَضيتُ عَنْ عَبْدى مَلأْتُها بِتَمْرَةٍ»: «هنگامى كه از بنده خودم راضى شوم آن را با يك دانه خرما- كه


1- تفسير فخر رازى، جلد 22، صفحه 176.

ص: 470

از روى اخلاص و نيت پاك در راه خدا داده باشد- پر مى كنم! (آرى در آنجا معيار كيفيت عمل است نه كميت).(1)

***

خدا «ظلّام» نيست

در يازدهمين آيه تكيه بر عنوان «ظلّام» كه صيغه مبالغه، و به معناى بسيار ظلم كننده است، شده، مى فرمايد: «پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمى كند» وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبيدِ

اين سخن را قرآن بعد از آن مى گويد كه خبر مى دهد هركس در گرو اعمال خويش است، اگر عمل صالحى انجام دهد به نفع خود انجام داده و اگر عمل بدى بجا آورد به زيان خود بجا آورده است، و اگر مردم گرفتار عواقب شوم مى شوند، نتيجه اعمال خودشان است و خداوند ستمى بر آنها روا نداشته است.

نفى صفت «ظلّام» (بسيار ظلم كننده) از خداوند، با اين كه او هرگز كوچكترين ظلمى بر كسى روا نمى دارد، نكته اى دارد بعضى گفته اند: منظور اين است كه «كمترين ظلم» از كسى كه عالم به زشتى آن است و هيچ نيازى به آن ندارد، «ظلم عظيم» محسوب مى شود.(2)

بعضى نيز گفته اند از آنجا كه بندگان متعدّدند و اعمالشان نيز بسيار است اگر


1- تفسير فخر رازى، جلد 22، صفحه 176.
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 18.

ص: 471

بنا بشود ظلم و ستمى بر آنها روا دارد، ظلم و ستم فراوانى مى شود.(1)

اين احتمال نيز وجود دارد كه پيوستگى جهان آفرينش و مخصوصاً زندگى انسان ها با يكديگر سبب مى شود كه اگر فرضاً ظلم و ستمى از ذات پاك او درباره كسى سر مى زد، به ديگران هم سرايت مى كرد و جنبه «ظلّام» به خود مى گرفت.

چگونه ممكن است خداوندى كه منزّه از هر عيب و نقص، و موصوف به تمام صفات جمال و جلال است به وصف «ظلّام» موصوف گردد.

در اينجا تفسير چهارمى است كه از همه اين تفاسير بهتر به نظر مى رسد و در بعضى از روايات معصومين عليهم السلام اشاره به آن شده، و آن اين كه: آيه فوق با توجّه به آنچه درصدر آيه آمده، ناظر به ابطال عقيده جبر است، مى فرمايد آن كس كه كار خوب كند به نفع خود كرده، و آن كس كه كار بد كند به زيان خود كرده است بنابراين همه در انجام اعمال خود مختاراند و اگر خداوند بندگان را مجبور بر گناه مى كرد، سپس آنها را مؤاخذه و مجازات مى نمود قطعاً «ظلّام» بود، و چون خداوند ظلّام نيست هرگز بندگان را مجبور بر زشتى ها و سپس مؤاخذه و مجازات بر آن نمى كند.

در حديثى از امام ابوالحسن الرّضا عليه السلام مى خوانيم: يكى از يارانش از او پرسيد:

«آيا خداوند بندگان را مجبور بر گناه مى كند؟ فرمود: «نه، بلكه آنها را مخيّر ساخته، و مهلت داده تا توبه كنند».

او سؤال مى كند: آيا خدا بندگان را تكليف" ما لايطاق" مى كند؟ امام عليه السلام


1- تفسير الميزان، جلد 17، صفحه 427.

ص: 472

مى فرمايد: «كَيْفَ يَفْعَلُ ذلِكَ وَ هُوَ يَقُولُ وَ ما رَبُّكَ بِظَلّامٍ لِلْعَبيدِ»: «چگونه چنين كارى را انجا مى دهد در حالى كه مى گويند من نسبت به بندگان ظلام نيستم»؟

(توجّه داشته باشيد كه اعتقاد به جبر موجب تكليف ما لايطاق است زيرا بنده اى كه مجبور به معصيت است توانايى بر ترك آن را ندارد، در حالى كه خداوند او را تكليف به ترك معصيت كرده است).(1)

قابل توجّه اين كه واژه «ظلّام» پنج بار در قرآن مجيد به كار رفته، كه چهار مورد آن درباره مسأله اختيار و آزادى اراده بندگان است.

***

چگونه ممكن است خوب و بد را يكسان قرار دهد؟

آخرين و دوازدهمين آيه مورد بحث بى آن كه تصريحى به واژه عدالت و قسط يا نفى ظلم و مانند آن داشته باشد همين حقيقت را در قالب عبارت جالب ديگرى بازگو مى كند، مى فرمايد:

«آيا كسانى را كه ايمان آورده و كار هاى شايسته انجام داده اند همچون مفسدان در زمين قرار دهيم، يا پرهيزگاران را همچون فاجران؟!» أَمْ نَجْعَلُ الِّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدينَ فى الْارْضِ امْ نَجْعَلُ الْمُتَّقينَ كَالْفُجّارِ.

اين استفهام يك استفهام انكارى است، يعنى چنين چيزى ممكن نيست زيرا اين يك ظلم فاحش است كه مصلح و مفسد، و متقّى و فاجر در يك صف قرار


1- نورالثقلين، جلد 4، صفحه 555، حديث 71.

ص: 473

گيرند، هرگز خداوند عادل چنين نمى كند.(1)

اگر مسأله آنچنان باشد كه گروهى از بى خبران پنداشته اند كه چون عالم ملك خدا است، و بندگان بنده او هستند، هر كار كند عين عدالت است، آيه فوق مفهومى نخواهد داشت.

قابل توجّه اين كه: آيه فوق مطلب را به وجدان بيدار انسان ها عرضه مى كند، و در قالب همان استفهام انكارى مى گويد: اى وجدان هاى بيدار! آيا ممكن است خداوند چنين كارى را انجام دهد؟

ضمناً اين آيه اشاره به مسأله معاد نيز مى باشد چرا كه اگر معادى در كار نبود، مصلح و مفسد عملًا در يك صف قرار مى گرفتند، چون در دنيا ممكن است هيچ كدام به جزاى عمل خويش نرسند و اين با عدل او سازگار نيست، پس بايد قيامتى در كار باشد تا اصول عدالت اجرا شود.

نتيجه

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه ظلم و ستم در هر قيافه و هر چهره، و به هر شكل و هر مقدار، كم يا زياد، در دنيا يا آخرت، نسبت به تمام افراد از ساحت مقدّس خدا دور است.

او نه كارى مى كند كه مستقيماً ستم بر كسى باشد، و نه كارى كه به خاطر آن (هرچند با صدها واسطه) ستم به كسى رسد، و اين معنا با تعبيرات مختلف و عبارات گوناگون و تأكيدات زياد در آيات مختلف بالا مطرح شده است.


1- سوره آل عمران، آيه 82 و سوره انفال، آيه 51 و سوره حج، آيه 10 و آيه مورد بحث.

ص: 474

در اينجا بحث هاى فراوانى است چه از نظر فلسفى و كلامى و اعتقادى، و چه از نظر روايت و حديث و چه از نظر تاريخى كه در بحث هاى آينده خواهد آمد.

***

توضيحات

1. تاريخچه مسأله عدل

قرائن نشان مى دهد كه از قديم ترين ايّام طرفداران عدل الهى و مخالفان آن، كم و بيش در ميان فلاسفه يا افراد عادى وجود داشته اند، طرفدارى از عدل از اين نظر كه از صفات كمال است، و خداوندى كه منبع كلّ كمالات است هرگز از آن خالى نيست.

و طرفدارى از نفى اين صفت از اين نظر كه پاره اى از ناهنجارى هاى ظاهرى و آفات و بلاها و مصائب در جهان ديده مى شود كه توجيه آنها با قبول مسأله عدالت لااقل در بدو نظر مشكل است.

ولى اين مسأله در ميان مسلمانان، شكل ديگرى به خود گرفت، گروهى به نام اشاعره به مخالفت با اين اصل برخاستند، نه از اين نظر كه منكر عدالت خدا باشند، بلكه از اين نظر كه چون او مالك عالم هستى است ظلم در مورد او تصوّر نمى شود، هر كارى كند (حتّى مجازات تمام نيكوكاران، و پاداش همه بدكاران) عين عدالت است! هرچه آن خسرو كند شيرين بود!

انگيزه اصلى تمايل به اين طرز فكر از يك سو گرفتارى در چنگال مسأله جبر

ص: 475

و اختيار بود، چرا كه گروه اشاعره از طرفداران سرسخت مسأله جبر و عدم اختيار بندگان در افعال خود بودند.

و از سوى ديگر طبق صريح آيات قرآن و ضرورت دين اسلام خداوند نيكوكاران را به بهشت و كفار و بدكاران را به دوزخ مى برد.

در اينجا در برابر اين سؤال قرار مى گرفتند كه اگر انسان در كار خود مجبور است؛ ثواب و عقاب در برابر اعمال اجبارى و غير اختيارى چه معنا دارد؟ و چگونه با عدالت خدا سازگار است؟ لذا ناچار شدند مسأله عدل را به صورتى كه در بالا گفته شد انكار كنند.

از سوى سوم آنها انكار عدل الهى را يكنوع توحيد كامل مى پنداشتند، و فكر مى كردند اگر خداوند را مافوق مسأله عدل و ظلم بدانيم به مرحله عالى توحيد رسيده ايم.

در برابر اين گروه جمعيت معتزله قرار داشتند كه عدل را يكى از اساسى ترين مسائل عقيدتى مى شمردند و معتقد بودند كه درباره خداوند عدل و ظلم هر دو تصوّر مى شود، ولى خدا هرگز ظلم نمى كند، و عدالت را به تمام معنا كلمه دارا است.

شيعه و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام در صف طرفداران عدل الهى قرار دارند، لذا به مجموعه آنها و معتزله عدليه گفته مى شود.

اهميّتى كه پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام به مسأله عدل الهى مى دهند، تا آن حد است كه عدل و امامت را دو ركن اصلى مذهب خود معرفى مى كنند، در برابر

ص: 476

توحيد و نبوّت و معاد كه سه پايه اصلى دين اسلام مى باشد.

در بحث هاى آينده به خواست خدا خواهيم ديد كه انكار مسأله عدالت خدا ممكن است به انكار علم يا قدرت او منتهى گردد، و بر صفات ديگر خداوند نيز تأثير بگذارد، به همين دليل عدل به عنوان يك صفت كه در ارتباط با صفات ديگر است شناخته مى شود.

و شايد به همين دليل است كه در روايتى مى خوانيم: مردى خدمت امام صادق عليه السلام عرض كرد: «انَّ اساسَ الدِّيْنِ الْتَّوْحيدُ وَ الْعَدْلُ»: «اساس دين توحيد و عدل است» سپس افزود از تو مى خواهم شرحى در اين زمينه بيان فرمائى كه حفظ آن آسان باشد:

امام فرمود: «امَّا التَّوحيدُ: فَانْ لا تُجَوِّزَ عَلَى رَبِّكَ ما جازَ عَلَيْكَ، وَ امّا الْعَدْلُ فَانْ لا تَنْسِبَ الى خالِقِكَ ما لَامَكَ عَلَيْهِ»: «توحيد آن است كه آنچه درباره تو روا است بر خدا روا ندارى، و امّا عدل آن است كه به خدا كارى را نسبت ندهى كه تو را در برابر آن ملامت كرده است»(1)

اين پاسخ بسيار متين و متقن در واقع دليلى بر توحيد و عدل را در عبارت فشرده اى خلاصه كرده است، چرا كه صفاتى كه بر ممكنات روا است هرگز بر خداوند كه واجب الوجود است روا نيست، اين صفات آميخته با نقص و محدوديت است در حالى كه او از هر نظر كامل و نامحدود است، و نيز چگونه ممكن است خداوند ما را بر كارهايى ملامت كند ولى ما آن اعمال را به او نسبت


1- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 17، حديث 23، باب 1.

ص: 477

دهيم.

ولى به هر حال اين پاسخ امام عليه السلام دليل بر اين است كه سخن راوى را «انَّ اساسَ الدِّينِ التَّوْحيدُ وَ الْعَدْلُ» تأييد فرموده است.

اميرمؤمنان على عليه السلام نيز در عبارت بسيار فشرده و پرمحتواى خود اين دو را در كنار هم قرار داده، و حقيقت توحيد و عدل را به طرز بسيار زيبائى شرح فرموده، آنجا كه مى فرمايد: «التَّوْحِيدُ: انْ لا تَتوهَّمَهُ، وَ الْعَدْلُ: أَنْ لا تَتَّهِمَهُ»: «توحيد آن است كه او را در وهم خويش نگنجانى- آنچه در وهم آيد محدود است و مخلوق و او بالاتر از آن است- و عدل آن است كه او را متّهم نسازى (و اعمال قبيحى كه از تو سرزده به او نسبت ندهى».(1)

***

2. دلايل عقلى بر مسأله عدل

دانشمندان اسلامى عمدتاً اين مسأله را از بُعد عقلى، شاخه اى از مسأله حسن و قبح دانسته اند، و به همين دليل بايد در اينجا به سراغ آن مسأله رويم، و عصاره اى از آن را در اينجا بياوريم:

اشاعره- پيروان ابوالحسن اشعرى كه نامش على بن اسماعيل و از متكلّمان اواخر قرن سوّم و اوائل قرن چهارم هجرى است- حسن و قبح عقلى را به كلى منكر بودند، و مى گفتند: عقل ما به خودى خود قادر بر درك خوبى و بدى و


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 470.

ص: 478

حسن و قبح اشياء نيست، و معيار در شناخت آنها شرع است.

آنچه را شرع، نيكو بداند نيك است، و آنچه زشت بشمرد زشت است حتّى امورى را كه امروز ما قبيح يا حسن مى دانيم اگر شرع مقدّس برخلاف آن مى گفت همان را مى گفتيم، حتّى اگر از آنها سؤال شود كه آيا خوبى عدالت و احسان، و زشتى ظلم و بخل و كشتن افراد بى گناه را عقل درك مى كند؟ مى گويند:

نه!، فقط بايد از رهنمود رهبران الهى و پيامبران استفاده كرد.

در برابر اين گروه، جماعت معتزله و شيعه قرار دارند كه عقل را در درك حسن و قبح مستقل مى دانند، مثلًا حسن احسان و قبح ظلم را از بديهيات حكم عقل مى شمرند.

البتّه آنها هرگز نمى گويند عقل قادر به درك تمام خوبى ها و بدى ها است، چرا كه به هر حال درك عقل محدود است، بلكه مى گويند: بخشى از آنها را كه بسيار روشن و آشكار است، عقل درك مى كند، و آن را مستقّلات عقليّه مى شمرد.

فاضل قوشجى براى حسن و قبح سه معنا ذكر مى كند:

1. صفت كمال و نقص چنانكه مى گوئيم علم حسن است و جهل قبيح، زيرا علم به صاحبش كمال مى بخشد و جهل نقصان مى دهد.

2. حسن به معناى هماهنگى با مقصود و قبح به معناى ناهماهنگى با آن است.

اين همان چيزى است كه گاهى از آن تعبير به مصلحت و مفسده مى كنيم و مى گوئيم فلان كار مصلحت است و حسن دارد، يعنى ما يا جامعه انسانى را به اهدافش نزديك مى كند، يا فلان امر مفسده دارد و قبيح است، زيرا ما را از اهداف

ص: 479

اصلى دور مى سازد، خواه اين اهداف مادى باشد يا معنوى.

3. حسن به معناى امورى كه در خور ستايش الهى و ثواب او است و قبح كارى است كه در خور سرزنش و عقاب است.

سپس مى افزايد محل بحث و نزاع در ميان اشاعره و معتزله همين معناى سوّم است.(1)(2)

ولى حق اين است اين سه معنا از هم جدا نيست، چرا كه پاداش و ستايش مربوط به افعال و اعمالى است كه داراى مصلحت است، و طبعاً انسان را به مراحل كمال نزديك مى كند، همان گونه كه صفات كماليه مانند علم انسان را به اين اهداف نزديك مى كند.

بنابراين معانى سه گانه فوق لازم و ملزوم يكديگراند، و اگر فاضل قوشجى آنها را از يكديگر جدا ساخته براى اين است كه راه را براى جواب دادن به استدلالات طرفداران حسن و قبح عقلى هموار كند، و مثلًا در برابر اين استدلال آنها كه مى گويند: ما به حكم ضرورى وجدان، حسن احسان و قبح ظلم را درك مى كنيم، پاسخ دهد كه اين سخن به معناى اول و دوم صحيح است، امّا به معناى سوم صحيح نيست (دقّت كنيد).

بنابراين در تعريف حسن و قبح مى توان گفت: افعال حسن افعالى است كه فرد يا جامعه انسانى را به كمال مطلوب نزديك مى كند، يا صفات كماليه را در او


1- شرح تجريد قوشچى، صفحه 441.
2- معناى چهارمى براى حسن و قبح تصوّر مى شود كه از موضوع بحث ما خارج است و آن حسن به معناى موافقت با طبع( مانند روى زيبا) و قبيح به معناى منافرت با آن است.

ص: 480

پرورش مى دهد و او را به اهداف تكاملى نزديك مى سازد، و طبعاً چنين اعمالى داراى مصلحت و در پيشگاه خداوند حكيم شايسته مدح و ثواب است. و افعال قبيح بر ضد آن مى باشد.

حال كه تعريف حسن و قبح و نظرات مختلف درباره عقلى بودن و نبودن آن را دانستيم ببينيم حق با كدام گروه است.

بدون شك كسى كه ذهنش خالى از تبليغات و پيشداورى هائى اين و آن باشد حسن و قبح را اجمالًا عقلى مى داند، و به نظر مى رسد كه منكران تحت تأثير مسائل ديگرى بوده اند كه به اينجا كشيده شده اند (مانند بن بست مسأله جبر و اختيار كه قبلًا به آن اشاره شد) دليل بر اثبات اين موضوع عمدتاً دو امر است:

1. هنگامى كه به وجدان خود مراجعه مى كنيم مى بينيم حتّى اگر هيچ پيامبرى از سوى خدا نمى آمد باز ظلم و ستم و ريختن خون بى گناهان و غارت و چپاول اموال، و به آتش كشيدن خانه و لانه و زندگى مردم بى گناه، و شكستن پيمان ها، و پاداش نيكى را به بدى دادن قبيح و زشت است، و به عكس نيكوكارى، ايثار و فداكارى، سخاوت، كمك به ضعيفان، و حمايت از مظلومان، خوب و با ارزش است.

ما اين كارها را ناشى از صفات كمال و در مسير اهداف جامعه انسانى و در خور ستايش و پاداش مى بينيم، در حالى كه اعمال گروه اول را ناشى از نقصان موجب ويرانى و فساد فرد و جامعه و در خور سرزنش و توبيخ و مجازات مى شمريم.

ص: 481

به همين دليل تمام عقلاى جهان، حتّى آنها كه از شريعت و آئينى پيروى نمى كنند و منكر تمام اديان اند، نيز به اين امور معترف اند، و پايه نظامات اجتماعى خود را (هرچند در ظاهر) بر آن مى نهند، و اگر نغمه مخالفى از گوشه و كنار برخيزد حتماً آن را ناشى از پاره اى از اشتباهات و يا نوعى نزاع لفظى و بازى با الفاظ مى شمرند.

كدام عقل اجازه مى دهد كه تمام نيكان و پاكان جهاد را به دريا بريزيم و نابود كنيم، و درهاى زندان ها را به روى جانيان و تبهكاران بگشائيم و آنها را آزاد سازيم و بر مسند حكومت بنشانيم؟!

2. ما اگر مسأله حسن و قبح را انكار كنيم پايه تمام اديان و شرايع آسمانى متزلزل مى شود، و هيچ دين و مذهبى قابل اثبات نيست، زيرا كسى كه منكر حسن و قبح، قبل از ورود شريعت باشد بايد اين احتمال را بپذيرد كه وعده هاى الهى كه در تمام شرايع از سوى خدا داده شده همه دروغ است، و اگر خدا فرموده است جاى نيكان، بهشت، و جاى بدان دوزخ است، چه مانعى دارد عكس آن باشد؟! و خداوند (العياذ باللَّه) همه اينها را به دروغ بيان كرده، و دروغ گفتن قبيح نيست!

و نيز چه مانعى دارد كه خداوند معجزات را در اختيار افراد دروغگو قرار دهد؟ تا بندگان او را بفريبند و از راه حق منحرف سازند!

بنابراين نه اعتمادى بر معجزات باقى مى ماند، نه بر محتواى وحى آسمانى، مگر اين كه قبول كنيم كه اين امور به حكم عقل قبيح است، و خداوند كار قبيح

ص: 482

نمى كند، و به اين وسيله پايه هاى شرع مستحكم، و معجزه دليلى بر نبوّت، و وحى دليلى بر بيان واقعيت ها خواهد بود.

3. دو يادآورى لازم

1. افعال انسانى بر سر گونه است:

قسمتى از آنها درك حسن و قبحشان براى همه روشن است، و به اصطلاح از مستقلات عقليه مى باشد، و با تغيير شرايط و ظروف نيز تغيير نمى كند (مانند حسن احسان و قبح ظلم)

بخش ديگر افعالى است كه حسن و قبح آن را همگان درك مى كنند، ولى شرايط و ظروف مختلف در آن اثر مى گذارد، مثلًا مى گوئيم راستگويى خوب است، و دروغ قبيح، در حالى كه مى دانيم در بعضى از شرايط دروغ مصلحت آميز براى حفظ اهداف مهم تر و عالى تر- مانند اصلاح دادن دو گروه متخاصم- قبيح نيست، و به عكس آن راستگويى كه منشأ فساد و خونريزى و اختلاف گردد زشت و قبيح است.

قسم سوم افعالى است كه حسن و قبح آن جنبه ضرورى ندارد؛ بلكه نظرى است بعضى آن را خوب و بعضى آن را بد، و يا اصلًا در تشخيص حسن و قبح آن ساكتند، در اين گونه موارد راهى جز توسل به دامان وحى نيست.

با توجّه به اقسام سه گانه فوق پاسخ بسيارى از اشتباهات كه در زمينه مسأله حسن و قبح دامان گروهى را گرفته است روشن مى شود (دقّت كنيد).

ص: 483

2. بعضى در تعريف حسن و قبح و تشخيص موارد و مصاديق آن توافق ميان عقلاء را شرط دانسته اند، و گفته اند: حسن چيزى است كه عقلا توافق بر مدح فاعل آن داشته باشند، و قبح چيزى است كه عقلا متّفق بر مذمت او باشند.

در حالى كه اين يك اشتباه است موافقت عقلا در يك امر مربوط به قوانين قراردادى و به اصطلاح تشريعى است، مثل اين كه عقلاى جهان اصل مالكيّت را همگى قبول دارند- هرچند در حد و حدود و مصداق آن مختلفند- امّا امورى كه جنبه قراردادى ندارد بلكه جنبه عينى و تكوينى دارد معيار در آن، درك هر انسانى است.

آيا در تشخيص زيبايى گل و يك شعر بلند و عالى كسى منتظر توافق عقلاى جهان مى نشيند؟!

همچنين در مسأله درك حسن و قبح احسان و ظلم، هيچ نيازى به اين نيست كه در انتظار توافق عقلاء و قضاوت عمومى آنها بنشينيم، اين مطلبى است كه آن را ما باصراحت وجدان درك مى كنيم، مانند ساير ادراكات ما در مورد زشتى ها و زيبائى ها.

البتّه ممكن است افراد در تشخيص حسن و قبح در بعضى از موارد وحدت عقيده داشته باشند و در بعضى از موارد اختلاف نظر، ولى اين منحصر به مسأله حسن و قبح نيست، در تمام امورى كه عقل حاكم به آن است اين تفاوت ديده مى شود.

ممكن است يك استدلال عقلى مورد قبول همه عقلاء باشد و استدلال

ص: 484

ديگرى مورد اختلاف، كسى كه آن استدلال را پذيرفته به يقين باور كرده هرگز در انتظار موافقت ديگران نيست، و اگر ديگرى برخلاف آن گويد او را خطاكار مى شمرد، نه اين كه از عقيده خود باز گردد.

كوتاه سخن اين كه حسن و قبح، عقلى است نه عقلائى و تفاوت ميان اين دو بسيار است، قلمرو يكى واقعيت هاى خارجى است، و قلمرو ديگرى مسأله قراردادهاى قانونى.

اين سخن را با جمله كوتاهى درباره اصل مسأله حسن و قبح پايان مى بريم و آن اين كه: منكران اين مسأله همانند منكران بسيارى از مسائل عقلى ديگر- معمولًا با زبان آن را انكار مى كنند يا تحت فشار مسائل حل نشده ديگرى قرار دارند كه تن به اين سخن مى دهند، وگرنه در عمل خودشان از طرفداران اين عقيده اند: آيا اگر كسى بدون جهت سيلى آبدارى به گوش آنها بنوازد، يا بى جهت آبروى آنها را در جامعه بريزد، يا فرزندشان را در مقابل چشمشان به قتل برساند، يك لحظه ترديد در ملامت و مذمّت او و مستحقّ مجازات بودنش به خود راه مى دهند؟! خواه شريعت و قانونى از سوى خدا نازل شده باشد يا نه.

***

4. بازگشت به دلايل عدل الهى

با روشن شدن مسأله حسن و قبح به اصل سخن يعنى دلايل عقلى عدل الهى باز مى گرديم در اينجا عمدتاً دو دليل جلب توجّه مى كند كه ادلّه ديگر را مى توان

ص: 485

به آن باز گرداند.

دليل اول: از همان مسأله حسن و قبح سرچشمه م گيرد ظلم قبيح است، و خداوند حكيم هرگز كار قبيح و ناشايست انجام نمى دهد، ظالم در خور ملامت و سرزنش است، و مسلّم است يك وجود كامل هرگز كارى نمى كند كه در خور ملامت باشد.

به عكس عدالت نشانه كمال وجود و حكمت است، و وجودى كه از هر نظر كامل و بى عيب و نقص است چنين چيزى را فروگذار نخواهد كرد.

اين دليل به قدرى روشن است كه نيازى به شرح بيشترى ندارد، آيا هيچ كس احتمال مى دهد خداوند همه انبياء و نيكان و صالحان را به دوزخ برد، و تمام اشقيا و ظالمان و ناپاكان جهان را به بهشت فرستد؟ مگر افراد بيمارگونه اى كه منكر هر حقيقتى هستند، يا كسانى كه در تنگناى مسائل ديگرى واقع شده- مانند مسأله جبر و اختيار- و نتوانسته اند مشكل آن را حل كنند ناچار به انكار اينگونه مسائل مى پردازند.

دليل دوم آن است كه در يك تحليل روشن سرچشمه هاى ظلم را در چند امر مى توان خلاصه كرد:

گاه ظلم ناشى از نيازهاى انسان است، و فرد ظالم بجاى اين كه با تلاش و كوشش صحيح به مطلوب خود برسد و رفع نياز كند، سعى دارد نيازهاى خود را از طريق غصب حقوق ديگران تأمين نمايد.

و گاهى ناشى از جهل و نادانى و بى خبرى است كه ظالم به راستى نمى داند

ص: 486

چه مى كند؟ و چه كار خلافى انجام مى دهد؟

گاه ظلم از هواپرستى و خودخواهى سرچشمه مى گيرد، و ظالم مى خواهد از طريق غصب حقوق ديگران هوى و هوس خويش را اشباع كند، و به غرور و خودخواهى خويش پاسخ دهد.

گاه سرچشمه ظلم «ضعف» و ناتوانى است، چون ظالم نمى تواند به مقصود خود برسد و در برابر فقدان چيزى خويشتن دار نيست، دست به ظلم مى برد.

گاهى ظلم از حس انتقامجوئى و كينه توزى سرچشمه مى گيرد، و انسان در برابر ستمى كه به او شده، چندين برابر تلافى مى كند.

و گاهى نيز از حسد مايه مى گيرد، شخص حسود كه داراى كمبودهايى است و نمى تواند ديگرى را غرق نعمت بيند و به مبارزه با او بر مى خيزد، تا با ظلم و ستم نعمت را از او سلب كند.

و امثال اين عوامل و انگيزه ها كه همه از نوعى نقصان و كمبود و انحطاط حكايت مى كند.

با اين حال چگونه ممكن است ظلم و ستم از وجودى كه كمال مطلق است سربزند، در حالى كه نه نياز در او راه دارد، و نه جهل و نادانى و ناتوانى، نه خودخواهى و غرور در او مفهوم دارد، نه كينه توزى و انتقامجوئى، نه ديگرى از او در كمال برتر است كه به او رشك برد، و نه كسى كمالى را از او مى تواند سلب كند كه در مقام انتقام برآيد.

آيا از چنين وجودى جز خير و عدالت، رأفت و رحمت سرچشمه مى گيرد؟!

ص: 487

و اگر بدكاران را كيفر مى دهد در حقيقت نتيجه اعمال آنها است كه به دستشان مى دهد، نه نيازى به كيفر آنها دارد، و نه گناه گنهكاران بر دامان كبريائيش گردى مى نشاند.

جالب اين كه قرآن مجيد از وجدان عمومى انسان ها در اين باره كمك گرفته و از آنها مى خواهد كه خودشان در اين مسأله داور باشند، درست برخلاف آنچه اشاعره مى پندارند كه حسن و قبح در اين زمينه فقط جنبه شرعى دارد و وجدانى نيست.

مى فرمايد: افَنَجْعَلُ الْمُسْلِمينَ كَالْمُجْرِمينَ- ما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ «آيا مومنان را همچون مجرمان قرار دهيم؟!- شما را چه مى شود؟! چگونه داورى مى كنيد؟».(1)

توجّه داشته باشيد قرآن اين سخن را بعد از ذكر پاداش هاى عظيم پرهيزكاران بيان مى كند، و اين تعبير قرآنى به خوبى نشان مى دهد كه قرآن داورى عقل را در مسأله عدالت و ظلم كاملًا به رسميت شناخته است، و ظلم را به حكم عقل محكوم، و عدالت را نيكو مى شمرد.

***

5. عدل در روايات اسلامى

در روايات اسلامى اهميّت زيادى به عرفان عدل الهى و مسائل بسيارى كه از


1- سوره قلم، آيه 35- 36.

ص: 488

آن سرچشمه مى گيرد داده شده است به طورى كه از مجموع آنها روشن مى شود كه مسأله عدل الهى مطلبى بوده كه همه به آن اذعان داشته اند و از فطريات و ضروريات وجدان انسان ها محسوب مى شود.

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد: «ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبادِهِ، وَ قامَ بِالْقِسْطِ فى خَلْقِهِ، وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فى حُكْمِهِ»: «برتر از آن است كه بر بندگانش ظلم كند، و در ميان بندگانش قيام به قسط و عدل نموده، و در حكمش عدالت را نسبت به آنها مراعات كرده است».(1)

2. در جاى ديگر مى فرمايد: «وَ اشْهَدُ انَّهُ عَدْلٌ عَدْلٌ وَ حَكَمٌ فَصْلٌ»: «گواهى مى دهم كه او عادل است عادل و داورى است پايان دهنده خصومتها».(2)

3. و نيز مى فرمايد: «الَّذى عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَى، وَ عَدَلَ فى كُلِّ ما قَضى : «آن خدائى كه علمش عظيم است و لذا عفو مى كند و در تمام فرمان هايش عدالت را رعايت فرموده».(3)

4. در حديث معروفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم: «بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَ الْارضُ»: «تمام آسمان ها و زمين با عدالت برپا است».(4)

روشن است كه عدالت در اينجا به معناى وسيع كلمه يعنى قرار دادن هر چيزى در جاى خود به كار رفته است كه هم عدالت درباره بندگان را شامل مى شود و هم عدالت و نظم را در مجموعه جهان هستى.


1- نهج البلاغه، خطبه 185.
2- نهج البلاغه، خطبه 214.
3- نهج البلاغه، خطبه 191.
4- تفسير صافى ذيل آيه 9 سوره الرحمن.

ص: 489

5. در حديثى كه مرحوم علّامه مجلسى در كتاب التوحيد بحارالانوار در توصيف پروردگار، از امام صادق عليه السلام آورده چنين مى خوانيم: «هُوَ نُوْرٌ لَيْسَ فيهِ ظُلْمَةٌ، وَ صِدْقٌ لَيْسَ فيهِ كِذْبُ، وَ عَدْلٌ لَيْسَ فيهِ جَوْرٌ، وَ حَقٌّ لَيْسَ فيه باطِلٌ»: «خداوند نورى است كه هرگز ظلمت در آن نيست و صدقى است كه دروغ در آن راه ندارد، و عدالتى است كه ظلم در آن وجود ندارد و حقى است كه باطل در آن نيست».(1)

6. در صحيح ترمذى آمده است: «هُوَ اللَّهُ ... الْعَدْلُ اللَّطيفُ»: «او خداوندى است كه سراسر وجودش عدالت است و لطف».(2)

7. در صحيح بخارى در كتاب خمس آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ مرد جسورى كه عدالت حضرتش را زير سؤال برده بود فرمود: «فَمَنْ يَعْدِلُ اذا لَمْ يَعْدِلِ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ» «چه كسى عادل است اگر خدا و رسولش عادل نباشند»(3)

8. در دعاى چهل و پنجم صحيفه سجاديّه چنين آمده است كه امام على بن الحسين عليه السلام خدا را چنين مى خواند:

«وَ عَفْوُكَ تَفَضُّلٌ وَ عُقُوبَتُكَ عَدْلٌ»: «خدايا! عفو تو تفضّل است و مجازاتت عين عدالت»

9. در بسيارى از رواياتى كه در منابع شيعه و اهل سنّت در مسائل مربوط به بطلان جبر و عقوبت هاى الهى آمده، نيز تعبيراتى ديده مى شود كه نشان مى دهد


1- بحارالانوار، ج 3، صفحه 306، حديث 44، باب 13.
2- المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النبوى، جلد 4، صفحه 155.
3- المعجم المفهرس لانفاظ الحديث النبوى، جلد 4، صفحه 152.

ص: 490

مسأله عدل خداوند به عنوان يك مطلب قطعى مورد قبول همگان بوده، و تكيه استدلالات بر آن قرار داشته است، از جمله: در حديثى مى خوانيم كه يكى از ياران امام صادق عليه السلام از آنحضرت پرسيد: آيا خداوند بندگان را بر اعمالشان مجبور ساخته است؟ امام در پاسخ فرمود: «اللَّهُ اعْدَلُ مِنْ انْ يَجْبُرَ عَبْداً عَلَى فِعْلٍ ثُمَّ يُعَذِّبُهُ عَلَيْهِ»: «خداوند عادل تر از آن است كه بنده اى را مجبور به كارى كند، سپس او را بر انجام آن مجازات نمايد».(1)

10. در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كه در مسند احمد حنبل آمده است مى خوانيم: «مَنْ اذْنَبَ فِى الْدُّنيا ذَنْبَاً فَعُوْقبَ عَلَيْهِ فَاللَّهُ أَعْدَلُ مِنْ أَنْ يُثَنّى عُقُوْبَتَه عَلى عَبْدِهِ» «كسى كه گناهى كند و خداوند او را در دنيا مجازات نمايد در آخرت عقوبتى نخواهد داشت چرا كه خداوند عادل تر از آن است كه دوبار بنده اش را مجازات كند».(2)

11. در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه در توضيح «امرٌ بَيْنَ الامْريْنِ» (نفى جبر و تفويض) در پاسخ يكى از يارانش كه سؤال كرد آيا خداوند كارها را واگذار و تفويض به بندگان نموده؟ فرمود: «اللَّهُ اعَزُّ مِنْ ذلِكَ»: «خداوند تواناتر از آن است كه چنين كند- يعنى به كلّى از تدبير امور جهان يا بندگانش كنار رود و آنها را به خودشان واگذارد- پرسيد: آيا آنها را مجبور بر گناهان كرده؟ فرمود: «اللَّهُ اعْدَلُ وَ احْكَمُ مِنْ ذلِكَ»: «خداوند عادل تر و حكيم تر از آن است كه چنين كند» (يعنى اين كار با عدل و حكمت خدا ابداً


1- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 51، حديث 83.
2- مسند احمد جلد اول، صفحه 99( چاپ دار صادر بيروت).

ص: 491

سازگار نيست)(1)

12. و بالاخره اين بحث را با جمله اى از دعاهايى كه از ائمه معصومين عليهم السلام نقل شده، پايان مى دهيم دعائى كه در پايان نماز شب خوانده مى شود و در آن آمده است: «وَ قَدْ عَلِمْتُ يا الهى انَّهُ لَيْسَ فى نَقِمِتكَ عَجَلَةٌ، وَ لا فى حُكْمِكَ ظُلْمٌ وَ انَّما يَعْجَلُ مَنْ يَخافٌ الْفَوْتَ، وَ انَّما يَحْتاجُ الَى الظُّلمِ الضَّعيفُ، وَ قَدْ تَعالَيْتَ يا الهى عَنْ ذلِكَ عُلُوّاً كَبيراً»: «خداى من! مى دانم كه در مجازات تو شتابزدگى نيست، و در داوريت ظلمى وجود ندارد كسى شتاب مى كند كه مى ترسد فرصت از دست برود، و كسى ستم مى كند كه ضعيف و ناتوان است، و تو اى خداى من از اينها برتر و بالاترى».(2)

در اين زمينه روايات و احاديث بسيار است آنچه در بالا آورديم گلچينى از نمونه هاى مختلف اين روايت بود.

***

6. دلايل منكران اصل عدالت

همان گونه كه در بالا گفته شد منكران مسأله عدل تحت فشار مسائل ديگرى به اين راه كشانده شده اند كه عمدتاً امور زير است:

1. انكار مستقلّات عقليّه- آنها مى گويند عقل بدون حكم شرع هيچ خوب و بدى را تشخيص نمى دهد، حسن و قبح، خوب و بد، بايد و نبايد همه از شرع


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 157 باب جبر و قدر، حديث 3.
2- مصباح المتهجّد شيخ طوسى، صفحه 173( دعاهاى بعد از نماز شب).

ص: 492

گفته مى شود، و از طريق وحى به ما مى رسد، بنابراين حتّى حكم به خوبى عدالت و زشتى ظلم، چيزى نيست كه از طريق عقل درك شود.

2. همه عالم ملك خدا است، و او حاكم و ولّى و صاحب اختيار همه چيز است، او مى تواند هرگونه تصرفى در ملك خود كند و فعّال ما يشاء باشد و كسى نمى تواند. در اين باره سؤال و پرسشى داشته باشد، و هر كار كند عين عدالت حتّى اگر نيكوكاران را مجازات كند و بدكاران را پاداش بخشد.

شهرستانى در ملل و نحل مى نويسد: «ابوالحسن اشعرى چنين عقيده داشت كه هيچ چيز از طريق عقل بر خدا لازم نيست، نه صالح، نه اصلح، و نه لطف ...

سپس مى افزايد: اصل تكليف بر خدا واجب نيست، چون نه از آن نفعى به او باز مى گردد و نه زيانى از او دفع مى شود، او مى تواند بندگان را جزا دهد، ثواب يا عقاب؛ و مى تواند آنها را بدون علّتى مشمول بخشش خود و انواع ثواب ها و نعمت ها قرار دهد، لطف او تمام فضل است و عقاب و عذابش تمام عدل است، او از هيچ چيز سؤال كرده نمى شود بلكه ديگران سؤال مى شوند لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُوْنَ (1)

3. آنها مى گويند: ممكن نيست براى افعال خداوند معيار و مقياسى قرارداد، و به تعبير ديگر معناى عادل بودن خدا اين نيست كه او از قوانينى بنام قوانين عدل پيروى كند، بلكه منظور اين است كه او سرچشمه عدل است، و آنچه انجام مى دهد عين عدالت است؛ عدل مقياس و ميزان تشخيص فعل خداوند نيست


1- سوره انبياء، آيه 23- ملل و نحل، صفحه 102.

ص: 493

بكله فعل خداوند ميزان و مقياس عدل است.

اگر تمام جنايتكاران جهان را به بهشت فرستد عين عدالت است و اگر تمام نيكان و پاكان و پيامبران معصوم را به دوزخ فرستد باز عين عدل است!

4. اشاعره معتقداند انسان هيچ اختيارى در اعمالش ندارد و هر كارى انجام دهد به اراده خدا است!

و هنگامى كه مواجه با اين سؤال شده اند كه چگونه عقل باور مى كند خدا ما را مجبور بر معصيت كند و بعد ما را مجازات نمايد، اين با عدالت او سازگار نيست؟

آنها در پاسخ اين سؤال، اصل مسأله عدالت و ظلم را انكار كرده اند و گفته اند او هرچه كند عينَ عدالت است و كسى را حق سؤال از او نيست.

5. گرايش بعضى از آنها به نفى عدالت ممكن است از اينجا ناشى شده باشد كه در ارتباط با مسائل مربوط به معاد و عذاب و مجازات كفّار اين سؤال پيش آمده: چگونه انسانى كه فى المثل پنجاه سال گناه كرده و كافر و مشرك بوده بايد تا ابد در آتش قهر و غضب الهى بسوزد؟ اين با اصل عدالت چگونه سازگار است؟!

و چون پاسخى براى اين مطلب نداشته اند اصل مسأله عدالت را انكار كرده اند!

6. ترديد جمعى ديگر در اين مسأله از اينجا سرچشمه گرفته كه بعضى از ناهنجارى هاى ظاهرى از قبيل آفات و بلاها و طوفان ها و زلزله ها و حوادث ديگرى از اين قبيل، و همچنين بيمارى ها و شكست ها و ناكامى ها در زندگى بشر

ص: 494

مشاهده كرده اند، و چون از تفسير اين امور و فلسفه هاى آن عاجز مانده اند راه انكار عدالت را پيموده اند.

اينها مجموعه امورى است كه انگيزه و اساس مذهب منكران عدل را در گذشته و حال تشكيل مى دهد.

***

نقد و بررسى

اكنون به سراغ تحليل و نقد و بررسى اين ايرادات مى رويم:

1. در مورد دليل اوّل منكران عدل كه بازگشت به انكار مستقلّات عقليه مى كند به قدر كافى سخن گفتيم، و لازم است مجدداً بر اين معنا تأكيد كنيم كه حتّى منكران حسن و قبح در عمل هرگز اين معنا را انكار نمى كنند. آنچه مى گويند فقط در سخن، و به هنگام مباحثه و گفتگو است، فى المثل اگر كسى سيلى بر صورت كودك خردسال و بى گناه آنها بزند، و يا بدون هيچ دليلى خانه آنها را به آتش كشد، اين عمل را قبيح مى شمرند، و در زشتى آن از طريق تشخيص وجدان شك و ترديد ندارند، و چنين كسى را قطعاً مستحق مجازات مى دانند و هرگز در انتظار نمى مانند كه ببينند زشتى اين عمل در آيه يا روايتى وارد شده است يا نه؟!

و اگر در بيابانى تشنه و گرسنه گرفتار باشند، كسى بيايد به آنها آب و نان دهد يا بيمارشان را كيلومترها بر دوش گرفته به بيمارستان برساند و از مرگ حتمى

ص: 495

نجات دهد، هيچ يك از آنها در خوبى اين عمل و تحسين و تقدير و تشكر از انجام دهنده آن ترديد به خود راه نمى دهند، و هرگز نمى گويند بگذاريد ببينيم آيا در آيات و روايات از آنها مدح و تمجيد و تشكّر شده يا نه؟!

در مباحث عقلى از اين گونه بحث ها فراوان داريم كه افرادى تحت فشار مسائل جنبى حقايقى را با زبان منكر مى شوند، در حالى كه در عمل كاملًا به آن وفادارند (مانند سوفسطائيان كه وجود خارجى همه چيز را انكار مى كنند ولى در عمل مسلّماً از آتش مى پرهيزند و هنگام تشنگى به سراغ آب مى روند)

علاوه بر اين قبول مستقلّات عقليّه پايه اصلى قبول نبوّت انبياء است، و بدون آن سخن هيچ پيامبرى قابل قبول نيست، و معجزات آنها نشانه اى از صدقشان نمى باشد، چرا كه با انكار مستقلّات عقليّه احتمال دروغ در سخنان آنها و ظهور معجزات بر دست مدعيّان باطل بعيد نيست.

2. مسأله مالكيّت خداوند نسبت به تمام جهان هستى و تمامى ذرّات وجود ما مطلبى نيست كه بر كسى پنهان باشد. ولى مالكيّت دليل بر اين نمى شود كه تصرّفات غير حكيمانه كند، يعنى در كنار صفت مالكيت، حكيم بودن قرار دارد نمى توان يكى را پذيرفت و ديگرى را انكار كرد.

ممكن است كسى اموالى را از دست رنج مشروع خود طى ساليان دراز بيندوزد و مالك آنها باشد، ولى او حق ندارد تمام اين اموال را آتش بزند، زيرا عقل مى گويد اين كار قبيح است، حتّى از مالك آن!

خداوند حكيم نيز چنين كارى را نمى كند كه تمام جهان هستى را بى جهت

ص: 496

يك روز به آتش كشد و نابود كند، يا آن گونه كه اشاعره مى گويند: تمام انبياء و صالحان و پاكان را به اعماق دوزخ بفرستد، و اشقيا و ناپاكان را در صدر بهشت جاى دهد. اين كار برخلاف حكمت و قبيح و زشت است، حتّى از مالك آن، پس مالكيّت، دليل بر حسن هر كارى از سوى مالك نيست، خواه مالك حقيقى و تكوينى باشد يعنى خدا، يا مالك صورى و ظاهرى همچون بشر.

اشاعره چنين مى پندارند كه اگر ما خدا را به خاطر مالكيتش «فعّال ما يشاء» بدانيم، و هر كارى را روا بشمريم اعتراف به كمال قدرت و حاكميت و مالكيت او كرده ايم، در حالى كه از اين واقعيّت بى خبرند كه آنها با اين سخن زشت قلم بطلان بر مسأله حكمت خداوند مى كشند، و مسلّم است خدائى كه حكيم نباشد نه براى گفته هاى او اعتبارى است، و نه به وعده هايش اعتمادى، چرا كه ممكن است سخنانش فاقد محتوا و همه برخلاف واقع باشد «تَعالَى اللَّهُ عَمّا يَقُوْلُ الظّالِمُونَ عُلُوّاً كَبيراً» (خداوند از نسبت هاى ناروايى كه ظالمان به او مى دهند برتر است).

3. اين كه مى گويند: خداوند مافوق حسن و قبح است، و افعال او تحت اين ضوابط قرار نمى گيرد، بلكه خود معيار و محورى براى تعيين ضوابط است؛ اين مغالطه اى بيش نيست، مطلب خلافى است كه در لباس زيبائى ارائه شده، اين سخن مربوط به قوانين آفرينش است كه به غلط در قوانين تشريعى به كار رفته.

توضيح اين كه: قبل از آن كه خداوند خلقت و آفرينشى داشته باشد قوانينى وجود نداشت، و با آفرينش اشياء، آفرينشى توأم با نظم و حساب، مسأله

ص: 497

قانونمندى به وجود آمد. مثلًا قبل از آفرينش كرات، قانون جاذبه اى نبود تا خداوند در آفرينش خود آن را به كار بندد، بلكه قانون جاذبه بعد از آفرينش كرات از سوى خداوند به وجود آمد، و به تعبير ديگر قانون جاذبه به تبع آفرينش كرات آفريده شد.

اين سخن درباره تمام قوانين جهان آفرينش و تكوين صادق است.

ولى در مورد قوانين تشريعى، مسأله طور ديگر است، زيرا هنگامى كه خداوند انسان را كه نمونه اتم خلقت است به منظور پيمودن راه كمال آفريد، و تمام وسائل وصول به كمال را در وجود او به وديعه نهاد؛ مسلّماً قوانين تشريعى او بايد هماهنگ با اين معنا باشد. يعنى قوانينى كه انسان را به كمال سوق دهد، و اگر قوانين تشريعى بر ضدّ اين معنا باشد، يا حكيم بودن خداوند سازگار نيست، مگر ممكن است شخص حكيم كارهاى ضد و نقيض انجام دهد؟

ظلم مايه فساد جهان و سقوط و عقب گرد است، و عدل مايه تكامل و ترقّى است. خداوند هرگز مرتكب ظلم نمى شود و پايه هاى تكامل انسان را درهم نمى كوبد.

به تعبير روشن تر افعال خداوند در عالم قانون گذارى براى زندگى بشر از افعال او درباره آفرينش مايه مى گيرد، و حسن و قبح درست از اينجا ناشى مى شود؛ نه اين كه خداوند مقهور قانون ديگرى باشد، بلكه هرچه هست قوانين او است، منتها قوانين او در عالم دين و شريعت همآهنگ با قوانين او در جهان هستى است، وگرنه خودش قانون خود را نقض كرده است، و حكيم هرگز چنين

ص: 498

نمى كند.

اين سخن كه بعضى مى گويند: خدا مقهور حكم عقل نيست و عقل نمى تواند براى او تعيين وظيفه كند نيز مغالطه كودكانه اى است؛ زيرا كار عقل درك كردن است، نه تعيين وظيفه، انديشيدن و فهميدن است نه قانون گذارى و تشريع.

عقل مى گويد: من اين نكته را مى فهمم كه شخص حكيم كارهاى ضد و نقيض انجام نمى دهد، مى فهمم كه خداوند نقض غرض نمى نمايد، و مى فهمم يك وجود كامل از هرجهت مرتكب ظلم يعنى قرار دادن چيزى در غير محل لايق خود نمى شود.

اينها همه ادراكات و فهم عقل است نه تعيين تكليف و وظيفه براى خدا؛ بنابراين همان گونه كه عقل درك مى كند عدد 2 به اضافه 2 مساوى با 4 است، همچنين درك مى كند كه حيكم بودن با نقض غرض منافات دارد؛ خداوند حكيم جهانى را كه براى صلاح و كمال آفريده است به سوى تباهى و فساد نمى برد، عقل هرگز قانونى وضع نكرده كه 2 به اضافه 2 مساوى با چهار است، اين فقط درك عقلى است. در مسائل حسن و قبح كه ريشه آن به مسائل تكوينى باز مى گردد نيز مسأله همين گونه است كار عقل در آنجا نيز درك حسن و قبح است، نه وضح قانون (دقّت كنيد).

ناگفته نماند كه عقل به دنبال درك هست ها و نيست ها، بايد و نبايدهايى دارد كه به اصطلاح جنبه ارشادى دارد و درست همانند اوامر طبيب است. طبيب هنگامى كه درك مى كند خوردن فلان غذا براى بيمار زيان آور است؛ مى گويد:

ص: 499

بايد از آن پرهيز كنى. اين بايد يك قانون نيست كه تخلّف از آن جريمه داشته باشد، بلكه فقط يك راهنمايى و ارشاد است، و اگر از آن تخلفى شود چيزى جز آن غذا براى بيمار به دنبال نخواهد داشت.- ولى واضح است اوامر ارشادى عقل ارتباطى به ساحت قدس خدا ندارد- كوتاه سخن اين كه: كار عقل در مورد افعال خدا، درك و فهم واقعيت ها است، نه تعيين تكليف و وظيفه براى خداوند تا گفته شود خداوند برتر از آن است كه عقل ما براى او تعيين تكليف كند.

***

4. گرايش به مسأله جبر نيز نبايد منشأ آنكار عدالت و ظلم گردد، درست است كه هميشه خطاها منشأ خطاهاى ديگرى مى شود، و اشتباهات از اشتباهات ديگر سرچشمه مى گيرد، ولى نبايد بر اشتباهات اصرار كرد تا آنجا كه مسائل واضح را نيز زير پا گذاشت.

بدون شك مسأله عدل الهى يا حسن عدالت و قبح ظلم از مسأله اختيار و آزادى اراده انسان آشكارتر است، به فرض كه مسأله جبر و اختيار براى بعضى حل نشود، دليل اين نمى شود كه مسأله عدل را انكار كنند.

جبرى ها هميشه گرفتار اين ايراد بوده اند كه چگونه مى توان باور كرد خداوند بندگان را مجبور به گناه كند، سپس آنها را مجازات نمايد؟ اين با عدالت او سازگار نيست!

اين يك دليل منطقى روشن است؛ ولى جبريون بجاى اين كه در مسأله جبر تجديد نظر كنند، به انكار عدل الهى برخاسته اند يا گفته اند هرچه او كند عين

ص: 500

عدالت است حتّى كيفر دادن افراد مجبور

ترسيمى كه آنها از خداوند در ذهن خود ساخته اند راستى عجيب و وحشتناك است؛ خدائى كه ممكن است تمام انبياى مرسلين و ملائكه مقرّبين و شهداء و صدّيقين را به قعر جهنّم بفرستد و تمام اشقيا و ظالمان و گنهكاران تاريخ بشر و شياطين را در اعلى عليّين بهشت جاى دهند؛ خدائى كه بدون جهت گروهى را مجبور به گناه و گروهى را مجبور به اطاعت مى كند، سپس گنهكار را مجازات و نيكوكار را پاداش مى دهد، در حالى كه هيچ گونه تفاوتى در ميان آن دو در حقيقت وجود ندارد.

مسلماً اين ترسيم زشت و وحشتناك، انسان ها را از خدا دور مى سازد، و باب معرفة اللَّه را مى بندد، و حتّى بازتاب آن در جامعه انسانى منشأ هرگونه زشتى و بى عدالتى خواهد بود، و دين و مذهب را به عنوان يك عامل تخدير و فساد و نابسامانى، و سوءظن نسبت به تمام جهان هستى در مى آورد.

كوتاه سخن اين كه: اصرار در مسأله جبر، نبايد سبب انكار عدل شود، بلكه برعكس روشنى مسأله عدل الهى بايد سبب تجديدنظر جبريّون در اعتقاد جبر گردد.

چه بسيار است مسائل واضح و بديهى كه زير پرده انكار قرار گرفته به خاطر اصرار و لجاجت در اثبات بعضى از مسائل نظرى غير واقعى.

***

5. مشكلات بحث هاى مربوط به معاد نيز چنانكه گفتيم احياناً سبب ترديد در

ص: 501

مسأله عدل الهى مى شود هنگامى كه سخن از مسأله خلود و عذاب جاويدان دوزخ براى گروهى از گنهكاران به ميان مى آيد فوراً اين سؤال مطرح مى گردد كه مگر عمر اين گروه در مجموع چقدر بوده؟ 50 سال، 70 سال، يا 100 سال؛ عدالت ايجاب مى كند كه جرم و جريمه برابر هم باشند، پس در مقابل اين عمر كوتاه عذاب جاويدان چه معنا دارد.

ولى همان گونه كه گفتيم در اين تنگناها بايد در فكر راه حل منطقى مسائل بود، نه انكار مسائل واضح و بديهى؛ و اتفاقاً حل مشكل خلود راه هاى روشنى دارد، زيرا اشكال بالا عمدتاً از اينجا ناشى شده كه مسأله مجازات الهى را كه از آثار اعمال خود انسان است با مسأله مجازات هاى قراردادى اشتباه كرده اند.

توضيح اين كه: آن گونه كه از آيات و روايات و شواهد عقلى برمى آيد مجازات هاى قيامت شباهت زيادى به آثار طبيعى اعمال انسان در اين دنيا دارد.

فى المثل كسى افراط در مشروب خوارى مى كند، در مدت كوتاهى گرفتار زخم معده و ناراحتى قلب و اعصاب مى شود، و گاه اين بيمارى ها در تمام طول عمر با او است و او را عذاب و آزار مى دهد.

حال اگر كسى بگويد آيا اين عدالت است كه در برابر يك ماه مشروب خوارى كسى شصت سال مبتلى به زخم معده و ناراحتى قلب و اعصاب باشد؟!

در پاسخ به او گفته مى شود اين اثر عمل خود او است، نه يك مجازات قراردادى، به خصوص اين كه به چنين شخصى قبلًا هشدار داده شده، و اين عواقب دردناك به او گوشزد گرديده است.

ص: 502

حال اگر اين شخص عمر جاويدان در دنيا داشت بايد تا ابد با اين بيمارى ها دست به گريبان باشد، بى آن كه خدشه اى به مسأله عدل الهى وارد گردد (دقّت كنيد).

در مورد مسأله خلود در عذاب دوزخ نيز مطلب همين گونه است، اعمال انسان در اين عالم نابود نمى شود، و باقى مى ماند. در روح او نيز آثار و ملكاتى برجاى خواهد گذشت، سپس اين ملكات و آثار عمل در تمام عوالم با انسان همراه است، و آن اعمال نيز در قيامت تجسّم مى يابد و با او خواهد بود و او را شكنجه و آزار خواهد داد. شرح بيشتر اين مسأله را به خواست خدا در بحث هاى معاد ذكر خواهيم كرد.

***

6. مشكل حوادث دردناك زندگى بشر: آفات و بلاها، طوفان ها و زلزله ها، دردها و رنج ها، ناكامى ها و شكست ها چگونه اينها با اصل عدالت او سازگار است نيازمند به توضيحى دارد كه در زير مى خوانيد (دقّت كنيد):

هريك از اين امور فلسفه يا فلسفه هايى دارد كه با كمى دقّت روشن مى شود؛ آن گاه انسان تصديق مى كند كه اين امور همه در مسير عدل الهى است نه در جهت مخالف آن.

توضيح اين كه: در زندگى انسان مسائلى ديده مى شود كه در نخستين برخورد تفسير روشنى براى آن نمى بينيم گروهى بى آن كه زحمت مطالعه بيشتر و دقيق تر

ص: 503

را در برابر اين گونه مسائل به خود راه دهند گاه در مسأله عدل خداوند، و گاه در اصل وجود او متزلزل مى شوند.

قرائن مختلف نشان مى دهد كه اين طرز تفكر از قديم الايام در ميان جمعى از فلاسفه وجود داشته است.

بلكه اين معنا در ميان ادباء نيز كم و بيش وجود داشته و بعضى از آنها در اين زمينه اشعارى به عربى و فارسى سروده اند و مراتب شك يا انكار خود را به خاطر مسأله به وضوح بيان داشته اند.

***

پديده هاى ناخوشايند را مى توان در چند دسته خلاصه كرد:

1. تفاوت ها و تبعيض ها: بعضى از انسان ها از نظر هوش و استعداد بسيار قوى، و بعضى متوسط، و بعضى كمتر از متوسط هستند، از نظر قواى جسمانى نيز اين تفاوت ها وجود دارد، از جهت ظاهرى نيز زشت و زيبا وجود دارد، و از نظر مال و ثروت نيز تفاوت بسيار است.

2. نقص ها و كمبودها: بسيارى از انسان ها سالم از مادر متولّد مى شوند در حالى كه بعضى گرفتار نقص عضواند، و اين نقيصه در تمام طول عمر آنها را آزار مى دهد.

3. شكست ها و ناكامى ها: زندگى انسان همواره آميخته با انواع مشكلات طاقت فرسا، بيمارى ها، ناكامى ها، شكست ها و مانند آن است، چگونه عدل الهى اجازه مى دهد كه انسان گرفتار اين امور باشد و شهد زندگى در كامش شرنگ

ص: 504

گردد.

4. حوادث ناگوار: در طول زندگى انسان، حوادث طبيعى تلخ و دردناك و بلاگونه اى رخ مى دهد كه گروهى را خشك و تر مى سوزاند، ويرانى ها و كشتارهاى زلزله ها و طوفان ها و خشكسالى ها و قحطى ها را همه شنيده ايم، و معمولًا هنگامى كه اين حوادث پيش مى آيد اين سؤال مطرح مى شود: مگر نه اين است كه همه عوامل و اسباب طبيعى تحت امر خدا هستند؟ و آب و باد و خاك و آتش سر بر فرمان اويند، رودها از خود طغيان نمى كنند، و آنچه او فرمان مى دهد همان مى كنند، آيا اين گونه امور با اصل عدالت و حكمت او سازگار است؟

***

پاسخ به مسأله حوادث ناگوار

اعتراف مى كنيم كه انسان خداپرست و با ايمان وقتى در برابر انبوه اين سؤالات قرار مى گيرد خود را در تنگنا مى بيند، تا آنجا كه بعضى از اين لغزشگاه سالم بدر نمى روند و در درّه كفر و انكار فرو مى افتند.

ولى اين نكته جالب است كه هر قدر بيشتر در اين مسأله مى انديشيم و جوانب آن را برسى مى كنيم به افق هاى روشن و جالب ترى دست مى يابيم.

درست مانند مسافرانى كه بر قطار راه آهنى سوارند كه مسير آن از داخل تونل تاريكى مى گذرد، در آغاز كه وارد اين تونل مى شوند وحشت و اضطراب به آنها دست مى دهد، امّا كم كم كه رو به جلو مى روند روشنائى مختصر از دور نمايان

ص: 505

مى شود، و هرچه پيش مى روند اين روشنائى وسيع تر مى گردد؛ تا اين كه تونل راه را به كلى پشت سر گذارده وارد هواى آزاد و روشن و نورانى مى شوند؛ مشروط به اين كه در داخل تونل توقف نكنند؛ و مسير خود را همچنان به پيش ادامه دهند.

به هر حال در برابر اين سؤالات آزار دهنده، دو پاسخ عمده وجود دارد كه گروهى پاسخ اول را دنبال كرده، و گروهى پاسخ دوم را و بعضى هر دو را.

آنچه براى ما در اينجا مهم مى باشد اين است كه پاسخ ها با تبيين هاى تازه اى همراه گردد و از آيات قرآن مجيد نيز به تناسب بحث تفسيرى كمك گرفته شود.

1. پاسخ كوتاه و اجمالى

با توجّه به نكات زير پاسخ روشن كوتاهى براى تمام اين سؤالات پيدا مى شود كه مى تواند ما را از اين تنگنا خارج سازد:

بدون شك معلومات ما در برابر مجهولات بسيار ناچيز است، و آنچه ما از اسرار آفرينش و جهان هستى مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم همچون قطره اى در برابر اقيانوس عظيمى است.

اين حقيقتى است كه همه دانشمندان، اعم از الهى و مادى، به آن اعتراف دارند، بنابراين تمام قضاوت هايى كه ما درباره حوادث اين عالم مى كنيم در حدود معلومات ما است و به هيچ وجه مطلق نيست.

بنابراين اگر ما نتوانستيم اسرار وقوع فلان طوفان يا زلزله را دريابيم نمى توانيم به كلى آن را مورد انتقاد قرار دهيم، آيا راستى ما مى دانيم كه در كنار

ص: 506

ويرانى هاى ناشى از فلان طوفان يا زلزله هيچ اثر مثبتى وجود ندارد كه بر اين ويرانى ها برترى داشته باشد؟!

در گذشته بسيارى از مسائل را ما جزء شرور و آفات مى شمرديم، ولى امروز در پرتو پيشرفت هاى علمى و كشف اسرار تازه از جهان آفرينش آنها را مفيد و سودمند مى دانيم، فى المثل در سابق قضاوت عمومى بر اين بود كه گريه پى درپى نوزادان جز شكنجه اى براى خودشان، و آزارى براى پدر و مادر بيش نيست، در حالى كه امروز مى گويند اگر اين گريه نباشد ممكن است نوزاد سلامت خود را به كلى از دست دهد، گريه بهترين ورزش براى او است، گريه دستگاه تنفس او را به كار مى اندازد، جريان خون او را سريع مى كند، و تمام بافت هاى بدن را تغذيه مى كند، عضلات دست و پا و سينه و شكم را قوى مى سازد، بعلاوه رطوبت هاى اضافى موجود در مغز او را كه ممكن است مايه عفونت گردد بيرون مى فرستد.

و از اين نمونه ها بسيار است.

از سوى ديگر ما در مشاهده جهان هستى به نظام دقيق و عجيبى كه بر غالب موجودات حاكم است برخورد مى كنيم كه شرح آن در بحث هاى خداشناسى كاملًا ذكر شد، اين نظام تفسيرى جز وجود يك عقل كل و علم بى پايان در ماوراى اين نظام ندارد.

به علاوه ما در پرتو بحث هاى منطقى در زمينه صفات خدا به اين نتيجه رسيديم كه او هيچ گونه نياز به هيچ كس ندارد، و از همه چيز آگاه است، بنابراين ظلم كه زائيده جهل و عجز است درباره ذات مقدّس او تصوّر نمى شود، چه

ص: 507

دليلى دارد كه او نسبت به كوچكترين بندگان خود ستمى روا دارد، پس آنچه را ما ستم يا بى عدالتى يا تبعيض مى پنداريم قطعاً نتيجه محدوديت آگاهى ما است.

به تعبير روشن تر: همان گونه كه در كتاب تدوين (قرآن مجيد) محكمات و متشابهات وجود دارد، به اين معنا كه غالب آيات مفاهيم روشنى دارد، ولى در لابه لاى آنها آيات مجملى نيز ديده مى شود كه به تنهايى خالى از ابهام نيست، قرآن در اينجا يك روش منطقى براى حل ابهام و اجمال متشابهات به ما آموخته است، و مى گويد: با چراغ پر فروغ محكمات به بررسى و كنجكاوى متشابهات بپردازيد، و آنها را در كنار هم بچينيد تا هرگونه ابهام از آن رفع گردد.

در كتاب تكوين (عالم آفرينش) نيز آيات محكمات فراوان است، و آن مجموعه نظام ها و قوانين سود بخشى است كه بر آنها حاكم است، در كنار اين محكمات، متشابهاتى، همچون زلزله ها و طوفانها است كه گهگاه رخ مى دهد، يا افراد ناقص الخلقه كه درصد كمى از انسان ها را تشكيل مى دهد، ديده مى شود، عقل مى گويد: با توجّه به آن آيات روشن تكوينى بايد گفت اين مسائل نيز داراى حساب و كتابى است، هرچند ماه به خاطر محدوديت علم مان از آن بى خبريم.

آيا اگر يك كتاب قطور هزار صفحه اى (مثلًا) به دست ما دهند كه مملو از مطالب نغز، و بحث هاى پر محتوى، و حقايق، روشن و ارزنده باشد، ولى در تفسير چند جمله آن كه داراى اجمال و ابهام است فرو مانيم، بايد علم و دانش و منطق نويسنده را به خاطر آن چند جمله نفى كنيم؟ يا به عكس، با توجّه به مطالب عالمانه فراوان آن كتاب، عجز خود را از تفسير چند جمله، حمل بر

ص: 508

محدوديت اطلاع مان خواهيم كرد.

اگر در يك ساختمان بسيار پرشكوه و عظيم كه تمام هنر معمارى در جاى جاى آن به كار رفته، به گوشه كوچكى برخورد كنيم كه فلسفه آن را نفهميم، معمار را تخطئه مى كنيم، يا خودمان را؟ به خصوص اين كه از قرائن ديگر به اين حقيقت رسيده باشيم كه معمار آن ساختمان در فن معمارى هيچ كمبودى از نظر اطلاعات نداشته، و هيچ دليلى برسوء نيت او نيز وجود ندارد.

كوتاه سخن اين كه اگر تنها نگاه به اين حوادث خاص نكنيم، بلكه آن را در كنار مجموعه نظامات جهان قرار دهيم، و قضاوت همه جانبه اى داشته باشيم، به طور اجمال و سربسته به اين نتيجه مى رسيم كه اين امور نيز داراى اسرارى است، هرچند ما از آن بى خبريم، ممكن است با گذشت زمان، و پيشرفت علم، قسمتى از اين اسرار فاش شود، همان گونه كه تاكنون قسمتى فاش شده، در عين حال ممكن است قسمت ديگرى براى هميشه از نظر ما مستور بماند. ولى ما به هر حال مى دانيم در تمام اين امور سرّنهفته اى است.

***

قرآن و پاسخ اجمالى مسأله آفات و بلاها

قرآن مجيد كه در تمام مسائل فكرى هم ارائه طريق و هم ايصال به مطلوب مى كند، در اين زمينه نيز اشارات زيادى دارد از جمله:

1. در يك جا مى فرمايد: وَ ما اوتيتُمْ مِّنَ الْعِلْمِ الّا قَلِيلًا: «و از علم و دانش،

ص: 509

جز اندكى به شما داده نشده است».(1)

مبادا با اين علم محدود بخواهيد درباره همه چيز قضاوت كنيد، و نمى دانم را با نيست اشتباه نمائيد، و ناآگاهى از اسرار حوادث را به عنوان عدم وجود اين اسرار تلقّى كنيد.

2. در سوره نساء بعد از اشاره به پاره اى از اختلافات كه ميان دو همسر پيدا مى شود، دستور مى دهد كه با زنان خود به طرز شايسته اى رفتار كنيد، سپس مى افزايد: فَانْ كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللَّهِ فيهِ خَيْراً كَثيراً: «و اگر از آنها، (بجهتى) كراهت داشتيد، (فوراً تصميم به جدايى نگيريد؛) چه بسا چيزى خوشايند شما نباشد، و خداوند خير فراوانى در آن قرار مى دهد».(2)

همين معنا با تعبير ديگرى در مورد جهاد در سوره بقره آمده است، در آنجا كه مى فرمايد: كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَّكُمْ وَ عَسَى انْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَ عَسَى انْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «جهاد در راه خدا، بر شما مقرّر شده؛ در حالى كه برايتان ناخوشايند است. چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خير شما در آن است؛ و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آن كه شرّ شما در آن است. و خدا مى داند، و شما نمى دانيد».(3)

گرچه آيه اول در مورد خصوص معاشرت با همسر، آيه دوم در مورد جهاد


1- سوره اسراء، آيه 85.
2- سوره نساء، آيه 19.
3- سوره بقره، آيه 216.

ص: 510

مسلحانه با دشمن است، ولى آنچه در ذيل اين دو آيه آمده شكل يك قانون كلى را دارد كه مى گويد: محدوديت علم شما در بسيارى از موارد مانع تشخيص خير و شر است، بنابراين نمى توان تنها به ظاهر حوادث نگاه كرد و قضاوت نمود، مسلّماً حوادث تلخ زندگى بشر نيز در دائره اين قانون كلّى قرآنى جاى دارد.

3. داستان خضر و موسى عليهما السلام كه در سوره كهف آمده و از داستان هاى بسيار پرمعناى قرآن است، و اهداف متعدّدى را تعقيب مى كند، اشاره روشنى به بحث ما دارد كه مى توان گفت يكى از هدف هاى عمده طرح آن همين مطلب بوده است، و آن اين كه: هنگامى كه كارى از فرد حكيمى صادر شود نبايد به ظاهر آن قناعت كرد و قضاوت نمود، چه بسا ظاهرش در نخستين نگاه زننده است، امّا اسرار عميقى در پشت آن نهفته مى باشد.

سوراخ كردن كشتى متعلّق به گروهى از مساكين و مستضعفان كه وسيله زندگى محدود آنها را تشكيل مى داد، يا اقدام به قتل نوجوانى كه جرم و خيانتى ظاهراً از او ديده نشده بود، يا اقدام به ساختن ديوارى كه در شرف انهدام بود آن هم در شهرى كه مردم بخيلش حاضر به كمترين پذيرائى از مسافران ابن السبيل خود نشده بودند هر كدام از ديگرى زشت تر به نظر مى رسيد.

به همين دليل هريك از اين امور كه از خضر عليه السلام سر مى زد، فرياد موسى عليه السلام بلند شد كه اى داد و فرياد، چرا اين كار را كردى؟!

در مرحله اوّل فرياد زد چرا كشتى را سوراخ كردى، مى خواهى سرنشينان آن را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى! اخَرَقْتَها لِتُغْرِقَ اهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً

ص: 511

إمْراً: «آن را سوراخ كردى كه اهل كشتى را غرق كنى؟! راستى چه كار ناپسندى انجام دادى!».(1)

و در مرحله دوم فرياد زد اين انسان بى گناه را بدون جرم و جنايتى چرا كشتى؟ عجب كار منكر و زشتى انجام دادى! اقَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً: «آيا انسان پاكى را، بى آن كه كسى را به قتل رسانده باشد، كُشتى؟! براستى كار زشتى انجام دادى!».(2)

و در مرحله سوم زبان به اعتراض گشود و گفت اين چه بيگارى است كه انجام مى دهى، لااقل مى خواستى در برابر اين كار اجرتى بگيرى و ما را در اين بينوائى به نوائى برسانى قالَ لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ اجْراً: « (لااقل) اگر مى خواستى در مقابل اين كار مزدى مى گرفتى».(3)

اولى به ظاهر بى اعتنا به اموال مردم بود، و دومى به حفظ نفوس و جان ها، و سومى بى اعنائى حتّى به حقوق خويشتن.

ولى هنگامى كه آن عالم بزرگ خضر عليه السلام كه در اينجا به منزله استاد و معلم موسى بن عمران عليه السلام محسوب مى شد پرده از اسرار كار خويش برداشت موسى عليه السلام بر قضاوت عجولانه خود تأسف خورد، چرا كه دانست در پشت اين چهره ظاهرى زننده، اسرارى مالامال از عواطف انسانى و مصالح مستضعفان نهفته بوده است!


1- سوره كهف، آيه 71- امْر" بر وزن شمر" به كار مهم و شگفت آور، و يا بسيار زشت و زننده گفته مى شود.
2- سوره كهف، آيه 74.
3- سوره كهف، آيه 77.

ص: 512

با سوراخ كردن كشتى و از كار انداختن موقّتى،، جلو غصب شدنش را از ناحيه يك سلطان جبار و غاصب كه همه كشتى هاى سالم را به غارت مى برد گرفت.

و با كشتن آن جوان بى ايمان و كافر و ستمگر- كه از نظر قوانين الهى در خور چنين عقوبتى بود- پدر و مادر با ايمانش را از خطر رهايى بخشيد.

و با مرمّت ديوار در حال سقوط گنجى را كه در زير آن براى دو كودك يتيم نهفته بود، و يادگارى از پدر با ايمانشان محسوب مى شد محفوظ داشت، تا به حد رشد برسند و از آن بهره گيرند.

خضر عليه السلام يك انسان بود، البتّه يك انسان عاقل و حكيم، ولى در مقايسه با علم و حكمت خداوند چيزى به حساب نمى آيد، كارهاى خضر عليه السلام ظاهرى چنان زننده داشت كه در بدو نظر به هيچ بيانى قابل توجيه نبود لذا فرياد موسى عليه السلام بلند شد، ولى با توضيح كوتاه و مختصرى از ناحيه خضر عليه السلام اسرار انسانى و منطقى آن كاملًا فاش شد، و موسى عليه السلام كاملًا قانع گشت.

اين بيان قرآنى مى تواند به صورت يك قانون كلى مورد استفاده قرار گيرد و در ناهنجارى هاى ظاهرى كه احياناً در جهان مى بينيم الهام بخش گردد و به عنوان يك جواب اجمالى تلقى شود، تا بدانيم در پشت اين ظواهر چه اسرارى ممكن است نهفته باشد.

4. در داستان قارون مرد ثروتمند و خودخواه و ظالم بنى اسرائيل نيز اشاره ديگرى به اين مطلب ديده مى شود، آنجا كه يك روز قارون براى «نمايش زينت»

ص: 513

آنچه را از ثروت هاى گرانبها و جالب داشت (اعم از اسبها و غلامان و كنيزان و زينت آلات طلا و جواهرات) در معرض تماشاى بنى اسرائيل درآورد، گروهى از افراد ظاهر بين چنان شيفته اين صحنه شدند كه صداى يا لَيْتَ لَنا مِثْلَ ما اوْتِىَ قارُونُ «اى كاش همانند آنچه به قارون داده شده است ما نيز داشتيم!»(1) از آنها بلند شد، امّا روز بعد كه قارون و اموالش به زمين فرو رفتند، و معلوم شد در پشت آن جمال ظاهر، فساد باطن، و مجازات دردناكى نهفته است، همان ها وحشت زده گفتند: لَوْلا انْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا لَخَسَفَ بِنا: «اگر خدا بر ما منّت ننهاده بود، ما را نيز در زمين فرو مى برد».(2)

اين ماجرا علاوه بر پيام هاى مختلف تربيتى، اشاره اى به اين نكته دارد كه براساس ظواهر امور هرگز نمى توان درباره خير و شر چيزى قضاوت كرد، و گاه آنچه را انسان خير مى بيند شر او در آن نهفته است كه اگر از باطن امر آگاه شود از آن مى گريزد و اين گونه حوادث زمينه هاى منطقى پاسخ اجمالى سؤالات مورد بحث را در درون جان انسان آماده مى سازد.

5. در مسائل مربوط به وصيت در قرآن مجيد، بعد از اشاره به ارث طبقه اول (فرزندان و پدر و مادر) مى فرمايد: آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ لَاتَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً: «شما نمى دانيد پدران (و مادران) و فرزندانتان، كدام يك براى شما سودمندترند».(3)


1- سوره قصص، آيه 79.
2- سوره قصص، آيه 82.
3- سوره نساء، آيه 11.

ص: 514

با اين كه پدر و مادر و فرزند نسبت به انسان از هركس نزديكتر است و در تمام عمر با آنها محشور است، با اين حال قرآن مى فرمايد: شما دقيقاً نمى توانيد تعيين كنيد كه پدران و مادران و فرزندان كدام يك نقش مهمترى در زندگى شما داشته و دارند، و به همين دليل تعيين ميزان سهم ارث آنها به عهده شما واگذار نشده است.

جائى كه محدوديت علم انسان به او اجازه ندهد كه در يك چنين مسائلى داورى قطعى كند چگونه مى تواند وجود فلان حادثه ظاهراً دردناك را مسأله ناموزونى در عالم خلقت بداند و براساس آن داورى كند.

كوتاه سخن اين كه: نه تنها دلايل عقلى بلكه آيات قرآن مجيد نيز گواه روشنى بر اين پاسخ اجمالى و سربسته در برابر سؤالات فوق مى باشد، حداقل انسان را از داورى قطعى بازداشته وادار به سكوت و انديشه بيشتر مى كند.

***

حوادث ناگوار در روايات اسلامى

روايات فراوانى كه در بحث رضا و تسليم در منابع اسلامى از پيشوايان معصوم عليهم السلام نقل شده گرچه ناظر به يك بحث دامنه دار اخلاقى است، ولى اشاراتى به بحث ما نيز دارد، از جمله در روايتى از على عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُجْرِى الْامُورَ عَلَى ما يَقْتَضيهِ لا عَلَى ما تَرْتَضيهِ»: «خداوند كارها را

ص: 515

مطابق مقتضاى مصالح جارى مى كند نه بر طبق ميل و رضايت شما».(1)

يعنى اگر چيزى برخلاف ميل و رضاى شما بود نگران نباشيد، اسرار و مصالحى در كار است كه شما نمى دانيد.

در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اعْلَمَ النّاسِ بِاللَّهِ ارْضاهُمْ بِقَضاءِ اللَّهِ»: «آگاهترين مردم نسبت به خداوند كسى است كه از همه نسبت به قضاى او راضى تر باشد».(2)

آرى كسى كه به علم و حكمت و لطف و رحمت او ايمان دارد و از اين امور آگاه است، يقين دارد آنچه از سوى او مى رسد نيكو است هرچند اسرار آن را دقيقاً درك نكرده باشد.

باز در حديث ديگرى از اميرمؤمنان عليه السلام آمده است: «اجْدَرُ الأَشْياءِ بِصِدْقِ الْايْمانِ الرِّضاءُ وَ التَّسْليمُ» «سزاوارترين اشياء نسبت به صدق ايمان انسان مقام رضا و تسليم است».(3)

يعنى روشن ترين اثر صدق ايمان نسبت به علم و حكمت و رحمت پروردگار اين است كه در برابر خواسته هاى تكوينى و تشريعى او تسليم باشد، تسليمى نه از روى كراهت، بلكه آميخته با رضا زيرا مى داند آنچه از ناحيه او است حكمتى در دل نهفته دارد.


1- غررالحكم، فصل 9، شماره 56.
2- بحارالانوار، جلد 68، صفحه 144، حديث 42.
3- غرر الحكم.

ص: 516

هشدار!

البتّه اين سخن هرگز به معناى آن نيست كه ما مصائب و شكست ها و ناكامى هايى كه بر اثر اعمال خودمان دامانمان را مى گيرد به حساب قضاى الهى بگذاريم و به آن راضى و تسليم باشيم.

و نيز به اين معنا نيست كه براى مبارزه با آفات و مشكلات و حوادث دردناك آنچه را در توان داريم به كار نبنديم، چرا كه در اين صورت بروز اين حوادث نتيجه اعمال ما است و به خود ما باز مى گردد، و هرگز نمى توان آنها را به حساب خواست خدا گذاشت، چرا كه اگر او درد داده درمان هم آفريده است.

در اين گونه موارد اگر ما كوتاهى كنيم نه تنها به مقام رضا و تسليم نرسيده ايم، بلكه شرعاً در پيشگاه خدا مسئوليم چون با مرتكب شدن تقصيرات، خودمان را به چاله افكنده ايم، شرح بيشتر درباره اين سخن به خواست خدا در بحث رضا و تسليم خواهد آمد.

***

پاسخ تفصيلى به پديده هاى ناگوار

1. فلسفه تفاوت ها

غالباً تفاوت و تبعيض با يكديگر اشتباه مى شود، و دوّمى كه جنبه منفى دارد به جاى اولى كه در بسيارى از مواقع داراى جنبه مثبت است مى نشيند.

توضيح اين كه منظور از تبعيض اين است كه ميان دو موجود كه در شرايط

ص: 517

كاملًا مساوى قرار دارند فرق بگذاريم، مثلًا به يكى از دو نفر كه هر دو كار مشابهى را انجام داده اند، و شرايط خود آنها نيز يكسان است، دو برابر ديگرى مزد بدهيم، و يا اگر هر دو كار بدى را به طور يكسان انجام داده اند، و شرايطشان نيز يكسان است، يكى را نصف ديگر مجازات كنيم، و يا اصلًا يكى را از مجازات معاف كرده، و ديگرى را به اشد وجه مجازات كنيم.

ولى اگر اعمال مثبت و منفى متفاوت بود، يا انجام دهندگان با هم فرق داشتند، فرق گذاشتن در ميان آنها عين عدالت است؛ اين از نظر پاداش و كيفر.

از نظر آفرينش و تكوين نيز جهان آفرينش مجموعه اى است از موجودات كاملًا متفاوت، چرا كه هر كدام وظيفه خاصى برعهده دارند، و بايد آفرينش و ابزارها و استعدادها هماهنگ با آن باشد.

نگاهى به اعضاء بدن يك انسان مى كنيم بعضى از سلول هاى بدن به قدرى ظريف است كه يك ضربه مختصر، و يا حتّى وزش يك نسيم، يا تابش نور شديد، نظام آن را به هم مى ريزد، مانند شبكيه چشم و به همين دليل در محفظه بسيار محكمى قرار داده شده كه از دسترس حوادث كاملًا دور است، اين خلقت فوق العاده لطيف و ظريف به خاطر وظيفه فوق العاده حسّاس و ظريفى است كه بر عهده آن گذارده شده (عكسبردارى پى درپى از صحنه هاى مختلف در فاصله هاى دور و نزديك و در نورهاى كاملًا متفاوت)

ولى سلول هايى وجود دارد بسيار خشن و محكم و مقاوم، مانند سلول هاى استخوان پاشنه پا، و يا استخوان هاى ساق كه علاوه بر اين كه تمام وزن بدن را

ص: 518

حفظ مى كند، بايد در برابر ضربه هاى سنگين و حوادث سخت كاملًا استقامت به خرج دهد.

هيچ عاقلى نمى تواند ايراد كند كه چرا ساختمان اين دو با هم متفاوت است؟

يا چرا تمام سلول هاى بدن به ظرافت شبكيه چشم يا به سختى و مقاومت استخوان ساق پا، يا پوست ضخيم پاشنه، آفريده نشده است.

همين محاسبه را در مورد ساختمان يك بوته گل با يك درخت بزرگ از ريشه هاى محكم، تا ساقه ها، و سپس شاخه هاى بزرگ و كوچك، و بالاخره برگ ها و گلبرگ ها و رشته هاى ظريفى كه در درون كاسه گل قرار دارد مى توان كرد.

اگر درست دقّت كنيم ساختار جامعه انسانيت درست مانند ساختمان بدن يك انسان و يا يك بوته گل يا يك درخت تنومند است.

آفرينش نظام احسن ايجاب مى كند كه تفاوت در استعدادها، ذوق ها، سليقه ها، ساختمان هاى جسمى و روحى افراد جامعه باشد، تا هركدام متناسب كارى كه نظام خلقت بر دوش او مى افكند آمادگى داشته باشد، در غير اين صورت، همه چيز به هم مى ريزد، و نظام احسنى وجود نخواهد داشت، و به درختى مى ماند كه تمام آن ريشه، يا تمام ساقه، و يا تمام گلبرگ باشد، كه چنين درختى هرگز قادر بر ادامه حيات حتّى در يك زمان كوتاه نيست، و اگر هم قادر باشد حياتش بيهوده و غير مفيد است.

ساختار يك مادر كه بايد كانونى از عواطف باشد كه پشتوانه تحمل آن همه

ص: 519

مشقت ها در امر نگهدارى و تربيت فرزند گردد، با ساختار پدر كه بايد هميشه در دل اجتماع به پيكار مشغول باشد نمى تواند يكسان باشد، چرا كه يا وظيفه مادرى از ميان مى رود، يا وظيفه پدرى تعطيل مى شود.

همچنين ساختمان اعصاب يك جراح قلب، با يك شاعر نكته سنج، يك رياضى دان با يك مهندس كشاورزى، و هر دو با يك كارگر صنايع سنگين، و هر سه با يك سرباز يا افسر، و هر چهار با يك قاضى، ممكن نيست يكسان باشد، چرا كه هر كدام در جامعه وظيفه اى دارند و بر طبق آن ذوق و استعداد و ساختمانى از نظر جسم و روح مخصوص به خود.

اين مطلب به قدرى واضح است كه نياز به توضيح بيشتر ندارد، و اصولًا يكى از نشانه هاى عظمت خداوند همين تقسيم دقيق ذوق ها و استعدادها است كه روى هم رفته يه مجموعه متعادل و متوازن را تشكيل مى دهد كه در آن هر چيزى به جاى خويش نيكو است!

كوتاه سخن اين كه انسان ها همانند ظروف هم شكلى نيستند كه در يك كارخانه ساخته مى شود، و همه يك نوع فايده دارند كه اگر چنين بود حتّى يك روز هم نمى توانستند با هم زندگى كنند، آنچه در زندگى انسان ها و تمام جهان آفرينش مهم است عدالت است نه مساوات، و قرار دادن هر چيز در جاى خويش است نه همسانى و همگونى.

قرآن مجيد نيز در اين زمينه اشاراتى پر معناى دارد: در يكجا مى فرمايد: وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِّيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً: «ما معيشت آنها را

ص: 520

در زندگى دنيا در ميانشان تقسيم كرديم و درجات بعضى را برتر از بعضى قرار داديم تا يكديگر را به خدمت گيرند».(1)

«سُخْريّاً» از ماده تسخير است، و مفهوم آيه اين است كه تفاوت درجات مردم سبب مى شود كه بعضى مسخّر ديگر مى باشند، و يا به تعبير ديگر با هم تعاون متقابل كنند، بيمار مسخّر طبيب است، و طبيب در نيازهاى خود مسخّر معمار، و يا كشاورز و تاجر است، چرا كه هر كدام بر ديگرى از جهتى برترى دارند، و همين ها سبب خدمات متقابل يا به تعبير قرآنى تسخير مى شود.

غالب مفسّران اسلامى اعم از شيعه و اهل سنّت آيه را همين گونه تفسير كرده اند كه سُخرّياً در اينجا به معناى مسخر بودن در خدمات است.(2)

و اين كه سخريا به معناى استهزاء كردن باشد احتمال بسيار ضعيفى است كه در بعضى از تفاسير آن هم به صورت يك قول غير مقبول مطرح شده است.

و در جايى ديگر مى خوانيم: وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَبْلُوكُم فيما آتاكُمْ «و درجات بعضى از شما را بالاتر از بعضى ديگر قرار داد، تا شما را بوسيله آنچه در اختيارتان قرار داده بيازمايد».(3)

با توجّه به اين كه آزمايش الهى براى پى بردن به حال اشخاص و كشف امور مخفى نيست، چرا كه او بر همه چيز آگاه است، بلكه به معناى پرورش دادن آنها


1- سوره زخرف، آيه 32.
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 46، الميزان، جلد 18، صفحه 104، قرطبى، جلد 9، صفحه 5903 تفسير فخررازى، جلد 27، صفحه 209، تفسير روح المعانى، جلد 25، صفحه 72، تفسير مراغى، جلد 25، صفحه 85.
3- سوره انعام، آيه 165.

ص: 521

در بوته هاى امتحان است تا خالص و مقاوم گردند، و به تعبير ديگر: وسيله اى است براى تكامل آنها بنابراين آيه مى فرمايد: اين تفاوت ها اسبابى است براى تكامل ها (تكامل هاى مادى يا معنوى).

نمونه ديگر: آياتى است كه اشاره به تفاوت و اختلاف مردم در مقدار سهم آنها از روزى ها مى كند كه غالباً مورد سؤال افراد واقع مى شود كه چرا يكى چنين است، و ديگرى چنان، قرآن جواب سربسته اى در آيات مختلف به اين معنا مى دهد كه تقسيم روزى در ميان بندگان روى حساب دقيق و برنامه منظم و اسرارآميزى است، هرچند مردم از آن آگاه نباشند، چنانكه در سوره اسراء مى فرمايد: انَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ انَّهُ كانَ بِعبادِهِ خَبيراً بَصيراً:

«به يقين، پروردگارت روزى را براى هركس بخواهد، گشاده يا محدود مى دارد؛ به يقين او نسبت به بندگانش، آگاه و بيناست».(1) (و به خوبى مى داند صلاح و مصلحت هر كس از نظر فردى و اجتماعى چيست)

البتّه نبايد تفاوت هايى كه جنبه واقعى و طبيعى و الهى دارد با تفاوت هاى ساختگى كه براثر استثمار و استعمار به وجود مى آيد اشتباه كرد، و همه اينها را به حساب خواست خدا گذارد كه در اين صورت مسأله به كلى دگرگون مى شود، و به صورت يك تفسير انحرافى در مى آيد، و موجب تخدير، و مايه عقب ماندگى اقتصادى و اجتماعى است، قرآن هرگز طرفدار شكل دوم نيست، بلكه با آن مبارزه مى كند.


1- سوره اسراء، آيه 30.

ص: 522

در روايات اسلامى نيز اشارات پر معنايى به اين مطلب ديده مى شود چنانكه در حديثى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم «لا يَزالُ النّاسُ بِخَيْرٍ ما تَفاوَتُوا فَاذَا اسْتَوَوْا هَلَكُوا»: «مردم پيوسته در مسير خير و خوبى هستند مادام كه تفاوتى در ميان آنها باشد، و هرگاه همه مساوى شوند هلاك خواهند شد»!(1)

***

2. مشكلات خود ساخته!

اشاره

در زندگى مصائب زيادى دامن انسان را مى گيرد كه عامل اصليش خود او است، منتها بسيارى از افراد براى اين كه خود را تبرئه كننده و ندانم كارى ها و تنبلى ها و سستى هاى خود را ناديده بگيرند و به گردن عوامل ديگر بيندازند، همه اينها را به حساب قضا و قدر الهى گذاشته، و تقصير را متوجّه مشيّت الهى مى كنند و به دنبال آن، گاه عدالت خداوند را هم زير سؤال مى برند، در حالى كه اگر درست بنگريم بسيارى از حوادث دردناك و ناكامى ها و مصائب در زندگى مردم از مشكلات خود ساخته است، و فرد يا جامعه عامل اصلى و مقصر واقعى هستند، هرچند خود را ظاهراً تبرئه مى كنند.

مصائبى كه از سوى حكومت هاى جبّار دامن مردم را مى گيرد معمولًا از اين قبيل است، چرا كه ظالمان و جباران افراد معدودى هستند، اين سكوت و تسليم بى دليل و گاه همكارى مردم با آنها است كه به آنها نيرو و توان مى بخشد كه بر


1- منتهى الآمال، جلد 2، صفحه 229.

ص: 523

گُرده مردم سوار شوند، و هزار گونه بدبختى براى آنها بيافرينند.

بسيارى از بيمارى ها ناشى از شكم پرستى و هواى نفس است، بسيارى از شكست ها و ناكامى ها از ترك مطالعه و مشورت كافى سرچشمه مى گيرد، و عامل اصليش خود خواهى و استبداد به رأى خود انسان است.

عامل بسيارى از ناكامى ها سستى و تنبلى و ترك جهاد و تلاش و كوشش است.

بى نظمى ها هميشه عامل بدبختى بوده و اختلاف و پراكندگى و تفرقه هميشه مصيب زا و بدبختى آفرين است.

و عجب اين است كه بسيارى از مردم اين روابط علّت و معلولى را فراموش كرده، و همه را به حساب دستگاه آفرينش مى گذارند.

علاوه بر اينها بسيارى از مصائبى كه در جوامع بشرى ديده مى شود نتيجه ظلم بعضى بر بعض ديگر، يا گروهى بر گروه ديگر است فى المثل اگر مى شنويم در عصر و زمان ما هر سال حدود پنجاه ميليون نفر از گرسنگى مى ميرند، يا جمعيتى بيش از اين به خاطر سوء تغذيه گرفتار انواع بيمارى ها هستند، به خاطر اين نيست كه خداوند لطف خود را از آنها دريغ داشته، بلكه به خاطر اين است كه گروه ديگرى از مردم دنيا از آزادى خدادادى سوء استفاده كرده، و دست به غارت و چپاول حقوق ديگران زده اند، و استعمار و استثمار اين گروه سبب استضعاف آن گروه شده است. اين مرگ و مير ناشى از گرسنگى، و بيمارى هاى زائيده از آن در حالى است كه در كشورهاى ثروتمند از خدا بى خبر، بسيارى از

ص: 524

مواد غذائى را (سالم) به دريا مى ريزند، و مقدار زيادترى را ضايع كرده و به زباله دان ها مى ريزند، و بر اثر افراط در پرخورى به انواع بيمارى هاى ناشى از آن گرفتاراند.

و نيز اگر مى بينيم كودكانى به خاطر گناهان پدران و مادران مانند مشروب خوارى يا به خاطر سوء تغذيه و مانند آنها گرفتار نقص عضو يا بيمارى هاى مختلف مى شوند، اين ظلمى است كه پدر و مادر يا مسئولان جامعه در حق چنين كودكانى روا داشته اند، و درست به اين مى ماند كه پدرى خنجر بردارد و چشم فرزند شيرخوار خود را كور كند و يا جبارانى همچون فرعون نوزادان را سر ببرند.

هيچ يك از اينها را نمى شود به حساب كار خداوند گذاشت بلكه همه اينها مصائب خود ساخته است كه انسان براى خودش يا ديگران فراهم ساخته است.

***

قرآن و مصائب خود ساخته

در قرآن مجيد آيات فراوانى به چشم مى خورد كه با صراحت رابطه بخش عظيمى از مصائب را با اعمال نادرست انسان روشن مى سازد، تا آنجا كه لحن بعضى از اين آيات جنبه عموم دارد و تمام مصائب را شامل مى شود، در حالى كه مى دانيم هدف بخش مهمّى از مصائب و مشكلات است كه بر اثر فزونى به اين صورت بيان شده، مانند:

ص: 525

1. ما اصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما اصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَّفْسِكَ « (آرى،) آنچه از نيكى به تو مى رسد، از طرف خداست؛ و آنچه از بدى به تو مى رسد، از سوى خود توست».(1)

جالب اين كه مخاطب در اين آيه شخص پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، و براى تأكيد و اهميّت موضوع است، جائى كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين باشد تكليف ديگران روشن است، وگرنه معلوم است پيامبر صلى الله عليه و آله كارى نمى كند كه گرفتار مصيبتى خود ساخته شود.

اين كه حسنات را به خدا نسبت مى دهد، به خاطر آن است كه خداوند تمام امكانات آن را در اختيار انسان گذاشته، و اين كه سيئات را به خود انسان نسبت مى دهد، به خاطر آن است كه اين امكانات را از اهدافى كه خدا آنها را به خاطر آن آفريده منحرف مى سازد، وگرنه از آن جهت كه مسبب الاسباب او است همه را مى توان به او نسبت داد.

شايد به همين جهت در بعضى از آيات قرآن همه آنها به خدا نسبت داده شده است. بنابراين تفاوت به خاطر، جهات بحث و زاويه هاى ديد است (دقّت كنيد).

نمى توان انكار كرد كه بسيارى از حوادث دردناك زندگى انسان از خود او سرچشمه مى گيرد، مثلًا بسيارى از بيمارى ها به خاطر بى اعتنائى به اصول بهداشت و حفظ الصحة، و يا افراط در غذا و پرخورى، يا عدم دقّت در نظافت يا عدم تحرك و گوشه گيرى، يا عدم پرهيز از مناطق آلوده، يا اشخاص آلوده،


1- سوره نساء، آيه 79.

ص: 526

حاصل مى شود، و اگر انسان اصول و قوانينى را كه خدا در عالم آفرينش و تكوين مقرر داشته رعايت كند، گرفتار آنها نمى شود.

ولى با اين حال نمى توان انكار كرد كه بخشى از بيمارى ها كه دامنگير افراد مى شود عوامل آن از قدرت او بيرون است، مانند تغييرات ناگهانى هوا كه برخلاف مقتضاى فصل ايجاد مى شود، و عده اى را گرفتار بيمارى هاى مختلف مى كند.

در مورد ساير مصائب و حوادث نيز همين تقسيم را مى توان مشاهده كرد، به همين دليل مى گوئيم آيه فوق گرچه به صورت عام است ولى نظر اصلى غالب موارد بوده است.

فخر رازى چون نتوانسته است اين مشكل را حل كند، سيئه را در آيه به معناى معصيت گرفته (1) در حالى كه بسيار معناى ناموزونى است، چرا كه مفهوم آيه چنين مى شود «هر معصيتى دامن تو را بگيرد از ناحيه خود تو است» و اين از قبيل توضيح واضحات است، بنابراين سيئات مفهوم عامى دارد.

2. در جاى ديگر مفاسدى را كه در پهنه خشكى ها و درياها به وجود مى آيد نتيجه اعمال مردم مى شمرد، و مى فرمايد ظَهَرَ الْفَسادُ فى الْبَرَّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ ايْدِى النّاسِ «فساد، در صحرا و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است».(2) و با توجّه به اين كه «الْفَسادْ» در آيه با الف و لام جنس ذكر شده، و در اينجا معناى عموم را مى رساند، نشان مى دهد كه مفاسدى كه در


1- تفسير فخررازى، جلد 10، صفحه 190.
2- سوره روم، آيه 41.

ص: 527

صفحه زمين ظاهر مى شود از قسم خود ساخته است و اين ناظر به مفاسد اجتماعى است.

و در ادامه همين آيه اضافه مى كند: «خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (به سوى حق) بازگردند» لِيُذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذى عَمِلوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

بعضى از مفسّران آيه را اشاره به عقوبت ها و مجازات هاى الهى دانسته اند كه به خاطر اعمال سوء دامن مردم را مى گيرد، ولى ظاهراً صدر آيه اشاره به يك رابطه تكوينى در ميان فساد و گناه است، ذيل آيه نيز منافاتى با آن ندارد، زيرا كلمه عقوبت در آن ذكر نشده، بلكه مى فرمايد: بعضى از اعمالشان را به آنها مى چشاند، نه مجازات آن را، و تكيه روى بعض، ممكن است از اين جهت باشد كه خداوند به لطفش قسمتى از اين نتائج طبيعى زيانبار را خنثى مى كند.

به هر حال آيه فوق نشان مى دهد كه مفاسد اجتماعى مانند: ناأمنى، جنگ ها، تسلط ظالمان، گرفتارى مظلومان، و امثال آنها مولود خود انسان و اعمال او است، و هرگز نبايد آن را به حساب دستگاه آفرينش گذارد و مسأله عدل الهى را زير سؤال برد (دقّت كنيد).

3. از آيات ديگرى استفاده مى شود كه دگرگونى هاى نعمت هاى الهى به خاطر تغيير حال مردم است، در يكجا مى فرمايد: انَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّروُا ما بِانْفُسِهِم «خداوند سرنوشت هيچ قومى (وملّتى) راتغيير نمى دهد مگر آن كه

ص: 528

آنان آنچه را در (وجود) خودشان است تغيير دهند».(1)

و در جاى ديگر همين مطلب را با تصريح به عنوان «نعمت» بيان كرده، مى فرمايد: ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً انْعَمَها عَلى قَوْمٍ حَتّى يُغَيِّروُا ما بِانْفُسِهِمْ «اين، بخاطر آن است كه خداوند، هيچ نعمتى را كه به گروهى داده، تغيير نمى دهد؛ مگر آن كه آنها خودشان را تغيير دهند».(2)

به تعبير روشن تر فيض و رحمت الهى عام و گسترده است، ولى به تناسب شايستگى ها و لياقت ها در ميان مردم تقسيم مى شود، اگر از نعمت ها استفاده صحيح كنند دائمى و جاودانى مى شود، و اگر وسيله طغيان و ظلم و بيدادگرى و غرور و ناسپاسى شود، نعمت ها جاى خود را به بلاها مى دهد، اينها همه تأكيدى است بر خود ساخته بودن بسيارى از مصائب.

4. در مورد ديگر ضمن بيان كم ظرفيت بودن مردم، اشاره لطيفى به رابطه ميان مصائب و اعمال مردم كرده مى فرمايد: وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً فَرِحُوا بِهَا وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ إِذَا هُمْ يَقْنَطُونَ «و هنگامى كه رحمتى به مردم بچشانيم، از آن شاد مى شوند؛ و هر گاه رنج و مصيبتى بخاطر اعمالى كه انجام داده اند به آنان رسد، ناگهان مأيوس مى شوند»(3)

گرچه بسيارى از مفسّران اين گونه آيات را اشاره به عذاب هاى الهى دانسته اند، ولى ظاهر آيات قط نز از پيش داورى ها اين است كه مصائب نتيجه


1- سوره رعد، آيه 11.
2- سوره انفال، آيه 53.
3- سوره روم، آيه 36.

ص: 529

اعمال خود انسان ها است، و به تعبير ديگر اعمال به عنوان سبب و مصائب به عنوان مسبب ذكر شده، و اگر مجازاتى در اينجا باشد به صورت اثر طبيعى عمل و بازتاب افعال و رفتار خود مردم منعكس شده است و تقدير گرفتن كلمه عقوبت و مجازات در تمام اين موارد به طورى كه در كلمات بسيارى از مفسّران آمده دليل روشنى ندارد.

3. مصائبى كه مجازات الهى است

اشاره

بخشى ديگر از مصائبى كه دامنگير انسان مى شود مجازات هاى الهى است كه بر طبق استحقاق افراد از ناحيه او صادر مى شود، و اين در مورد افرادى است كه مرتكب گناهانى شده اند كه يا به قدرى شديد است كه هم مستوجب عذاب دنيا و هم عذاب آخرت است و يا در حدى است كه تنها با مجازات دنيا شستشو مى شود. و در واقع لطفى است از ناحيه خدا بر اين گروه.

ممكن است فاصله زمانى قابل ملاحظه اى بين گناه و مجازات باشد، ولى به هر حال رابطه محفوظ است، گاهى نيز بدون فاصله واقع مى شود و مجازات سريع است.

تفاوت اين بحث با بحث سابق اين است كه در بحث سابق سخن از اثر طبيعى اعمال بود و در اينجا سخن از مجازات الهى است.

به هر حال نمى توان اين مطلب را از نظر خداپرستان و معتقدين به عدل الهى ناديده گرفت كه مسأله مجازات دنيا حداقل درباره گروهى واقعيت دارد، ولى براى كسانى كه از سرچشمه آن ناآگاه اند ممكن است آن مصيبت عجيب و

ص: 530

دردناك تلقى شود.

صفحات تاريخ مملو است از شرح حال كسانى كه به هنگام قدرت مرتكب جنايات هولناكى شدند و سرانجام با مجازات هاى دردناك و مصائب دلخراشى جان دادند كه شرح آنها در يك كتاب و چند كتاب هم نمى گنجد.

در زندگانى روزمرّه خود نيز غالباً نمونه هايى از اين مسأله را با چشم خود ديده ايم، به گونه اى كه در وجود اين رابطه و پيوند به طور اجمال نمى توانيم ترديد كنيم.

قرآن مجيد نيز علاوه بر اشاره به اين مسأله به عنوان يك اصل كلى، انگشت روى موارد خاصى نيز گذارده است، و اقوامى را نشان مى دهد كه به عنوان مجازات گرفتار دردناكترين بلاها شده اند كه ذيلًا به نمونه هايى از هر دو قسمت اشاره مى شود:

1. وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ «خداوند (براى آنان كه كفران نعمت مى كنند،) مثلى زده است: سرزمينى كه امن و آرام بود؛ و همواره روزيش از هر جا مى رسيد؛ امّا نعمتهاى خدا را ناسپاسى كردند؛ و خداوند بخاطر اعمالى كه انجام مى دادند، لباس گرسنگى و ترس را بر آنها پوشانيد».(1)

اين ماجرا خواه اشاره به سرگذشت گروهى از بنى اسرائيل باشد، يا قوم سبأ، يا


1- سوره نحل، آيه 112.

ص: 531

مردم مكه، يا اصولًا يك مثل كلى بوده باشد- كه هريك از اين احتمالات در كلمات مفسّران آمده- شاهد گويائى براى بحث ما است، و رابطه ميان گناه و قسمتى از مصائب را روشن مى سازد.

اگر افرادى به هنگامى كه فلان شهر آباد گرفتار قحطى و ناامنى و مصيبت و بلا شده بود بدون در نظر گرفتن گذشته آن وارد آن مى شدند، شايد در تعجب و وحشت فرو مى رفتند و از خود مى پرسيدند كه اينهمه بدبختى و بيچارگى چگونه با عدالت خداوند سازگار است؟ امّا هنگامى كه از تاريخ گذشته آن آگاه مى شدند آن را عادلانه و گاه كمتر از استحقاق مى ديدند.

2. در مورد گروهى از امت هاى پيشين كه هر كدام به خاطر گناهانشان گرفتار مجازات هايى شدند مى فرمايد: فَكُلّاً أَخَذْنَا بِذَنْبِهِ فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِ حَاصِباً وَمِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ وَمِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنَا بِهِ الْأَرْضَ وَمِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنَا وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ «ما هر يك از آنان را به گناهشان گرفتيم (و مجازات كرديم)، بر بعضى از آنها طوفانى از سنگريزه فرستاديم، و بعضى از آنان را صيحه (مرگبار آسمانى) فرو گرفت، و بعضى ديگر را در زمين فرو برديم، و بعضى را غرق كرديم؛ خداوند هرگز به آنها ستم نكرد، ولى آنها خودشان بر خويشتن ستم مى كردند».(1)

به اين ترتيب اگر قوم عاد گرفتار طوفان سنگريزه شد، و آنها و خانه هايشان را درهم كوبيد، و اگر قوم ثمود گرفتار صاعقه شدند، و قارون در يك حادثه زمين


1- سوره عنكبوت، آيه 40.

ص: 532

لرزه خودش و اموالش در شكاف زمين فرو رفتند، و فرعون و وزيرش هامان در دريا غرق شدند، اين بلاهاى رنگارنگ نه تنها مخالف اصل عدالت الهى نبود، بلكه عين عدالت محسوب مى شد، چرا كه همگى مستحق بودند.

در بضعى از تفاسير ذيل آيه (آيه 90 سوره يونس) داستان جالبى در مورد فرعون نقل شده كه شاهد گوياى بحث ما است، و آن اين كه: «روزى جبرئيل در شكل انسانى به عنوان شكايت نزد فرعون آمد، گفت: اى پادشاه! غلامى داشتم او را بر ساير بندگانم حكومت دادم، و كليد گنجهايم را به او سپرده بودم، او با من از در دشمنى درآمد و به من و هركس به من محبت داشت دشمنى كرد، و هركس با من دشمن بود به دوستى برگزيد- حكم او را تو صادر كن، و كيفر او را تعيين نما!-

فرعون گفت: اگر اين غلام غلام من بود او را در دريا غرق مى كردم!

جبرئيل گفت اى پادشاه! اين فرمان را براى من بنويس- تا از آن دستخط استفاده كنم- فرعون دستور داد دوات و قلم و كاغذى آوردند و نوشت: من حكم مى كنم كيفر برده اى كه در برابر مولايش قيام كند، و نعمت هاى او را كفران نمايد اين است كه در دريا غرق شود (اين ماجرا گذشت) هنگامى كه فرعون و لشكريانش در حال غرق شدن در لابه لاى امواج بود جبرئيل در برابر او ظاهر شد و خطش را به او نشان داد و گفت: اين همان حكمى است كه خودت صادر كرده اى»(1)


1- روح البيان، جلد 4، صفحه 77.

ص: 533

قابل توجّه اين كه اگر كسى به هنگام نزول بلاهايى همچون طوفان، صاعقه و سيلاب و زلزله در كنار اين اقوام قرار مى گرفت، بى آن كه از سابقه آنها با خبر باشد، و با چشم خود مى ديد چگونه سيلاب خانه ها را روى هم مى غلطاند، و طوفان چگونه خانه ها را برسر صاحبانش ويران مى كند؛ و آتش سوزان صاعقه در يك لحظه همه چيز را مبدل به خاكستر مى سازد، و در تعجب فرو مى رفت، و شايد در مسأله عدالت در جهان هستى گرفتار شك و ترديد مى شد.

امّا هنگامى كه پيوند اين حادثه را با حوادث پيشين و اعمال گذشته آنها براى او شرح داده مى شد، از شك و ترديد بيرون مى آمد، و اين است فلسفه قسمتى از آفات و بلاها (اين كه مى گوئيم قسمتى به خاطر آن است كه هر بخشى از بلاها فلسفه اى مخصوص به خود دارد).

3. در سوره سبأ در قرآن مجيد اشاره به داستان مشروح و آموزنده و تكاندهنده اى درباره قومى از مردم يمن آمده است كه تمدن درخشانى داشتند، و اين تمدن زائيده سد عظيمى بود، كه در ميان كوه هايى كشيده بودند و آب هاى فراوان كوهسار و بيابان پشت آن جمع مى شد و سپس با كنترل دقيق براى آبادى مزارع و باغ ها حركت مى كرد و به اين ترتيب سرزمينى آباد و مملو از نعمت هاى الهى فراهم شد.

اضافه بر اين امنيت و آرامش بر آن حكمفرما گرديد، آفات و بلاها خشكى و قحطى ناامنى و وحشت و حتّى گفته اند حشرات موذى نيز از آن ديار رخت بربست!

ص: 534

ولى چيزى نگذشت كه غرور نعمت و غفلت ناشى از رفاه، بر آنها چيره گشت، سر به طغيان برداشتند و از طرق مختلف به كفران نعمت پرداختند.

قرآن در اينجا مى گويد: فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَبَدَّلْنَاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوَاتَى أُكُلٍ خَمْطٍ وَأَثْلٍ وَشَيْ ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ- ذَلِكَ جَزَيْنَاهُمْ بِمَا كَفَرُوا وَهَلْ نُجَازِي إِلَّا الْكَفُورَ:

«امّا آنها (از خدا) روى گردان شدند، و ما سيل ويرانگر را بر آنان فرستاديم، و دو باغ (پر بركت) شان را به دو باغ (بى ارزش) با ميوه هاى تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر مبدّل ساختيم.- اين كيفر را بخاطر كفرانشان به آنها داديم؛ و آيا ما كسى جز افراد كفران كننده را مجازات مى كنيم؟!»(1)

عجب اين است كه در بعضى از روايات آمده، زمينه فرو ريختن آن سد عظيم خاكى قبلًا به وسيله موش هاى صحرائى كه در دل سد نفوذ كرده و آن را سوراخ نموده بودند- سوراخى كه بر اثر جريان آب هر لحظه وسيع تر مى شد- فراهم گرديده بود.

آرى يك سيلاب عظيم كه در واقع از قطره هاى لطيف باران تشكيل شده بود، به اضافه فعاليت تعدادى موش صحرائى، تمدن عظيمى را بر باد داد، و اقوام گردنكش و طغيانگرى را به ديار عدم فرستاد.

از اين گونه ماجراها فراوان است كه رابطه قسمتى از بلاها را با اعمال انسان و كيفر او مشخص مى سازد، كه اگر جمع آورى شود كتاب بزرگى خواهد شد.


1- سوره سبا، آيات 16- 17- تفسير اين آيات و شرح اين داستان در تفسير نمونه،( جلد 18، صفحه 55) مفصلًا آمده است.

ص: 535

كوتاه سخن اين كه هم از نظر استدلال عقلى و منطقى و هم از نظر آيات فراوان در قرآن مجيد و هم از نظر روايات و تاريخ، نمى توان انكار كرد كه بخش قابل ملاحظه اى از مصائب و بلاها جنبه مجازات و كيفر در برابر افراد يا اقوام سركش و ستمگر دارد. هرچند بى خبران، رابطه اين علّت و معلولى را درك نكنند.

مسلماً در چنين مواردى خداوند بر آنها ستمى روا نداشته، اين خود آنها بوده اند كه بر خويشتن ستم روا داشته اند، چنانكه قرآن مى فرمايد:

ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْهَا قَائِمٌ وَحَصِيدٌ- وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ «اين از اخبار شهرهاو آباديهاست كه مابراى تو شرح مى دهيم؛ كه بعضى (هنوز) برپا هستند، و بعضى درو شده اند (و از ميان رفته اند).- ما به آنها ستم نكرديم؛ بلكه آنها خودشان بر خويشتن ستم روا داشتند».(1)

***

رابطه گناهان و بلاها در روايات اسلامى

آنچه در بالا گفته شد در روايات اسلامى نيز به طور گسترده ديده مى شود، كه حداقل بخش قابل ملاحظه اى از مصائبى كه دامنگير جوامع انسانى مى شود جنبه مجازات و كيفر گناهان دارد، به عنوان نمونه:

1. در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است كه فرمود: «انَّ اللَّهَ تَعالى اذا غَضِبَ عَلَى امَّة، ثُمَّ لَمْ يُنْزِلْ بِهَا الْعَذابَ، اغْلَى اسْعارَها، وَ قَصَّرَ اعْمارَها، وَ لَمْ تَرْبَحْ


1- سوره هود، آيات 100- 101.

ص: 536

تُجّارُها، وَلَمْ تُغْزُرْ انْهارُها، وَلَمْ تُزَكَّ ثِمارُها، وَ سَلَّطَ عَلَيْها شِرارَها، وَ حَبَسَ عَلَيْها امْطارَها»:

«هنگامى كه خداوند بر قومى غضب كند و عذاب (نابود كننده) بر آنها نازل نسازد قيمت هاى آنها را گران، و عمرهايشان را كوتاه مى كند، تجارشان سود نمى برند، و نهرهايشان كم آب، و ميوه هايشان نمو نمى كند، و خوب نمى شود، اشرارشان بر آنها مسلط مى شوند، و باران حبس مى گردد»(1)

2. در حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم:

«كُلَّما احْدَثَ الْعِبادُ مِنَ الذُّنُوْبِ ما لَمْ يَكُونُوا يَعْمَلُوْنَ احْدَثَ لَهُمْ مِنْ الْبَلاءِ ما لمْ يَكُونُوا يَعْرِفُوْنَ»:

«هر زمان بندگان گناهان تازه اى را ابداع كنند، خداوند بلاهاى تازه و ناشناخته اى بر آنها مسلط مى سازد»(2)

3. در روايت ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «مَنْ يَمُوْتُ بِالذُّنُوْبِ اكْثَرُ مِمَّنْ يَمُوْتُ بِالآجالِ وَ مَنْ يَعيشُ بِالْاحْسانِ اكْثَرُ مِمَّنْ يَعيشُ بِالْاعْمارِ»:

«كسانى كه بر اثر گناهاشان مى ميرند بيش از آنها هستند كه با مرگ طبيعى از دنيا مى روند! و كسانى كه به خاطر نيكى كردن عمر طولانى مى كنند بيش از آنها هستند كه عمر طبيعى طولانى دارند»!(3)

4. باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:


1- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 353.
2- همان مدرك، صفحه 354.
3- همان مدرك، صفحه 354.

ص: 537

«انَّ الرَّجُلَ لَيُذْنِبُ الذَّنْبَ فَيُحْرَمُ صَلاةَ اللَّيْلِ وَ انَّ عَمَلَ الشَّرِّ اسْرَعُ فى صاحِبِهِ مِنَ السِّكيْنِ فى اللَّحتمِ!»:

«گاه انسان گناهى مى كند و از نماز شب محروم مى گردد، تأثير شوم عمل شر در صاحبش از كارد در گوشت سريعتر است»!(1)

اين حديث مى تواند شاهدى براى اين بحث، يا بحث گذشته در مورد رابطه طبيعى گناه و حوادث ناگوار باشد (دقّت كنيد).

5. در حديث ديگرى از امام باقر عليه السلام چنين مى خوانيم:

ما در كتاب رسول خدا صلى الله عليه و آله (روايات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله) اين سخن را يافته ايم:

«اذا ظَهَرَ الزِّنا مِنْ بَعْدى كَثُرَ مَوْتُ الْفُجْأَةِ، وَ اذا طُفِّفَ الْمِكْيالُ وَ الْميزانُ اخَذَهُمُ اللَّهُ بِالسِّنينَ وَ النَّقْصِ، وَ اذا مَنَعُوا الزَّكاةَ مَنَعَتِ الأَرْضُ بَرَكَتَها مِنَ الزَّرْعِ وَ الثِّمارِ وَ الْمَعادِنِ كُلِّها، وَ اذا جارُوا فى الْاحْكامِ تَعاوَنُوا عَلَى الظُّلْمِ وَ الْعُدْوانِ، وَ اذ انقَضُوا الْعَهْدَ سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ عَدُوَّهُمْ، وَ اذا قَطَعُوا الأَرْحامَ جُعِلَتِ الأَمْوالُ فى ايْدى الْاشْرارِ، وَ اذا لَمْ يَأْمُروُا بِالْمَعْرُوفِ وَ لَمْ يَنْهَوا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لَمْ يَتَّبِعُوا الاخْيارَ مِنْ مِنَ اهْلِ بَيْتى سَلَّطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ شِرارَهُمْ، فَيَدْعُوا خِيارَهُمْ فَلا يُسْتَجابُ لَهُمْ!»:

«هنگامى كه بعد از من زنا در ميان مردم آشكار گردد مرگ هاى ناگهانى فزونى مى گيرد، و هنگامى كه كمفروشى كنند خداوند خسكسالى و كمبود را بر آنها مى فرستد، و هنگامى كه منع زكات كنند زمين بركات خود را از زراعت و ميوه و معادن همگى از آنها باز مى دارد، و هنگامى كه جور در احكام و داورى ها كنيد


1- بحارالانوار، جلد 70، صفحه 358، حديث 74.

ص: 538

تعاون بر ظلم و عدوان خواهند كرد، و هنگامى كه پيمان شكنى كنند خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط مى كند، و هنگامى كه قطع رحم كنند اموال به دست اشرار مى افتد، و هنگامى كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك گويند و از نيكان اهل بيت من پيروى نكنند خداوند بدان آنها را بر آنها مسلط مى كند و نيكانشان دعا مى كنند و مستجاب نمى شود»(1)

6. در تفسير سوره نوح حديث جالبى در اين زمينه از امام على عليه السلام نقل شده است، قلانسى كه از بزرگان علماى اهل سنت است در تفسير خود چنين نقل مى كند كه مردى نزد اميرمؤمنان على عليه السلام آمد و گفت:

يا اميرالمؤمنين! گنه بسيار كرده ام، و صحيفه اعمال خود را با آن سياه كرده ام، دعا كن خدا مرا بيامرزد حضرت فرمود «برو استغفار كن!»

ديگرى آمد وگفت يا اميرالمومنين مزارع من به جهت كمى آب خشك شده دعا كن خدا باران بفرستد فرمود: «برو استغفار كن».

ديگرى آمد عرض كرد: مردى فقيرم و از فقر بى طاقت شده ام، دعا فرما تا خدا از لطف عميم خود مرا انعامى بخشد فرمود: «برو استغفار كن».

مرد چهارمى آمد و گفت يا اميرالمؤمنين مال بسيار دارم ولى فرزند ندارم دعا كن تا خداوند متعال مرا فرزندى دهد، فرمود: «برو استغفار كن».

يكى ديگر برخاست و گفت يا سيد الوصيين باغ و بوستان من ميوه كم مى دهد، دعا كن خداوند آن را بركت دهد، فرمود: «استغفار كن».


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 374، حديث 2.

ص: 539

شخص ديگرى گفت: يا على! در منطقه ما چشمه ها خشك شده، و آب قنات ها فرو رفته، و قحطى ظاهر گشته، از حضرتت التماس دعائى دارم، فرمود:

«استغفار كن!»

ابن عباس مى گويد من در خدمت آن حضرت بودم عرض كردم يا اميرالمؤمنين! از تو تقاضاهاى مختلف كردند، و تو همه را يك پاسخ دادى- و براى همه اين بيماران يك دارو نوشتى، آن هم استغفار!- فرمود: «اى پسر عم! آيا اين آيات را نشنيده اى (كه از زبان نوح) مى فرمايد: فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّاراً- يُرْسِلْ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَاراً- وَيُمْدِدْكُمْ بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ وَيَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَيَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهَاراً:

«و گفتم: از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است،- تا بارانهاى پربركت آسمان را پى در پى بر شما فرو فرستد،- و شما را با اموال و فرزندان فراوان كمك كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد».(1)

جمعى از مفسّران اهل سنت حديث فوق را از حسن بصرى نقل كرده اند و اگر اين حديث از او نقل شده باشد به احتمال قوى از اميرمؤمنان على عليه السلام شنيده است، چون از مكتب حضرت استفاده فراوان برده.

***

روايات فوق و روايات فراوان ديگرى كه در كتب اخبار و تواريخ و تفاسير


1- سوره نوح، آيات، 10- 12- تفسير منهج الصادقين، جلد 10، صفحهئ 19( با كمى تلخيص).

ص: 540

نقل شده از بهترين شواهد براى ارتباط و پيوند بخشى از مصائب با گناهان و معاصى است، (البتّه بعضى از اين روايات ناظر به اثر وضعى اعمال است و بعضى ناظر به مجازات الهى است و بعضى نيز تاب هر دو معنا را دارد).

***

4. مصائب بيدارگر

اشاره

بدون شك بخشى از حوادث ناراحت كننده، اثر مثبتى در پاره كردن پرده هاى غرور، و بيدار ساختن انسان از خواب غفلت، و نجات او از چنگال خود كامگى و هوسرانى دارد، و بسيارى از آنها نقطه عطفى در زندگى انسان هايى كه آمادگى دارند محسوب مى شود.

وفور نعمت، قدرت حكومت، و برخوردارى از سلامت، گاه چنان انسان را مغرور مى سازد كه به كلى خود را فراموش مى كند، همه مواهب را از خود مى داند، خويش را از ديگران برتر مى شمارد، گوئى زندگى را جاودانى مى پندارد، و در اين حال به موجودى خطرناك، بيدارگر، انحصار طلب، خودكامه، و هوسباز، تبديل مى شود، و اگر در زندگى او مشكلى پيش نيايد اينها همچنان ادامه مى يابد، هم زندگى خود را تباه مى سازد، و هم ديگران را.

اينجا است كه دست لطف الهى از آستين رحمانيتش بيرون مى آيد و به كمك انسان مى پردازد.

مصيبتى سخت و سنگين رخ مى دهد، عزيزى از دست او مى رود، در تلاش

ص: 541

خود با شكست و ناكامى مواجه مى شود، زلزله اى كاخ آمال او را فرو مى ريزد، و صاعقه اى بخشى از اموال او را به آتش مى كشد.

در اين حال تكانى مى خورد، گاه بيدار مى شود، در انديشه و فكر فرو مى رود، از بيراهه باز مى گردد، و در جادّه صحيح گام مى گذارد.

ديده ايم در بسيارى از جاده هاى يكنواخت دست اندازهاى مصنوعى ايجاد مى كنند، تا مانع خواب رانندگان گردد، و از سقوط آنها در پرتگاه جلوگيرى كند.

بخشى از مصائب «دست اندازهاى جاده زندگى انسان» است كه ماشين وجود او را سخت تكان مى دهد، و از خواب زدگى و غفلت كه منجر به هلاكت او مى شود، باز مى دارد.

اين سخن درباره يك فرد، يا يك جامعه، يا كل جوامع بشرى مى تواند صادق باشد، و فلسفه با ارزشى براى بخشى از حوادث دردناك زندگى ارائه مى دهد.

امروز بشر در پرتو پيشرفت صنايع به قدرى نيرومند شده كه آسمان و زمين را جولانگاه خود ساخته، و دستگاه هاى فضائى او از اسرار دورترين سيّارات منظومه شمسى نيز پرده برداشته، و اخبار عجيب و شگفت انگيزى را از آن مخابره كرده است.

مغزهاى الكترونيكى و كامپيوترها غوغا مى كند، پيوند اعضاء به صورت كار ساده اى درآمده است.

مجموع اين پديده ها ممكن است باعث غرور بسيارى از دانشمندان گردد، امّا وقتى مى بينند على رغم تلاش هزاران بلكه ميليون ها دانشمند در طول تاريخ

ص: 542

هنوز معماى سرطان (يعنى يك سلول طغيانگر!) به حال خود باقى است، و يا بيمارى نوظهور ايدز كه از ميكرب يا ويروس بسيار كوچكى سرچشمه مى گيرد، همه را در حيرت و اضطراب فرو برده، و جالب اين كه اين بيمارى از كشورهاى پيشرفته صنعتى بيش از همه جا قربانى مى گيرد، لرزه شديدى بر بنيان افكار او مى افتد، و لحظه اى متوجّه ضعف و ناتوانى اين انسان نيرومند، در برابر دستگاه عظيم خلقت و خالق آن مى گردد.

انكار نمى توان كرد كه گروه عظيمى از مردم جهان هرگز از اين حوادث پندى نمى گيرند، و درسى نمى آموزند، و همچنان به سير انحرافى خود ادامه مى دهند، و پيوسته در انبوهى از خيالات و پندارها غوطه ورند، ولى مسلماً گروهى از آنها درس مى آموزند و نتيجه مى گيرند، به اصلاح خويش مى پردازند، و اين فلسفه مهم و قابل ملاحظه اى است.

اشتباه نشود نمى گوئيم همه مصائب و حوادث دردناك در اين رده جاى مى گيرد، و نيز نمى گوئيم بايد تسليم حوادث بود و براى مبارزه با مشكلات و مصائب قيام نكرد، بلكه مى گوئيم بخشى از حوادث تلخ است كه نه انسان قدرت پيش بينى آن را دارد، و نه قدرت قيام در مقابل آن، و بخشى از اين بخش داخل در بحث ما است و در زمره مصائب بيدارگر و حوادث دردناك و هشدار دهنده است.

***

ص: 543

قرآن و مصائب بيدار كننده

اكنون به قرآن باز مى گرديم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد يعنى دليل عقل را به محك بيان نقلى زده و با آن تأييد مى كنيم.

از آنجا كه قرآن يك كتاب بزرگ تربيتى است، و موضوع بحث ما نيز رابطه بسيار نزديك با مسائل تربيتى دارد قرآن در اين باره سخن بسيار گفته، و تعبيرات متنوع و مختلف و جالبى دارد از جمله:

1. وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَبِىٍّ إِلَّا أَخَذْنَا أَهْلَهَا بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ (1)

: «و ما در هيچ شهر و آبادى پيامبرى نفرستاديم مگر اين كه اهل آن را به سختى ها و رنج ها گرفتارساختيم؛ شايد (به خود آيند، و به سوى خدا) بازگردند و تضّرع كنند».(2)

از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه يكى از فلسفه هاى حوادث ناراحت كننده، در مورد اقوامى كه غرق انواع گناه بودند هشدار و بيدارى بوده و تقارن اين حوادث با دعوت انبياء از اين جهت صورت مى گرفته كه زمينه را براى پذيرش دعوت آنها آماده سازد، و هماهنگى «تكوين» و «تشريع» تأثير اندرزهاى آنها را قويتر سازد.

2. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي


1- « يضرَعُوْنَ» از ماده« تضرّع» به معناى خضوع و حالت تقاضاى توام با تواضع است( در اصل از ماده ضرع به معناى نزول شير از پستان است).
2- سوره اعراف، آيه 94- شبيه اين آيه با كمى تفاوت در سوره انعام، آيه 42، نيز آمده است.

ص: 544

عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

«فساد، در صحرا و دريا بخاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است؛ خدا مى خواهد نتيجه بعضى از اعمالشان را به آنان بچشاند، شايد (به سوى حق) بازگردند».(1)

اين آيه در دو بعد مختلف، قابل استفاده است، بعد بلاهاى خود ساخته، و هم بعد بلاهاى هشدار دهنده، و هماهنگى اين بخش از مصائب و حوادث نامطلوب زندگى را با مسائل تربيتى و برنامه هاى سازنده الهى روشن مى سازد.

3. وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنْ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ

«به آنان از عذاب نزديك (دنيا) پيش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانيم، شايد بازگردند».(2)

«عذاب ادنى مفهوم وسيعى دارد كه غالب احتمالاتى را كه مفسّران به طور جداگانه در تفسير آن نوشته اند يكجا فرا مى گيرد (مصائب و درد و رنج ها، زيان هاى مالى، خشكسالى و قحطى و گرسنگى، شكست در جنگ ها و مانند آن)

و امّا اين احتمال كه در بعضى از كلمات مفسّران آمده كه منظور از عذاب ادنى عذاب قبر است با ظاهر آيه سازگار نيست، زيرا جمله «لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» هدف اين عذاب را بازگشت و تجديد نظر مى شمارد كه در مورد عذاب قبر مفهوم ندارد (دقّت كنيد).(3)


1- سوره روم، آيه 41.
2- سوره سجده، آيه 21.
3- نظير همين معناى در سوره اعراف، آيه 168 و سوره زخرف، آيه 48 نيز آمده است.

ص: 545

4. و در مورد آل فرعون چنين مى خوانيم:

وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَنَقْصٍ مِنْ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ

«و ما فرعونيان را به خشكسالى و كمبود ميوه ها گرفتار كرديم، شايد متذكّر گردند».(1)

گرچه اين آيه در مورد خصوص آل فرعون است ولى مى دانيم آنها از اين نظر تفاوتى با اقوام ديگر ندارند، خداوند بسيارى از اقوام را گرفتار مشكلات طاقت فرسا مى كند تا از مركب غرور فرود آيند، و بيدار شوند، و به راه حق باز گردند.

جالب اين كه در بعضى از آيات فوق، هدف را تذكر و در بعضى تضرع و در بعضى رجوع و بازگشت ذكر كرده كه در حقيقت مراتب مختلف و منظم بازگشت به سوى خدا را تشكيل مى دهند. نخست انسان متذكر مى شود، سپس به درگان خداوند تضرع مى كند، و بعد عملًا مسير خود را اصلاح كرده و باز مى گردد.

يا به تعبير ديگر مرحله اول فكر است و مرحله دوم ذكر است و مرحله سوم عمل و اين گونه نكته هاى لطيف به هنگامى كه آيات قرآن كنار هم قرار مى گيرند و به صورت موضوعى تفسير مى شوند پيام هاى تازه اى از اين كتاب آسمانى خواهد بود.

البتّه هم تاريخ نشان مى دهد و هم قرآن با صراحت مى فرمايد كه بسيارى از


1- سوره اعراف، آيه 130.

ص: 546

اقوام گنهكار و منحرف واكنش مثبتى در برابر اين مصائب و مجازات هاى بيدارگر نشان نداده و همچنين به راه خود ادامه دادند، تا مجازات نهايى الهى آنها را از ميان برداشت، چنانكه در سوره مؤمنون آيه 76 مى خوانيم: وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ

«و به راستى ما آنها را به عذاب (و بلا) گرفتار ساختيم (تا بيدار شوند)، امّا آنان نه در برابر پروردگارشان تواضع كردند، و نه به درگاهش تضرّع مى كنند»

با اينحال اقوامى بودند كه در برابر اين گونه حوادث واكنش مثبت نشان دادند، و يا در ميان اين اقوام سركش افرادى پيدا شدند كه از آن درس گرفتند و هدايت يافتند و به اين ترتيب اين گونه بلاها براى گروهى عامل بيدارى بود، و براى گروهى اتمام حجت.

***

حوادث بيدارگر در روايات اسلامى

در روايات اسلامى نيز تعبيرات روشنى كه حاكى از رابطه ميان بعضى از مصائب و مشكلات زندگى، با امور تربيتى مى باشد، ديده مى شود كه آنچه را از طريق عقل و آيات قرآن استفاده كرديم تأييد مى كند مانند:

1. در يكى از خطبه هاى اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ يَبْتَلى عِبادَهُ عِنْدَ الأَعْمالِ السَّيِّئَةِ بِنَقْصِ الثَّمراتِ، وَ حَبْسِ الْبَرَكاتِ، وَ اغْلاقِ خَزائِنِ الْخَيْراتِ، لِيَتُوْبَ تائِبٌ، وَ يُقْلِعَ مُقْلِعٌ، وَ يَتَذَكَّرَ مُتَذَكِّرٌ، وَ يَزْدَجِرَ مُزْدَجِرٌ!»: «خداوند

ص: 547

بندگان خويش را به هنگامى كه اعمال بد انجام مى دهند، با كمبود ميوه ها، و جلوگيرى از نزول بركات، و بستن درهاى گنج هاى خيرات به روى آنان، مبتلا مى سازد، تا توبه كاران توبه كنند، و آنها كه بايد دست از گناه بكشند خوددارى نمايند، و پندپذيران پند گيرند، و آنها كه آماده اند از گناه باز ايستند»(1)

2. در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم: «انَّ الْبَلاءَ لِلظّالِمِ ادَبٌ، وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحانٌ، وَ لِلأَنْبِياءِ دَرَجَةٌ، وَ لِلأَوْلياءِ كَرامَةٌ!»

«بلا براى ظالم ادب است، و براى مؤمن آزمايش، و براى انبياء درجه، و براى اولياء كرامت است»(2)

3. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم: «الْمُؤْمِنُ لا لِمَضى يَمِى عَلَيْهِ ارْبَعُونَ لَيْلَةً الّا عَرَضَ لَهُ امْرٌ يُحْزِنُه يَذَّكَّرُبِهِ»: «مؤمن چهل شب بر او نمى گذرد مگر اين كه حادثه غم انگيزى براى او رخ مى دهد كه مايه تذكر و بيدارى او گردد».(3)

4. در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «اذا ارادَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعَبْدٍ خَيْراً فَاذْنَبَ ذَنْباً تَبِعَهُ بِنِقْمَةٍ، فَنُذكِّرُهُ الْاسْتِغْفارَ، وَ اذا ارادَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِعَبْدٍ شَرّاً فَاذْنَبَ ذَنْباً تَبِعَهُ بِنِعْمَةٍ، لِيُنْسِيَهُ الْاسْتِغْفارَ، وَ يَتَمادى بِه، وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ: سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ بِالنِّعَمِ عِنْدَ الْمَعاصى!»: «هنگامى كه خداوند خير و سعادتى براى بنده اى بخواهد اگر گناهى كند او را به ناراحتى مبتلا


1- نهج البلاغه، خطبه 143.
2- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 235، حديث 54.
3- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 211، حديث 14.

ص: 548

مى سازد، و توبه و استغفار را به ياد او مى آورد، و هنگامى كه براى بنده اى (بر اثر طغيانگرى زياد) شرّى بخواهد، اگر گناهى كند نعمتى به او مى دهد! تا استغفار را فراموش كند، و به راه خود ادامه دهد! و اين همان چيزى است كه خداوند فرموده:" ما آنها را از آنجا كه نمى دانند تدريجاً به سوى عذاب مى بريم" به اين گونه كه به هنگام معصيت، نعمت به انها مى دهيم».(1)

5. اين بحث را با حديث ديگرى از على عليه السلام پايان مى دهيم، فرمود: «اذا رَأَيْتَ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ البَلاءَ فَقَدْ ايْقَظَكَ، اذا رَأَيْتَ اللَّهَ سُبْحانَهُ يُتابِعُ عَلَيْكَ النَّعَمَ مَعَ الْمَعاصى فَهُوَ اسْتِدراجٌ لَكَ»: «هنگامى كه مشاهده كنى (بعد از ارتكاب گناه) خداوند بلاهايى پشت سر هم بر تو مى فرستد تو را بيدار كرده، و هنگامى كه خداوند متعال با انجام معاصى نعمت هايش را بر تو مى فرستد اين نوعى عذاب استدراجى است»(2)

***

5. آزمون به وسيله مشكلات!

اشاره

اين را مى دانيم كه آزمون هاى الهى با آزمون هاى بشرى كاملًا متفاوت است، انسان ها به خاطر اين به آزمايش شخص، يا چيزى، اقدام مى كنند، كه مجهولاتى براى آنها روشن گردد، و مقاومت و استعداد و ساير خصوصيات آن شخص يا آن چيز در پرتو امتحان معلوم شود.


1- اصول كافى، جلد 2، صفحه 452، باب استدراج، حديث 1.
2- غرر الحكم( به نقل ميزان الحكمة جلد اول: البلاء مذكر، صفحه 489).

ص: 549

امّا چيزى بر خداوند در تمام جهان هستى، در زمين و آسمان و ماوراء آسمان ها، در درون و برون اشيا، مخفى و پنهان نيست، تا از طريق آزمايش به آن آگاه شود.

پس چرا و چگونه آزمايش مى كند؟!

آزمون هاى الهى جنبه پرورشى دارد، يعنى همان گونه كه «طلا» را به بوته مى برند تا زير فشار آتش ناخالصى هايش بسوزد و خالص گردد، يا سربازان را با كارها و اعمال سنگين و خشن تمرين مقاومت و پايدارى مى دهند تا سطح كارآئى آنها را از اين طريق بالا برند، آزمون هاى الهى درست به همين صورت است.

انسان ها را مقاوم تر، آگاه تر، و خالص تر مى سازد، و در يك كلمه آزمون هاى الهى وسيله تكامل و پرورش روح و جسم انسان است.

بنابراين جاى تعجب نيست كه بخشى از مصائب و مشكلات زندگى در همين راستاى آزمون و امتحان باشد (تكرار مى كنيم بخشى از مصائب و نه همه آنها در اين راستا است).

هيچ ملتى در جهان قادر به پيشرفت و ترقى در جنبه هاى صنعتى و نظامى و علمى نشد مگر اين كه تحت فشارهايى قرار گرفته بود، و به گفته فيلسوف و مفسّر معروف تاريخ تواين بى تمدن هاى درخشانى كه در جهان به وجود آمد به خاطر آن بود كه ملتى مورد هجوم شديد يك دشمن خارجى قرار گرفته (و در اينجا بود كه تمام استعداد و توان و قدرت خود را به كار گرفت و آنچه در درون

ص: 550

داشت برون ريخت و به جلو پرتاب شد).

فرماندهانى كه در كوره داغ جنگ هاى بزرگ قرار مى گيرند كاملًا نيرومند و آبديده اند، و تجارى كه در تنگناهاى شديد اقتصادى واقع مى شوند تجربه هاى ذى قيمتى مى اندوزند، و سياستمدارانى كه بحران هاى مختلف را از سر گذرانده اند سياستمدارانى ورزيده و قوى مى باشند.

افراد انقلابى در زندان ها و زير شكنجه ها آبديده مى شوند نمى گوئيم بايد به زندان بيفتند، بلكه مى گوئيم زندان آنها را مقاوم تر و آبديده تر مى كند.

فكر مى كنم با اين تحليل ها و مثال ها رابطه مشكلات و مصائب زندگى با پرورش و تكامل انسان روشن شده باشد، و البتّه باز در اينجا حساب مصائب خود ساخته را بايد جدا ساخت، و آنچه را در بالا اشاره كرديم هرگز بهانه اى براى ترك مبارزه با مشكلات و مصائب قرار نداد.

***

قرآن و آزمون هاى دردناك

اكنون به قرآن باز گرديم و ببينيم اين مسأله بازتاب گسترده اى در لابه لاى آيات مختلف دارد:

1. وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ

«و شما را با بديها و خوبيها آزمايش مى كنيم؛ و به سوى ما بازگردانده مى

ص: 551

شويد».(1)

شر و خير در اينجا معناى وسيعى دارد كه انواع مصائب و بيمارى ها و مشكلات و گرفتارى ها و فقر و تنگدستى، و همچنين انواع پيروزى ها و صحت و تندرستى و غنا و مانند آن را شامل مى شود، و قابل توجّه اين كه در ميان مواد امتحانى انسان مسأله شرّ مقدّم بر خير ذكر شده، چرا كه آزمايش به وسيله بلاها سخت تر و مشكل تر و گسترده تر است (البتّه نبايد فراموش كرد كه اين شرور جنبه نسبى دارد).

جمله «وَ الَيْنا تُرْجَعُون» در ذيل اشاره لطيفى به اين حقيقت است كه دنيا دار امتحان و آزمون ها است، نه دار بقاء و سراى جاودانى.

به هر حال آيه دليل روشنى است براين كه بخشى از مصائب و آلام جنبه امتحان دارد تا صبر و شكيبائى انسان را بيازمايد، همان گونه كه بخشى از نعمت ها جنبه امتحان دارد تا مقام شكر او در برابر نِعَم الهى آزموده شود.

2. وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ ءٍ مِنْ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنْ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرْ الصَّابِرِينَ «به يقين همه شما را با امورى همچون ترس، گرسنگى و كاهش در مالها و جانها و ميوه ها آزمايش مى كنيم؛ و بشارت ده به صابران».(2)

در اين آيه، پنج قسمت از مصائب و مشكلات زندگى به عنوان پنج ماده امتحان الهى بيان شده است، در درجه اول ناامنى است «خَوْف» كه از همه مهم تر


1- سوره انبياء، آيه 35.
2- سوره بقره، آيه 155.

ص: 552

است، و بعد از آن گرسنگى «جُوع» و سپس زيان هاى مالى «نَقْصٍ مِنَ الامْوالِ» و بعد مرگ و ميرها «وَ الانْفُسِ» و سپس آفات كشاورزى و كمبود ميوه و مواد غذائى «وَ الثَّمَراتِ»

ضمناً ذيل آيه نشان مى دهد كه اين آزمون ها، سطح نيروى مقاومت و استقامت انسان را بالا مى برد، و او را در اين كوره هاى داغ آبديده مى كند (بايد توجّه داشت كه نقص ثمرات به معناى از دست رفتن فرزندان كه ميوه هاى دل انسانند نيز تفسير شده، و ممكن است مفهوم وسيعى داشته باشد كه هر دو را شامل گردد و نيز «نقص انفس» را به بيمارى نيز تفسير كرده اند)

در حقيقت عمده ترين مواهب حيات، امنيت و سرمايه هاى انسانى و اموال و منابع توليد است، و خداوند به وسيله آفاتى كه دامان اين امور را مى گيرد انسان را مى آزمايد، تا ميزان شكيبائى او آشكار گردد.

تعبير به «شى ء» گواه زنده اى بر اين معنا است كه همه ناامنى ها و گرسنگى ها و مرگ و ميرها جنبه آزمون و امتحان الهى ندارد، بلكه تنها بخشى از آن چنين است، و مسلماً مصائب خود ساخته و ناشى از جهل و نادانى و تنبلى و بى حالى را هرگز شامل نمى شود، و اين آيه هرگز نبايد بهانه اى در دست گروهى نادان براى ترك جهاد و كوشش و روى آوردن به سستى و تنبلى و ندانم كارى گردد.

3. وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِى «و امّا هنگامى كه براى امتحان، روزيش را بر او تنگ مى گيرد (مأيوس مى شود و) مى گويد:

ص: 553

پروردگارم مرا خوار كرده است!».(1)

مسلّماً اين درباره كسانى است كه در ميدان آزمايش ضعف و سستى نشان مى دهند و به قدرى كم ظرفيت اند كه تا نعمتى به سراغشان آيد مغرور مى گردند، و به محض اين كه گرفتار مصيبتى شوند مأيوس مى گردند، ولى به هر حال آيه دليل روشنى است بر اين كه بخشى از مشكلات زندگى فلسفه امتحانى دارد.

4. هُنَالِكَ ابْتُلِىَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيداً: «آن جا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند».(2)

اين آيه اشاره به ماجراى عجيب جنگ احزاب مى كند كه يكى از بزرگترين ميدان هاى آزمايش الهى براى مسلمانان صدر اسلام بود، در آن روز كه لشكر بى شمار احزاب از سمت بالا و پائين به ميدان حمله كردند، و گروه اندك مسلمين را همچون نگين انگشتر در محاصره خود قرار دادند، كارشكنى هاى منافقان داخلى مزيد بر مشكل شد، و شرايط از هر جهت سخت و پيچيده گشت، تا آنجا كه قرآن مى فرمايد: «و دلها به گلوگاه رسيده بود»! وَبَلَغَتْ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ.(3)

قرآن مى فرمايد: اين مصيبت بزرگ و طوفان شديد كه زلزله در بنيان وجود جمعى از مؤمنان افكند، صحنه اى از آزمون الهى بود ... اين آيه نيز تأكيد ديگرى است بر آنچه در بالا گفته شد.


1- سوره فجر، آيه 16.
2- سوره احزاب، آيه 11.
3- سوره احزاب، آيه 10.

ص: 554

***

در روايات اسلامى نيز اشارات روشنى به اين حقيقت كه بخشى از بلاها و مصائب جنبه آزمون دارد ديده مى شود:

1. در حديثى كه قبلًا به مناسبت ديگرى هم نقل شد از امام على عليه السلام مى خوانيم: «انَّ الْبَلاءَ لِلظّالِمِ ادَبٌ، وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحانٌ ...»:

«بلا براى ظالم ادب است، و براى مؤمن آزمايش و امتحان».(1)

2. اميرمؤمنان على عليه السلام در توصيف پيامبران در خطبه اى چنين مى فرمايد: «قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ، وَ ابْتَلاهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ، وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخاوِفى، وَ مَخَضَهُمْ بِالْمَكارِهِ»: «خداوند پيامبرانش را با گرسنگى آزمايش نمود، و به مشقت و ناراحتى مبتلا ساخت، با امور خوفناك امتحان نمود، و با سختى ها و مشكلات خالص گردانيد (تا از بوته امتحان به خوبى برآمدند)».(2)

3. شبيه همين سخن را در مورد توده مردم با تعبيرات ديگرى در همان خطبه ذكر فرموده است: «وَلكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبادَهُ بِانْواعِ الشَّدائِد، وَ يتَعَبَّدُهُمْ بِانْواعِ الْمَجاهِدِ، وَ يَبْتَليهِمْ بِضُروبِ الْمَكارِهِ»: «ولى خداوند بندگانش را با انواع شدائد مى آزمايد و با اقسام مشكلات به عبادت فرا مى خواند، و به انواع گرفتارى ها مبتلا مى نمايد».(3)


1- بحارالانوار، جلد 64، صفحه 235، حديث 54.
2- نهج البلاغه، خطبه 192( قاصعه).
3- همان مدرك.

ص: 555

6. شناخت نعمت ها در كنار مصائب

هيچ كس نمى تواند اين حقيقت را انكار كند كه غالباً وقتى انسان غرق نعمت است ارزش آن را نمى داند، از آن لذت نمى برد، شكر نعمت را بجا نمى آورد، و گاه حتّى به اصل وجود آن توجّه پيدا نمى كند!

ماهيان نديده غير از آب پرس پرسان زهم كه آب كجا است؟!

اگر انسان هرگز بيمار نمى شد نعمت سلامتى با آن همه اهميّت و عظمتى كه دارد هيچ گاه براى او، به عنوان يك موهبت بزرگ الهى، مفهوم نبود.

اگر گهگاه زمين تكانى نمى خورد اين آرامش عجيبى كه در تمام طول سال بر آن حكمفرما است و در سايه آن همه چيز زندگى بر محور مطلوب مى گردد هرگز معلوم نمى شد.

نور و ظلمت وقتى در كنار هم قرار گيرند شناخته مى شوند، و اگر گهگاه طوفان حوادث، اقيانوس افكار انسان را متلاطم نسازد ارزش ساعات آرامش درك نخواهد شد.

يا به تعبير دقيق تر بخشى از مشكلات سايه روشن هاى زندگى هستند، كه بدون آن انسان قدرت ديدن چيزى را نخواهد داشت، امروز دانشمندان مى گويند اگر در وسط يك اطاق كره مانند، يك جسم كروى صاف وجود داشته باشد و از تمام اطراف و جوانب نور يكسان و قوى به آن بتابد آن جسم كروى اصلًا ديده نخواهد شد، اين ناهموارى ها سطح جسم و اختلاف زاويه هاى تابش نور است كه جسم را براى انسان قابل رؤيت مى سازد، نعمت هاى الهى درست همين گونه

ص: 556

است كه اگر يكنواخت و يكسان و به طور دائم برقرار باشند، هرگز شناخته نخواهند شد.

و از آنجا كه خداوند اين مواهب عظيم را از يك سو براى تمتع انسان، و از سوى ديگر براى نزديكى او به ذات پاكش، از طريق شكر نعمت، آفريده است، كاملًا منطقى است كه گهگاه در آن نوسان و قبض و بسطى ايجاد كند تا هر دو هدف فوق به دست آيد.

در آيات قرآن مجيد نيز اشارات جالب و پرمعنايى- هرچند نه با صراحت- به اين واقعيت ديده مى شود، كه ارزش نعمت ها را در راستاى مقايسه با لحظات سلب نعمت مشخص مى كند، از جمله:

1. قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنْ الشَّاكِرِينَ «بگو: چه كسى شما را از تاريكيهاى صحرا و دريا رهايى مى بخشد؟! در حالى كه او را با حالت تضرع (و آشكارا) و در پنهانى مى خوانيد؛ (و مى گوييد:) اگر از اين (خطرات و تاريكى ها) ما را رهايى بخشد، از شكرگزاران خواهيم بود».(1)

آرى اين گروه قبل از آن كه گرفتار ظلمات هولناك دريا و صحرا شوند، هرگز ارزش نور و امنيت و روشنايى را نمى دانستند، امّا به هنگام سلب اين نعمت به ياد مبدأ اين نعمت مى افتند و اعلام آمادگى براى شكرگزارى مى كنند.

2. وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاءَ بَعْدَ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئَاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ


1- سوره انعام، آيه 63.

ص: 557

فَخُورٌ: «و اگر بعد از ناراحتى و زيانى كه به او رسيده، نعمتهايى به او بچشانيم، به يقين مى گويد: بدى ها از من برطرف شده، (و ديگر باز نخواهد گشت). و غرق شادى و غفلت و فخرفروشى مى شود».(1)

تكيه قرآن بر چشاندن نعمت بعد از ناراحتى براى آن است كه ارزش نعمت را به خوبى نشان دهد، و سبب شكرگزارى بندگان گردد، هرچند گروهى مغرور و از خود راضى آن را طور ديگرى تفسير مى كنند.

3. وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً: «ونعمتِ (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دلهاى شما، الفت برقرار ساخت».(2)

قرآن در اين آيه براى درك اهميّت نعمت اتحاد، و تأليف قلوب، آن را در برابر زمانى كه اين نعمت به كلى سلب شده بود و آتش اختلاف و نفاق همه چيز را در كام خود فرو مى برد قرار مى دهد، و به مسلمانان گوشزد مى كند، اين دو را با مقايسه يكديگر بشناسند تا به ارزش واقعى اين نعمت الهى پى برند.

***

در روايات اسلامى نيز بعضى اشارات به اين بخش از مصائب و آلام ديده مى شود از جمله: در حديث معروف مفضل از امام صادق عليه السلام در مورد انواع آفات چنين آمده است:

«انَّ هذِه الآفات وَ انْ كانَتْ تَنالُ الصّالِحَ والطَّالِحَ جَميعاً، فَانَّ اللَّهَ جَعَلَ ذلِكَ


1- سوره هود، آيه 10.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

ص: 558

صَلاحاً لِلصِّنْفَيْنِ كِلَيْهِما، امَا الصّالِحُونَ فَانَّ الَّذى يُصيبُهُمْ مِنْ هذا يَرُدُّهُمْ (يُذَكِّرُهُمْ) نِعَمَ رَبِّهِمْ عِنْدَهُمْ فى سالِفِ ايّامِهِمْ، فَيَحْدُوهُمْ ذلِكَ عَلَى الشُّكْرِ وَ الصَّبْرِ، وَ امَّا الطّالِحُونَ فَانَّ مِثْلَ هذا اذا نالَهُمْ كَسَرَشَرَتَهُمْ، وَرَدَ عَهُمْ عَنِ الْمَعاصى وَ الْفَواحِشِ»: «اين آفات هرچند به افراد نيكوكار و بدكار هر دو مى رسد، ولى خداوند آن را مايه اصلاح هر دو گروه قرار داده: امّا نيكوكاران آنچه به آنها مى رسد، مايه تذكر نعمت هاى پروردگارشان نزد آنها در ايام گذشته مى شود، و اين موضوع آنها را به شكر و صبر وا مى دارد، و امّا بدكاران هنگامى كه چنين آفاتى به آنها رسد، شرارتشان را درهم مى شكند، و آنها را از معاصى و زشتى ها باز مى دارد».(1)

***

7. موقعيت خير و شر در جهان هستى

اشاره

گفتيم از جمله مسائلى كه سبب ترديد با اشكال و ايراد بعضى در مسأله عدالت آفريدگار شده تركيب دو گانه عالم از خير و شر است كه گاهى اشكال از مسأله عدالت هم فراتر مى رود، اصل وجود آفريدگار را زير سؤال قرار مى دهد.

اين مسأله يكى از مباحث مهم فلسفى و كلامى است كه انسان به هنگام ورود در آن يك نوع ابهام و تاريكى را بر سراسر آن حاكم مى بيند، ولى هرقدر با حوصله جلوتر مى رود، و در تحليل ها دقيق تر مى شود، افق هاى تازه و روشنى در برابر او ظاهر مى گردد، و سرانجام آرامش لازم را با حل نهايى معماى خير و شر


1- بحارالانوار، جلد 3، صفحه 139.

ص: 559

در درون جان خود احساس مى كند.

در اين راستا و براى حلّ اين معما توجّه به نكات فشرده زير لازم به نظر مى رسد.

1. خير و شر چيست؟

خير به چيزى گفته مى شود كه هماهنگ با وجود ما، و مايه پيشرفت و تكامل آن است، و شر چيزى است كه ناهماهنگ با آن باشد، و مايه عقب ماندگى و انحطاط گردد، و از اينجا به خوبى روشن مى شود كه خير و شر جنبه نسبى دارد، ممكن است امرى درباره ما خير باشد، و براى ديگران شر، يا براى تمام انسان ها خير باشد، و نسبت به نوعى از حيوانات مايه شر گردد.

فى المثل ابرهايى در آسمان ظاهر مى شود، و بارانى مى بارد، مزارعى آباد مى گردد، و درختانى بارور مى شوند، امّا همين باران در نقطه ديگر سيلابى به حركت در مى آورد، و مايه ويرانى مى گردد، يا خانه پرنده اى با نم نم مختصر باران خراب مى شود، در حالى كه براى ما لطافت به هوا مى بخشد.

در اينجا هرگروهى با مقياس وجود، و منافع خويش، اين پديده ها را مى سنجند، و نام خير يا شر بر آن مى نهند.

نيش حشرات، و چنگال و دندان حيوانات درنده، براى خودشان خير است، چرا كه ابزارى است براى دفاع، يا به دست آوردن غذا و طعمه، ولى ممكن است براى ما انسان ها شر باشد.

ص: 560

از اين بيان به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه داورى درباره اين كه فلان حادثه شر است كار ساده اى نيست، بايد مجموعه آثار آن را در مجموعه محيطها، بلكه در مجموعه زمان ها، اعم از حال آينده، و يا ريشه هايى كه در گذشته داشته، همه را در نظر بگيريم، تا بتوانيم بگوئيم در مجموع زيان هاى آن، بيش از سود آن بوده است، و بايد تصديق كرد كه اين داورى آسان نيست.

از سوى ديگر خير و شر را مى توان به اقسامى تقسيم كرد:

1. خير مطلق

2. شر مطلق

3. خير و شر نسبى

خير مطلق آن است كه هيچ جنبه منفى نداشته باشد، و به عكس شر مطلق آن است كه: هيچ جنبه مثبت نداشته باشد، و در خارج كمتر مصداقى براى اين دو مى توان يافت، غالباً به اشياءِ، يا حوادث و پديده هايى برخورد مى كنيم كه تركيبى از جنبه هاى مثبت و منفى است، آنچه جنبه هاى مثبت در آن افزون باشد، خير ناميده مى شود، و آنچه جنبه هاى منفى در آن غالب باشد شر ناميده مى شود، و آنچه هر دو جنبه آن مساوى است نه خير است و نه شر.

البتّه فراموش نبايد كرد كه جنبه هاى مثبت و منفى ممكن است نسبت به اشخاص يا اقوام فرق كند، آنچه مهم است آن است كه براى داورى نهايى، بايد مجموعه آثار آن پديده را در كلّ جهان، و در مجموعه زمان و مكان در نظر گرفت.

ص: 561

از ديدگاه يك خداپرست از اين چند قسم تنهادو قسم امكان وجود دارد:

خير محض و آنچه خيرش بيشتر است، ولى شر محض، يا آنچه شرش بيشتر است، يا آنچه مساوى است، با توجّه به اين كه «خداوند حكيم است» امكان وجود ندارد، زيرا صدور اين سه قسم از حكيم على الاطلاق قبيح و غيرممكن است.

***

2. آيا شرور جنبه عدمى دارد؟

معروف ميان فلاسفه و دانشمندان اين است كه شر در تحليل نهايى بازگشت به يك امر عدمى- يا يك امر وجودى كه سرچشمه عدم است- مى كند و شايد نخستين كسى كه اين نظريه را ابراز داشت افلاطون بود كه شر را به عنوان عدم معرفى كرد.

بنابراين نقطه مقابل آن يعنى خير چيزى جز وجود نيست، هر قدر وجود گسترده تر و كامل تر باشد منبع خير بيشترى است، تا برسد به وجود مطلق و بى پايان خداوند كه خير محض و سرچشمه تمام خيرات و بركات است.

معمولًا براى روشن ساختن عدمى بودن شرور به اين مثال ساده دست مى زنند كه ما مى گوئيم: سربريدن يك انسان بى گناه شر است ولى ببينيم در اينجا چه چيز شر است؟ آيا زور بازوى قاتل، يا تيزى كارد و برندگى آن، يا تأثيرپذيرى گردن مقتول و لطافت آن كه مايه قدرت برهرگرونه حركت گردد مى شود؟ مسلماً هيچ يك از اينها ذاتاً نقص و شر نيست، آنچه در اين ميان شر است جدائى افتادن

ص: 562

در ميان اجزاى گردن و رگ ها و استخوان ها است، و مى دانيم جدائى چيزى جز يك امر عدمى نيست.

همچنين گاه يك امر وجودى مانند يك غذاى زهرآلود، باعث مرگ كه يك امر عدمى است مى شود، و به همين دليل شر است. و يا ميكرب كه امر وجودى است سبب بيمارى مى شود و مى دانيم مرگ، چيزى جز عدم حيات و بيمارى، جز از دست دادن سلامتى نيست.

از اينجا پاسخ اين سؤال كه شرور را كه آفريده است؟ براى همگان روشن مى شود، زيرا وقتى شرور امور عدمى هستند، اصولًا آفرينش و آفريدگارى در مورد آنها تصوّر نمى شود.

آرى امورى كه احياناً موجب عدم مى شوند مى توانند وجودى باشند (مانند غذاى مسموم)، ولى همان گونه كه گفتيم اگر خير و شر آنها مساوى، يا شر آن غالب، و يا شر مطلق باشند، هرگز با توجّه به حكمت خداوند لباس وجود بر اندام آنها پوشيده نخواهد شد.

اين نكته نيز قابل دقّت است ه شر مطلق مساوى با عدم مطلق است كه هرگز وجودى خارجى ندارد، زيرا عدم مطلق به اصطلاح نقيض وجود است.

ولى شر نسبى- چيزى كه از جهتى خير و از جهتى شر باشد- مسلّماً بهره اى از وجود دارد، يا به تعبير ديگر آميزه اى است از وجود و عدم، امّا همان گونه كه گفته شد تنها يك قسم از شر نسبى با حكمت خدا سازگار است و آن چيزى است كه جنبه خير آن غالب باشد (دقّت كنيد).

ص: 563

***

3. خيراتى كه از «شرور» بر مى خيزد

با توجّه به نسبى بودن خير و شر، و با توجّه به تأثير متقابلى كه اشياء در يكديگر دارند، بسيار مى شود كه حوادث و پديده هايى كه ظاهراً در شمار شروراند سرچشمه خيرات و بركات مختلفى مى شوند.

بسيارى از محروميت ها سبب شكوفائى استعدادها و تلاش هاى عظيم مى شود، چرا كه انسان به هر حال براى جبران محروميتش به پا مى خيزد، و تمام آنچه را در درون وجود دارد به كار مى گيرد، و همان ها غالباً سبب جهش هاى علمى و اجتماعى مى گردد.

بسيارى از نيازها و محروميت ها سرچشمه اختراعات بزرگ شده است، و بسيارى از كمبودها مقدّمه پيدا كردن منابع مهم جديد گرديده.

گياهانى كه در لابه لاى سنگ ها مى رويند، و درختانى كه در دل بيابان ها با انواع كمبودها پرورش مى يابند، استحكام چوب و دوام آتش آنها از گياهان ناپرورده در كنار نهرها به مراتب بيشتر است، انسان نيز مشمول همين قانونند.

صحرانشينان كه دائماً با مشكلات دست و پنجه نرم مى كنند، و با انواع حيوانات وحشى دست به گريبانند، مردمى شجاع و نيرومند و پر استقامت اند، در حالى كه شهرنشينانى كه در ناز و نعمت و امنيت به سر مى برند نسبت به آنها در برابر حوادث سست و كم توان اند.

ص: 564

قرآن مجيد در اين زمينه بيان لطيفى دارد، مى فرمايد: فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً- إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً: « (آرى) به يقين با سختى آسانى است.- مسلّماً با سختى آسانى است».(1)

اشاره به اين كه پيوند اين دو گاه آنچنان قوى و نزديك است كه گوئى هر دو در كنار هم قرار دارند، همان گونه كه از كلمه «مع» استفاده مى شود.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه عُسر با الف و لام يسر به صورت نكره ذكر شده كه در اين گونه موارد براى بيان عظمت است يعنى با سختى ها آسانى هاى مهمّى است.

بعضى از مورخان يكى از عوامل مهم پيشرفت سريع مسلمانان را در آغاز اسلام همان انبوه مشكلاتى مى دانند كه مسلمين در ميان آن پرورش يافته بودند و در سايه آن افراد سلحشور و پرقدرت و آبديده شدند، در حالى كه يكى از عوامل عقب نشنى مسلمانان قرون بعد زندگى مرفّه و بى دردسر، و پرورش در ميان انواع ناز و نعمت بود.

اين سخن را با چند جمله از گواهى هاى دانشمندان بزرگ در اين زمينه پايان مى دهيم.

يكى از نويسندگان غرب مى گويد: من عقيده ندارم كه هر فرد لازم است مصيبت بكشد، ولى اين را مى دانم كه مصيبت غالباً مفيد فايده است بلكه ضرورت دارد، امّا با اين شرط كه شخص بداند چگونه با رنج ها روبرو شود و


1- سوره شرح، آيات 5- 6.

ص: 565

اين كار را از كارهاى آموزنده و اساسى زندگى بشمرد.(1)

اين تعبير بسيار دقيق است كه هرگز انسان نبايد به استقبال مصائب رود، و يا در مقابل آنها خاموش بنشيند و مبارزه با عوامل مصيبت نكند، ولى با اين حال نبايد فراموش كرد كه بخش مهمّى از مصائب ناخواسته كه ما قدرت مبارزه با آن را نداريم مى تواند تبديل به عوامل سازنده اى در زندگى ما گردد.

الكسيس كارل فيلسوف و پزشك معروف فرانسوى، در كتاب خود انسان موجود ناشناخته چنين مى نويسد: افراد ثروتمند كه يك عمر با ثروت و خوشى گذرانده اند، و از هر حيث نيرومند و قوى بوده اند فرزندانشان به اعتماد ثروت پدر (غالباً) از كار كناره گيرى مى كنند، و اسباب ضعف نفس و نابودى نيرو و استعداد خلّاق خود را فراهم مى سازند.(2)

و به عكس بسيارى از كسانى كه فرزندانشان در ميان انبوه مشكلات پرورش مى يابند به پيروزى هاى چشمگير و موفقيت هاى فراوان دست مى يابند.

اين بحث را با سخنى از اميرمؤمنان على عليه السلام پايان مى دهيم.

اميرمؤمنان على عليه السلام در نامه 45 نهج البلاغه در پاسخ اين سؤال كه چگونه ممكن است آن حضرت با استفاده از غذاهاى بسيار ساده و ناگوار قدرت مقابله با شجاعان عرب را داشته باشد مى فرمايد: «الا وَ انَّ الشَّجَرَةَ الْبَرَيَّةَ اصْلَبُ عُوداً، وَ الرَّوِاتَعَ الخَضِرَةَ ارَقٌّ جُلُوداً، وَ النابِتاتِ العِذْيَةَ اقْوَى وَقُوداً وَ ابْطَاءُ خُمُوداً»: «آگاه باشيد درختان بيابانى چوبهايشان محكم تر است، ولى درختان سرسبزى كه


1- رمز موفقيت.
2- انسان موجود ناشناخته، صفحه 152.

ص: 566

همواره در كنار آب قرار دارند پوست هاى نازكتر و كم داوم ترى دارند و گياهان بيابانى كه جز با آب باران سيراب نمى شوند، آتشى شعله ورتر و پردوام تر دارند».(1)

تا نبيند رنج و سختى مرد، كى گردد تمام؟تا نيايد باد و باران گل كجا بويا شود؟

مالش صيقل نشد آئينه را نقص جمال پشت پا هركس خورد در كار خود بينا شود!

4. خير و شر در قرآن مجيد

در قرآن مجيد خير و شر معناى گسترده اى دارد كه مصاديق گوناگون و افراد مختلفى را شامل مى شود، خير در قرآن به معناى مال (سوره بقره، آيه 180) به معناى علم و دانش (سوره بقره، آيه 269) جهاد (سوره نساء، آيه 19) اعمال صالحه (سوره نساء، آيه 149) ايمان (سوره انفاق، آيه 23) و قرآن (سوره نحل، آيه 30) به كار رفته است.

و همچنين در معانى ديگرى مانند انسان هاى خوب، گمان خوب، فرزند صالح، باغ و زراعت و امثال آن.

قابل توجّه اين كه اين واژه در قرآن مجيد به صورت مفرد 176 بار، و به صورت جمع 12 بار، به كار رفته است، در حالى كه شر به صورت مفرد و جمع تنها در 30 مورد به كار رفته!


1- نهج البلاغه، نامه 45.

ص: 567

واژه شر كه نقطه مقابل خير است به معناى بلا و مصيبت، عذاب، انواع ناراحتى ها و شدائد و هرگونه فساد و وسوسه آمده است.

نكته ديگرى كه توجّه به آن لازم است اين كه قرآن در آيه 2 سوره فلق شر را از مخلوقات خدا مى شمرد و مى گويد: مِنْ شرِّ مَا خَلَقَ (به خدا پناه مى برم از شر آنچه آفريده است).

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد: نخست اين كه اين تعبير چگونه با عدمى بودن شرور سازگار است؟

ديگر اين كه: قرآن در آيه ديگر مى گويد: الَّذى احْسَنَ كُلَّ شَى ءٍ خَلَقَهُ «كسى همان كه هرچه را آفريد، نيكو آفريد).(1) اين دو آيه چگونه با يكديگر سازگار است؟ و به تعبير ديگر از آيه دوم به خوبى استفاده مى شود كه هرچيز كه نام شى ء بر آن اطلاق مى شود و مخلوق خدا است نيكو مى باشد، در حالى كه آيه اول مى گويد: از شر مخلوقات به خدا پناه ببر.

در پاسخ سؤال اول بايد گفت: آيه فوق هيچ مخلوقى را شر نمى شمرد بلكه مى گويد بعضى از مخلوقات ممكن است سبب شر شوند، يعنى كمالى را معدوم كنند، حقى را از بين ببرند، نظمى را بر هم زنند، بنابراين شر همان مفهوم عدمى خود را دارد كه گاه از سوى انسان هاى منحرف يا شياطين تحقق مى يابد (دقّت كنيد)

اين احتمال نيز وجود دارد كه اينجا اشاره به شرور نسبى باشد نه شر مطلق يا شر


1- سوره سجده، آيه 7.

ص: 568

غالب مانند نيش مار كه يك اسلحه دفاعى براى او است، و نسبت به انسان ممكن است مايه شر شود، و انسان به خدا از چنين موجودى پناه مى برد.

بعضى از مفسّران (شر) را در آيه فوق به معناى شيطان يا جهنّم يا انواع حيوانات موذى، يا انسان ها و شياطين زيان بخش، انواع بيمارى ها و درد و رنج ها و قحطى و انواع بلاها تفسير كرده اند. ولى همان گونه كه گفتيم آيه مفهوم عامى دارد و مى دانيم هيچ يك از اين امور شر مطلق يا شرغالب نيست چنانكه شرح آن در بحث هاى گذشته آمد، ولى با اين حال ممكن است مايه شر شوند كه انسان از شر آنها به خدا پناه مى برد.

و از اينجا پاسخ سؤال دوم نيز روشن مى شود كه تمام مخلوقات پروردگار خير است- يا خير مطلق يا خير غالب- و آنچه نام شر بر آن مى گذاريم يا جنبه عدمى دارد كه در مفهوم خلقت نمى گنجد و يا جنبه نسبى دارد يا امور وجودى هستند كه مايه عدم مى شوند مانند سموم كشنده كه در عين حال جنبه هاى درمانى زيادى نيز دارند.

به اين ترتيب تمام تعبيراتى كه در قرآن در زمينه خير و شر آمده است به روشنى تفسير مى شود، و پاسخ ايرادهاى مختلف ديگرى كه در اين زمينه شده از جمله ايرادهايى كه فخررازى از بعضى از ملاحده و ماديين نقل كرده و آنها را بدون جواب گذاشته نيز واضح گردد.(1)


1- تفسير فخر رازى، جلد 32، صفحه 195.

ص: 569

5. خير و شر در روايات اسلامى

اين دو واژه در روايات اسلامى اعم از رواياتى كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيده، يا روايات ائمه معصومين عليهم السلام بازتاب گسترده اى از جنبه هاى مختلف دارد.

آنچه تناسب با بحث ما دارد نخست اين است كه در بسيارى از روايات صريحاً آمده كه خير و شر هر دو مخلوق الهى هستند از جمله:

در حديثى از امام باقر عليه السلام مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ يَقُولُ انَا اللَّهُ لا الهَ الّا انَا، خالِقُ الْخَيرِ وَ الشَّرِ، وَ هُما خَلْقانِ، مِنْ خَلْقى ...»: «من خداوندى هستم كه هيچ معبودى جز من نيست آفريدگار خير و شرّم و آنها دو مخلوق از مخلوقات من اند».(1)

همين معنا در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است فرمود: از چيزهايى كه خداوند به موسى وحى فرستاد و در تورات نازل فرمود اين بود: «انّى انَا اللَّهُ لاالهَ الّا انا، خَلَقْتُ الْخَيْرُ وَ اجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَىْ مَنْ احِبُّ، فَطُوبى لِمَنْ اجْرَيْتُهُ عَلى يَدَيْهِ، وَ انَا اللَّهُ لااله الَّا انَا، خَلَقْتُ الْخَلْقَ وَ خَلَقْتُ الشَّرَوَ اجْرَيْتُهُ عَلى يَدَى مَنْ اريدُه، فَوَيْلٌ لِمَنْ اجْرَيْتُهُ عَلَى يَدَيْهِ»: «من خدائى هستم كه هيچ معبودى جز من نيست من مردم را آفريدم، و خير را نيز آفريدم، و آن را بردست كسانى كه دوست مى دارم جارى مى سازم، پس خوشا به حال كسانى كه آن را بر دست هاى آنان جارى مى سازم، و من خدائى هستم كه معبودى جز من نيست، مردم را آفريدم و شر را نيز آفريدم، و آن را بردست كسانى كه مى خواهم جارى مى سازم پس واى


1- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 160، حديث 20.

ص: 570

بر كسانى كه آن را بر دست هاى آنها جارى سازم».(1)

3. باز در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است: «الْخَيْرُ وَ الشَّرُّ كُلهُ مِنَ اللَّهِ»: «خير و شر همه از سوى خدا است».(2)

احاديث متعدّد ديگرى در اين زمينه در منابع اسلامى وجود دارد كه ذكر همه آنها ما را از هدف بحث دور مى سازد.(3)

در پيرامون اين احاديث سؤالات مختلفى مطرح مى شود كه مهم تر از همه سؤال زير است.

نخست اين كه اگر شرور امر عدمى هستند چگونه در اينجا تعبير به خلقت شده است؟

پاسخ اين سؤال را از بحث هاى گذشته مى توان دريافت و آن اين كه بسيار مى شود كه شر به امور وجود اطلاق مى شود كه منشأ عدم مى گردد، مانند انواع ميكرب ها، و مواد سمى، و سلاح هاى مخرب كه همه امور، وجودى هستند ولى سرچشمه بيمارى و مرگ و تخريب كه امور عدمى هستند مى شود (دقّت كنيد).

از اين گذشته ممكن است تعبير فوق اشاره به شرور نسبى باشد كه جنبه وجودى دارد، و خير آن غالب است، هرچند نسبت به پاره اى از افراد اثر منفى مى گذارد.

مرحوم علامه مجلسى رضوان اللَّه تعلى عليه در مرات العقول از محقق


1- اصول كافى، جلد 1، صفحه 154، باب الخير و الشر حديث 1.
2- بحارالانوار، جلد 5، صفحه 161، حديث 21.
3- براى اطلاع بيشتر به جلد 1، اصول كافى باب الخير و الشر و جلد دوم كتاب الدعا باب مايمجد به الرب حديث 1 و 2 صفحه 515 و 516 و بحارالانوار، جلد 5، باب السعادة و الشقاوه مراجعه فرمائيد.

ص: 571

طوسى در شرح اين گونه روايات چنين نقل مى كند كه منظور از شر امورى است كه با طبع انسان ملائم نيست هرچند داراى مصلحت است.

سپس در توضيح آن از قول آن محقق مى افزايد: شرّ دو معنا دارد:

1. چيزى كه ملائم و هماهنگ با طبايع نيست، مانند حيوانات موذى.

2. چيزى كه موجب فساد است و در آن مصلحتى وجود ندارد.

آنچه از خدا نفى مى شود شرّ به معناى دوم است، نه به معناى اوّل، سپس مى افزايد: فلاسفه معتقداند امور بر پنج قسم است: اشيائى كه تمامش خير است، كه صدور آن از خداوند واجب مى باشد، و اشيائى كه سراسر شرّ است كه صدور آن از خدا محال است، و اشيائى كه خير آن غالب است آن نيز صدورش از خدا ضرورى است و اشيائى كه شر آن غالب است يا خير و شرّش مساوى است، هيچ يك از اين دو از خداوند صادر نمى شود، و آنچه از حيوانات موذى در عالم مى بينيم فوائد وجودى آنها بيش از شرّ آنها است (و به همين دليل آفريده شده اند)(1)

بنابراين آفرينش شرّ از سوى خدا ممكن است اشاره به امورى باشد كه بعضاً مايه شرند، ولى در مجموع خير آنها غالب است.

سؤال ديگرى كه در ارتباط با اين روايت مطرح است اين كه مى فرمايد:

خداوند، خير و شرّ را بر دست گروه هاى مختلفى از مردم جارى مى سازد، آيا اين مسأله بوى جبر نمى دهد؟ وانگهى چگونه ممكن است خالق حكيم، افرادى را


1- مرآت العقول، جلد دوم، صفحه 171( باب الخير و الشرّ حديث اول).

ص: 572

وسيله شرّ و فساد كند؟

پاسخ اين سؤال نيز با توجّه به آنچه قبلًا گذشت، مطالب پيچيده اى نيست، زيرا اين تعبيرات اشاره به توحيد افعالى خدا است، يعنى همه چيز منتهى به ذات پاك او مى شود، منتها خداوند به انسان اختيار و آزادى اراده داده و براى آزمايش او اسباب خير و شرّ و خوبى و بدى را در اختيارش نهاده، و اين خود انسان هستند كه سرانجام تصميم نهائى را مى گيرند از كدامين راه بروند و با كدامين برنامه خود را تطبيق دهند مسلّماً آنها كه راه ايمان و عمل صالح را بر مى گزينند، خداوند انواع خيرات را بر دست آنها صادر مى كند.

و از اينجا تفسير آياتى كه مى فرمايد: انسان هر كار خوب و بدى را كند روز قيامت در برابر خود حاضر مى بيند: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ «كه انسان در برابر نعمتهاى پروردگارش بسيار ناسپاس و بخيل است؛- و او خود (نيز) بر اين گواه است».(1) روشن مى شود.

كوتاه سخن اين كه: شرّ به مفهوم عدمى آن مخلوق خدا نيست، آنچه مخلوق است دو چيز است:

1. امورى كه ذاتاً وجودى هستند امّا گاه سرچشمه عدم مى شوند كه مثال هاى آن در بالا گفته شد.

2. امورى كه خير آنها بر شرّشان غالب است و يا به تعبير ديگر شرّ نسبى محسوب مى شوند، مانند بسيارى از سموم حيوانات كه در شرايطى مايه مرگ و


1- سوره زلزال، آيات 6- 7.

ص: 573

مير انسان اند، ولى از سوى ديگر امروز مى دانيم از سموم اين حيوانات بسيارى از داروهاى شفابخش ساخته مى شود، و در مراكز داروسازى بخش هايى وجود دارد كه مارهاى خطرناك و مانند آن را براى استفاده از سموم آنها نگهدارى مى كنند، گذشته از اين نيش و سمّ اين حيوانات وسيله دفاعى براى حفظ آنها در مقابل دشمنان يا تهيه طعمه و غذا است.

همچنين ميكرب ها كه به عنوان شرور شناخته مى شوند يك سلسله امور وجودى هستند كه در كنار آثار منفى خود، آثار مثبتى نيز دارند.

بسيارى از اين موجودات ذرّه بينى كارشان متلاشى كردن اجساد انسان هاى مرده، و لاشه هاى حيوانات است، و اگر آنها نبودند در مدتى نه چندان طولانى كره زمين مملو از اين اجساد آلوده و متعفن مى شد، و محيط زيست انسان به شدت ويران مى گشت.

و نيز كار گروهى از آنها فعل و انفعالاتى در درون خاك ها است كه سبب آماده سازى آنها براى كشت و زرع مى شود.

حتّى ميكرب هاى موذى و بيمارى زار در حملات مداومى كه از طريق غذا و آب و هوا به كشور تن انسان دارند، تمام سلول هاى بدن را در يك حال دفاعى مداوم قرار داده و فعال مى كنند، و سبب نيرومندى آنها مى شوند، تا آنجا كه بعضى معتقداند كه اگر اين ميكرب هاى مهاجم نبودند بدن انسان بسيار ضعيف و كم رشد و ناتوان و كوچك بود، و شايد بلند قامت ترين انسان ها طول قامتشان از هشتاد سانتى متر! تجاوز نمى كرد.

ص: 574

آخرين سؤال كه در زمينه خلقت شر مطرح مى شود اين است كه چرا مخلوقات خدا منحصر به خير محض نيست؟ و اشيائى يافت مى شود كه خير آن غالب است، فى المثل آتش يك ماده سوزنده است كه بسيار شئون تمدن انسان و مواد حياتى و اشياء مفيد از آن سرچشمه مى گيرد، ولى گاه افرادى را مى سوزاند، و يا بر اثر بى احتياطى خانه اى را دچار حريق ساخته و خاكستر مى كند.

ولى بايد توجّه داشت كه در اين گونه موارد اگر بنا شود جنبه شر آن گرفته شود مفهومش آن است كه خداوند آتشى نيافريند زيرا آتشى كه گاه بسوزاند و گاه نسوزاند آتش نيست.

به تعبير ديگر: طبيعت عالم ماده اينگونه نقائص در كنار كمالاتش دارد، و اگر بنا شود اين نقائص حذف گردد مفهومش اين است كه عالم ماده اصلًا آفريده نشود، در حالى كه داراى خير غالب و كمال نسبى است، و آفرينش آن موافق حكمت است (دقّت كنيد).

***

دو سؤال مهم در زمينه عدل الهى

اشاره

در پايان اين مباحث دو سؤال كه در خور اهميّت و شايان توجّه است باقى مانده است:

1. چرا عدل به عنوان يكى از اصول دين مطرح شده؟

ص: 575

مى دانيم طبق تقسيم بندى صفات خدا، صفت عدل در بخش صفات فعل قرار مى گيرد، و يكى از آنها محسوب مى شود، چرا كه توصيفى است براى افعال خداوند، در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه به خاطر كدامين ويژگى از ساير صفات جدا شده، و به عنوان يك اصل مستقل در اصول پنج گانه دين جاى گرفته، و گاه آن را در كنار امامت به عنوان دو اصل ويژه مذهب شيعه معرفى مى كنند؟

در پاسخ به اين سؤال بايد به چند نكته توجّه كرد:

1. وضع خاص اين مسأله كه در آغاز بحث ها از نظر تاريخچه پيدايش آن گذشت، يكى از روشن ترين علل جدائى اين وصف از ساير اوصاف خدا است.

زيرا همان گونه كه گفتيم در قرن اول هجرى نزاع شديدى ميان علماى عقائد اسلامى در گرفت كه در يك سو اشاعره قرار داشتند كه معتقد بودند افعال خدا را به عدل و ظلم نمى توان توصيف كرد، و او مافوق اين امور است، هركارى خداوند كند. عين عدالت است، حتّى اگر تمام انبياء را به دوزخ و تمام اشقياء را به بهشت بفرستد!

و از سوى ديگر شيعه و گروه معتزله- گروه ديگرى كه عقل را يكى از منابع اسلامى مى شمردند- قرار داشتند كه مى گفتند خداوند حكيم و عادل است، و هرگز كارى برخلاف اين اصول انجام نمى دهد، ظالم را پاداش، و مظلوم را مجازات نخواهد كرد، عقل ما خوب و بد را در مقياس وسيعى درك مى كند، و خداوند عادل و حكيم جز نيكى انجام نمى دهد.

ص: 576

و چنانكه ديديم بسيارى از آيات قرآن نيز به وضوح اين حقيقت را تأييد كرده است.

اين اختلاف سبب شد كه گروه دوم به عنوان عدليه شناخته شوند، و كم كم اصل عدالت در كنار امامت از مشخصات مذهب شيعه شناخته شد.

2. از اين گذشته بسيارى از صفات فعل خداوند در حقيقت به همان ريشه عدل باز مى گردد، مثلًا خداوند، حكيم، حاكم، رازق، رحمان و رحيم است، همه اينها پرتوى از مسأله عدالت خدا است، اصولًا عدالت به مفهوم وسيع كلمه يعنى قرار دادن هر چيزى در جاى خود تمام صفات فعل را در بر مى گيرد!

و از آن مهمتر مسأله معاد و مالك يوم الدين بودن خداوند در حقيقت از عدالت او نشأت مى گيرد، و اين ويژگى ايجاب مى كند كه اين اصل مستقلًا مورد توجّه قرار گيرد.

3. عدل چنان مفهوم گسترده اى دارد كه هم عدالت اعتقادى را شامل مى شود، و هم عدالت اخلاقى و عدالت اجتماعى را، و به اين ترتيب پرتوى از مسأله عدل خداوند به ملكات اخلاقى انسان، و به سراسر قوانين اجتماعى تابيده خواهد شد، و زيبنده است چنين اصل اعتقادى كه بازتاب چنين گسترده دارد به عنوان يكى از اركان اسلام معرفى گردد.

گرچه در منابع اسلامى به آيه يا روايتى كه نشان دهد اين گزينش صريحاً از سوى پيشوايان معصوم عليهم السلام صورت گرفته برخورد نكرديم، و ظاهراً انتخابى است كه از سوى علماى كلام و عقائد صورت گرفته، ولى الهام بخش اين

ص: 577

گزينش تأكيد و اهميّت فراوانى است كه در آيات و رواياتى روى اين مسأله به طورى كلى شده است.(1)

***

2. آيا اين امور با عدل الهى تضاد دارد؟

عناوين مختلفى در قرآن و روايات اسلامى ديده مى شود كه گاه از نظر اسلامى، و يا حتّى احياناً براى بعضى از دانشمندان هماهنگ بودند آن با مسأله عدل الهى روشن نيست مانند:

الف- مسأله شفاعت

ب- مسأله جبر و اختيار

ج- قضا و قدر

د- تقسيم ارزاق به صورت متفاوت و وجود غنا و فقر در كنار هم در جوامع انسانى.

مسلماً هريك از اين مسائل از نظر محتوا و ماهيت بحث جداگانه و مشروحى دارد كه در جايگاه ويژه آنها به خواست خدا سخن خواهيم گفت، ولى در اينجا تنها از اين بعد كه هيچ گونه تضادى در ميان آنها و مسأله عدالت نيست، بايد بحث كرد.


1- تنها در روايتى كه از امام صادق عليه السلام نقل شده مردى به عنوان سؤال مى پرسد:« ان اساس الدين التوحيد و العدل»، و توضيح در اين زمينه مى خواهد و امام عليه السلام با توضيح خود به طور ضمنى اين سخن را تأييد مى فرمايد( به بحارالانوار، جلد 5، صفحه 17 مراجعه فرمائيد).

ص: 578

امّا در مورد شفاعت آنها كه گمان مى كنند شفاعت مفهومش اين است كه شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام عليه السلام يا فرشته مقرّبى گنهكارى را به بهشت برد، در حالى كه گنهكار ديگرى را كه درست در شرايط مشابهى قرار دارد به دوزخ بفرستد، حق دارند چنين شفاعتى را مخالف اصل عدالت بدانند!

ولى با توجّه به اين كه شفاعت تنها در باره كسانى است كه لياقتى از خود در اين زمينه نشان داده اند، و با اعمال خيرى استحقاق شفاعت شفيعان را كسب كرده اند، به طورى كه وعده شفاعت عملًا به صورت يك كلاس تربيت براى اصلاح گنهكاران و جلب آنها به صراط مستقيم درآمده، و يا حداقل آنها را از آلودگى به گناه بيشتر باز مى دارد، به خوبى روشن مى شود كه مسأله شفاعت هيچ گونه منافاتى با مسأله عدالت و حكمت خداوند ندارد بلكه موكد آن است.(1)

و امّا مسأله جبر و اختيار روشن است كه اعتقاد به اختيار و آزادى اراده بشر نه تنها مخالفتى با مسأله عدالت پروردگار ندارد، بلكه كاملًا با آن هماهنگ است، آنچه منافات دارد مسأله جبر است، و بدون شك قائلين به جبر بر سر دو راهى قرار دارند: يا بايد جبر را بپذيرند و عدالت را انكار كنند، و يا «عدل» را پذيرا شوند و با جبر وداع گويند، و همان گونه كه در بحث هاى گذشته ملاحظه كرديد معتقدين به جبر ناچار شده اند عدالت را رها سازند، و اين يكى از بزرگترين ايرادات بر مذهب آنها است.


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه جلد 1، ذيل آيه 47 و 48 بقره مراجعه فرمائيد.

ص: 579

تكرار مى كنيم هدف طرح مسأله جبر و اختيار و دلايل بطلان جبر نيست، كه آن خود جائى ديگر دارد، هدف تنها اين است كه از بعد مسأله عدالت به آن نگاه كنيم، و ببينيم آيا امكان دارد كسى ديگرى را مجبور بر گناهى كند و بعد او را به خاطر آن گناه مجازات نمايد؟! روشن است كه پاسخ اين سؤال منفى است.

و اما در مورد مسأله قضا و قدر و سرنوشت انسان به طورى كه در بحث قضا و قدر خواهد آمد، هرگز مفهوم واقعى و منطقى قضا و قدر اين نيست كه سرنوشت هر انسان از نظر سعادت و شقاوت، اطاعت و معصيت، خوشبختى و بدبختى، به طور اجبارى از پيش تعيين شده، سرنوشتى حتمى و غير قابل تغيير.

اين يك خرافه بيش نيست كه بعضى از ناآگاهان قضا و قدر اسلامى را بر آن تطبيق كرده اند.

قضا و قدر الهى از يك نظر اشاره به قانون عليت است، به اين معناى كه خدا مقدّر كرده است افرادى كه مثلًا سعى و كوشش كنند موفق شوند، و افراد سست و تنبل ناموفق باشند- استثناءهاى محدود كليّت اين مسأله را به هم نمى زند- همچنين قضا و قدر الهى به اين تعلّق گرفته است كه مطيعان سعادتمند گردند، و عاصيان بدبخت و شقاوتمند، يا در مسائل اجتماعى ملت هاى متحد و يكپارچه نيرومند و پيروز گردند و آنها كه راه تفرقه و اختلاف را مى پويند مغلوب و شكست خورده.

همه جا قضا و قدر الهى به اين صورت است، و مسلماً اگر چنين تفسير شود كاملًا با مسأله عدل الهى هماهنگ است، اما اگر آن را آن گونه كه ناآگاهان تفسير

ص: 580

مى كنند در نظر بگيريم، چيزى است كه با عدل الهى در تضاد است، و راه حلّى براى آن نيست.(1)

و اما مسأله تفاوت مردم در مسأله فقر و غنا آن نيز از قبيل قضا و قدر مشروط الهى است، يعنى افراد يا ملت هاى سخت كوش، منظم، متحد معمولًا غنى ترند، و افراد سست و ملت هاى تنبل و فاقد نظم و اتحاد فقيرتر، و نمونه هاى عينى آن را در اجتماع خود، و در ميان ملل جهان مى بينيم و موارد استثنائى نمى تواند اين اصل كلى را به هم بزند.

آرى مواردى نيز وجود دارد كه فقر از خارج بر جمعيت يا فردى تحميل مى شود، و استعمار و استثمار از سوى گروهى سبب فقر گروهى ديگرى مى شود، اين نيز چيزى نيست كه مسأله عدل الهى را زير سؤال ببرد، شكّى نيست كه خداوند به انسان آزادى داده، چرا كه اگر نمى داد راه تكامل در تحت شرايط اجبارى پيمودنى نبود، و نيز شكّى نيست كه گروهى از اين آزادى سوء استفاده مى كنند كه البتّه خداوند عادل حكيم سرانجام حق مظلوم را از ظالم مى گيرد، ولى اگر سوء استفاده ها سبب شود كه خداوند آزادى را به كلى از انسان ها سلب كند قافله سير تكاملى انسان لنگ خواهد شد، و از سوى ديگر سوء استفاده بندگان از نعمت آزادى لطمه اى به عدالت پروردگار نمى زند.(2)


1- براى توضيح كامل در مسأله قضا و قدر و سرنوشت كتاب انگيزه پيدايش مذاهب( صفحه 17 تا 41) و تفسير نمونه، جلد 23، صفحه 83.
2- توضيح اين بحث به طور مشروح در تفسير پيام قرآن جلد دوم تفسير پيام قرآن، صفحه 355 تا 360 آمده است.

ص: 581

آخرين سخن درباره عدل الهى

بازتاب عدل الهى در «اخلاق» و عمل»

قبلًا اشاره شد كه در اسلام مسائل اعتقادى از مسائل علمى جدا نيست، توجّه به اوصاف الهى سبب مى شود كه انسان چشم دل را عميقاً به آن نقطه كمال مطلق بدوزد و سعى كند در سير درونى و برونى خود را به او نزديك و نزديكتر سازد، و اين نزديكى سرانجام سبب تخلّق به اخلاق الهى و انعكاس صفات او در اخلاق و عمل انسان مى شود.

بنابراين هر قدر انسان به او نزديك تر شود، اين صفات در او قوى تر مى گردد، مخصوصاً در مسأله عدل الهى (خواه عدالت را به مفهوم وسيعش تفسير كنيم كه قراردادن هر چيزى در جاى شايسته خويش است، يا به معناى اداى حقوق و مبارزه با هرگونه تبعيض و اجحاف) اين عقيده در فرد فرد مسلمانان و جوامع اسلامى اثر مى گذارد و آنها را به سوى مديريت صحيح در كارها، و برافراشتن پرچم عدل و داد، نه تنها در كشورهاى اسلامى كه در كل جهان دعوت مى كند.

اهميّت مسأله عدالت در اسلام به قدرى است كه هيچ چيز نمى تواند مانع آن گردد، دوستى ها و دشمنى ها، قرابت و خويشاوندى، دورى و نزديكى، در آن اثر ندارد، و هرگونه انحراف از آن متابعت از هواى نفس است، چنانكه در آيه «26 سوره ص» خطاب به داود مى خوانيم: يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعْ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ «اى داود! ما تو را

ص: 582

خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم؛ پس در ميان مردم بحق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد» و در آيه «8 سوره مائده» مى فرمايد:، يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَ آنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا: «دشمنى با جمعيّتى، شما را به گناه و ترك عدالت نكشاند».

اهميّت اين موضوع تا آن حد است كه اگر از طرق مسالمت آميز اجراى عدالت ميسّر نشود مى توان از يك سو مظلومان را بسيج كرده، و به قيام عمومى دعوت نمود، و از سوى ديگر براى حمايت از آنان با ستمگر جنگيد، چنانكه در آيه 75 سوره نساء مى خوانيم: وَمَا لَكُمْ لَاتُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنْ الرِّجَالِ وَالنِّسَاءِ وَالْوِلْدَانِ «چرا در راه خدا، و (براى رهايى) مردان و زنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟!»

***

اين بحث را به چند روايت ناب كه زينت بخش پايان اين جلد است خاتمه مى دهيم:

1. اميرمؤمنان على عليه السلام در كلام كوتاه و تعبير جالب و پرمغزى مى فرياد:

«الْعَدْلُ حَياةٌ»: «عدالت مايه حيات و زندگى است»!(1)

2. در حديث ديگرى امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «الْعَدْلُ احْلى مِنَ الْماءِ يُصيبُهُ الظَّمْآنُ»: «عدل گواراتر از آبى است كه تشنه كام به آن مى رسد».(2)


1- غررالحكم( از ميزان الحكمه، جلد 6، صفحه 81).
2- بحارالانوار، جلد 72، صفحه 36، حديث 32( همين مضمون به صورت ديگرى نيز از آنحضرت نقل شده:« العَدْلُ احْلى مِنَ الشَّهْدِ، وَ الْيَنُ مِنَ الزَّبَد، وَ اطْيَبُ ريحاً مِن المِشكَ»:« عدالت شيرين تر از عسل، لطيف تر از كره، و خشبوتر از مشك است»!

ص: 583

3. باز در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على عليه السلام آمده: جَعَلَ اللَّهَ الْعَدْلَ قِواماً لِلأَنامِ، وَ تَنْزيهاً مِنَ الْمَظالِمِ وَ الآثامِ، وَ تَسْنِيَةً لِلأسْلامِ: «خداوند عدل را قوام مردم و سبب پاكسازى جامعه از ظلم و گناه، و موجب شكوه و سربلندى اسلام قرار داده است».

4. و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «الْعَدْلُ رَأسُ الأيمانِ، وَ جِماعُ الأَحْسانِ، وَ اعْلى مَراتِبِ الأيمانِ»: «عدالت به منزله سر براى پيكر ايمان است، تمام نيكى ها در آن جمع است و برترين مراتب ايمان محسوب مى شود».

و بالاخره در كلام بسيار والائى از پايه گذار اسلام پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم:

«عَدْلُ ساعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَبْعِيْنَ سَنَةٍ، قِيامٌ لَيْلُها وَ صِيامٌ نَهارِها، وَ جَوْرُ ساعَةٍ فى حُكْمٍ، اشَدُّ وَ اعْظَمُ عِنْدَاللَّه مِنْ مَعاصِى سِتِّينَ سَنَةٍ»: «يك ساعت عدالت بهتر از هفتاد سال عبادت است كه همه شب تا صبح عبادت كند، و همه روز با روزه بگذرد، و يك ساعت ستم در حكم و داورى نزد خدا سخت تر و بزرگ تر است از معصيت هاى شصت سال»!

***

خداوندا! آنچنان قلوب ما را به نور معرفت ذات، و صفات جمال و جلالت،

ص: 584

روشن ساز كه غير تو را نخواهيم و جز راه تو نپوئيم.

بارالها! روح و جان ما را به عشق جمالت آنچنان گرم كن كه اخلاق و اعمال ما را به رنگ خود درآورد، و با صِبغةَ اللَّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً: «رنگ خدايى (بپذيريد: رنگ ايمان و توحيد و اسلام.) و چه رنگى از رنگ خدايى بهتر است؟!» قرين گردد.

پروردگارا! آنچنان تقوائى در پرتو ايمان به اسماء حسنايت به ما عنايت فرما كه هرگز سر سوزنى از مسير عدالت جدا نگشته، و راه انحراف نپوئيم.

آمين يا رب العالمين

تاريخ پايان جلد چهارم «پيام قرآن»

15 ربيع الثانى 1410

24/ 8/ 1368

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109